sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۹۲ نویسنده: محمود دولت آبادی مردي که در کوچه مي رفت هنوز به صرافت نيفتاده بود به ياد بياورد که سيزده سالي مي گذرد که او به چهرهي خودش درآينه نگاه نکرده است. همچنين دليلي نميديد به ياد بياورد که زماني در همين حدود ميگذرد که او خنديدن خود را حس نکرده است. قطعا" به ياد گم شدن شناسنامهاش هم نميافتاد اگر راديو اعلام نکرده بود که افراد ميبايد شناسنامهي خود را نو، تجديد کنند. وقتي اعلام شد که شهروندان عزيز مواظفاند شناسنامهي قبليشان را ازطريق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامهي جديد خود را دريافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامهاش بشود، و خيلي زود ملتفت شد که شناسنامهاش را گم کرده است. اما اين که چراتصور ميشود سيزده سال از گم شدن شناسنامهي او ميگذرد، علت اين که مرد ناچار بود به ياد بياورد چه زماني با شناسنامه اش سر و کار داشته است، و آن برمي گشت به حدود سيزده سال پيش يا - شايد هم - سي و سه سال پيش، چون او در زماني بسيار پيش از اين، در يک روز تاريخي شناسنامه را گذاشته بود جيب بغل بارانياش تا براي تمام عمرش، يک بار برود پاي صندوق راي و شناسنامه را نشان بدهد تا روي يکي از صفحات آن مهر زده بشود. بعد ازآن تاريخ ديگر باشناسنامهاش کاري نداشت تا لازم باشد بداند آن را در کجا گذاشته يا درکجا گماش کرده است. حالا يک واقعهي تاريخي ديگر پيش آمده بود که احتياج به شناسنامه داشت و شناسنامه گم شده بود. اول فکر کرد شايد شناسنامه درجيب باراني مانده باشد، امانبود. بعد به نظرش رسيد ممکن است آن را در مجري گذاشته باشد، اما نه... انجا هم نبود. کوچه راطي کرد، سوار اتوبوس خط واحد شد و يکراست رفت به ادارهي سجل احوال. در ادارهي سجل احوال جواب صريح نگرفت و برگشت، اما به خانه اش که رسيد، به ياد آورد که - انگار - به او گفته شده برود يک استشهاد محلي درست کند و بياورد اداره. بله، همين طور بود. به او اين جور گفته شده بود. اما... اين استشهاد را چه جور بايد نوشت؟ نشست روي صندلي و مداد و کاغذ را گذاشت دم دستش، روي ميز. خوب ... بايد نوشته شود ما امضاء کنندگان ذيل گواهي ميکنيم که شناسنامهي آقاي ... مفقودالاثر شده است. آنچه را که نوشته بود با قلم فرانسه پاکنويس کرد و از خانه بيرون آمد و يکراست رفت به دکان بقالي که هفتهاي يک بار از آنجا خريد ميکرد. اما دکاندار که از دردسر خوشش نميآمد، گفت او را نميشناسد. نه اين که نشناسدش، بلکه اسم او را نميداند، چون تا امروز به صرافت نيفتاده اسم ايشان را بخواهد بداند. «به خصوص که خودتان هم جاي اسم راخالي گذاشتهايد!» بله، درست است. بايد اول ميرفته به لباسشويي، چون هرسال شب عيد کت و شلوار و پيراهنش را يک بارميداده لباسشويي و قبض ميگرفته. اما لباسشويي، با وجودي که حافظهي خوبي داشت و مشتريهايش را - اگر نه به نام اما به چهره - ميشناخت، نتوانست او را به جا بياورد؛ و گفت كه متاسف است، چون آقا را خيلي کم زيارت کرده است. لطفا" ممکن است اسم مبارکتان را بفرماييد؟» خواهش مي شود؛ واقعا" که. «دست کم قبض، يکي از قبضهاي ما را که لابد خدمتتان است بياوريد، مشکل حل خواهد شد.» بله، قبض. آنجا، روي ورقهي قبض اسم و تاريخ سپردن لباس و حتا اينکه چند تکه لباس تحويل شد را با قيد رنگ آن، مينويسند. اما قبض لباس... قبض لباس را چرا بايد مشتري نزد خود نگه دارد، وقتي مي رود و لباس را تحويل مي گيرد؟ نه، اين عملي نيست. ديگر به کجا و چه کسي ميتوان رجوع کرد؟ نانوايي؛ دکان نانوايي در همان راسته بود و او هرهفته، نان هفت روز خود را از آنجا ميخريد. اما چه موقع از روز بود که شاگرد شاطر کنار ديوار دراز کشيده بود و گفت پخت نميکنيم آقا، و مرد خود به خود برگشت و از کنار ديوار راه افتاد طرف خانه اش، با ورقهاي که از يک دفترچهي چهل برگ کنده بود. پشت شيشهي پنجرهي اتاق که ايستاد، خِيلکي خيره ماند به جلبک هاي سطح آب حوض، اما چيزي به يادش نيامد. شايد دم غروب يا سر شب بود که به نظرش رسيد با دست پر راه بيفتد برود اداره مرکزي ثبت احوال، مقداري پول رشوه بدهد به مامور بايگاني و از او بخواهد ساعتي وقت اضافي بگذارد و رد و اثري از شناسنامهي او پيدا کند. اين که ممکن بود؛ ممکن نبود ؟ چرا... «چرا... چرا ممکن نيست؟» با پيرمردي که سيگار ارزان ميکشيد و ني مشتک نسبتا" بلندي گوشهي لب داشت به توافق رسيد که به اتفاق بروند زيرزمين اداره و بايگاني را جستجو کنند؛ و رفتند. شايد ساعتي بعد از چاي پشت ناهار بود که آن دو مرد رفتند زيرزمين بايگاني و بنا کردند به جستجو. مردي که شناسنامهاش گم شده بود، هوشمندي به خرج داده و يک بسته سيگار با يک قوطي کبريت در راه خريده بود و باخود آورده بود. پس مشکلي نبود اگر تا ساعتي بعد از وقت اداري هم توي بايگاني معطل ميشدند؛ و با آن جديتي که پيرمرد بايگان آستين به آستين به دست کرده بود تا بالاي آرنج و از پشت عينک ذره بينياش به خطوط پروندهها دقيق مي شد، اين اطمينان حاصل بود که مرد نااميد ازبايگاني بيرون نخواهد آمد. به خصوص که خود او هم کم کم دست به کمک برده بود و به تدريج داشت آشناي کار ميشد. حرف الف تمام شده بودکه پيرمرد گردن راست کرد، يک سيگار ديگر طلبيد و رفت طرف قفسهي مقابل که با حرف ب شروع ميشد، و پرسيد «فرموديد اسم فاميلتان چه بود؟» که مرد جواب داد «من چيزي عرض نکرده بودم.» بايگان پرسيد «چرا؛ به نظرم اسم و اسم فاميلتان را فرموديد؛ درآبــدارخانه!» و مـرد گفت «خير، خير... من چيزي عرض نکردم.» بايگان گفت «چطور ممکن است نفرموده باشيد؟» مردگفت «خير... خير.» بايگان عينک ازچشم برداشت و گفت «خوب، هنوز هم دير نشده. چون حروف زيادي باقي است. حالا بفرماييد؟» مردگفت «خيلي عجيب است؛ عجيب نيست؟! من وقــت شمارا بيهوده گرفتم. معذرت ميخواهم. اصل مطلب را فراموش کردم به شما بگويم. من... من هرچه فکر ميکنم اسم خود را به ياد نميآورم؛ مدت مديدي است که آن را نشنيدهام. فکر کردم ممکن است، فکر کردم شايد بشود شناسنامهاي دست و پاکرد؟» بايگان عينکش را به چشم گذاشت و گفت «البته... البته بايد راهي باشد. اما چه اصراري داريد که حتما"...» و مرد گفت «هيچ... هيچ... همين جور بيخودي... اصلا" ميشود صرف نظر کرد. راستي چه اهميتي دارد؟» بايگان گفت «هرجور ميلتان است. اما من فراموشي و نسيان را ميفهمم. گاهي دچارش شدهام. با وجود اين، اگر اصرار داريد که شناسنامهاي داشته باشيد راههايي هست.» بي درنگ، مرد پرسيد چه راههايي؟ و بايگان گفت «قدري خرج بر ميدارد. اگر مشکلي نباشد راه حلي هست. يعني کسي را ميشناسم که دستش در اين کار باز است. مي توانم شما را ببرم پيش او. باز هم نظر شما شرط است. اما بايد زودتر تصميم بگيريد. چون تا هوا تاريک نشده بايد برسيم .» اداره هم داشت تعطيل ميشد که آن دو از پياده رو پيچيدند توي کوچهاي که به خيابان اصلي ميرسيد و آنجا ميشد سوار اتوبوس شد و رفت طرف محلي که بايگان پيچ واپيچهايش را ميشناخت. آنجا يک دکان دراز بودکه اندکي خم درگرده داشت، چيزي مثل غلاف يک خنجر قديمي. پيرمردي که توي عبايش دم در حجره نشسته بود، بايگان را ميشناخت. پس جواب سلام او را داد و گذاشت با مشتري برود ته دکان. بايگان وارد دکان شد و از ميان هزار هزار قلم جنس کهنه و قديمي گذشت و مرد را يکراست برد طرف دربندي که جلوش يک پردهي چرکين آويزان بود. پرده را پس زد و در يک صندوق قديمي را باز کرد و انبوه شناسنامهها را که دسته دسته آنجا قرار داده شده بود، نشان داد و گفت «بستگي دارد، بستگي دارد که شما چه جور شناسنامهاي بخواهيد. اين روزها خيلي اتفاق ميافتد که آدمهايي اسم يا شناسنامه، يا هردو را گم ميکنند. حالا دوست داريد چه کسي باشيد؟ شاه يا گدا؟ اينجا همه جورش را داريم، فقط نرخهايش فرق ميکند که از آن لحاظ هم مراعات حال شما را ميکنيم. بعضيها چشمشان راميبندند و شانسي انتخاب ميکنند، مثل برداشتن يک بليت لاتاري. تا شما چه جور سليقهاي داشته باشيد؟ مايليد متولد کجا باشيد؟ اهل کجا؟ و شغلتان چي باشد؟ چه جور چهرهاي، سيمايي ميخواهيد داشته باشيد؟ همه جورش ميسر و ممکن است. خودتان انتخاب ميکنيد يا من برايتان يک فال بردارم؟ اين جور شانسي ممکن است شناسنامهي يک امير، يک تاجر آهن، صاحب يک نمايشگاه اتومبيل... يا يک... يک دارندهي مستغلات... يا يک بدست آورندهي موافقت اصولي به نام شما دربيايد. اصلا" نگران نباشيد. اين يک امر عادي است. مثلا" اين دسته ازشناسنامهها که با علامت ضربدر مشخص شده، مخصوص خدمات ويژه است که... گمان نميکنم مناسب سن و سال شما باشد؛ و اين يکي دسته به امور تبليغات مربوط مي شود؛ مثلا" صاحب امتياز يک هفته نامه يا به فرض مسؤول پخش يک برنامهي تلويزيوني. همه جورش هست. و اسم؟ اسمتان دوست داريد چه باشد؟ حسن، حسين، بوذرجمهر و ... يا از سنخ اسامي شاهنامهاي؟ تا شما چه جورش را بپسنديد؛ چه جور اسمي را ميپسنديد؟» مردي که شناسنامهاش راگم کرده بود، لحظاتي خاموش و انديشناک ماند، وز آن پس گفت «اسباب زحمت شدم؛ باوجود اين، اگر زحمتي نيست بگرد و شناسنامهاي برايم پيداکن که صاحبش مرده باشد. اين ممکن است؟» بايگان گفت «هيچ چيز غيرممکن نيست. نرخش هم ارزانتر است.» ممنون؛ ممنون! بيرون که آمدند پيرمرد دکاندار سرفهاش گرفته بود و در همان حال برخاسته بود و انگار دنبال چنگک مي گشت تا کرکره رابکشد پايين، و لابه لاي سرفههايش به يکي دو مشتري که دم تخته کارش ايستاده بودند ميگفت فردا بيايند چون «ته دکان برق نيست» و ... مردي که در کوچه ميرفت به صرافت افتاد به ياد بياورد که زماني در حدود سيزده سال ميگذرد که نخنديده است و حالا... چون دهان به خنده گشود با يک حس ناگهاني متوجه شد که دندانهايش يک به يک شروع کردند به ورآمدن، فرو ريختن و افتادن جلو پاها و روي پوزهي کفشهايش، همچنين حس کرد به تدريج تکهاي از استخوان گونه، يکي از پلک ها، ناخنها و... دارند فرو ميريزند؛ و به نظرش آمد، شايد زمانش فرا رسيده باشد که وقتي، اگر رسيد به خانه و پا گذاشت به اتاقش، برود نزديک پيش بخاري و يک نظر - براي آخرين بار - در آينه به خودش نگاه کند! برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده