*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر، ۱۳۹۰ تو گفتی که بیست می شوی ولی حال می بینم که کمتر شدی از امروز حتی اگر چهل هم شدی نباید که جیغ و فریاد کِـشی...! 3 لینک به دیدگاه
O-N 10553 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۹۰ اي بابا عزيز دل يه چي ميگيا 40 كجا؟ بذا حالا پاس بشيمّا!!! (بشيم ما: دو تا م با هم درگير شدن :persiana__hahaha:) 3 لینک به دیدگاه
amirgb 8546 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 تیر، ۱۳۹۰ اي بابا عزيز دل يه چي ميگيا40 كجا؟ بذا حالا پاس بشيمّا!!! (بشيم ما: دو تا م با هم درگير شدن :persiana__hahaha:) ما از اين كوي اگر گاه و گهي مي گذريم در پي ديدن رخسار و بري مي گذريم لنگ لنگان و گهي مست و گهي عربده جو در پي موي فتاده ز سري مي گذريم 6 لینک به دیدگاه
mohsenyg 182 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر، ۱۳۹۰ ما از اين كوي اگر گاه و گهي مي گذريمدر پي ديدن رخسار و بري مي گذريم لنگ لنگان و گهي مست و گهي عربده جو در پي موي فتاده ز سري مي گذريم من همان سوخته دلم،مهر تو از دلم نرفت! گرچه سرم شلوغ شد،یاد تو از سرم نرفت! 3 لینک به دیدگاه
amirgb 8546 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر، ۱۳۹۰ من همان سوخته دلم،مهر تو از دلم نرفت!گرچه سرم شلوغ شد،یاد تو از سرم نرفت! تا نا كجا آباد اين شهر غريبستان اگر راهي براي عشق هست من ره روي راهم , بيا تا انتهاي عمر اين مفلوك زار و نار گر راهي بجز بنبست هست من تشنه ي راهم , بيا با من بيا اي بلبل خوشخوان كه در هر لحظه اي گر فرصتي از بهر توست من سر به پا گوشم , بيا 6 لینک به دیدگاه
O-N 10553 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۰ ما از اين كوي اگر گاه و گهي مي گذريمدر پي ديدن رخسار و بري مي گذريم لنگ لنگان و گهي مست و گهي عربده جو در پي موي فتاده ز سري مي گذريم سر خوش آن طبع سرودن شما كه ربود از سر و دل هوش مرا! من اگر ازين گذر مي گذرم همه از بهر نواي خوش آواي شما ورنه كه، با دو سه چار تا پروتز :persiana__hahaha: من كجا ذوق شما ها به كجا! (هيچ وقت فك نميكردم شعري ببينم كه توش پروتز باشه. حالا خودم سرودم ) 3 لینک به دیدگاه
amirgb 8546 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۰ سر خوش آن طبع سرودن شماكه ربود از سر و دل هوش مرا! من اگر ازين گذر مي گذرم همه از بهر نواي خوش آواي شما ورنه كه، با دو سه چار تا پروتز :persiana__hahaha: من كجا ذوق شما ها به كجا! (هيچ وقت فك نميكردم شعري ببينم كه توش پروتز باشه. حالا خودم سرودم ) آتش به جانم مي زند , اي جان جان رخسار تو ديوانه مجنون مي شوم, هر دم پي ديدار تو اي جان من بي من مرو جانان من بي من نرو جانم فداي پاي تو , اين دل شده بيمار تو 4 لینک به دیدگاه
amirgb 8546 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۰ آتش به جانم مي زند , اي جان جان رخسار توديوانه مجنون مي شوم, هر دم پي ديدار تو اي جان من بي من مرو جانان من بي من نرو جانم فداي پاي تو , اين دل شده بيمار تو و جهان مي خندد حال من زار و خراب است جهان مي خندد دل من بي تب و تاب است جهان مي خندد اشك بر گونه ي من سيل روان است جهان مي خندد و جهان مي خندد و جهان ميخندد اي جهان چرخ تو بد گشت كه حالم اين شد حاصل بازي اسبان تو ما را اين شد ور نه من كي پي اين جاه و جلال و جبروت كي پي تاج و نشان و هوسي چون نمرود باد تو زد پي بال و پر من هان كه بخيز نوبت عيش مدام است بپا خيز به خيز گفت اين گوي گران تخت روان است نشين خلقت ادميان فخر جهان است نشين گفت بنشين ز زمين تا به فلك حكم بده هر كجا خوش نتراشيد تو آن نقش بده من كجا در سر خود اين همه را مي ديدم؟ يا كجا حكم بر انس و پري مي ديدم من به يك مشت جو و كاسه اي از اب روان يا به يك سيب كه از شاخه زمين مي افتد من به يك خنده ي آهوي خرامان به چمن يا به يك چه چه بلبل كه نشسته به افق من به يك آه و دم و بازدمي و به يك شكر پي هر نفسي من چو بر سادگي خويش رضايت بودم من به آن بندگي خويش رضايت بودم گردش و وسوسه ي گردش تو گولم زد باد اندر سر من راه خراباتم زد حال من زار و خراب است جهان مي خندد چشم من غرقه به خون است جهان مي خندد 3 لینک به دیدگاه
M_Archi 7762 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۰ آتش به جانم مي زند , اي جان جان رخسار توديوانه مجنون مي شوم, هر دم پي ديدار تو اي جان من بي من مرو جانان من بي من نرو جانم فداي پاي تو , اين دل شده بيمار تو من به عشق شعر تو، هر روز و هرشب دم به دم با شوق و شوری صد دو چند، در این سرا پا مینهم از برایم شعر تو، بال و پر بخشد به جان! هم این دل دیوانه را روح حیاتی میدمد شعله ور میسازد هر شمعی که در دل خفته است هم ذوق و هم احساس را، نقشی دوباره میدهد پس بگو از دل، بگو جانا، مکن تحریم ما را زآن بگو شعری، بنویس آن، که مارا نیست بیش از آن تحمل از نگفتنها، بگو شعری،بگو! ملطوف دار مارا ! (کشتم خودمو! اخرشم این شد!! ) 6 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۰ این شعر تو از هجو و خطا کران تا به کران است فن ادب ازین مسخره بازی چون اسب دوان است رو ادب آموز از محضر استاد اگر طالب فیضی(منو میگه:دی) ورنه این غالیه گو چون ابر بهاری گذران است :-" 5 لینک به دیدگاه
سارا-افشار 36437 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ تابلوست که غرق نفتالینی بوی عرق و پهن و نانی تا کی دستمال به دستی تاکی سقوط به پستی رو بنویس شرف تو مروگر شاید برسی به ادب باردیگر پ .ن : خطاب این شعر سهیل نیستا بهش برنخوره فحش بارونمون کنه 3 لینک به دیدگاه
M_Archi 7762 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ این شعر تو از هجو و خطا کران تا به کران استفن ادب ازین مسخره بازی چون اسب دوان است رو ادب آموز از محضر استاد اگر طالب فیضی(منو میگه:دی) ورنه این غالیه گو چون ابر بهاری گذران است :-" رو برادر، رو به خود آ ای عزیز گر تو استادی، دگر استاد چیست؟! 6 لینک به دیدگاه
amirgb 8546 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ من به عشق شعر تو، هر روز و هرشب دم به دم با شوق و شوری صد دو چند، در این سرا پا مینهم از برایم شعر تو، بال و پر بخشد به جان! هم این دل دیوانه را روح حیاتی میدمد شعله ور میسازد هر شمعی که در دل خفته است هم ذوق و هم احساس را، نقشی دوباره میدهد پس بگو از دل، بگو جانا، مکن تحریم ما را زآن بگو شعری، بنویس آن، که مارا نیست بیش از آن تحمل از نگفتنها، بگو شعری،بگو! ملطوف دار مارا ! (کشتم خودمو! اخرشم این شد!! ) اين كار به پيشنهاد من و پذيرش مونا انجام مي شود و فكر مي كنم در اين تاپيك پست متفاوتي خواهد بود: شعر يعني احساس يعني ايينه اي از آنچه درون شما در جريان است براي اينكه بتوان يك شعر خوب گفت مي بايست به احساس خود اجازه دهيد تا از كلمان خودش استفاده كند(مخصوصا در شعر نو) شما در اين شعر به نظر مي رسد نوعي الزام براي خود گذاشته ايد كه خيلي ادبي و با استفاده از كلمات وزين ولي نا هماهنگ و غير هم اهنگ استفاده كنيد كه اين باعث مي شود احساس شما در ميان اين واژگان سخت گم و كمرنگ شود شايد اگر من روزي مي خواستم با اين مضمون شعري نو بگويم اينگونه مي گفتم: (سعي در حفظ تركيب شعر شما دارم) من ز عشق شعر تو هر روز و هر شب دم به دم چشم بر در مي نهم تا پا نهي بر اين سرا از برايم شعر تو بال و پر پرواز من روح من , تسكين من , آرام من , آمال من شعله افروزد به شمع دل كه بر دل خفته است نقشي از احساس را بر بوم اين دل مي زند باز گو , جانا بگو , بشكن سكوت خويش را كين دل ما را دگر ياراي اين تحريم نيست --------------- يا يك همچين چيزي البته اين زبان شعري من هست و مثلا متفاوت از زبان شعر شما پيشنهاد مي كنم در كنار تلاشي كه شروع كردي و ادامه خواهي داد حتما در اوقات بي كاري شعر شاعران معاصر را بخوان تا هم دايره ي واژگان امروزي شما گسترش پيدا كند و هم بتواني سبك و سياقي كه بيشتر با روحيات شما همخواني دارد بيابي 6 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20162 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ اين كار به پيشنهاد من و پذيرش مونا انجام مي شود و فكر مي كنم در اين تاپيك پست متفاوتي خواهد بود:شعر يعني احساس يعني ايينه اي از آنچه درون شما در جريان است براي اينكه بتوان يك شعر خوب گفت مي بايست به احساس خود اجازه دهيد تا از كلمان خودش استفاده كند(مخصوصا در شعر نو) شما در اين شعر به نظر مي رسد نوعي الزام براي خود گذاشته ايد كه خيلي ادبي و با استفاده از كلمات وزين ولي نا هماهنگ و غير هم اهنگ استفاده كنيد كه اين باعث مي شود احساس شما در ميان اين واژگان سخت گم و كمرنگ شود شايد اگر من روزي مي خواستم با اين مضمون شعري نو بگويم اينگونه مي گفتم: (سعي در حفظ تركيب شعر شما دارم) من ز عشق شعر تو هر روز و هر شب دم به دم چشم بر در مي نهم تا پا نهي بر اين سرا از برايم شعر تو بال و پر پرواز من روح من , تسكين من , آرام من , آمال من شعله افروزد به شمع دل كه بر دل خفته است نقشي از احساس را بر بوم اين دل مي زند باز گو , جانا بگو , بشكن سكوت خويش را كين دل ما را دگر ياراي اين تحريم نيست --------------- يا يك همچين چيزي البته اين زبان شعري من هست و مثلا متفاوت از زبان شعر شما پيشنهاد مي كنم در كنار تلاشي كه شروع كردي و ادامه خواهي داد حتما در اوقات بي كاري شعر شاعران معاصر را بخوان تا هم دايره ي واژگان امروزي شما گسترش پيدا كند و هم بتواني سبك و سياقي كه بيشتر با روحيات شما همخواني دارد بيابي فن بيان تو اميــر هوش ز سر به سر برد پنجه چو گربه دارد و موش ز در به در برد من چو غلام كوي تو ، حلقه به گوش دارمي صد ورق و دفتر و مشق ، همچو الاغ بارمي .. ! اذن به نوش گر دهي .. سم به زمين كوبمي ما به كجا نوش كجا .. محضر چون تو صنمي 6 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۰ یک صدای آشنا از دور می خواند مــرا با دلی خالی روم تا پُـر کنم پیمانه را 8 لینک به دیدگاه
mohsenyg 182 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۰ یک صدای آشنا از دور می خواند مــرا با دلی خالی روم تا پُـر کنم پیمانه را آرزویم بود... بودنت در کنار دلم... که اکنون به رژیم سیگار مشغول است و رد لبانت بر فنجانم... که حال از اشک حسرت لبریز... 4 لینک به دیدگاه
amirgb 8546 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۹۰ فن بيان تو اميــر هوش ز سر به سر برد پنجه چو گربه دارد و موش ز در به در برد من چو غلام كوي تو ، حلقه به گوش دارمي صد ورق و دفتر و مشق ، همچو الاغ بارمي .. ! اذن به نوش گر دهي .. سم به زمين كوبمي ما به كجا نوش كجا .. محضر چون تو صنمي ياد دارم روزگاري را كه روز وصل بود عيش و عشرت دم دم هر روز روز وصل بود ياد دارم آن زمان سر خوش ز هر غم يا كمي در كنار تو مرا دنيا فقط يك فصل بود فصل ما فصل بهاران و گل و سرو و سمن اي برادر جان ميان ما محبت اصل بود یک صدای آشنا از دور می خواند مــرا با دلی خالی روم تا پُـر کنم پیمانه را آري اي دوست به پيمانه نگر تا رخ ياران بيني ورنه كي مرغ هوا را به گلستان بيني؟ يار ما همچو غزل چشم فريبا دارد مي فريبد به نگاهي كه خود عطشان بيني مي گريزد پس از آن تا تو روي سوي شراب بلكه در مستي خود بار دگر آن بيني آرزویم بود...بودنت در کنار دلم... که اکنون به رژیم سیگار مشغول است و رد لبانت بر فنجانم... که حال از اشک حسرت لبریز... ز كجا سراغ گيرم كه سراغ كس ندارد به كجا تو را بجويم كه دل تو جا ندارد چو يكي نسيم بودي كه به روي ما وزيدي به كجا پي ات توان شد به دلي كه پا ندارد بنشسته ام به راهي كه تو را در آن بديدم كه مگر ببينم آن رخ كه نظر به ما ندارد همه شب خيال دارم كه سحر بجويم او را دل بي نواي خود را ,چه كنم ؟دوا ندارد نه بخند بر دل من نه دعا بخوان بر او به دلي كه گشت عاشق اثري دعا ندارد 8 لینک به دیدگاه
amirgb 8546 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۳۹۰ ياد دارم روزگاري را كه روز وصل بودعيش و عشرت دم دم هر روز روز وصل بود ياد دارم آن زمان سر خوش ز هر غم يا كمي در كنار تو مرا دنيا فقط يك فصل بود فصل ما فصل بهاران و گل و سرو و سمن اي برادر جان ميان ما محبت اصل بود آري اي دوست به پيمانه نگر تا رخ ياران بيني ورنه كي مرغ هوا را به گلستان بيني؟ يار ما همچو غزل چشم فريبا دارد مي فريبد به نگاهي كه خود عطشان بيني مي گريزد پس از آن تا تو روي سوي شراب بلكه در مستي خود بار دگر آن بيني ز كجا سراغ گيرم كه سراغ كس ندارد به كجا تو را بجويم كه دل تو جا ندارد چو يكي نسيم بودي كه به روي ما وزيدي به كجا پي ات توان شد به دلي كه پا ندارد بنشسته ام به راهي كه تو را در آن بديدم كه مگر ببينم آن رخ كه نظر به ما ندارد همه شب خيال دارم كه سحر بجويم او را دل بي نواي خود را ,چه كنم ؟دوا ندارد نه بخند بر دل من نه دعا بخوان بر او به دلي كه گشت عاشق اثري دعا ندارد دوستان خانه ز نو بايد ساخت زير اين سقف ترك خورده ستون بايد زد فرش ها بايد شست تا كه عاري شود از خاك فراموشي ما بر دل باغچه گل بايد كاشت حوض را بايد شست تا كه ماهي نفسي تازه كند دوستان خانه ز نو بايد ساخت 1 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۳۹۰ تو آرام بـاش ولـی من هنـــوز بی قراری های دل کوچکـم باقی مانده است...! 4 لینک به دیدگاه
amirgb 8546 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۹۰ تو آرام بـاش ولـی من هنـــوز بی قراری های دل کوچکـم باقی مانده است...! تاتي تاتي مي كند كودك درونم تا در ميان انبوه آدم هاي بي احساس راست ايستادم را بياموزد اما... كودكم كودك بمان راستي به بي احساسي نمي ارزد 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده