رفتن به مطلب

آنا آخماتووا


رُز

ارسال های توصیه شده

چه زيبا بود نشستن در اتاق

پس از آن ساعتهای بودن در بيرون

و چه راحت دلم

پيش از آنکه بدانم

به يغما رفت.

مهمانی سال نو چه سخاوتمندانه بود

بر روی مير-گل سرخ تازه چيده و شبنم بر چهره.

و چه سر خوشانه پروانه را ديدم.

که در سينه‌ام پر پر می‌زند.

در آن اتاق گرم و راحت

بی درنگ شناختم دزد را از چشمانش

اما خوب می‌دانم

ديری نمی‌پايد که

باز می‌گرداند

آنچه را که به يغما برده است.

لینک به دیدگاه

خاطره

 

خاطره ای در درونم است

چون سنگی سپید درون چاهی

سر ستیز با آن ندارم، توانش را نیز:

برایم شادی است و اندوه.

 

در چشمانم خیره شود اگر کسی

آن را خواهد دید.

غمگین تر از آنی خواهد شد

که داستانی اندوه زا شنیده است.

 

می دانم خدایان انسان را

بدل به شیئی می کنند، بی آنکه روح را از او برگیرند.

تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من

تا اندوه را جاودانه سازی.

لینک به دیدگاه

آخرین جام را می‌خورم به سلامتی پیوندی که از هم گسست

تنهایی ما دو

اندوه من

همیشه می‌خورم به سلامتی

لبانی که دروغ گفتند

چشمانی که چون گور سرد بودند

دنیایی بی رحم و خشن

و نجات بخشی که در خواب است

جدایی از تو هدیه‌ای است

فراموشی تو نعمتی

...

اما عزیز من

آیا زنی دیگر

صلیبی را که من بر زمین نهادم

بر دوش خواهد کشید؟

...

لینک به دیدگاه

چه کنم که توان از من می‎گریزد

 

چه کنم که توان از من می‎گریزد،

 

وقتی نام کوچک او را

در حضور من بر زبان می‎آورند.

 

از کنار هیزمی خاکستر شده

از گذرگاهی جنگلی می‎گذرم

بادی نرم و نابهنگام می‎وزد،

و قلب من در آن

 

خبرهایی از دوردست‎ها می‎شنود، خبرهای بد

و زنده است، نفس می‎کشد،

اما غمی به دل ندارد!

لینک به دیدگاه

عشق

 

گاه چون ماری در دل می‎خزد

و زهر خود را آرام در آن می‎ریزد،

گاه یک روز تمام چون کبوتری

بر هره‎ی پنجره‎ات کز می‎کند

و خرده نان می‎چیند.

 

گاه از درون گلی خواب آلود بیرون می‎جهد

و چون یخ نمی‎بر گلبرگ آن می‎درخشد،

و گاه حیله‎گرانه تو را

از هرآنچه شاد است و آرام

دور می‎کند.

 

گاه در آرشه‎ی ویولونی می‎نشیند

و در نغمه‎ی غمگین آن هق هق می‎کند،

و گاه زمانی که حتی نمی‎خواهی باورش کنی

در لبخند یک نفر جا خوش می‎کند.

لینک به دیدگاه

دیگر از یک لیوان نخواهیم خورد

 

نه آبی، نه شرابی

دیگر بوسه‌های صبحگاهی نخواهند بود

و تماشای غروب از پنجره نیز

تو با خورشید زندگی می‌کنی من با ماه

در ما ولی فقط یک عشق زنده است

برای من، دوستی وفادار و ظریف

برای تو دختری سرزنده و شاد

اما من وحشت را در چشمان خاکستری تو می‌بینم

توئی که بیماری‌ام را سبب شده‌ای

دیدارها کوتاه و دیر به دیر

در شعر من فقط صدای توست که میخواند

در شعر تو روح من است که سرگردان است

آتشی برپاست که نه فراموشی

و نه وحشت می‌تواند بر آن چیره شود

و ای کاش می‌دانستی در این لحظه

 

لب‌های خشک و صورتی رنگت را چقدر دوست دارم.

لینک به دیدگاه

آه، هیچ دلیلی برای آه ها وجود ندارد

 

اندوه گساری بیهوده است، گناهی است

اینک از کرباسهای خاکستری بر می آیم

به گنگی، به شگفتی، در امتداد زمان.

دستها بالا آمدند، آزادانه در هم شکسته

و لبخندی عذاب کشیده بر چهره ام

ناگزیر شدم این گونه باشم

در سراسر ساعتهای مرحمتی دوسویه

در آرزویش بود این سان، می خواستش این سان

با کلامی کینه توز و مرده

دلهره دهانم را بسته است، آه

گونه هایم با برف جفت بودند.

گناه او نیست، به نظر می رسد

چشمهای دیگر گونه را رها کرد تا ببیند

هیچ اهمیتی ندارد این رویاهای پوک از رخوت مرگبارم

خانه سفیدت را، باغ آرامت را ترک خواهم گفت

و زندگیم را تهی و پاک خواهم کرد

آنگاه تو را در شعرم خواهم ستود

آن گونه که هیچ زنی تا حال نکرده است

و همیشه پاره ای خواهم بود از زندگی تو

از بهشتی که برایم ساختی

گرانبها ترین ها را خواهم فروخت

 

عشق ات را، نازک اندیشی ات را

لینک به دیدگاه

خاطره ها سه دوره دارند:

اوایل چنان نزدیکند که می گوییم

انگار همین دیروز بود.

جان در پناهشان می آرامد

و جسم در سایه شان سر پناهی می یابد.

خندهای است که فرو ننشسته و اشکی که همچنان جاری ست

لکه جوهری روی میز که هنوز هست

و بوسه خداحافظی که گرمی اش در دل احساس می شود...

اما چنین حسی دیری نمی پاید...

 

*

زمانی میرسد که درآن سر پناه دیگر نیست

در جایی پرت به جایش خانه ای تنهاست

با زمستانی سردسرد و تابستانی سوزان

خانه ای سراسر خاک گرفته و لانه عنکبوت ها گشته

جایی که نامه های عاشقانه آتشین خاکستر می شوند

و عکس ها رنگ می بازند

آدم ها طوری آن جا می روند که به گورستانی

باز که می گردند دست ها را با صابون می شویند

اشكها روانشان را پاك كمي كنند و سخت آه مي كشند..

 

برگردان شاپور احمدی

لینک به دیدگاه

ﺁﻩ ﺍﻳﺰﺩﻫﻨﺮ ﺳﻮگ .......

به ﻣﺎﺭﻳﻨﺎ ﺗﺴﻪ ﺗﺎﻳﻮﺍ

ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺑﺮ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻫﻤﻪ ﻱ ﺍﻳﻦ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻳﻢ

ﻫﻤﺎﻥ ﮔﻨﺠﻴﻨﻪ ﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻭ ﺁﺫﻳﻨﻬﺎﻳﺶ ﺍﺳﺖ.

ﺍﻳﻦ ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺷﺎﺧﻪ ﻱ ﺩﺭﺧﺘﻲ ﺭﻳﺸﻪ ﻛﻦ ﺷﺪﻩ

ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺍﻳﺰﺩ ﻣﻜﺎﻥ ﺍﺳﺖ.

***

ﻣﺎ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﻲ ﻫﺴﺘﻴﻢ، ﻛﻢ ﻭﺑﻴﺶ ﻫﻤﮕﻲ ﻣﺎﻥ.

ﺯﻳﺴﺘﻦ ﻋﺎﺩﺗﻲ ﻣﺤﺾ ﺍﺳﺖ.

ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﻣﻲ ﺷﻨﻮﻡ ﺩﺭ ﺭﺍﻫﻬﺎﻱ ﺍﺛﻴﺮﻱ

ﻃﻨﻴﻦ ﺩﻭ ﺻﺪﺍ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﻭﻫﻨﺎﻙ.

ﮔﻔﺘﻢ ﺩﻭ؟ ﭘﺎﻱ ﺩﻳﻮﺍﺭ، ﺑﻮﺗﻪ ﺍﻱ ﻫﺴﺖ

ﺑﺮﺁﻣﺪﻩ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﺧﺎﺭﺑﺴﺖ ﺳﺨﺖ ....

ﻛﻬﻨﺴﺎﻝ ﺍﺳﺖ، ﺑﺎ ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎﻱ ﺗﺎﺭﻳﻚ ﻭ ﺧﺮﻡ

ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻛﻪ ﺷﻌﺮ ﻣﺎﺭﻳﻨﺎ ﺗﺴﻮﻩ ﺗﺎﻳﻮﺍ

 

برگردان:شاپور احمدی

لینک به دیدگاه

ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺳﻨﮓ ﺳﻔﻴﺪﻱ ﺩﺭ ژﺭﻓﺎﻱ ﭼﺎﻫﻲ

ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﻱ ﻳﮕﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺑﺎﻗﻲ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﻛﻪ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﻢ:

ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﻲ ﺍﺳﺖ- ﻭ ﻓﻼﻛﺖ.

ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺧﻴﺮﻩ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ

ﺩﺭ ﭼﺸﻤﻬﺎﻳﻢ، ﺭﺍﺳﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﻳﺪ.

ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﻧﺪﻳﺸﻨﺎﻙ

ﮔﻮﻳﻲ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻲ ﻫﺮﺍﺳﻨﺎﻙ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ.

ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻢ ﺧﺪﺍﻳﺎﻥ ﺁﺩﻣﻲ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ

ﺑﻪ ﺷﻴﺌﻲ، ﺍﻣﺎ ﻫﻮﺷﻴﺎﺭﻱ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﺮ ﺟﺎ ﻣﻲ ﮔﺬﺍﺭﻧﺪ

ﺗﺎ ﺷﮕﻔﺘﻲ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺭﻧﺞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎﻗﻲ ﺑﻤﺎﻧﺪ.

ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﻱ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﻪ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﻳﺪ.

 

برگردان: شاپور احمدی

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

[h=1]ترانه‌ي آخرين ديدار[/h]قلبم چاييد و كرخ شد،

اما پاهايم سبك بودند.

دستكش دست چپم را كشيدم

بر دست راستم.

به نظر پله‌هاي بسياري بودند.

مي‌دانستم- فقط سه پله بودند.

خزان به نجوايي از ميان درختان افرا

تمنا مي‌كرد: «همراهم بمير!»

من از ناخوشايندي فريب خورده‌ام.

با سرنوشتي دروغين دگرگون شده‌ام.»

پاسخ دادم: «جانم، جانم!

من نيز: با تو خواهم مرد.»

اين است ترانه‌ي آخرين ديدار.

خانه‌ي تارك را نگاهي كردم.

فقط در اتاق‌خوابي شمعها مي‌سوختند

با شعله‌اي زرد و بي‌خيال.

« ترجمه : شاپور احمدي»

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

ابري خاكستري در آسمان بالاي سرمان

مانند پوست سنجابي تخت شد.

گفت: «نگران بدنتان نيستم.

در ماه مارس خواهد گداخت، دختر-برفي شكننده!»

در دستپوش كركي دستهايم سرد شدند.

مي‌ترسيدم. قدري گيج بودم.

چقدر دنباله‌ي هفته‌هاي تيزرو را فرا خوانم،

و عشق پوشالي كوتاه-عمرش را!

پرخاشگري و كينه‌توزي نمي‌خواهم.

بگذاريدم با آخرين طوفان برف بميرم.

بختم در پايان سال از او مي‌گفت.

من مال او بودم پيش از آنكه فوريه بيايد.

«ترجمه : شاپور احمدي»

لینک به دیدگاه

خاطره ي خورشيد از قلب فرو مي‌نشيند.

علفزار بزودي مي‌پلاسد.

باد نخستين برفدانه‌ها را مي‌آوَرَد

نرم نرم.

***

آب يخ بسته نمي‌تواند روان شود

در مسير اين آبراه تنگ.

هيچ چيز اتفاق نمي‌افتد اينجا، آه

هيچ چيز امكان ندارد اتفاق بيفتد.

***

بيدي در برابر آسمان

پره‌ي شفاف خود را مي‌گسترد.

شايد بهتر باشد، اگر من

دست دوستي‌تان را نگيرم.

***

خاطره‌ي خورشيد از قلب فرو مي‌نشيند.

چيست اين؟ تاريكي؟

شايد! ..... شبانه

زمستان ما را در بر گرفته است.

[h=5][/h]«ترجمه : شاپور احمدي»

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

سلام، اي بامداد!

 

اكنون بالش

از هر دو روي داغ است.

شمع ديگري

مي‌ميرد، كلاغها فرياد مي‌كشند

آنجا، بي‌سرانجام.

همه شب هيچ نخوابيدم،

خيلي دير است

به خواب بينديشم .....

چه سفيدي ناپايداري

‍ژرفاي سفيد پرده.

سلام، اي بامداد!

 

ترجمه : شاپور احمدي

لینک به دیدگاه
  • 5 هفته بعد...

جدایی تاریک است و گس

سهم خود را از آن می‌پذیرم

تو چرا گریه می‌کنی؟

 

دستم را در دست خود بگیر

و بگو که در یادم خواهی بود

قول بده سری به خواب‌هایم بزنی

 

من و تو چون دو کوه دور از هم

جدا از هم

نه توان حرکتی

نه امید دیداری

 

آرزویم اما این است

که عشق خود را

با ستاره‌های نیمه‌های شب

به سویم بفرستی

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

چگونه فراموش کنم که جوانی من چطور سرد و خاموش گذشت؟

 

چگونه زندگی روزمره جای همه چیز را گرفت

 

و عمرم مثل دعای یکشنبه ی کلیسا، یکنواخت و خسته کننده سپری شد؟

 

چه راهها دوشادوش آنکس رفتم که اصلا دوستش نداشتم

 

و چه بارها دلم هوای آنکس کرد که دوستش داشتم

 

حالا دیگر راز فراموشکاری را از همه ی فراموشکاران بهتر آموخته ام

 

دیگر به گذشت زمان اعتنایی نمی کنم

 

اما آن بوسه های نگرفته و نداده ، آن نگاههای نکرده و ندیده را که به من باز خواهد داد؟

 

آنا آخماتووا

لینک به دیدگاه

من چون عاشقي چنگ به دست نيامدم

تا در دل مردم رخنه کنم

شعر من صداي پاي يک جذامي است

به شنيدن صداي آن ناله خواهي‌کرد

و نفرين

هرگز نه شهرتي خواستم نه ستايشي

سي سال تمام

در زير بال نابودي

زيستم

 

آنا آخماتووا

لینک به دیدگاه

مي‌دانم خدايان انسان را

بدل به شيئي مي‌کنند

بي آنکه روح را از او برگيرند

تو نيز بدل به سنگي شده‌اي در درون من

تا اندوه را جاودانه سازی

 

آنا آخماتووا

لینک به دیدگاه

من دستهايم را زير شال بهم فشردم و فکر کردم

چرا امروز رنگ پريده است ؟

غم و اندوه من

قلب او را آکنده

رنگ از رخسارش برچيده

آن لحظه فراموش ناشدني است

آن لحظه هميشه در ذهنم پايدار است

بدون حرفي

اداي کلمه اي

با قدمهاي سنگين

از در بيرون رفت

ومن بسرعت باد از پله ها به پايين دويدم تا

نزديک در به او رسيدم

نفس در سينه ام باز مي ايستاد که فرياد زدم :

شوخي بود

نرو

بي تو من مي ميرم

با آرامشي هراسناک و لبخندي بر لب گفت :

برو

در را ببند

کوران ميکند

 

آنا آخماتووا

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...