sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 شهریور، ۱۳۹۲ و. س. نايپُل برگردان: مهدي غبرائي هر روز صبح هَت که بيدار ميشد، روي دستک ايوان پشت خانهاش مينشست وداد ميزد:«تازه چه خبر، بوگارتآ؟» بوگارت توي تخت خوابش غلتي ميزد و زير لب، چنان که هيچ کس نميشنيد، مِن مِن ميکرد:«تازه چه خبر، هت؟» اين که چرا بوگارت صدايش ميزدند يک راز بود؛ اما به نظرم هت بود که اين لقت را به او داد. نميدانم يادتان ميآيد کِي فيلم ِ کازابلانکا را ساختند. همين سال بود که شهرت بوگارت عالم گير شد وپُرت آو اسپين هم رسيد و جوانهاي زيادي از رفتار خشک وخشن او تقليد کردند. پيش از اين که به اش بگويد بوگارت، نامش را گذاشته بودند «پي شنس»، چون بام تا شام مينشست و بازي ميکرد. گيرم هيچ وقت ورق بازي را خوش نداشت. هر وقت ميرفتي اتاق کوچک بوگارت، او را ميديدي که روي تخت نشسته و هفت رج ورق روي ميز کوچکي جلوش چيده. آهسته ميپرسيد:«تازه چه خبر، رفيق؟» بعد ده پانزده دقيقه چيزي نميگفت. قيافهاش يک جوري بود که آدم ميفهميد نميشود باش حرف زد، بس که بيحوصله بود ونشان ميداد ازبقيه سر است. چشمهايش ريز وخمار بود. صورتش چاقالو بود وموهايش به عقب شانه شده بود واز سياهي برق ميزد. بازوهايش هم چاق بود. با اين حال مرد مضحکي نبود.هر کاري را با کِرخي مفتون کنندهاي انجام ميداد. حتا وقتي انگشت شستش را ليس ميزد تا ورقها را بردارد، در حرکتش شکوه و جلالي بود. بي حوصله ترين آدميبود که تا کنون ديدمام. وانمود ميکرد که از راه خياطي زندگي ميکند، حتا به من پول داد که برايش تابلويي بنويسم: خياط و برش کار لباس طبق سفارش دوخته ميشود با قيمتهاي نازل و بي نظير يک چرخ خياطي و چند تکه گچ آبي، سفيد و قهوهاي خريد. اما هرگز نميتوانست او را رقيب کسي بدانم؛ يادم نميآيد که لباسي دوخته باشد. کميشبيه پوپو، نجار بغل دستي بود که هرگز يک پارچه مبل درست نميکرد ومدام سر گرم رنده کردن و اسکنه زدن بود وچيزي درست ميکرد که گمانم اسمش را ميشد گذاشتن کام وزبانه. هر وقت ازش ميپرسيدم:«آقاي پوپو، چي درست ميکني؟» جواب ميداد:«آها، پسر! مسأله اين است. چيزي درست ميکنم که اسم ندارد.» بوگارت حتا هم چو چيزي هم درست نميکرد. من که بچه بودم، هرگز ازخودم نميپرسيدم بوگارت از چه راهي پول درميآورد. خيال ميکردم بديهي است که آدم بزرگها پول داشته باشند. پوپو زني داشت که دست به کارهاي زيادي زده بود وسر آخر با خيلي از مردها دوست شده بود. هرگز نميتوانستم تصور کنم که بوگارت پدر و مادري هم داشته و هيچ وقت هم زني به اتاق کوچکش نياورده بود. به اين اتاق کوچک ميگفتند اتاق سرايدار، اما هيچ سرايداري که در خدمت صاحب خانههاي ساختمان باشد آن جا زندگي نکرده بود. معمار ساختمان آن جا را فقط طبق قرار داد ساخته بود. براي من بيشتر به معجزه ميمانست که بوگارت دوستاني هم داشت. با اين حال دوست و رفيق زيادي داشت و زماني يکي از محبوب ترين مردهاي خيابان بود. اغلب او را ميديدم که با همة مردهاي گندة خيابان در پياده رو چمبک زده است. وقتي هت يا اِدوارد حرف ميزدند، بوگارت سر به زير ميانداخت و با دستش حلقههايي روي پياده رو ميکشيد. هرگز بلند نميخنديد. هيچ وقت داستاني تعريف نميکرد. با اين حال هر وقت مجلس جشن و سروري بود، همه ميگفتند:«بوگارت را خبر کنيد. خيلي نا قلاست اين مرد.» گمانم يک جوري برايشان مایة دلداري و پشت گرميبود. به اين ترتيب همان طورکه گفتم، هر روز صبح هت با صداي بلندي فرياد ميزد:«تازه چه خبر بوگارت؟» و منتظر شنيدن مِن مِن مبهم ِ بوگارت ميشد که ميگفت:«تازه چه خبر، هت؟» اما يک روز صبح که هت داد زد، جواب نيامد. درعادت بي تغيير خللي ايجاد شده بود. بوگارت بي آن که لام تا کام به کسي حرف بزند، غيبش زده بود. مردهاي خيابان دو روز تمام ساکت و غصه دار بودند همه توي اتاق کوچک بوگارت جمع شده بودند. هت دسته ورقي را برداشت و روي ميز بوگارت گذاشت و غرق فکر و خيال دو سه برگ را يک جا کشيد «به نظرتان رفته ونزوئلا؟» اما هيچ کس نميدانست. بوگارت خيلي خيلي کم حرف بود صبح روز بعد هت از رختخواب در آمد، سيگاري روشن کرد و رفت ايوان پشت خانه و نزديک بود داد بزند، که يادش آمد. آن روز صبح گاوها را زود تر دوشيد، کاري که گاوها از آن خوششان نميآمد. يک ماه گذشت و بعد يک ماه ديگر گذشت و بوگارت بر نگشت. هت و دوست و رفيقهايش اتاق بو گارت راپاتوق خودشان کردند. آنجا ورق بازي ميکردند، رم مينوشيدند، سيگار ميکشيدند و گه گاه زن ولگردي را به آن جا ميبردند در همين موقع هت سر قمار بازي و راه انداختن جنگ و خروس به تور پليس خورد و کلي رشوه داد تا توانست از هچل قسر در برود. انگار نه انگار که بو گارت به خيابان ميگل آمده بود. هر چه باشد، بوگارت چهار پنج سالي بيشتر در خيابان ميگل نبود. روزي با يک چمدان آمده بود و دنبال اتاق خالي ميگشت و با هت که کنار در چمبک زده بود وسيگار ميکشيد و تعداد ضربههاي کري کت را در روزنامة عصر ميخواند، حرف زده بود. حتا آن روز هم چندان نگفته بود. به گفتة هت فقط پرسيده بود:«اتاق خالي سراغ داري؟» وهت او را برده بود به حياط بغلي که اتاق مبلهاي را ماهي هشت دلار اجاره ميداد. بوگارت بيصبر حوصله نشسته بود، دستهاي ورق درآورده بود وشروع کرده بود به بازي «پي شنس». اين کار سخت روي هت اثر گذاشته بود. جز اين هميشه مرد اسرار آميزي باقي مانده بود. نامش شده بود پي شنس. وقتي هت و ديگران بوگارت را کم وبيش از ياد برده بودند، بار ديگر سرو کلهاش پيدا شد. يک روزصبح درست ساعت هفت پيدايش شد و ديد ادوز با يکي رفته توي رخت خوابش. زن پريد و جيغ زد. ادوز از جا پريد. بيش از آن که بترسد، دست پاچه شده بود. بوگارت گفت:«بزنيد به چاک. خستهام، ميخواهم بخوابم.» تا ساعت پنج عصر خوابيد و بيدار که شد، اتاقش را پر از دوستان قديميديد. ادوز براي سر پوش گذاشتن روي دست پاچگي اش خيلي جار و جنجال راه ميانداخت. هت يک بطري رم با خودش آورده بود. هت گفت:«تازه چه خبر، بوگارت؟» بوگارت که کلمات رمز هميشگي را شنيد از شادي بال در آورد.«تازه چه خبر، هت؟» هت بطري رم را باز کرد و خطاب به بويي داد زد که برود يک بطري سودا بخرد. بوگارت پرسيد:«گاوها چه طورند، هَت؟» «خوبند.» «بويي چي؟» «او هم خوب است. نشنيدي صدايش زدم؟» «ارول چه طور؟» «او هم خوب است. ولي چي شده، بوگارت؟ خودت خوبي؟» بوگارت سري جنباند و يک غلپ گنده از رم خورد. بعد يکي ديگر و يکي ديگر؛ چيزي نگذشت که ته بطري بالا آمد. بوگارت گفت:«قصه نخوريد يکي ديگر ميخرم.» هرگز نديده بودند بوگارت اين جور مشروب بخورد و هرگز نشنيده بودند اين همه حرف بزند؛ پس گوش به زنگ شدند. هيچ کس جرأت نميکرد از بوگارت بپرسد کجا بوده. بوگارت گفت:«پس وقتي من نبودم، بچهها چراغ اتاقم را روشن نگه ميداشتند.» هت جواب داد:«بي تو صفايي نداشت.» اما همه نگران بودند. بوگارت موقع حرف زدن کمتر دهن باز ميکرد. لب ولوچهاش کميپيچ ميخورد و لهجهاش کميآمريکايي شده بود. بوگارت با ادا واطوار گفت:«حتم. حتم» شده بود اين بازيگرها. هت شک نداشت که بوگارت مست کرده است. بايد بدانيد که قيافة هت شبيه رکس هريسُن بود و او هم با تمام قوا تلاش ميکرد که اين شباهت را بيشتر کند. موهاي سرش را به عقب شانه ميکرد، چشمهايش را تنگ ميکرد و اداي حرف زدن هريسن را در ميآورد. هت گفت:«مرده شور، بوگارت.» و خيلي شبيه رکس هريسن شد. «بايد از الساعه همه چيز را برايمان تعريف کني.» لبخند بوگارت بدل به خندة کج و کوله وطعنه آميزي شد. گفت:«حتما ميگويم.» وبلند شد وانگشتهايش را لاي کمربندش فرو برد.«حتما همه چيز را ميگويم.» سيگاري آتش زد، چنان تکيه داد که دود سيگار به چشمش رفت، از گوشه چشم نگاهي انداخت و با لحن کشداري داستانش را تعريف کرد. در يک کشتي شغلي پيدا کرده و به گينة بريتانيا رفته بود. آن جا کشتي را ترک گفته ورفته بود توي کشور. در رامپوناني گاوچران شده و چيزهايي ( نگفت چي ) به برزيل قاچاق کرده، عدهاي دختر در برزيل جمع کرده وبه جرج تاون برده بود. آن جا بهترين روسپيخانة شهررا اداره ميکرد که پليس خائنانه در عين رشوه گرفتن از او بازداشتش کرده بود. «جاي درجه يکي بود. ولگردها نبودند. قاضيها، پزشکها و کارمندهاي عالي رتبه کشوري مشتريش بودند.» ادوز پرسيد:«چي شد؟ زندان؟» هت گفت:«چه قدر خِنگي؟ زندان، آن هم حالا که او پيش ماست؟ شما مردم چرا اين قدر خنگيد؟ چرا نميگذاري حرفش را بزند؟» اما بوگارت رنجيد و ديگر لام تا کام حرف نزد. از آن به بعد روابط مردمها تغيير کرد. بوگارت شد بوگارت فيلمها. هت هم شد هريسن. و خوش وبش صبح اين جور شد: «بوگارت!» «خفه شو، هت!» بوگارت حالا ديگر مردي شد که تو خيابان بيشتر از همه از او ميترسيدند. حتي ميگفتند بيگ فوت ازش حساب ميبرد. بوگارت تا خرخره مشروب ميخورد و يک ريز فحش ميداد و مدام قمار ميکرد. هر دختري که تنها تو خيابان ميگذشت از متلکهاي او در امان نبود. کلاهي خريد وآن را تا روي چشمش پايين ميکشيد. وقت وبي وقت اورا ميديدي که به نردههاي بلند سيماني حيات ساختمانش تکيه داده، دستها را تو جيب کرده، يک پا را تا کرده و به ديوار فشرده و سيگار هميشگي کنج لبش جا خوش کرده است. بعد باز هم غيبش زد. تو اتاقش با رفقا ورق بازي ميکرد و يک هو پاشد و گفت:«ميرم مستراح.» چهار ماه تمام هيچ کس او را نديد.وقتي برگشت کميچاق تر بود و کميپرخاشگرتر. لهجهاش پاک آمريکايي شده بود. براي تکميل تقليد، روابطش را با بچهها گرم تر کرد. تو خيابان صدايشان ميزد و بهاشان پول ميداد که آدامس و شکلات بخرند. خوش داشت پدرانه دستي به سرو گوششان بکشد و نصيحتشان کند. دفعه سوم که رفت و برگشت، در اتاقش جشن مفصلي براي بچهها يا به قول خودش فسقليها ترتيب داد. چند جعبه سولو، کوکاکولا، پپسي کولا و مقداري کيک خريد. روزي از روزها گروهبان چارلز، پاسباني که در شماره چهل و پنج خيابان ميگل خانه داشت، آمد و بوگارت را دست گير کرد. گروهبان گفت:«مقاومت نکن، بوگارت.» اما بوگارت کلمة رمز را به زبان نياورد. «چي شده، بابا؟من که خلاف نکردم.» گروهبان چارز قضيه را بهاش گفت. در روزنامهها جنجالکي شد. اتهام بوگارت اين بود که دو تا زن گرفته؛ اما بر عهده هت بود که ته وتوي قضيه را که روزنامهها از آن حرفي به ميان نياورده بودند، در بياورد. آن شب هت تو پياده رو گفت:«آقا زن اولش را در تونا پونا ول کرده آمده پرت آواسپين. بچه درا نميشدند. اين جا ماند و غصه خورد ودلش آب شد. وقتي رفت دختري را تو کاروني پيدا کرد وبچهاي تو دلش کاشت. تو کاروني اين جورکارها شوخي بردار نيست، اين بود که بوگارت ناچارشد با دختره ازدواج کند. ادوز پرسيد:«پس چرا ازش دست کشيد؟» «براي اين که يک مرد باشد، بين ما مردها.» برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده