sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر، ۱۳۹۲ گابريل گارسيا مارکز ما به اينجا آمدهايم تا داستانسرايي کنيم. آنچه برايمان جالب به نظر ميرسد اين است که ياد بگيريم چهگونه يک حکايت شکل ميگيرد و يک داستان تعريف ميشود. با صراحت بايد بپرسيم که آيا اين امر قابل ياد گيري است؟ در واقع من متقاعد شدهام که مردم دنيا به دو گروه تقسيم ميشوند: کساني که مي توانند داستانسرايي کنند، و آنهايي که نميتوانند. به عبارت ديگر و در مفهومي گستردهتر، کساني که خوب ميفهمند و آنهايي که بد ميفهمند. اگر اين جمله کمي بيادبانه به نظر ميآيد، به تعبير مکزيکيها بايد بگويم کساني که خوب کار ميکنند و آنهايي که بد کار ميکنند. در واقع ميخواهم بگويم که داستانسرا، متولد ميشود، ولي ساخته نميشود. واضح است که اين نعمت به تنهايي کافي نيست. کسي که استعداد دارد ولي تخصص ندارد، به چيزهاي زيادي نيازمند است: فرهنگ، فن، تجربه... او اصلي را دارد که از والدين به ارث برده؛ هر چند معلوم نيست ازطريق ژن، يا رويدادهاي پس از آن ... اين افراد که استعدادي مادرزادي دارند، بدون اين که قصدي داشته باشند، تعريف ميکنند؛ شايد به اين دليل که روش ديگري براي بيان کردن نميشناسند. اين موضوع در مورد خود من هم صدق ميکند. من نميتوانم براي اين که طفره نروم، به واژههاي دشوار بينديشم. اگر در مصاحبهاي از من در مورد موضوع لاية اوزن بپرسند، يا بخواهند نظرم را دربارة عواملي بدانند که سياستهاي آمريکاي لاتين را رقم ميزند، تنها چيزي که از ذهنم خواهد گذشت، داستانسرايي براي آنهاست؛ زيرا علاوه بر استعدادِ ذاتي، تجربة زيادي هم در اين مورد دارم که روز به روز به آن ميافزايم. نصف داستانهايي که شنيدهام، مادرم برايم تعريف کرده. او اکنون هشتادوهفتساله است. هيچگاه در بحثهاي ادبي شرکت نکرد و فنون روايت را نياموخت، ولي مي دانست چهگونه فرد مؤثري باشد؛ يک آس را در آستينش مخفي کند؛ و بسيار بهتر از شعبده بازان؛ پارچه و خرگوش از کلاه در بياورد. يادم ميآيد يک بار هنگام تعريف داستان، بحثي در مورد شخصي پيش کشيده شد که هيچ ربطي به موضوع نداشت. او، با خونسردي، داستان را به پايان رساند و بعد به آن شخص پرداخت! «واي! دوباره اون آقا! بايد بگويم که...» دهان همه باز مانده بود. من از خودم ميپرسيدم : مادرم چه گونه فنوني را که ديگران عمري را صرف يادگيري آن ميکنند، آموخته بود؟ ... براي من داستانها، همچون بازي... تصور ميکنم اگر کودکي را در مقابل يک مشت اسباب بازي متفاوت بگذارند، همة آنها را لمس ميکند، ولي سر انجام با يکيشان مشغول ميشود. اين «يکي»، نشانگر و بيانگر استعداد و قابليتهاي اوست. اگر شرايط مناسب براي پيشرفت و پرورش استعداد در زندگي مهيا شود، يکي از رمز و رازهاي ايجاد نشاط و عمر طولاني ، کشف خواهد شد. از روزي که متوجه شدم از تنها چيزي که واقعاً از آن لذت ميبرم ، داستانسرايي است، تصميم گرفتم همة چيزهاي لازم براي تامين و تعميم اين لذت را فراهم کنم ، به خودم گفتم : «اين مال من است! هيچ کس و هيچ چيز نمي تواند مرا وادار به پذيرش يا انجام کار ديگري بکند»... شايد باور نکنيد، ولي در طول دوران تحصيل، هزاران نيرنگ، حيله، دوز و کلک و دروغ به کار بردم تا نويسنده بشوم؛ چون آنها ميخواستند مرا به زور به راه ديگري بکشانند، من تنها به اين دليل دانشجوي نمونه شدم که ميخواستم آنها مرا راحت بگذارند تا بتوانم شعر و رمان که برايم بسيار جالب بود، بخوانم. در کارشناسي به موضوعي بسيار مهم پي بردم و آن اين بود که اگر کسي در کلاس توجه کافي به درس نشان بدهد، ديگر لزومي ندارد وقت زيادي را صرف درس خواندن کند. در مورد پرسشها و امتحانات، دچار اضطراب شود. در آن سنين، اگر شخصي تمرکز داشته باشد، ميتواند همه چيز را هم چون اسفنج به خود جذب کند. وقتي اين موضوع را درک کردم، در سالهاي چهارم و پنجم معدل بالا آوردم. همه فکر ميکردند نابغهام، ولي هيچ کس هنوز فکر نميکرد اين تلاشها را ميکنم تا مجبور نباشم درس بخوانم. من به کارهاي مورد علاقهام ميپرداختم و خيلي خوب ميدانستم چه ميکنم. با فروتني اعلام ميکنم آزادهترين مرد روي زمين هستم و به هيچ کس تعهدي ندارم. اين را مديون تلاشهايي هستم که در طول زندگي انجام دادهام. تنها خواسته و هدفم، داستانسرايي بوده و هست. اگر به ملاقات دوستانم بروم، بدون ترديد برايشان داستاني تعريف ميکنم. به خانه باز ميگردم و داستان تعريف ميکنم؛ شايد در مورد همان موضوعي که از دوستانم شنيدهام . زير دوش ميروم و در حالي که به بدنم صابون ميمالم، موضوعي را که در ذهن دارم، براي خودم تعريف ميکنم. به نظرم ميآيد که دچار جنوني مقدس هستم. از خودم ميپرسم که آيا اين جنون قابل انتفال يا آموختني است؟ هر کسي ميتواند تجربهها، مسايل و راهحلها و تصميمات اتخاذ شدة خود را تعريف کند و بگويد چرا اين کار را کرده و آن کار را نکرده. چرا بخشهاي ويژهاي را از داستان حذف و پرسوناژ ديگري را وارد کرده. مگر اين همان کاري نيست که نويسندگان پس از خواندن آثار ديگران ميکنند؟ ما رماننويسها رمانها را نميخوانيم تا موضوع آن را بدانيم، فقط ميخواهيم چگونگي نوشتن آن را بدانيم. يک نفر داستان را ميگرداند؛ پيچ آن را شل ميکند؛ قطعات را به نظم در ميآورد، يک پاراگراف را حذف ميکند؛ به مطالعه ميپردازد و آنگاه لحظهاي فرا ميرسد که ميتوان گفت:«آه بله، کاري که اين يکي کرد، گذاشتن پرسوناژ در «اينجا» بود و انتقال دادن موقعيت، به «آنجا» چون ضرورت داشت که «آنطرف» ... به عبارت ديگر، يک نفر چشمانش را به خوبي باز ميکند، اجازه نميدهد او را هيپنوتيزم کنند؛ و در تلاش است تا کلک جادوگر را کشف کند. تکنيک، فن، کلک و... چيزهايي هستند که ميتوان آنها راتعليم داد و يک طلبه ميتواند ازشان بهره بگيرد. همة آن چيزي که ميخواهيم در ميز گرد انجام بدهيم، اين است: مبادلة تجربهها، بازي براي ساختن داستان، و در عين حال، پيروي دقيق از قوانينِ بازي. اين جا محل مناسبي براي انجام اين کار است. در يک محفلِ ادبي، با حضور آقايي که در صدر مجلس نشسته و طوماري از نظرات خود را با خونسردي کامل ابراز ميکند، چيزي از رمز و راز نويسنده درک نميشود، تنها راه درک اسرار، خواندن و کار کردن همراه با گروه است. اينجا با چشمانت ميبيني که چه گونه يک داستان خلق ميشود؛ از حالت سطحي بيرون ميآيد و بنبست سر راهش را باز ميکند. به اين ترتيب، نبايد تلاش شما در اين جهت باشد که داستانهاي پيچيده و خيلي پيشرفته را مطرح کنيد. لطف کار در اين است که يک پيشنهاد ساده و اتفاق افتاده مورد بررسي قرار گيرد و ببينيم آيا اين شايستگي را داريم که بتوانيم آن را به نوبة خود به داستاني تبديل کنيم که اساس يک سناريو را براي تلويزيون يا سينما تشکيل دهد، يا که نه. براي فيلمهاي بلند، مسلماً نياز به دقت زيادي داريم که در حال حاضر موجود نيست. تجربه به ما ميگويد که داستانهاي ساده براي فيلم کوتاه - يا متوسط - بسيار مناسب است؛ لطف خاصي به کار ميبخشد و يکي از خطرات بزرگي را که در کمين است و خستگي و رکود نام دارد، دور ميکند. بايد تلاش کنيم که جلسات ما ثمر بخش باشد. گاهي زياد صحبت ميشود و کاري صورت نميگيرد. ما فرصت اندکي داريم و وقت برايمان ارزشمندتر از آن است که با حرفهاي بيهوده از دست برود. البته منظورم اين نيست که نيروي تخيل خود را خفه کنيم، بلکه بر عکس بايد به مباني فوران تخيل پايبند باشيم؛ حتا همة مهملاتي که از ذهن خطور ميکند، بايد مورد توجه قرار بگيرد. چه بسا با يک حرف ساده، بتوانيم به راه کارهاي باور نکردني دست يابيم. انتقاد ناپذيري، براي يک شرکت کننده در ميز گرد، صفت شايستهاي نيست... در واقع جمع شدن دور يک ميز گرد، نوعي بده و بستان به شمار ميرود. همه بايد آماده براي ضربه زدن و ضربه خوردن باشند. اما اين که مرز اين ضربهها کجاست، کسي نميداند؛ آدم خودش بايد متوجه شود. در عين حال، هر کس بايد تصوير روشني از آن چه ميخواهد تعريف کند، داشته باشد و بتواند از آن با چنگ و دندان دفاع کند؛ يا در صورت لزوم، انعطاف پذير باشد و بداند که مثلاً داستان او به گونهاي که تصور ميکرد، لااقل ازجنبة سمعي و بصري، جاي پيشرفت ندارد. اين حالتِ تغيير ناپذيري، همراه با انعطاف پذيري، معمولاً در همه جا جلوهگري خواهد داشت، هر چند به ندرت ميتواند حالت متمايز به خود بگيرد. من فکر ميکنم که رماننويسي با داستاننويسي تفاوت زيادي دارد. موقعي که من رماني را مينويسم، در دنياي خودم سنگربندي ميکنم و در هيچ چيز با ديگران شريک نميشوم. در واقع بر مسند غرور و استبداد مينشينم، چرا؟ چون تصورميکنم اين کار، تنها راه حفاظت از جنين است؛ تنها راه پيشرفت است؛ آن هم منحصراً به صورتي که من فکر ميکنم. بعد از تمام شدن رمان يا بخشي از آن، به شنيدن نظرات ديگران احساس نياز ميکنم. به همين دليل، آن را به تعدادي از دوستان صميمي نشان ميدهم؛ دوستاني که به انتقادات آنها اعتماد دارم. به اين ترتيب از آنها ميخواهم که نخستين خوانندگانِ رمان من باشند؛ نه براي اين که بگويند: چقدر خوب! چه قدر عالي! «بر عکس، دلم ميخواهد با صراحت معايب و کاستيهاي آن را برايم توضيح بدهند؛ چون از اين طريق آنها کمک شاياني به من ميکنند. خوب، دوستاني که فقط خوبيهاي مرا ميبينند، ميتوانند پس از چاپ کتاب، با خيال راحت از محاسن آن برايم صحبت کنند ولي آنهايي که معايب و کاستيها را هم ميبينند، ميتوانند نيازهاي من را بر آورده سازند. بدون ترديد، حق پذيرش يا رد انتقادات آنها براي من محفوظ است، ولي در عين حال کاملاً بديهي است که نميتوانم آن انتقادات راناديده بگيرم. اين تصويري از يک رمان نويس، در برابر انتقاد است، ولي در مورد فيلمنامهنويس، موضوع کاملاً تفاوت دارد. هيچ کاري به اندازة درست انجام ندادن کارهاي مربوط به حرفة فيلمنامهنويسي، تحقير و سرزنش به دنبال ندارد. حالا در مورد يک کار خلاق و توابع آن حرف ميزنيم. فيلمنامهنويس از موقع شروع نوشتن، ميداند که اين داستان لااقل يک بار به رشتة تحرير در آمده يک بار هم روي پرده رفته و يا اين حساب، داستان متعلق به او نيست. نخستين کسي که از او تقاضاي همکاري ميشود، کارگردان است تازه، اين در هنگامي است که اعضاي گروه قبلاً مشکلات مقدماتي را حل کردهاند... در عين حال نخستين ـ آدمخوار، خود کارگردان است. او که وظيفة تطبيق فيلمنامه را با اثرِ ارئه شده بر عهده داره، همة توان و استعداد خود را به کار ميگيرد تا فيلمي بسازد که باعث کسب اعتبار براي همکاران شود. در نهايت، او نقطه نظرِ نهايي را به ديگران تحميل ميکند. من تصور ميکنم کسي که رماني را ميخواند، آزادتر از کسي است که فيلمي را ميبيند. خوانندة رمان همه چيز را همان گونه که ميخواهد، به تصوير ميکشد، چهرهها، محيط، مناظر و ... در حالي که تماشاگرِ سينما يا تلويزيون، چارهاي جز پذيرش آن چه بر پرده ميبيند، ندارد. اين نوعي ارتباط تحميلي است که جايي براي اختيارات فرد باقي نميگذارد. ميدانيد چرا اجازه نميدهم صد سال تنهايي بر پردة سينماها و روي صحنه برود؟ چون به تخيل خواننده احترام ميگذارم. حقِ مطلقِ او، تخيل و تصور چهرة عمه اورسولا يا سرهنگ آئورليانوبوئنديا به طريقي است که دلش ميخواهد. انگار زياد از موضوع اصلي دور افتاديم. بحث ما مربوط به فيلمنامهنويسي نبود، ما در پي يافتن راهي براي تغذية جنون داستانسرايي يا تعريف حکايت بوديم. با اين حساب، محبوريم انرژي خودمان را در بحثهاي ميز گرد متمرکز کنيم. شخصي به من گفت بهتر است با يک سنگ دو پرنده بزنيم. صبحها در کارگاهِ عکاسي يا فيلم برداري جمع شويم و عصرها، در يک ميزگرد. به او پاسخ دادم که اين عقيده درست نيست. اگر کسي ميخواهد نويسنده شود، بايد در بيست و چهار ساعتِ شبانه روز و سيصد و شصت و پنج روزِ سال، آماده باشد. چه کسي ميگفت هرگاه به من الهام شود، مينويسم؟ او ميدانست چه ميگويد. کساني که از روي تفريح و علاقه به هنر روي مي آورند و از شاخهاي به شاخة ديگر ميپرند، به چيزي پايبند نميشوند؛ ولي ما نه ... ما نه تنها به اين حرفه علاقه داريم، بلکه همانند محکومان به اعمال شاقه، در اين کار گرفتار شدهايم. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده