رفتن به مطلب

گزیده ای از داستان های پائلو کوئلیو


ارسال های توصیه شده

 

داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. اوپس از سال ها آماده سازی ماجراجویی خود را اغاز کرد.

ولی از انجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب ،بلندی های کوه را در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود، اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.

همان طور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد. در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط می کرد ، در آن لحظات تمام رویدادهای خوب و بد زندگیش به یادش آمد. اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است.

ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شد و در میان آسمان و زمین معلق ماند. در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز آنکه فریاد بزند.

خدایا کمکم کن!

ناگهان صدای پرطنینی از آسمان شنیده شد:

-چه می خواهی؟

-ای خدا نجاتم بده!

-واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم؟

-البته که باور دارم.

اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن.

یک لحظه سکوت ... ومرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.

گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت!

 

 

پائلو کوئلیو

 

  • Like 4
لینک به دیدگاه

مردی صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده. شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد، برای همين تمام روز او را زير نظر گرفت.متوجه شد كه همسايه اش در دزدی مهارت دارد، مثل يک دزد راه می رود ، مثل دزدی كه مي خواهد چيزی را پنهان كند، پچ پچ می كند، آنقدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكايت كند.

اما همين كه وارد خانه شد، تبرش را پيدا كرد.

زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يک آدم شريف، راه می رود، حرف می زند و رفتار می كند.

 

همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که:

ما انسانها در هر موقعیتی معمولاً آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم!

 

 

پائلو کوئلیو

  • Like 6
لینک به دیدگاه

 

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.

دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را آموخت، اما بی نتیجه بود و گلی نرویید. روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگ ها و شکل های مختلف در گلدان های خود داشتند.

لحظه موعود فرا رسید. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند...

گل صداقت! همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!

 

پائلو کوئلیو

 

 

 

  • Like 6
لینک به دیدگاه

 

مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت. زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد. بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرحهای ظریفی داشتند.

زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آنها یکی است!

او پرسید: چرا گلدان های نقش دار و گلدان های ساده یک قیمت هستند؟ چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است، همان پول گلدان ساده را می گیری؟

فروشنده گفت: من هنرمندم. قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم؛ زیبایی رایگان است!

 

پائلو کوئلیو

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

 

شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم. می خواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد، و هیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند!

دیگری گفت: موافقم؛ اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم.

وقتی به قله رسیدند، شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند: سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید و آنها را پایین ببرید.

شهسوار اولی گفت: می بینی؟ بعداز چنین صعودی، از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم. محال است که اطاعت کنم.

دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگ هایی را که شهسوار مؤمن با خود آورده بود، روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند.

مرشد می گوید: تصمیمات خدا مرموزند، اما همواره به نفع ما هستند. :)

 

پائلو کوئلیو

 

 

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 6 ماه بعد...

 

توکای پیری تکه نانی پیدا کرد، آن را برداشت و به پرواز در آمد. پرندگان جوان این را که دیدند، به طرفش پریدند تا نان را از او بگیرند.

وقتی توکا متوجه شد که الان به او حمله می کنند، نان را به دهان ماری انداخت و با خود فکر کرد وقتی کسی پیر می شود، زندگی را طور دیگری می بیند... غذایم را از دست دادم، امّا فردا می توانم تکّه نان دیگری پیدا کنم. اگر اصرار می کردم که آن را نگه دارم، در وسط آسمان جنگی به پا می کردم! پیروز این جنگ، منفور می شد و دیگران خود را آماده می کردند تا با او بجنگند و نفرت قلب پرندگان را می انباشت و این وضعیت می توانست مدّت درازی ادامه پیدا کند.

فرزانگی پیری همین است... آگاهی بر اینکه باید پیروزی های فوری را فدای فتوحات پایدار کرد.

 

پائلو کوئلیو

 

 

 

لینک به دیدگاه

 

مردی از یکی از درّه های پیرنه در فرانسه می گذشت، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدّت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند. بعد صحبت به وجود خدا رسید.

مرد گفت: اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسئول هیچ کدام از اعمالم نیستم، زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد.

چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند. بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس. صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت.

سپس چوپان گفت: زندگی همین درّه است. آن کوهها، آگاهی پروردگارند؛ و آوای انسان، سرنوشت او.

آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوییم؛ اما هر کاری که می کنیم، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد...

 

پائلو کوئلیو

 

 

 

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...