رفتن به مطلب

روگذر عابر پياده


ارسال های توصیه شده

ضربه‌اي‌ به ‌در خورد. سارا روي‌ صندلي‌ چرخيد طرف‌ صدا. زن‌ چاق ‌آبي‌پوش‌ كه‌ چهارچرخه‌اش‌ را مي‌آورد گفت‌ «سلام‌»، و آن‌ را هل‌ داد طرف‌ تخت‌ خالي‌ كنار پنجره‌. پرده‌ها را عقب‌ كشيد. ملافه‌هاي‌ به‌هم‌ ريخته‌ را از روي‌ تخت‌ جمع‌ كرد. ملافة‌ تاشده‌اي‌ رويش‌ انداخت‌.

 

ـ دخترته‌؟

ـ بله‌

 

ـ چيزي‌ خورده‌؟

ـ چه‌ مي‌دونم‌، قرصاي‌ اعصاب‌ منو.

 

ـ امان‌ از دست‌ دختراي‌ اين‌ دوره‌ زمونه‌. با نامزدش‌ به‌هم‌ زده‌؟

سارا چيزي‌ نگفت‌. فقط‌ ناخن‌هايش‌ را جويد و به‌ گنجشك‌هاي‌ چنار آن‌سوي‌ پنجره‌ كه‌ به‌ آسمان‌ ابري‌ پر مي‌كشيدند خيره‌ نگاه‌ كرد.

 

خواهرش‌ نوشته‌ بود: «چرا فكر مي‌كني‌ مينا تحمل‌ شنيدنشو نداره‌. اون‌ديگه‌ دختر بزرگي‌ شده‌، فردا پس‌ فردا مي‌ره‌ خونة‌ شوهر. بذار يه‌ خُرده‌ چشم‌و گوشش‌ باز شه‌ و بفهمه‌ دور و برش‌ چي‌ مي‌گذره‌. اتفاقاً بايد بهش‌ گفت‌ تابدونه‌ كه‌...»

 

ـ بالا آورده‌؟

سارا سرش‌ را تكان‌ داد و به‌ مينا نگاه‌ كرد. آخرين‌ قطره‌هاي‌ سرم‌ از لولة‌باريك‌ پايين‌ مي‌رفت‌ و در رگش‌ مي‌دويد.

 

پرستار گفت‌: «اگر دهنتو باز كني‌، سر شلنگ‌ راحت‌تر مي‌ره‌ پايين‌، سعي‌كن‌ نفس‌ عميق‌ بكشي‌.»

مينا دهانش‌ را باز نمي‌كرد، همان‌جور كه‌ به‌شكم‌ روي‌ تخت‌ افتاده‌ بود،سرش‌ را تكان‌ مي‌داد و دست‌ پرستار را پس‌ مي‌زد. پرستار تسمه‌ را از كشوي‌ميزش‌ درآورد و دست‌هايش‌ را از پشت‌ بست‌.

آخرين‌ قطره‌ سرم‌ هم‌ پايين‌ رفت‌.

 

ـ اينو بايد عوضش‌ كني‌؟

زن‌ چاق‌ دور پتو را روي‌ تخت‌ مرتب‌ كرد و چهار چرخه‌اش‌ راخش‌خش‌كنان‌ هُل‌ داد طرف‌ در.

 

ـ مي‌گم‌ بيان‌ عوضش‌ كنن‌.

سارا به‌ روشنايي‌ پشت‌ پنجره‌ خيره‌ شد و ناخنش‌ را جويد.

در را كه‌ محكم‌تر زده‌ بود عطا باز كرده‌ بود. با دهان‌ باز نگاهش‌ كرده‌ بود.در پس‌ مه‌ دود سيگار و نور كم‌رنگ‌ آباژورها، در آن‌سوي‌ پردة‌ ضخيم‌آويخته‌ بر پنجره‌، كسي‌ انگار تكاني‌ خورد كه‌ پرده‌ را براي‌ لحظه‌اي‌ موج‌انداخت‌.

ـ مهمون‌ هم‌ داري‌!

عطا چيزي‌ نگفت‌. از پاشنة‌ در پس‌ نرفت‌.

 

ـ اون‌ گرفتاري‌ كه‌ مي‌گفتي‌ توي‌ دفترت‌ داري‌ همين‌ بود؟

عطا نگاهش‌ نكرد. فقط‌ سيگار روشن‌ كرد. پُك‌ عميقي‌ زد و دود انگار ازبيني‌ و ميان‌ لب‌هايش‌ بيرون‌ نيامد.

 

سارا دلش‌ را گرفت‌. پاشد. توي‌ دست‌شويي‌ خم‌ شد و عق‌ زد.

عطا پشت‌ سرش‌ پله‌ها را پايين‌ مي‌دويد.

 

ـ گوش‌ بده‌ چي‌ مي‌گم‌. بذار برات‌ توضيح‌ بدم‌.

روي‌ آخرين‌ پاگرد پله‌ها راهش‌ را سد كرده‌ بود.

ـ بچه‌بازي‌ در نيار. خودت‌ كه‌ بهتر مي‌دوني‌...

 

ـ ولم‌ كنو بكش‌ عقب‌، وگرنه‌...

با شكم‌ خالي‌ پشت‌ هم‌ عق‌ زد. جگرش‌ انگار مي‌سوخت‌. خواهرش‌ توي‌تلفن‌ با بغض‌ و گريه‌ گفت‌:

 

ـ خوب‌، خوب‌، بعدش‌؟

كاش‌ رازش‌ را در دلش‌ نگه‌ داشته‌ بود.

 

شير آب‌ را باز كرد. گذاشت‌ سرد شود. مشتي‌ آب‌ به‌ صورتش‌ زد. كمي‌ آب‌خورد و دهانش‌ را شست‌. بايد همان‌ روز چمدانش‌ را مي‌بست‌ و براي‌هميشه‌ پي‌ زندگي‌اش‌ مي‌رفت‌.

خواهرش‌ نوشت‌: «مي‌خواي‌ برات‌ دعوت‌نامه‌ بفرستم‌ بياي‌ پيشم‌؟»

 

بستة‌ دستمال‌ كاغذي‌ را از جيب‌ مانتويش‌ درآورد. صورتش‌ را خشك‌كرد. دلش‌ هنوز آشوب‌ بود.

آن‌روز درِ شركت‌ را باز كرده‌ بود. پا توي‌ كوچة‌ تاريك‌ گذاشته‌ بود وخيابان‌ها را همين‌جور سرگردان‌ دويده‌ بود و تلفن‌ يك‌بند توي‌ كيفش‌ زنگ‌زده‌ بود.

 

توي‌ آينة‌ دست‌شويي‌ نگاهي‌ به‌ خودش‌ كرد. در اين‌ چند ماه‌، انگارده‌سالي‌ پيرتر شده‌ بود. به‌ حلقه‌هاي‌ كبود و گودي‌ زير چشم‌هايش‌ دست‌كشيد. مينا گفته‌ بود: «واي‌ مامان‌ چه‌قدر ناز بودي‌. اينو بايد قابش‌ بگيرم‌ و بزنم‌به‌ ديوار اتاقم‌.»

 

عكس‌ را از آلبوم‌ برداشت‌ و يك‌بار ديگر به‌ او و عكس‌ كه‌ دستش‌ بود نگاه‌كرد. از روي‌ كاناپه‌ پا شد. آمد طرفش‌، دست‌ به‌ گردنش‌ انداخت‌: «حالا هم‌خيلي‌ خوبي‌، همين‌جوري‌ هم‌ بابا عاشقته‌. يعني‌ مي‌شه‌ منم‌ مثل‌ تو بشم‌. كاش‌عين‌ تو بشم‌؟»

 

شير آب‌ را بست‌. دستمال‌ كاغذي‌ خيس‌ را مچاله‌ كرد و توي‌ سطل‌انداخت‌. تنش‌ گُر گرفته‌ بود. سرش‌ گيج‌ مي‌رفت‌. نشست‌ روي‌ صندلي‌ ودست‌ روي‌ قلبش‌ گذاشت‌.

خواهرش‌ نوشت‌: «مثل‌ اين‌كه‌ سرنوشت‌ زن‌هاي‌ خانوادة‌ ما عين‌ هم‌ رقم‌خورده‌. اون‌ از عاقبت‌ مادر، اين‌ از بخت‌ و پيشوني‌ من‌، حالا هم‌ تو.»

 

در كيفش‌ را باز كرد. موبايلش‌ را بيرون‌ آورد. شمارة‌ عطا را گرفت‌.خاموش‌ بود. بلند شد. بايد مي‌رفت‌ سراغش‌.

خم‌ شد. پيشاني‌ مينا را بوسيد. ملافه‌ را تا روي‌ سينه‌اش‌ بالا كشيد و از دربيرون‌ زد. بايد پيدايش‌ مي‌كرد، هرجور كه‌ بود.

 

در خروجي‌ بخش‌ را باز كرد. سوز سردي‌ به‌ صورتش‌ خورد. پله‌ها راپايين‌ دويد. خيابان‌ خلوت‌ بود. ماشيني‌ جلو پايش‌ ايستاد.

ـ دربست‌.

در عقب‌ را باز كرد. نشست‌ و نشاني‌ داد.

 

اين‌ روزها را به‌ خواب‌ هم‌ نمي‌ديد. حالا مي‌فهميد خواهرش‌ چه‌مي‌كشد. حالا مي‌فهميد مادرش‌ چه‌ مي‌كشيده‌ كه‌ آن‌ها را گذاشته‌ و جانش‌ رابرداشته‌ و رفته‌. انگار نبضش‌ توي‌ گلويش‌ مي‌زد. سرش‌ را به‌ پشتي‌ صندلي‌تكيه‌ داد و چند نفس‌ عميق‌ كشيد.

 

ديگر چشم‌ ديدن‌ آباژوري‌ را نداشت‌ كه‌ همين‌ تازگي‌ها براي‌ اتاق‌خواب‌شان‌ خريده‌ بود. از ديدن‌ آن‌ پرده‌هاي‌ نو و روتختي‌ گل‌بهي‌، كه‌ براي‌سال‌ نو عوض‌شان‌ كرده‌ بود، حالش‌ بد مي‌شد. ديگر بوي‌ آشناي‌ اتاق‌خواب‌شان‌ دلش‌ را به‌هم‌ مي‌زد. از شبي‌ كه‌ رخت‌خوابش‌ را به‌ آن‌ يكي‌ اتاق‌كشيده‌ بود، شب‌ها راحت‌تر خوابش‌ مي‌برد. بارها به‌ خودش‌ گفته‌ بود كه‌ بايدطاقت‌ بياورد، بايد دندان‌ روي‌ جگر بگذارد، بايد صبر كند تا مينا با خيال‌راحت‌ كنكورش‌ را بدهد. آن‌وقت‌...

راننده‌ راديوي‌ ماشين‌ را روشن‌ كرد و با موجش‌ ورفت‌. لرزش‌ گرفته‌ بود.كاش‌ ژاكتي‌ چيزي‌ تنش‌ كرده‌ بود. شب‌ در آپارتمان‌ را قفل‌ كرده‌ نكرده‌ مينا رااز پله‌ها كشانده‌ بود پايين‌.

ـ صدا كه‌ اذيت‌تون‌ نمي‌كنه‌؟

 

ـ مي‌شه‌ يه‌خُرده‌ تندتر برين‌.

مينا پله‌ها را با سر و صدا بالا مي‌آمد. كيف‌ و كتابش‌ را روي‌ ميزمي‌انداخت‌ و مي‌دويد و از سر و كول‌ پدرش‌ بالا مي‌رفت‌.

 

ـ عروسي‌ كه‌ كردم‌، باز مي‌ذاري‌ روي‌ زانوت‌ بشينم‌؟

 

ـ از كار برمي‌گردين‌؟

ـ چي‌ فرمودين‌؟

 

راننده‌ صداي‌ راديو را كم‌ كرد. توي‌ آينه‌ با لب‌خند گفت‌:

 

ـ عرض‌ كردم‌ بيمارستان‌ مشغوليد؟

 

گفت‌ و دستش‌ را روي‌ بوق‌ گذاشت‌ و پيش‌ پاي‌ پيرمردي‌ ترمز كرد.پيرمرد عصايش‌ را در هوا تكان‌ داد و با عجله‌ از وسط‌ خيابان‌ گذشت‌.

 

 

ـ تو رو خدا بيش‌تر مواظب‌ باشين‌. اصلاً چرا دارين‌ خلاف‌ مي‌رين‌؟

 

راننده‌ آينة‌ بغلش‌ را نگاه‌ كرد و راه‌نماي‌ سمت‌ راستش‌ را زد و پيچيد توي‌بزرگ‌راه‌.

ـ فكر كردم‌ عجله‌ دارين‌. اين‌ بود كه‌ يك‌طرفه‌ اومدم‌.

 

شكوفه‌هاي‌ زرد وسط‌ بزرگ‌راه‌ تندتند از مقابل‌ چشم‌ سارا مي‌گذشتند.چند روز پيش‌ بود كه‌ عطا با چشم‌هاي‌ پُف‌ كرده‌ به‌ ساعتش‌ نگاه‌ كرده‌ بود و ازپشت‌ ميز صبحانه‌ بلند شده‌ بود. مينا گفته‌ بود: «پس‌ چرا هيچي‌ نخوردي‌؟»

 

ـ ديرم‌ شده‌ بابا.

مينا نان‌ تُست‌ را كه‌ رويش‌ كره‌ و مربا ماليده‌ بود توي‌ بشقاب‌ گذاشت‌.

 

ـ پس‌ كي‌ برمي‌گردي‌؟

ـ معلوم‌ نيست‌. شايد كارم‌ تا بعد از ظهر طول‌ بكشه‌... حالا اخم‌هاتو باز كن‌و بدو يه‌ ماچ‌ حسابي‌ بده‌ ببينم‌.

 

مينا از جايش‌ تكان‌ نخورد.

ـ نمي‌شه‌ بعد از عيد بري‌؟

ـ كاش‌ مي‌شد. مي‌دوني‌ كه‌ دست‌ خودم‌ نيست‌. كار پروژه‌ بايد زودترمشخص‌ بشه‌، وگرنه‌ ضرر مي‌ديم‌.

 

ـ كاش‌ مي‌تونستيم‌ سر تحويل‌ سال‌ همه‌ با هم‌ باشيم‌. راستي‌ پدر، امسال‌عيدي‌مو از دست‌ كي‌ بگيرم‌؟

سارا لحظه‌اي‌ سرش‌ را از روي‌ فنجان‌ سرد شدة‌ چايش‌ برداشته‌ بود. به‌عطا نگاه‌ كرده‌ بود. عطا سرش‌ را انداخته‌ بود پايين‌. خم‌ شده‌ بود ساكش‌ رابردارد.

 

ـ خيال‌ مي‌كني‌ من‌ اون‌جا خوشم‌؟

سارا گفته‌ بود: «هوم‌.» و شكرِ شكرپاش‌ را توي‌ فنجان‌ چايش‌ سرازيركرده‌ بود.

 

ـ نمي‌خواد غصة‌ عيدي‌تو بخوري‌. عيدي‌ و سوقاتي‌تو يه‌جا برات‌ مي‌آرم‌.اما شماها هم‌ يادتون‌ باشه‌ جاي‌ منم‌ پاي‌ سفرة‌ هفت‌سين‌ خالي‌ كنين‌. حالا بدوبيا بابات‌ رو بدرقه‌ كن‌.

سارا كه‌ پاشده‌ بود بساط‌ دست‌نخوردة‌ صبحانه‌ را از روي‌ ميز جمع‌ كندگفت‌: «واقعاً كه‌! ديگه‌ شورش‌ رو درآورده‌.»

 

مينا چرخيده‌ بود طرفش‌.

ـ مامان‌! تو چرا تازگي‌ها اين‌قدر با پدر چپ‌ افتاده‌اي‌؟

ـ خوب‌، آخرش‌ جواب‌مو نداديد. بالاخره‌ حدسم‌ درست‌ بود؟

 

سارا چشم‌ از شكوفه‌هاي‌ زرد بزرگ‌راه‌ برداشت‌.

ـ چه‌ حدسي‌ آقا؟

 

ـ اين‌كه‌ احتمالاً كارمند بيمارستانيد. آخه‌ قيافه‌تون‌ خيلي‌ خسته‌ است‌. باخودم‌ گفتم‌ خوش‌ به‌حال‌ شوهرتون‌. كاش‌ زن‌ منم‌ يه‌جايي‌ كار مي‌كرد تا هم‌سرش‌ گرم‌ مي‌شد، هم‌ مي‌فهميد ما مردها بيرون‌ از خونه‌ چي‌ مي‌كشيم‌.

راديو به‌ خش‌خش‌ افتاده‌ بود. انگار موجش‌ ميزان‌ نبود.

 

ـ به‌ خدا خانوم‌، صبح‌ها كه‌ خسته‌ و كوفته‌ برمي‌گردم‌ خونه‌ تا يه‌ چرتي‌بزنم‌ تازه‌ خانوم‌ شروع‌ مي‌كنه‌ به‌ بازپرسي‌ كه‌ كجا بودي‌، با كي‌ بودي‌؟ فكرمي‌كنه‌ شبا تا سحر پي‌ الواتي‌ام‌ و خرج‌ زندگي‌مون‌ از آسمون‌ مي‌آد. نمي‌دونه‌بابت‌ هر يه‌ تومن‌ چند تا دنده‌ عوض‌ كردم‌ و چه‌قدر خواب‌ چشممو پروندم‌.تازه‌ خوابم‌ برده‌ نبرده‌، ناهارمو خورده‌ نخورده‌، بايد پاشم‌ برم‌ شركت‌.

ـ حتماً چيزي‌ ديده‌. آدم‌ كه‌ ديوونه‌ نيست‌ بي‌خودي‌ به‌ كسي‌ گير بده‌.

 

راننده‌ شانه‌هايش‌ را بالا انداخت‌. توي‌ آينه‌ گفت‌: «حالا كه‌ گير داده‌.»

در افق‌ روبه‌رو، تودة‌ درهم‌ ابرهاي‌ خاكستري‌ به‌هم‌ خورد و آسمان‌ برق‌زد.

 

ـ حالا چرا اين‌قدر قيافة‌ حق‌ به‌ جانب‌ مي‌گيرين‌. من‌ مطمئنم‌ كه‌ همة‌تقصيرها هم‌ گردن‌ خانم‌تون‌ نيست‌.

ـ چي‌ بگم‌، دور از جون‌ شما، زن‌ها همه‌شون‌ يه‌ جورن‌. بدبين‌ و شكاك‌!

ـ يعني‌ مي‌خواين‌ بگين‌ كاري‌ نكردين‌؟ آخه‌ چرا نمي‌خواين‌ هيچي‌ روگردن‌ بگيرين‌.

ـ حالا گيرم‌ از روي‌ جووني‌ اشتباهي‌ هم‌ ازم‌ سر زده‌ باشه‌، اما...

 

ـ اما چي‌؟ حالا ديگه‌ اسمش‌ شده‌ اشتباه‌؟ اشتباه‌ به‌ چه‌ قيمتي‌؟ براي‌ همين‌اشتباه‌هاست‌ كه‌ الان‌ دختر دستة‌ گلم‌ رو تخت‌ بيمارستانه‌.

بغضش‌ تركيد.

 

ـ من‌ الان‌ بايد اون‌جا باشم‌، بالاي‌ سرش‌.

 

ـ پس‌ چرا اين‌جايين‌؟

ـ چرا؟ دارم‌ مي‌رم‌ همين‌ خبر رو به‌ پدرش‌ بدم‌. اون‌ بايد بفهمه‌ چه‌ بلايي‌سر دخترش‌ آورده‌.

زيرلب‌ با هق‌هقي‌ بريده‌ بريده‌ گفت‌: «اگه‌ بچه‌ داشتين‌ اون‌وقت‌ بهتون‌مي‌گفتم‌ از شنيدنش‌ چه‌ حالي‌ مي‌شدين‌.»

ـ حالا چه‌وقت‌ تسويه‌ حسابه‌؟

ـ اتفاقاً وقتش‌ همين‌ حالاست‌. اون‌ نفسش‌ دخترشه‌.

 

ماشين‌ زير پل‌ هوايي‌ پشت‌ چراغ‌ ايستاد. راننده‌ در سكوت‌ دست‌ توي‌جيب‌ كتش‌ كرد و پاكت‌ سيگار را بيرون‌ آورد. يكي‌ برداشت‌. پاكت‌ را روي‌داشبرت‌ انداخت‌ و فندك‌ ماشين‌ را زد.

 

سارا اشك‌هايش‌ را پاك‌ كرد. دور ناخن‌هاي‌ جويده‌اش‌ مي‌سوخت‌ و مثل‌هميشه‌ خون‌ افتاده‌ بود. به‌ ابرهايي‌ كه‌ آسمان‌ را كيپ‌ پوشانده‌ بود، نگاه‌ كرد.هيچ‌وقت‌ اجازه‌ نداده‌ بود عطا برايش‌ ماجراي‌ آن‌ روز شركت‌ را توضيح‌بدهد. چه‌ توضيحي‌ بهتر از اين‌كه‌ دو سه‌ روز پيش‌ او را در همين‌ بزرگ‌راه‌سوار بر ماشين‌ زني‌، سرحال‌ و خندان‌، ديده‌ بود و تا كوچه‌ پس‌كوچه‌هاي‌خانة‌ زن‌ تعقيب‌شان‌ كرده‌ بود.

 

ـ بخاري‌تون‌ كار نمي‌كنه‌؟

راننده‌ راديو را خاموش‌ كرد و با دستك‌ بخاري‌ ور رفت‌. زيرلب‌ گفت‌:«اينم‌ كه‌ خرابه‌ لامصب‌.»

بي‌آن‌كه‌ در آينه‌ به‌ سارا نگاه‌ كند گفت‌: «شيشه‌ تونو بكشين‌ بالا. سيگارموخاموش‌ مي‌كنم‌.»

 

سيگار را از پنجره‌ بيرون‌ انداخت‌.

زير پل‌ شلوغ‌ بود. مردي‌ كه‌ صورتش‌ را سياه‌ كرده‌ بود، جلو ماشين‌هادايره‌ زنگي‌ را در هوا مي‌لرزاند و به‌ تنش‌ پيچ‌ و تاب‌ مي‌داد.

ـ راه‌ بيفتين‌ لطفاً. چراغ‌ سبز شد.

راننده‌ هنوز با دستك‌ بخاري‌ ور مي‌رفت‌. ماشين‌ها پشت‌ سرش‌ بوق‌مي‌زدند.

ـ سر مي‌برن‌ انگار. اينم‌ شد عيد!

 

و پدال‌ گاز را تا آخر فشار داد. بزرگ‌راه‌ شلوغ‌تر شده‌ بود. صداي‌ آژيرمي‌آمد. سارا به‌ دور و برش‌ نگاه‌ كرد و شيشه‌ را پايين‌ كشيد.

ـ انگار تصادفي‌ چيزي‌ شده‌.

به‌ آمبولانسي‌ كه‌ آژيركشان‌ راه‌ باز كرده‌ بود و به‌ كُندي‌ از كنارشان‌مي‌گذشت‌ خيره‌ شد و ناخنش‌ را جويد.

ـ يعني‌ ممكنه‌ كسي‌ام‌ طوريش‌ شده‌ باشد؟

 

راننده‌ چيزي‌ نگفت‌.

ـ مي‌شه‌ از يه‌ جايي‌ دور بزنين‌؟

ـ يعني‌ برگردم‌. مي‌بينين‌ كه‌ راه‌ بنده‌.

اولين‌ قطره‌هاي‌ باران‌ روي‌ شيشه‌ چكيد.

ـ پس‌ همين‌جا نگه‌ دارين‌!

ـ اين‌جا؟ روي‌ پل‌؟

ـ آره‌، همين‌جا.

 

راننده‌ به‌ آينة‌ بغلش‌ نگاهي‌ انداخت‌. راه‌نماي‌ سمت‌ راستش‌ را زد و پايين‌پل‌ ايستاد. سارا در ماشين‌ را باز كرد و پياده‌ شد. كراية‌ راننده‌ را داد. راننده‌بي‌آن‌كه‌ پول‌ها را بشمارد پايش‌ را روي‌ پدال‌ گاز گذاشت‌.

 

سارا لحظه‌اي‌ ايستاد. به‌ پشت‌ سرش‌ و راه‌ آمده‌ خيره‌ شد. آن‌وقت‌ چندنفس‌ عميق‌ كشيد و زير باران‌ ريز، به‌طرف‌ روگذر عابر پياده‌ رفت‌. بزرگ‌راه‌خلوت‌ شده‌ بود. ماشين‌ها زير آسمان‌ خيس‌، با سرعت‌ در حال‌ رفت‌ و آمدبودند. در دوردست‌ افق‌ روبه‌رو، رنگين‌كمان‌ رنگ‌هايش‌ را روي‌ ابرهاي‌ تكه‌پاره‌ مي‌پاشيد.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...