Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر، ۱۳۹۳ جـا نـگـذاريـد ! هـر چـه را کـه روزی مـی آوريـد بـا خـودتـان بـبـريـد ! وقـتـی کـه مـی رويـد ديـگـربـه خـواب و خـاطـرهی آدم بـرنـگـرديـد . . . +Herta Müller 3 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر، ۱۳۹۳ جـرات کـنـیـد راسـت و حـقـیـقـی بـاشـیـد. جـرات کـنـیـد زشـت بـاشـیـد ! اگـر مـوسـیـقـی بـد را دوسـت داریـد، رک و راسـت بـگـویـیـد. خـود را هـمـان کـه هـسـتـیـد نـشـان بـدهـیـد. ایـن بـزک تـهـوع انـگـیـز دورویـی را از چـهـره ی روح خـود پـاک کـنـیـد، یـا آب فـراوان بـشـویـیـد . . . ! +رومن رولان 4 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر، ۱۳۹۳ خودت را بگذار به جای من به اندازه ِ یک لحظه فقط یک لحظه و نه بیشتر ، حس میکنی من را منی که عجیب غمگین است این روزها ... 3 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آذر، ۱۳۹۳ ﺑـﺮﺧـﯽ ﻭقـﺖ ﻫـﺎ ﻣـﺎ ﺁﺩﻡ ﻫـﺎﻳـﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳـﺖ ﺩﺍﺭﻳـﻢ ﻛـﻪ ﺩﻭﺳـﺘـﻤـﺎﻥ ﻧـﻤـﯽ ﺩﺍﺭﻧـﺪ ، ﻫـﻤـﺎﻥ ﮔـﻮﻧـﻪ ﻛـﻪ ﺁﺩﻡ ﻫـﺎﻳـﯽ ﻧـﻴـﺰ ﻳـﺎﻓـﺖ ﻣـﯽ ﺷـﻮﻧـﺪ ﻛـﻪ ﺩﻭﺳـﺘـﻤـﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧـﺪ، ﺍﻣـﺎ ﻣـﺎ ﺩﻭﺳـﺘـﺸـﺎﻥ ﻧـﺪﺍﺭﻳـﻢ . ﺑـﻪ ﺁﻧـﺎﻧـﯽ ﻛـﻪ ﺩﻭﺳـﺖ ﻧـﺪﺍﺭﻳـﻢ ﺍﺗـﻔـﺎﻗـﯽ ﺩﺭ ﺧـﻴـﺎﺑـﺎﻥ ﺑـﺮ ﻣـﯽ ﺧـﻮﺭﻳـﻢ ﻭ ﻫـﻤـﻮﺍﺭﻩ ﺑـﺮ ﻣـﯽ ﺧـﻮﺭﻳـﻢ ، ﺍﻣـﺎ ﺁﻧـﺎﻧـﯽ ﺭﺍ ﻛـﻪ ﺩﻭﺳـﺖ ﻣـﯽ ﺩﺍﺭﻳـﻢ ﻫـﻤـﻮﺍﺭﻩ ﮔـﻢ ﻣـﯽ ﻛـﻨـﻴـﻢ ﻭ ﻫـﺮﮔـﺰ ﺍﺗـﻔـﺎﻗـﯽ ﺩﺭ ﺧـﻴـﺎﺑـﺎﻥ ﺑـﻪ ﺁﻧـﺎﻥ ﺑـﺮ ﻧـﻤـﯽ ﺧـﻮﺭﻳﻢ . . . ! +ﺷﻞ ﺳﯿﻠﻮﺭ ﺍﺳﺘﺎﯾﻦ 3 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آذر، ۱۳۹۳ بـسـم الـلـه الـرحـمـن الـرحـيـم يـعـنـی خـدا هـمـان قـدر بـا گـرگ مـهـربـان اسـت کـه بـا بـره هـا و خـدا در بـعـد از ظـهـر يـک روز ابـری طـعـم رحـمـت را بـه اولـيـن قـاتـل تـاريـخ قـابـيـل چـشـانـد ظـهـر يـک روز آفـتـابـی بـود کـه خـدا تـصـمـيـم گـرفـت بـار ديـگـر بـه قـاتـلـان رحـم کـنـد بـسـم الـلـه الـرحـمـن الـرحـيـم يـعـنـی خـدا بـه شـمـر رحـم کـرد کـه روز عـاشـورا زيـن الـعـابـديـن بـيـمـار بـود ! +احسان پرسا 6 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آذر، ۱۳۹۳ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﺩﺭ ﻗﻄﺐ ﺷﻤﺎﻝ ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺭﺍ ﭼﮔﻮﻧﻪ ﺷﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ؟ ﺭﻭﯼ ﺗﯿﻐﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺧﻮﻥ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﻧﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﯾﺨﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺭﻫﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ . ﮔﺮﮒ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ، ﺧﻮﻥ ﺭﺍ ﻟﯿﺲ ﻣﯿﺰﻧﺪ . ﯾﺦ ﺭﻭﯼ ﺗﯿﻐﻪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺁﺏ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺗﯿﻐﻪ ﯼ ﺗﯿﺰ، ﺯﺑﺎﻥ ﮔﺮﮒ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑُﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺧﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﺼﻮﺭ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﮑﺎﺭ ﻭ ﻃﻌﻤﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻟﯿﺲ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﯾﺎ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺣﺮﺹ ﻭﺻﻒ ﻧﺎﺷﺪﻧﯽ ﻭ ﺷﻬﻮﺕ ﺳﯿﺮﯼ، ﺩﺍﺭﺩ ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ! ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺍﺯ ﮔﺮﮒ ﺧﻮﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﺸﺘﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ . ﻧﻪ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺍﯼ ﺷﻠﯿﮏ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ، ﻭ ﻧﻪ ﻧﯿﺰﻩ ﺍﯼ ﭘﺮﺗﺎﺏ ! ﺍﻣﺎ ﮔﺮﮒ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻏﺮﻭﺭﺵ ﺳﺮﻧﮕﻮﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ . ﭘﺲ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻫﺪﻓﯽ ﻭ ﭼﻪ ﺭﻭﺷﯽ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﻘﺼﺪﯼ ﺟﻠﻮ ﻣﯿﺮﯼ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ ... ! 3 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۳ گمان میکنی آیا اگر چنین در آغوشت بگیرم و در آفتابیترین روز پنهان شویم عصر جمعه پیدایمان میکند ؟ گراناز موسوی 3 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۳ من تمام روزهای بارانی را تنها قدم میزنم دلت می آید توی این سرما،دستای سردم را در دستت نگیری؟ نکند امده ای و من خبر ندارم؟ پ.ن: ﮔﻔﺖ: «ﭘﻠﮏ ﺑﺮ ﭘﻠﮏ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻣﯽﺁﯾﻢ» ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻣﻦ ﭘﻠﮏ ﺑﺮ ﭘﻠﮏ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪﺍﻡ ﻭ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻢ علیرضا روشن 1 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۳ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﯽ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻣﯽﻣﺎﻧﻢ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﯾﺴﺘﻢ ﻣﯽﺳﻮﺯﻡ ﺍﮔﺮ ﺑﺪﻭﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽﺳﻮﺯﻡ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﯽ ﻣﯽﻣﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﻣﯽﻣﺎﻧﻢ علیرضا روشن 1 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر، ۱۳۹۳ خوشحالم که دوستت دارم خوشحالم که دوستم داری خوشحالم که بی هیچ دیلی همدیگر را دوست داریم خوشحالم که عشق اتشین نداریم خوشحالم که دلتنگ تو بودن هم برایم ارزش دارد چقدر خوب است که دوستت دارم چقدر خوب است که دوستم داری +چقدر این دوست داشتن های بی دلیل...خوب است مثل این باران بی سوال که هی می بارد که هی اتفاقا آرام و شمرده شمرده می بارد. لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر، ۱۳۹۳ چه شب غمگینی دوست داشتم گریه کنم شاید آروم بشم سرم پر از حرفه ولی هرچی میخوام بنویسم انگار هیچی تو ذهنم نیست بدم میاد از روزایی که خودم هم نمیدونم چم شده ببین باز هم دستام یخ کرده مث تمام روزهایی که نیستی مثل تمام روزهایی که هستی اما فاصله داری مثل همین دو روز پیش امشب فاصله رو بیشتر از همیشه حس کردم یعنی حتی بیشتر از فاصله واقعی راستی بارون رو دیدی؟ قرار شد یه حرفایی رو بهت بگه حتما ندیدیش که اومدی و سکوت کردی نشستم تمام شعر ها رو خوندم تا یکی بتونه این حال منو بگه آخه تو شعر دوست داری ولی منو چه به شعر و شاعری؟ اگر بلد بودم شعر بگم که حالا... خیلی عوض شدم تو این مدت خیلی بیشتر از چیزی که بتونی فکرشو بکنی از اون دختر پر شر و شور و شلوغ،الان یه خانوم آروم مونده فقط من پُر از سکوت شدم من غم هامو با چای هورت میکشم و همه ــــش بغض میشه و بیخ گلوم رو محکم فشار میده این ها میشه هق هق و تا میخواد خودش رو به چشمام برسونه،خودم رو به سرفه میندازم از همون سرفه هایی که انتظار داری چند ثانیه بعدش دستات پُر بشه از خون نگاه که میکنم،میبینی دستام پُر از خونه اما به جای گلوم،خون داره از چشمام میباره هرچه به مغزم فشار میارم،یادم نمیاد چی شده که من دارم اینطور میشم لعنت به تمام اتفاق هایی که انقدر بی انصافن و میخوان من رو از من بگیرن راستی هیچی... 1 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آذر، ۱۳۹۳ از صبح که بیدار شدم کسل بودم یه حسی بهم میگفت امروز خوب پیش نمیره اصن قبول نداشتم این حرفا رو هیچوقت ولی از صبح همین طوری بودم تا عصر خوب بود همه چی اما عصر که رفتم کلاس، همه چیز بهم ریخت جو طوری بود نمیتونستم سکوت کنم استاده قشنگ داشت بهم توهین میکرد خیلی بهم برخورده بود پاشدم گفتم فقط به خاطر کلاس موندم وگرنه میرفتم بیرون اونم گفت میتونی بری اما بدون نمره ـــت صفره شاید کمتر از یه ثانیه پیش خودم گفتم نمره مهمه؟ بیرون اومدن از کلاس،معلوم کرد جوابم چی بوده تمام مسیر دانشگاه تا خوابگاه رو حس کردم دارم خفه میشم دلم میخواست داد بکشم هی فکر کردم گفتم چمه آخه؟ میدونستم اون آدم نفهم نه خودش و نه کلاسش برام مهم نیست پس چرا اینطوری شده بودم؟ وقتی اومدم اتاقم،من بودم و بالشم و یه موزیک اشک هام هم آروم آروم اومدن چقدر سخت گذشت اون چند دقیقه تازه فهمیدم چمه تازه فهمیدم دلیل این اشکا و خفه شدن ها چیه تو میدونی چم بود؟ میدونم اگر بگم،ناراحت میشی و میگی من چیکاره ام اما دلیلش این بود: تازه فهمیدم واقعا تنهام یعنی اون مدتی که خفه شده بودم،توی عمق تنهاییم داشتم دست و پا میزدم امشب من فهمیدم که واقعا خیلی عوض شدم خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو میکردم تو هم دیــــــــــر کردی 1 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آذر، ۱۳۹۳ درخت بالابلند من! باور کن این همه خواستن غمگین است برای پرندهای که از کوچی به کوچ دیگر پرواز میکند... مریم ملک دار 2 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آذر، ۱۳۹۳ من نشسته ام و فکر می کنم اشک های مادرم روی هم یک دریاچه ی عمیق می شوند... 2 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آذر، ۱۳۹۳ من بین همین آدمهام باهاشون حرف میزنم کنارشون میشینم کنارشون راه میرم باهاشون میخندم حتی اما به اندازه هزار سال نوری از همه دورم من خودم رو هم توی این فاصله گم میکنم گاهی یعنی انقدر گُم شدم که گاهی یادم نمیاد آخرین بار خودم رو کجا جا گذاشتم آها یادم اومد یه صبح پاییزی وسط همون جنگل + یکی گفت آدم باید خودش رو بیشتر از هرکسی دوست داشته باشه یادم رفت بهش بگم البته اگر بدونه خودش کجاست... لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر، ۱۳۹۳ بعضی ها را بدرقه کنید ، حتی اگر لایق بدرقه نباشند بدون کنار زدن پنجره ، بدون سر برگرداندن به عقب ... بعضی ها را بدرقه کنید و بگذارید به قلب هایی بروند در اندازه خودشان حتی اگر مطمئن باشید روزی با چشمانی وحشت زده و بی پناه بر خواهند گشت زخم های خاطراتشان را ببندید ، بودن های ناروایشان را بشویید غرور و دروغ و قضاوتشان را در چمدانشان بگذارید و بگذارید به هر کجا که باید بروند ، بروند ... بگذارید در گذشته به جایی که با آن تعلق دارند آرام بگیرند برایشان گریه کنید ، سوگواری کنید و بدانید این از دست دادنی ضروری ست برای به دست آوردنی گران بها بعضی ها را تمام کنید و در گوشه بودنشان روبان بچسبانید بعضی چیزها ، بت ها ، باورها ، عادت ها ، آدم ها را برای همیشه بدرقه کنید ... دست تکان دهید ، لبخند بزنید ، قلبتان را به بوسه های باد بسپارید و به زمان ، اجازه گذشتنی سلانه تر را بدهید حالا بلند شوید شهامتتان را تحسین کنید و خودتان را در آغوش بگیرید .. 1 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آذر، ۱۳۹۳ بارها تو همین صفحه نوشتم و پاک کردم نوشتم و پاک کردم تازه رسیدم به این جمله: + گـــاهــــــی بــرای او چیـــــزهـایـی مـی نـویسـی، بعــــد پـاک مـی کُنـی،پـاک مـی کُنـی؛ او هیــــچ یـک از حــــرف هـای تــو را نمـی خــوانـــد، امّــــا تــــــو... تمـــــام ِ حــــرف هـایـت را گفـتـــــه ای... 1 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آذر، ۱۳۹۳ فالگیر دستانم را ببین و برایم فالی بگیر .. فال اگر گفت یارِ دیرین نمی آید محضِ دلخوشی ام تو بگو در راه است ... انتظارش با من .. { احمد بروغنی } 1 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آذر، ۱۳۹۳ چقدر مسخره است ! آدمیزاد بیست سال سی سال چهل سال عین آدم زندگی میکند بعد یک نفر با یک نگاه آدم را دیوانه میکند هوای زندگیت را داشته باش آدمیزاد در یک چشم برهم زدن دیوانه می شود .. { مصطفی سامان } 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده