bar☻☻n 5895 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۲ همسرم با صدای بلندی گفت: تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ روزنامه را به کناری انداختم و به سوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط به خاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید... آوا مکث کرد. بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟ نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام. و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد. در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم. وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج می زد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه. تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه؛ و مادرم با صدای گوش خراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه. گفتم: آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم. خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟ سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟ آوا اشک می ریخت. و شما به من قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟ حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش. مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟ - آوا، آرزوی تو برآورده میشه. آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود. صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود. آوا به سوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام. چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه. خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون ابنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه. اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده. نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن. آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه. آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین. سر جام خشک شده بودم. شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو به من درس دادی؛ و فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟! کودکانه عاشق بودن کجا و عشق های کودکانه کجا؟! (: 7 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۲ همش رو دوس دارم اما این قسمت آخرش یه چیز دیگه ست:کودکانه عاشق بودن کجا وعشق های کودکانه کجا؟ 4 لینک به دیدگاه
bar☻☻n 5895 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۲ همش رو دوس دارم اما این قسمت آخرش یه چیز دیگه ست:کودکانه عاشق بودن کجا وعشق های کودکانه کجا؟ البته راضیه جان این قسمتش جزء داستان نبود. خودم اضافه کردم. 3 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۲ البته راضیه جان این قسمتش جزء داستان نبود. خودم اضافه کردم. و جز باران من چه کسی اینگونه مینویسد؟ 3 لینک به دیدگاه
bar☻☻n 5895 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۲ و جز باران من چه کسی اینگونه مینویسد؟ عزیز دلمان 3 لینک به دیدگاه
golebita6267 554 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آذر، ۱۳۹۲ مرسی کودکانه عاشق بودن کجا و عشق های کودکانه کجا؟! جملتون خیلی زیبا بود. لینک به دیدگاه
f.r20 659 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۲ خیلی قشنگ بود... کاش خدا یه دل پاک به پاکی دل اوا بهمون بده... 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده