Lean 56968 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 بهمن، ۱۳۹۳ روزی گذشت سانتافه ای از چهارراه از اگزوزش صدای مهیبی به پای خاست پرسید بچه فال فروش از رفیق خود این لکسوز است؟ نه، به گمانم که زانتیاست آهی کشید دخترک گلفروش و گفت: این که گذشت ذره ای از پول نفت ماست این اشک دیدهی پدر و مادر من است این خون جاری از رگ و از ریشهی شماست این گفت و خواست تا برود، فالگیر گفت: نه، این شعارها همه اش باد در هواست این پولدارها که نباشند، خود بگو در این چهارراه چه کس مشتری ماست؟ از تو خودت بگو چه کسی گل خریده است آن کس که پولدار خفن هست یا گداست یا فال من وسیلهی تفریح کیست؟ هان؟ آن کس که پشت شیشهی بنز گرانبهاست جایی که پول خمس و زکات: آستین شیخ نذر و نذور مردم ما گنبد طلاست؛ جایی که اختلاس و چپاول طبیعی است؛ سرمایه های ملت ما دست دزدهاست؛ ما کودکان کوچه خیابان و چارراه روزی مان نه دست خدا، دست اغنیاست 7 لینک به دیدگاه
Lean 56968 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 بهمن، ۱۳۹۳ کودکان عزیز ایرانی بچه های قشنگ مامانی چار زانو نشسته گوش دهید قصه ای کهنه را به سبک جدید سی چهل سال پیش تر از ما در زمان پدر بزرگ شما بود یک شاه ظالم خودسر زیر پاهای او حقوق بشر هرچه میگفت وحی منزل بود منطق او فقط مسلسل بود ارتشی ها و مجلس و دولت تحت امر همان قدر قدرت دادگاه، دادگستری، قاضی چون عروسان خیمه شب بازی نخشان دست شاه بود همه باعث قاه قاه بود همه پاسخ اعتراض زندان بود چوب و شلاق، اوین و دژبان بود هر رقم انتقاد از حکام معنیش بود دشمنی نظام در نظامی که شاه حاکم بود تک صدایی محض قائم بود جز یکی حزب ها همه بسته آن یکی هم به شاه وابسته تلوزیّون و رادیو به دروغ خبر خالی و چاخان در بوق تیغ سانسور بود و مطبوعات چوبه ی دار بود و منتقدات «داد» چون راز چند مجهولی دزدی و اختلاس، معمولی پول نفت و معادن دولت رانت های کلان با لذت فک و فامیل شاه می خوردند ژنرال های شاه می بردند ملتی زیر خط ناداری پول ها جیب اهل درباری اعتیاد به شیره و هروئین بین نسل جوان بیا و ببین کاسه ی صبر ملتی لبریز یا علی گفت و بعد با یک خیز انقلابی نمود جانانه شورشی کرد قهرمانانه تا مگر ظلم ریشه کن گردد تا مگر این وطن، وطن گردد بهمنت پر ز یاس و پوپک باد دهه ی فجرتان مبارک باد 4 لینک به دیدگاه
Lean 56968 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۹۳ نگاه کن که نريزد، دهی چو باده بدستم فدای چشم تو ساقی، بهوش باش که مستم کنم مصالحه يکسر به صالحان می کوثر بشرط آنکه نگيرند اين پياله ز دستم ز سنگ حادثه تا ساغرم درست بماند بوجه خير و تصدق، هزار توبه شکستم چنين که سجده برم بی حفاظ پيش جمالت بعالمی شده روشن که آفتاب پرستم کمند زلف بسی گردنم ببست به مويی چنان فشرد که زنجير صد علاقه گسستم نه شيخ ميدهدم توبه و نه پير مغان می ز بس که توبه نمودم، زبس که توبه شکستم ز گريه آخرم اين شد نتيجه در پی زلفش که در ميان دو دريای خون فتاده نشستم ز قامتت چه گرفتم قياس روز قيامت نشست و گفت قيامت بقامتيست که هستم نداشت خاطرم انديشه يی ز روز قيامت زمانه داد به دست شب فراق تو، دستم بخيز از بر من، که از خدا و خلق، رقابت بس است کيفر اين يک نفس که با تو نشستم حرام گشت به يغما بهشت تو، روزی که دل به گندم آدم فريب تو بستم 5 لینک به دیدگاه
Lean 56968 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۹۳ من علیه سلطهی سفید و علیه سلطهی سیاه جنگیدهام. آرمانِ جامعهای دموکراتیک و آزاد را که در آن تمام مردم با هم در آشتی و با فرصتهای برابر زندگی کنند بزرگ داشتهام. این آرمانی است که امیدوارم برای آن زندگی کنم و به آن دست بیابم. اما اگر لازم شد، آرمانی است که حاضرم برای آن بمیرم. نلسون ماندلا اولین سخنرانی بعد از 27 سال زندان نه دولتی تعیین کرد و نه دهن دولتی زد 4 لینک به دیدگاه
Lean 56968 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۹۳ درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی سماع سرد بی غمان خمار ما نمی برد به سان شعله کاشکی قلندری در آمدی خوشا هوای آن حریف و آه آتشین او که هر نفس ز سینه اش سمندری در آمدی یکی نبود ازین میان که تیر بر هدف زند دریغ اگر کمان کشی دلاوری در آمدی اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا از آستین عشق او چون خنجری در آمدی فروخلید در دلم غمی که نیست مرهمش اگر نه خار او بدی به نشتری در آمدی شب سیاه اینه ز عکس آرزو تهی ست چه بودی ار پری رخی ز چادری در آمدی سرشک سایه یاوه شد درین کویر سوخته اگر زمانه خواستی چه گوهری در آمدی 4 لینک به دیدگاه
Lean 56968 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۹۳ خسته ام... خسته از تكرار زمان خسته از اين همه غوغا و سكوت خسته از روزگاران پر هياهو خسته از رفتن، ماندن، سكون خسته از گامهاي بي رمق شبانه خسته از دل، از حرارتهاي دل خسته از خود خسته ام خسته... ای مرگ مرا دریاب 3 لینک به دیدگاه
Lean 56968 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، ۱۳۹۳ امشب منتظرم برای آن لحظه نمناک و سرد ، تو بخواب من دلم گرفته آنقدر زیاد ،که تکان شانه هایم را نمیبینم دگر،تو بخواب منتظرم باران ببارد ، امشب قدمی خواهم زد به تمام غصه هایم نم نمک یک سری خواهم زد خیس شوم ، کاسه ام را پر کنم از بوی خاک تو بخواب ای آرزوهایم ، من پر از باران و خاکم ...! لحظه ای دیگر منم آماده ام ، ته نشین خواهم شد در کنارت ، دست من را هم بگیر ، بی بهانه آمده ام در خوابت ........! تو بخواب 3 لینک به دیدگاه
مرغ باغ ملکوت 1609 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۹۳ تصویب قانونی بودن ازدواج با فرزند خوانده ، تاسف میشه غیر از افسوس خوردن کار دیگه ای کرد؟ خیلی تاپیک جالب بود 2 لینک به دیدگاه
Lean 56968 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۳۹۳ انسان ظالم ترین و فاسد ترین حیوانات است، به غیر از منفعت و هوا و هوس خود چیز دیگری را نمی بیند. خودش از مرگ می ترسد، ولی سبب مرگ دیگران را فراهم می آورد. 3 لینک به دیدگاه
Lean 56968 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 اسفند، ۱۳۹۳ پرسی که ز بهر مجلس افروختنی در عشق چه لفظ هاست بردوختنی ای بی خبر از سوخته و سوختنی عشق آمدنی بود نه اندوختنی 2 لینک به دیدگاه
Lean 56968 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اسفند، ۱۳۹۳ این پندار غلط را که حاصل یک بیماری تاریخی است از ذهن خود بزداییم که :برای رهایی باید منتظر قهرمان بود. "قهرمان شمایید و مسئولانی شایسته شمایند که خواست شما را درک و در جهت آن حرکت کنند." گمان مبر که به آخر رسید کار مغان..........................هزار باده ناخورده در رگ تاک است. سید محمد خاتمی 4 لینک به دیدگاه
Lean 56968 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اسفند، ۱۳۹۳ سال 83 که آخرین حضور خاتمی در دانشگاه در کسوت ریاست جمهوری بود پرحاشیهترین حضور وی نیز بود. از آنجا که برای سخنرانی رئیس جمهور سالن نسبتا کوچکی را نسبت به جمعیت استقبال کنندگان پیش بینی کرده بودند، در حین سخنرانی، هجوم دانشجویانی که بیرون سالن بودند باعث شکسته شدن شیشه های درب سالن شد. این اتفاق خود هیجاناتی را بوجود آورد. عده ای از دانشجویان در هنگام سخنرانی خاتمی فریاد میزدند «بسه دروغ، بسه دروغ!»؛ که خاتمی پاسخ داد «شما باید منطقی باشید.» بعد از سخنان نماینده برخی از تشکلهای دانشجویی، عده ای از دانشجویان فریاد زدند «مرگ بر دیکتاتور. خاتمی! تو به ما پشت کردی» که خاتمی پاسخ داد: «نه! هنوز رویم به طرف شماست.» خاتمی ادامه داد: «باید دموکراسی را قبول داشته باشیم. فقط دیکتاتورها هستند که غیر خودشان را قبول ندارند... ما باید عقاید مختلف یکدیگر را تحمل کنیم ... »؛ که عده ای شعار دادند: «باز دروغ، باز دروغ!». رئیس جمهور گفت: «اگر بنای شما بر این است که من حرف نزنم من پا میشوم و میروم. اگر به من حق میدهید که حرف بزنم لطفا ساکت باشید و هر کس نمی خواهد برود بیرون تا کسان دیگر بیایند داخل». خاتمی همچنین گفت: «حالا نوبت من است»؛ عده ای شعار دادند «بازم حرف، بازم حرف». خاتمی گفت: «: بعد از من کسانی خواهند امد که عمل خواهند کرد و شما نتیجه عملشان را خواهید دید». 4 لینک به دیدگاه
Lean 56968 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اسفند، ۱۳۹۳ تـــــفنگـ هاے پـــــر بـــــراے شليڪ بہ مغزهاے پر ساخته شده اند! و مغزهاى خالــــے براۍ پر ڪردن اين تـــــفنگـ ها! از ڪسے ڪہ ڪتابخانہ دارد و ڪتابهاے زیادے میخواند نباید هراسید اما از ڪسے باید ترسید ڪہ تنہـا یڪ ڪتاب دارد و آن را مقدس میپندارد...!!! 5 لینک به دیدگاه
Lean 56968 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اسفند، ۱۳۹۳ با عوامل تكفیر صنف ارتجاعی باز حمله میكند دایم بر بنای آزادی در محیط طوفان زای ، ماهرانه در جنگ است ناخدای استبداد با خدای آزادی شیخ از آن كند اصرار بر خرابی احرار چون بقای خود بیند در فنای آزادی دامن محبت را گر كنی ز خون رنگین می توان تو را گفتن پیشوای آزادی فرخی یزدی ۱۳۱۸-۱۲۶۶ 4 لینک به دیدگاه
Lean 56968 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اسفند، ۱۳۹۳ دیشب الهه هنر آمد به خانه ام گرمی گرفت خلوت سرد شبانه ام در محفلی که غمناک مینمود جز ما کسی نبود رنگ سیاه طالع من در دو چشم او خوش آرمیده بود وقتی که لب گشود گویی که در دهان او بوی بهار بود گفتم که ای الهه اسطوره ای چرا دیگر به بزم شاعران، ساقی نمیشوی ؟ آیا سبوی کهنه ات خالیست از شراب ؟ آنهم شراب ناب ؟ یا آنکه ما ز بزم تو بیگانه مانده ایم ؟ بر داستان بیژن و مجنون عامری دیگر مجال گوش دادن دل سپردن نیست ما را چه رستم و سهراب مرده اند دیگر داستان پهلوانان، کهنه گشته است دیدم الهه خنده تلخی نمود و گفت ای کودک حریص من، بس کن گلایه را وقتی به جای قصه شیرین عاشقان بر هر لبی حکایت پول است واقتصاد وقتی صدای تیشه فرهاد مهرورز در کوهسار خستگی، خاموش گشته است دیگر چگونه افسانه مستانه سر دهم ؟ دیگر زمان زمانه ما نیست ای دریغ از ما گذشته است اینک سبوی من تهی نه، شکسته است از سنگ روزگار شش قرن پیش آخرین جام شراب را در کام آن شوریده شیراز ریختم آنگاه از شلوغی موهوم شاعران یکسو گریختم بس کن گلایه را … 3 لینک به دیدگاه
Lean 56968 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اسفند، ۱۳۹۳ مادری دلشکسته و تنها خسته اما جسور و بیپروا برفِ پیری نشسته بر مویاش رخت بربسته خنده از رویاش با غمی جانگداز در سینه قابِ عکسی فشرده بر سینه شده چشم و چراغِ او خاموش یادبودی گرفته در آغوش پیشِ چشمِ جهانیان چون شیر قد علم کرده با یکی تصویر آتشی در نگاهِ او خفته بر لباش حرفهایِ ناگفته: هستیِ من که در تب و تاب است بهرِ این نازنینِ در قاب است پسرم زیرِ چکمهها جان داد چکمه را ره چهکس به زندان داد؟ او که چیزی نخواست جز شادی کرد خود را فدایِ آزادی 3 لینک به دیدگاه
Lean 56968 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، ۱۳۹۳ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﻭﯾﺪ! ﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﮔﻮﺭ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪ ﯼ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﯿﺪ ﻭ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺘﺎﻥ ﮐﻨﯿﺰﮐﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﻣﺪﺍﺭِ ﻣﻄﺒﺦ ﻭ ﺑﺴﺘﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﮐﻒِ ﺩﺳﺖﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﺎﺗﻞِ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽﺍﻧﺪ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﯿﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﺎ ﺁﻥﻫﺎ؟ ﺩﺳﺖﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺁﺭﺍﯾﺶِ ﺯﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺳﯿﺪ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺕﻫﺎﺷﺎﻥ ﭘﺎﮎ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﮐﺸﻮﺭﯼ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻡِ ﺑﯽ ﭼﻬﺮﻩ ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﻭﯾﺪ! ﻣﺎ ﻗﺮﻥﻫﺎﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱِ ﺍﺳﯿﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ. ﮐﺎﺳﻪﯼ ﺍﺳﯿﺪﺗﺎﻥ ﺍﺯ ﻧﯿﺰﻩﯼ « ﭼﻨﮕﯿﺰ » ﻭ ﻗﺪﺍﺭﻩﯼ «ﺍﺳﮑﻨﺪﺭ » ﺧﻄﺮﻧﺎﮎﺗﺮ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮِ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ﻭ ﺯﻥﻫﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺭﻫﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﺩﺷﺎﻥ ﭘﺮﭼﻢ ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ. 5 لینک به دیدگاه
Lean 56968 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۳ حتی مارکس هم از بعضی کارگرها متنفر بود… کارگری شغل شرافتمندانه ای است انسان نان بازوهایش را میخورد هرچند خیلی وقت ها گرسنه مانده ام دروغ و ناسزا شنیده ام بیکار بوده ام اما هرگز حاضر نیستم در ساختمانی کار کنم که قرار است روزی بر سر در آن بنویسند؛ زندان مرکزی 3 لینک به دیدگاه
Lean 56968 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اسفند، ۱۳۹۳ انسان بی عقل ترین گونهء زندهء روی زمین هست، خدایی نامریی را پرستش می کند و طبیعتی مرئی رو نابود... بدون اینکه متوجه بشود طبیعتی که نابودش می کند، همان خدای نامریی است که پرستش می کند. 4 لینک به دیدگاه
Lean 56968 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اسفند، ۱۳۹۳ ناظم تو میکروفون پرسید: کی میدونه پایتخت آمریکا کجاست؟ داد زدیم: واشینگتون گفت یه مرگ بر آمریکایی بگین که تو واشینگتون بشنون. ما هم یه داد زدیم که فتق و حلقمون پاره شد. ناظم پرسید کی میدونه حرم آقا اما حسین کجاس؟ داد کشیدیم: کربلا گفت: حالا یه صلوات بفرستین که آقا تو کربلا بشنون!! ما هم یه فریاد کشیدیم که نزدیک بود قالب تهی کنیم! گذشت اون روزا......خیلی طول کشید که بفهمیم همین واشنگتن مهد دمکراسی و مبارزه با تبعیض و برده داری است لس انجلس مهد تاریخ سینماست نیواورلئان مهد موسیقی جاز است نيويورك مهد اقتصادیاد گرفتیم باید از اون همسایه ای که ساعت هفت صبح با صدای عربدمون بیدارشون کردیم عذر بخوایم! یاد گرفتیم به هرکس و ناکسی نگیم مرگ بر تو!! ولی نفهمیدیم تو واشنگتن و کربلا صدامونو شنیدن؟؟! واشنگتنیا فهمیدن چیزی تو دل این بچه ١١ساله نبوده؟هیچگاه درک نکردم، چرا کافری که بیمار می شود، دچار عذاب الهی شده و مسلمانی که بیمار می شود، دچار آزمون الهی!مرض که یکی ست! شاید تفاوت در نگرش انسانهاستچرا فکر نکردیم به جای این حرفا داد بزنیم:مرگ بر بیسوادی! مرگ بر عقب افتادگی! مرگ بر گشنگی! مرگ بر خونریزی و دشمنی! مرگ بر خرافات!به اینجای متن که رسیدم به خودم گفتم این که نشد، تا کِی می خواهیم تو این دور باطل سِیر کنیم! باز هم که میگیم مرگ؟! کی می خواد این واژه از لغت نامهء اجتماعی ما پاک بشه؟ اصلا چرا مرگ؟بجای مرگ بر بیسوادی بگیم: درود بر خردورزی بجای مرگ بر عقب افتادگی بگیم: درود بر پیشرفت بجای مرگ بر گشنگی بگیم: درود بر عدالت اجتماعی بجای مرگ بر خونریزی و دشمنی بگیم: درود بر انسان گرایی و درود بر صلح بجای مرگ بر خرافات بگیم: درود بر خرافه زدایی 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده