رفتن به مطلب

قصّه ی تلخ قــوربــاغــــه هـا


ارسال های توصیه شده

ـــــــــــــــ:icon_gol:

مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند.

قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند.

لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند.

لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها!

قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند.

عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند.

مارها بازگشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند!

حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا می آیند!

تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است؛

اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان!

 

 

  • Like 19
لینک به دیدگاه

پس متوجه می شیم که کلا نباید زیاد تقلا کرد و خیلی ملو باید به زندگی ادامه داد

چون در هر صورت خورده می شیم!

  • Like 3
لینک به دیدگاه
پس متوجه می شیم که کلا نباید زیاد تقلا کرد و خیلی ملو باید به زندگی ادامه داد

چون در هر صورت خورده می شیم!

نه همه مون توی موقعیت مثالی قورباغه ها نیستیم رامین عزیز. توی موقعیت های خاصی پیش میاد و غیر قابل انکاره ولی اگر به همه ی زندگی تعمیمش بدیم به نظرم بدبینی محضه.:hanghead:

ممنون از حضور همه ی دوستای خوبم:icon_gol::hapydancsmil:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
:ws52::ws38:

 

:ws38:

 

ظاهرار برقیا زیاد به دوست و دشمن اعتقاد ندارن :ws3:

 

به نظر من عادم به بهترین دوستش هم نباید اعتماد کامل داشته باشه، چون ممکنه یه روزی دشمنش بشه و سواستفاده کنه :w02:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
ظاهرار برقیا زیاد به دوست و دشمن اعتقاد ندارن :ws3:

 

به نظر من عادم به بهترین دوستش هم نباید اعتماد کامل داشته باشه، چون ممکنه یه روزی دشمنش بشه و سواستفاده کنه :w02:

 

من هم موافقم همیشه ادم باید راز مهمش رو پیش خوذش نگه داره

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
×
×
  • اضافه کردن...