رُز 563 ارسال شده در 9 مهر، 2013 چه زيبا بود نشستن در اتاق پس از آن ساعتهای بودن در بيرون و چه راحت دلم پيش از آنکه بدانم به يغما رفت. مهمانی سال نو چه سخاوتمندانه بود بر روی مير-گل سرخ تازه چيده و شبنم بر چهره. و چه سر خوشانه پروانه را ديدم. که در سينهام پر پر میزند. در آن اتاق گرم و راحت بی درنگ شناختم دزد را از چشمانش اما خوب میدانم ديری نمیپايد که باز میگرداند آنچه را که به يغما برده است. 7
رُز 563 مالک ارسال شده در 9 مهر، 2013 خاطره خاطره ای در درونم است چون سنگی سپید درون چاهی سر ستیز با آن ندارم، توانش را نیز: برایم شادی است و اندوه. در چشمانم خیره شود اگر کسی آن را خواهد دید. غمگین تر از آنی خواهد شد که داستانی اندوه زا شنیده است. می دانم خدایان انسان را بدل به شیئی می کنند، بی آنکه روح را از او برگیرند. تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من تا اندوه را جاودانه سازی. 3
رُز 563 مالک ارسال شده در 9 مهر، 2013 آخرین جام را میخورم به سلامتی پیوندی که از هم گسست تنهایی ما دو اندوه من همیشه میخورم به سلامتی لبانی که دروغ گفتند چشمانی که چون گور سرد بودند دنیایی بی رحم و خشن و نجات بخشی که در خواب است جدایی از تو هدیهای است فراموشی تو نعمتی ... اما عزیز من آیا زنی دیگر صلیبی را که من بر زمین نهادم بر دوش خواهد کشید؟ ... 4
رُز 563 مالک ارسال شده در 9 مهر، 2013 چه کنم که توان از من میگریزد چه کنم که توان از من میگریزد، وقتی نام کوچک او را در حضور من بر زبان میآورند. از کنار هیزمی خاکستر شده از گذرگاهی جنگلی میگذرم بادی نرم و نابهنگام میوزد، و قلب من در آن خبرهایی از دوردستها میشنود، خبرهای بد و زنده است، نفس میکشد، اما غمی به دل ندارد! 3
رُز 563 مالک ارسال شده در 9 مهر، 2013 عشق گاه چون ماری در دل میخزد و زهر خود را آرام در آن میریزد، گاه یک روز تمام چون کبوتری بر هرهی پنجرهات کز میکند و خرده نان میچیند. گاه از درون گلی خواب آلود بیرون میجهد و چون یخ نمیبر گلبرگ آن میدرخشد، و گاه حیلهگرانه تو را از هرآنچه شاد است و آرام دور میکند. گاه در آرشهی ویولونی مینشیند و در نغمهی غمگین آن هق هق میکند، و گاه زمانی که حتی نمیخواهی باورش کنی در لبخند یک نفر جا خوش میکند. 3
رُز 563 مالک ارسال شده در 9 مهر، 2013 دیگر از یک لیوان نخواهیم خورد نه آبی، نه شرابی دیگر بوسههای صبحگاهی نخواهند بود و تماشای غروب از پنجره نیز تو با خورشید زندگی میکنی من با ماه در ما ولی فقط یک عشق زنده است برای من، دوستی وفادار و ظریف برای تو دختری سرزنده و شاد اما من وحشت را در چشمان خاکستری تو میبینم توئی که بیماریام را سبب شدهای دیدارها کوتاه و دیر به دیر در شعر من فقط صدای توست که میخواند در شعر تو روح من است که سرگردان است آتشی برپاست که نه فراموشی و نه وحشت میتواند بر آن چیره شود و ای کاش میدانستی در این لحظه لبهای خشک و صورتی رنگت را چقدر دوست دارم. 3
رُز 563 مالک ارسال شده در 9 مهر، 2013 آه، هیچ دلیلی برای آه ها وجود ندارد اندوه گساری بیهوده است، گناهی است اینک از کرباسهای خاکستری بر می آیم به گنگی، به شگفتی، در امتداد زمان. دستها بالا آمدند، آزادانه در هم شکسته و لبخندی عذاب کشیده بر چهره ام ناگزیر شدم این گونه باشم در سراسر ساعتهای مرحمتی دوسویه در آرزویش بود این سان، می خواستش این سان با کلامی کینه توز و مرده دلهره دهانم را بسته است، آه گونه هایم با برف جفت بودند. گناه او نیست، به نظر می رسد چشمهای دیگر گونه را رها کرد تا ببیند هیچ اهمیتی ندارد این رویاهای پوک از رخوت مرگبارم خانه سفیدت را، باغ آرامت را ترک خواهم گفت و زندگیم را تهی و پاک خواهم کرد آنگاه تو را در شعرم خواهم ستود آن گونه که هیچ زنی تا حال نکرده است و همیشه پاره ای خواهم بود از زندگی تو از بهشتی که برایم ساختی گرانبها ترین ها را خواهم فروخت عشق ات را، نازک اندیشی ات را 4
sam arch 55879 ارسال شده در 11 مهر، 2013 خاطره ها سه دوره دارند: اوایل چنان نزدیکند که می گوییم انگار همین دیروز بود. جان در پناهشان می آرامد و جسم در سایه شان سر پناهی می یابد. خندهای است که فرو ننشسته و اشکی که همچنان جاری ست لکه جوهری روی میز که هنوز هست و بوسه خداحافظی که گرمی اش در دل احساس می شود... اما چنین حسی دیری نمی پاید... * زمانی میرسد که درآن سر پناه دیگر نیست در جایی پرت به جایش خانه ای تنهاست با زمستانی سردسرد و تابستانی سوزان خانه ای سراسر خاک گرفته و لانه عنکبوت ها گشته جایی که نامه های عاشقانه آتشین خاکستر می شوند و عکس ها رنگ می بازند آدم ها طوری آن جا می روند که به گورستانی باز که می گردند دست ها را با صابون می شویند اشكها روانشان را پاك كمي كنند و سخت آه مي كشند.. برگردان شاپور احمدی 4
sam arch 55879 ارسال شده در 11 مهر، 2013 ﺁﻩ ﺍﻳﺰﺩﻫﻨﺮ ﺳﻮگ ....... به ﻣﺎﺭﻳﻨﺎ ﺗﺴﻪ ﺗﺎﻳﻮﺍ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺑﺮ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻫﻤﻪ ﻱ ﺍﻳﻦ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﮔﻨﺠﻴﻨﻪ ﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻭ ﺁﺫﻳﻨﻬﺎﻳﺶ ﺍﺳﺖ. ﺍﻳﻦ ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺷﺎﺧﻪ ﻱ ﺩﺭﺧﺘﻲ ﺭﻳﺸﻪ ﻛﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺍﻳﺰﺩ ﻣﻜﺎﻥ ﺍﺳﺖ. *** ﻣﺎ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﻲ ﻫﺴﺘﻴﻢ، ﻛﻢ ﻭﺑﻴﺶ ﻫﻤﮕﻲ ﻣﺎﻥ. ﺯﻳﺴﺘﻦ ﻋﺎﺩﺗﻲ ﻣﺤﺾ ﺍﺳﺖ. ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﻣﻲ ﺷﻨﻮﻡ ﺩﺭ ﺭﺍﻫﻬﺎﻱ ﺍﺛﻴﺮﻱ ﻃﻨﻴﻦ ﺩﻭ ﺻﺪﺍ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﻭﻫﻨﺎﻙ. ﮔﻔﺘﻢ ﺩﻭ؟ ﭘﺎﻱ ﺩﻳﻮﺍﺭ، ﺑﻮﺗﻪ ﺍﻱ ﻫﺴﺖ ﺑﺮﺁﻣﺪﻩ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﺧﺎﺭﺑﺴﺖ ﺳﺨﺖ .... ﻛﻬﻨﺴﺎﻝ ﺍﺳﺖ، ﺑﺎ ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎﻱ ﺗﺎﺭﻳﻚ ﻭ ﺧﺮﻡ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻛﻪ ﺷﻌﺮ ﻣﺎﺭﻳﻨﺎ ﺗﺴﻮﻩ ﺗﺎﻳﻮﺍ برگردان:شاپور احمدی 2
sam arch 55879 ارسال شده در 11 مهر، 2013 ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺳﻨﮓ ﺳﻔﻴﺪﻱ ﺩﺭ ژﺭﻓﺎﻱ ﭼﺎﻫﻲ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﻱ ﻳﮕﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺑﺎﻗﻲ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﻢ: ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﻲ ﺍﺳﺖ- ﻭ ﻓﻼﻛﺖ. ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺧﻴﺮﻩ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﻬﺎﻳﻢ، ﺭﺍﺳﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﻳﺪ. ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﻧﺪﻳﺸﻨﺎﻙ ﮔﻮﻳﻲ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻲ ﻫﺮﺍﺳﻨﺎﻙ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ. ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻢ ﺧﺪﺍﻳﺎﻥ ﺁﺩﻣﻲ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺷﻴﺌﻲ، ﺍﻣﺎ ﻫﻮﺷﻴﺎﺭﻱ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﺮ ﺟﺎ ﻣﻲ ﮔﺬﺍﺭﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﮕﻔﺘﻲ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺭﻧﺞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎﻗﻲ ﺑﻤﺎﻧﺪ. ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﻱ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﻪ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﻳﺪ. برگردان: شاپور احمدی 3
sam arch 55879 ارسال شده در 2 آبان، 2013 [h=1]ترانهي آخرين ديدار[/h]قلبم چاييد و كرخ شد، اما پاهايم سبك بودند. دستكش دست چپم را كشيدم بر دست راستم. به نظر پلههاي بسياري بودند. ميدانستم- فقط سه پله بودند. خزان به نجوايي از ميان درختان افرا تمنا ميكرد: «همراهم بمير!» من از ناخوشايندي فريب خوردهام. با سرنوشتي دروغين دگرگون شدهام.» پاسخ دادم: «جانم، جانم! من نيز: با تو خواهم مرد.» اين است ترانهي آخرين ديدار. خانهي تارك را نگاهي كردم. فقط در اتاقخوابي شمعها ميسوختند با شعلهاي زرد و بيخيال. « ترجمه : شاپور احمدي» 3
sam arch 55879 ارسال شده در 29 دی، 2013 ابري خاكستري در آسمان بالاي سرمان مانند پوست سنجابي تخت شد. گفت: «نگران بدنتان نيستم. در ماه مارس خواهد گداخت، دختر-برفي شكننده!» در دستپوش كركي دستهايم سرد شدند. ميترسيدم. قدري گيج بودم. چقدر دنبالهي هفتههاي تيزرو را فرا خوانم، و عشق پوشالي كوتاه-عمرش را! پرخاشگري و كينهتوزي نميخواهم. بگذاريدم با آخرين طوفان برف بميرم. بختم در پايان سال از او ميگفت. من مال او بودم پيش از آنكه فوريه بيايد. «ترجمه : شاپور احمدي» 2
sam arch 55879 ارسال شده در 29 دی، 2013 خاطره ي خورشيد از قلب فرو مينشيند. علفزار بزودي ميپلاسد. باد نخستين برفدانهها را ميآوَرَد نرم نرم. *** آب يخ بسته نميتواند روان شود در مسير اين آبراه تنگ. هيچ چيز اتفاق نميافتد اينجا، آه هيچ چيز امكان ندارد اتفاق بيفتد. *** بيدي در برابر آسمان پرهي شفاف خود را ميگسترد. شايد بهتر باشد، اگر من دست دوستيتان را نگيرم. *** خاطرهي خورشيد از قلب فرو مينشيند. چيست اين؟ تاريكي؟ شايد! ..... شبانه زمستان ما را در بر گرفته است. [h=5][/h]«ترجمه : شاپور احمدي» 4
sam arch 55879 ارسال شده در 19 اسفند، 2013 سلام، اي بامداد! اكنون بالش از هر دو روي داغ است. شمع ديگري ميميرد، كلاغها فرياد ميكشند آنجا، بيسرانجام. همه شب هيچ نخوابيدم، خيلي دير است به خواب بينديشم ..... چه سفيدي ناپايداري ژرفاي سفيد پرده. سلام، اي بامداد! ترجمه : شاپور احمدي 5
sam arch 55879 ارسال شده در 18 فروردین، 2014 جدایی تاریک است و گس سهم خود را از آن میپذیرم تو چرا گریه میکنی؟ دستم را در دست خود بگیر و بگو که در یادم خواهی بود قول بده سری به خوابهایم بزنی من و تو چون دو کوه دور از هم جدا از هم نه توان حرکتی نه امید دیداری آرزویم اما این است که عشق خود را با ستارههای نیمههای شب به سویم بفرستی 5
sam arch 55879 ارسال شده در 1 خرداد، 2014 عاقبت همهي ما زير اين خاک آرام خواهيم گرفت ما که روي آن دمي به همديگر مجال آرامش نداديم 4
spow 44198 ارسال شده در 6 خرداد، 2014 چگونه فراموش کنم که جوانی من چطور سرد و خاموش گذشت؟ چگونه زندگی روزمره جای همه چیز را گرفت و عمرم مثل دعای یکشنبه ی کلیسا، یکنواخت و خسته کننده سپری شد؟ چه راهها دوشادوش آنکس رفتم که اصلا دوستش نداشتم و چه بارها دلم هوای آنکس کرد که دوستش داشتم حالا دیگر راز فراموشکاری را از همه ی فراموشکاران بهتر آموخته ام دیگر به گذشت زمان اعتنایی نمی کنم اما آن بوسه های نگرفته و نداده ، آن نگاههای نکرده و ندیده را که به من باز خواهد داد؟ آنا آخماتووا 2
spow 44198 ارسال شده در 7 خرداد، 2014 من چون عاشقي چنگ به دست نيامدم تا در دل مردم رخنه کنم شعر من صداي پاي يک جذامي است به شنيدن صداي آن ناله خواهيکرد و نفرين هرگز نه شهرتي خواستم نه ستايشي سي سال تمام در زير بال نابودي زيستم آنا آخماتووا 1
spow 44198 ارسال شده در 7 خرداد، 2014 ميدانم خدايان انسان را بدل به شيئي ميکنند بي آنکه روح را از او برگيرند تو نيز بدل به سنگي شدهاي در درون من تا اندوه را جاودانه سازی آنا آخماتووا 1
spow 44198 ارسال شده در 7 خرداد، 2014 من دستهايم را زير شال بهم فشردم و فکر کردم چرا امروز رنگ پريده است ؟ غم و اندوه من قلب او را آکنده رنگ از رخسارش برچيده آن لحظه فراموش ناشدني است آن لحظه هميشه در ذهنم پايدار است بدون حرفي اداي کلمه اي با قدمهاي سنگين از در بيرون رفت ومن بسرعت باد از پله ها به پايين دويدم تا نزديک در به او رسيدم نفس در سينه ام باز مي ايستاد که فرياد زدم : شوخي بود نرو بي تو من مي ميرم با آرامشي هراسناک و لبخندي بر لب گفت : برو در را ببند کوران ميکند آنا آخماتووا 1
ارسال های توصیه شده