Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آذر، ۱۳۹۲ و همینست منتظر ماندن در جاده ای که میدانی دیگر هیچ وقت مسافرت از آن عبور نخواهد کرد وتو میفهمی او در کنار تو مسافر بود وحالا به مقصد رسیده و خوب میدانم مسافری که به مقصدش رسیده باشد دیگر دلش هوای جاده خاکی را نمیکند 26 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اسفند، ۱۳۹۲ آدم وقتی واقعاً قدرِ بقیه رو میدونه که یه چند سالی از مرگشون بگذره. 10 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اسفند، ۱۳۹۲ ماهی پیر قصهاش را تمام کرد و به دوازده هزار بچه و نوهاش گفت: « دیگر وقت خواب است بچهها، بروید بخوابید.» بچهها و نوهها گفتند: «مادربزرگ! نگفتی آن ماهی ریزه چطور شد.» ماهی پیر گفت: « آنهم بماند برای فردا شب. حالا وقت خواب است، شببخیر!» یازده هزار و نهصد و نود و نه ماهی کوچولو «شببخیر» گفتند و رفتند خوابیدند. مادربزرگ هم خوابش برد، اما ماهی سرخ کوچولوئی هر چقدر کرد، خوابش نبرد، شب تا صبح همهاش در فکر دریا بود . . . 8 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اسفند، ۱۳۹۲ +دوست ندارم با خمپاره بمیرم. با خمپاره که میمیری، خیلی شانسی میمیری. کسی تو را آدم حساب نمیکند. اللهبختکی چیزی میاندازند، ممکن است بخورد به تو یا بخورد به شغال. دوست دارم تکتیرانداز بزندم. کسی که تو را میبیند، نشانهگیری میکند و راست میزند به تو. آنجا تو ارزش داری. تو را آدم حساب میکند. 9 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اسفند، ۱۳۹۲ گاهی وقتها دلت میخواهد با یکی مهربان باشی.. دوستش بداری و برایش چای بریزی ... گاهی وقتها، دلت میخواهد یکی را صدا کنی.. بگویی سلام، می آیی قدم بزنیم؟ گاهی وقتها دلت میخواهد یکی را ببینی شب بروی خانه بنشینی، فکر کنی و کمی برایش بنویسی ... گاهی وقتها، آدم چه چیزهای سادهای را ندارد... 6 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۳ غریبه ها شاید باور نکنید اما آدم هایی پیدا می شوند که بی هیچ غمی یا اضطرابی زندگی می کنند. خوب می پوشند خوب می خورند خوب می خوابند از زندگی خانوادگی لذت می برند. گاهی غمگین می شوند ولی خم به ابرو نمی آورند و غالبا حالشان خوب است و موقع مردن آسان می میرند معمولا در خواب لب چشمه 7 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 فروردین، ۱۳۹۳ وقتی که حرف می زنیم بیشتر می خواهیم خودمان را قانع کنیم تا دیگران را. کسی که قانع شده باشد، کسی که به اندیشه های خود ایمان داشته باشد، اصلا حرف نمی زند. 4 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۳ روزهای هفته هر کدام شکل و رنگ و بوی خودشان را دارند . شنبه بدترکیب و تلخ و موذی است و شبیه به دختر ترشیده ی توبا خانم است : دراز ، لاغر ، با چشم های ریز بدجنس . یک شنبه ساده و خر است و برای خودش الکی آن وسط می چرخد . دوشنبه شکل آقای حشمت الممالک است : متین ، موقر ، با کت و شلوار خاکستری و عصا . سه شنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن یا زرد لیمویی است . چهارشنبه خل است . چاق و چله و بگو بخند است . بوی عدس پلوی خوشمزه ی حسن آقا را می دهد . پنجشنبه بهشت است و جمعه دو قسمت دارد : صبح تا ظهرش زنده و پر جنب و جوش است . مثل پدر ، پر از کار و ورزش و پول و سلامتی . رو به غروب ، سنگین و دلگیر می شود ، پر از دلهره های پراکنده و غصه های بی دلیل و یک جور احساس گناه و دل درد از پرخوری ظهر ... 5 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 فروردین، ۱۳۹۳ عادت کرده ایم هر روز دوش بگیریم، اما یادمان می رود که ذهن مان هم به دوش نیاز دارد. گاهی با یک غزل حافظ می توان دوش ذهنی گرفت و خوابید؛ یک شعر از فروغ، تکه ای از بیهقی، صفحه ای از مزامیر، عبارتی از گراهام گرین، جمله ای از شکسپیر، خطی از نیما، ولی غافلیم. شبانه روز چقدر خبر و گزارش و مطلب آشغال می تپانیم توی کله مان؟ بعد هم با همان کله ی بادکرده به رختخواب می رويم و توقع داریم در خواب پدربزرگ مان را ببینیم که یک گلابی پوست کنده و با لبخند می گوید بفرما. آفتاب یک ور می تابد و ماهی های چشمه ی آن باغ هم از شادی پشتک می زنند. غافلیم که دیگر خبری از این خوش خیالی ها نیست، وضع روزگار از جنس اعتماد نیست، هر چیزی یکجا بماند کرم می گذارد و آدم هم از این قاعده مستثنا نیست. نیست. نیست. شوخی نیست. موضوع جدی ست. گاهي چيزي كوچك ميتواند با سرنوشت آدم بازي كند، گاهي آدم نامهاي را بيدليل حفظ ميكند كه بعدها همان نامه سند محكوميتش ميشود. محاصره شده ایم. در یک صفحه ی مانیتور و جعبه ای که هزاران عکس و نامه و خاطره و نوشته و فیلم و موزیک را بلعیده و هروقت بخواهیم بالا می آورد محاصره شده ایم. ژاپنی ها می گویند هر چیزی که یکماه در کشویی مانده و سراغش را نگرفته ای دورش بینداز. و من می گویم هر چیزی هم که شاخت می زند دورش بینداز. و این چند روز بیش از سی گیگ عکس و مطلب از کامپیوترم بیرون ریختم. عکسهایی که نسبتی با من نداشت، نامه ها و مطالبی که دیگر نمی خواستم، ای میل هایی که روی هم تلمبار شده بود، و چند داستان و رمان نیمه تمام. سبک شدم. تمیز و مرتب شدم. حالا احساس یک مسافر سبکبار را دارم. پسر خوب و آقا. عباس معروفی 7 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آبان، ۱۳۹۳ شاید هیچی بدتر از این حس نباشه که احتمال بدی،اونی که دوستش داری،یکی دیگههم دوسش داره یا حتی اونی که دوسش داری،یکی دیگه رو هم دوست داره بغض میکنم فقط کار دیگه ای هم مگه از دستم بر میاد؟ 3 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آبان، ۱۳۹۳ در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست میرسم با تو به خانه از خیابانی که نیست مینشینی رو به رویم خستگی در میکنی چای میریزم برایت توی فنجانی که نیست باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟ باز میخندم که خیلی گرچه میدانی که نیست شعر میخوانم برایت واژه ها گل میکنند یاس و مریم میگذارم توی گلدانی که نیست چشم میدوزم به چشمت میشود آیا کمی دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست وقت رفتن میشود با بغض میگویم نرو پشت پایت اشک میریزم در ایوانی که نیست میروی و خانه لبریز از نبودت میشود باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست رفته ای و بعد تو این کار هرروز من است باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست 3 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آبان، ۱۳۹۳ دوشنبه است بلند می شوم لایه ی ضخیم زخم را از پنجره کنار می زنم پَرِ پرنده های مُرده را جمع می کنم در آسمان می کارم چشم می بندم و دو انگشتم را بر نبض دستم می گذارم . . . می زنی 2 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آبان، ۱۳۹۳ این روزها وقتی راه میروم،دیگر مثل سابق قدم هایم را نمیشمارم دیگر مثل قبل حواسم را جمع نمیکنم که پایم اشتباهی روی موزائیک های قرمز نرود دیگر مثل قبل صبح ها توی رختخواب به خوابهایم فکر نمیکنم دیگر به گنجشک های پشت پنجره و توی آسمان زل نمیزنم این ورزها دیگر حوصله هیچ کاری را ندارم این ورزها حساب موهای سفیدم از دستم در رفته دیگر مثل سابق موهایم را نمیبافم دیگر با ذوق گیره هایم را نگاه نمیکنم این روزها دیگر عکس هایم را نگاه نمیکنم دیگر به گل های توی باغچه مان خیره نمیشوم دیگر مثل قبل نمیخندم این روزها دیگر بیرون رفتن را دوست ندارم دیگر دلم نمیخواهد با لذت بستنی بخورم اصلا از بستنی بیزار شدم این روزها تمام دوست داشتنی های زندگم از بین رفته اند این روزها دیگر ماه را در آسمان تمامشا نمیکنم دیگر چای نمینوشم دیگر کسی نمیگوید آرام تر حرف بزن بسکه هیچ صدایی از گلویم در نمی ید این ورزها گلویم پر شده از بغضی بغضی که از هیچ راهی نمیشکند بغضی که خفه ام کرده تمام وجودم سکوت شده و سکوت روزهایم بوی مرگ میدهد... 3 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آبان، ۱۳۹۳ باران شاید این روزها دیگر باران قبل نباشد شاید باران این روزها خاطراتی را یادآور شود که درد دارند شاید باران این روزها تا عمق قلبم را بسوزاند اما هنوز هم دوست داشتنی ست و من یقین دارم که: این بوی باران یک روز مرا میکُشد من یقین دارم که در یک روز پاییزی خواهم مُرد میدانم که تنم را برگ های زرد و نارنجی در برخواهند گرفت میدانم روزی که میمیرم،باران میبارد و آنقدر باران میبارد که هیچ کسی جرئت نمیکند کنارم بایستد آخر وصیت کرده ام که وقتی میمیرم،در خانه نگذارندم وصیت کرده ام که تنم را در جنگلی به خاک بسپارند چون تو باران را بیش از همه چیز دوست داری و باران هم جنگل را بیشتر از همه دوست دارد یقین دارم بخاطر باران هم که شده،به من سر میزنی :) 2 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آبان، ۱۳۹۳ امشب برای اولین باز خواستم برم هیئت از خونه که رفتم بیرون،حال خوبی نداشتم زدم به دل خیابونا و ازش گذشتم چشم که باز کردم،جایی بودم که تا حالا نرفته بودم همه غریبه و من از همه غریب تر ساعت ها تو اون حال و هوا بودم اما هنوز یه قطره اشک نریختم 2 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آبان، ۱۳۹۳ صدای دسته های عزاداری میاد تو دلم یه حسی میگه: تو جا موندی از زندگی 2 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آبان، ۱۳۹۳ دیشب شروع کردم به فرار از خودم از تو از زندگی اما تهش باز هم چشم که باز کردم تو رو دیدم 2 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۳ من از سکوت بین آدمها،به شلوغی شهر درونم فرار کرده ام 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده