رفتن به مطلب

مسابقه تشخيص هويت شماره پنج


ارسال های توصیه شده

نقل است كه روزي محمدِ ادمين نزد شيخ يوحنا آمد :ws3: و با پوزخندي وي را چنين گفت : اي شيخ دگر كاربران ما براي شرافت اسپم مي كنند آن وقت شما براي امتياز ؟

 

شيخ در جواب گفت : خوب البت كه هركس براي نداشته هايش اسپم مي كند ! :ws47::ws28:

flowerysmile.gifخیلی زیبا بود ایلیا جان

 

راستی ما تو مهندسان یه تاپیک داشتیم به نام اندر حکایات باشگاه مهندسان... حکایات و داستان از کاربرا و مدیرای باشگاه به همین سبک و سیاق میگفتن

خیلی جالب بود.

فکر کنم محمد چند ماه پیش همچین تاپیکی زده بود ... :ws52:

  • Like 7
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 876
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

خیلی خوش اومدین حامد جان :w00: guntootsmiley2.gif

 

من به عنوان کوچیک ترین عضو سیبیلوها :banel_smiley_90: و معاون رئیس قبلۀ سیبلوها از رئیسم خواهش میکنم این حامد عزیز :there: رو در برنامۀ آتی ِ حملۀ سیبیلویی قرار بده :gnugghender:

 

 

 

خیلی هم زشت بودی :w31:

 

sigh.gif

مامی جون برو دارمتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

اینو هستم اساسی

تا خون در رگ ماست آرههههههههههههه:ws3:

  • Like 9
لینک به دیدگاه
:ws47::ws47::ws47::ws47::ws28::ws28::ws28::ws28::ws47::ws47::ws47::ws47:

بترکی ایلیا مردم از خندهههههههههههههههههههههه

دخیخا:ws47:ایولللللللللللللللللللللللللللللللللل:ws47::ws47:

 

 

 

مي گويند كه در زمان هاي قديم روزي ضعيفه اي با چارقد صورتي كه خويشانش مهسا مي خواندند به نزد محمدِ ادمين آمد و وي را گفت : ادمينا ! آيا مي شود اندر مسابقه اي رهنمون خٌلف روا داريم ؟

 

محمد ادمين نگاهي بر ضعيفه انداخت و گفت خير نمي شود !

 

ضعيفه خنده اي كرد و گفت : اما ما كرديم شد ! :ws17:

  • Like 9
لینک به دیدگاه
خیلی خوش اومدین حامد جان :w00: guntootsmiley2.gif

 

من به عنوان کوچیک ترین عضو سیبیلوها :banel_smiley_90: و معاون رئیس قبلۀ سیبلوها از رئیسم خواهش میکنم این حامد عزیز :there: رو در برنامۀ آتی ِ حملۀ سیبیلویی قرار بده :gnugghender:

 

 

 

خیلی هم زشت بودی :w31:

 

sigh.gif

 

 

من به عنوان رئیس سیبیلوو ها میگم باشه:ws3:

حامد مردی:guntootsmiley2:

  • Like 9
لینک به دیدگاه
مي گويند كه در زمان هاي قديم روزي ضعيفه اي با چارقد صورتي كه خويشانش مهسا مي خواندن به نزد محمدِ ادمين آمد و وي را پرسيد : ادمينا ! آيا مي شود اندر مسابقه اي رهنمون خٌلف روا داريم ؟

 

محمد ادمين نگاهي بر ضعيفه انداخت و گفت خير نمي شود !

 

ضعيفه خنده اي كرد و گفت : اما ما كرديم شد ! :ws17:

:ws28::ws28::ws28::ws28::ws28::ws28::ws28::ws28:

  • Like 6
لینک به دیدگاه
پس ماها اینجا هویجیم اینهمه اسپم کردیم تاپیک رو بالا نگه داشتیم:icon_razz::w00:

 

هویج که خوبه :w00::w00:

اینهمه منو دعوا کردن اینهمه مرجان وارد زندگیه من کردن :w00::w00: آب هویج شدیم رفت:brodkavelarg:

نه شما دوتا استثنائاً گلابي هستيد :hanghead:

امشب یا به همه ماها 10 امتیاز اضافه میشه یا شیشه میشه برا انجمن نمیذارم:icon_razz:

pirates5B15D_th.gif

:banel_smiley_4:

دروغ نگفتن دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش اید.

حالا محمد هم میدونه مموش و حامد مشکل دارن مثل خودش امتیاز هم بهشون میده

:ubhuekdv133q83a7yy7

يوحنا جان دلت خوشه ها .. حكايتي رو نقل مي كنم اندر خساست محمدِ مدير ! :ws3:

 

 

آورده اند كه روزي محمدِ ادمين (!) با يكي از مديرانِ خود گفت كه از مال خود، پاره‌اي گوشت بستان و از آن طعامي بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم.:ws17: مدير شاد شد. برياني ساخت و پيش او آورد. محمد خورد و گوشت به مدير سپرد. ديگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتي زعفراني بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. مدير فرمان برد.

 

محمد نوش جان كرد و گوشت به مدير سپرد. روز ديگر گوشت مضمحل بود و از كار افتاده، گفت: اين گوشت بفروش و مقداري روغن بستان و از آن طعامي بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم.

مدير گفت: اي محمد، تو را به‌خدا بگذار من همچنان مدير تو باشم، اگر خيري در خاطر مبارك مي‌گذرد، به نيت خدا اين گوشت پاره را آزاد كن! :ws28:

:ws47:

نقل است كه روزي محمدِ ادمين نزد شيخ يوحنا آمد :ws3: و با پوزخندي وي را چنين گفت : اي شيخ دگر كاربران ما براي شرافت اسپم مي كنند آن وقت شما براي امتياز ؟

 

شيخ در جواب گفت : خوب البت كه هركس براي نداشته هايش اسپم مي كند ! :ws47::ws28:

:ws47:

مي گويند كه در زمان هاي قديم روزي ضعيفه اي با چارقد صورتي كه خويشانش مهسا مي خواندند به نزد محمدِ ادمين آمد و وي را گفت : ادمينا ! آيا مي شود اندر مسابقه اي رهنمون خٌلف روا داريم ؟

 

محمد ادمين نگاهي بر ضعيفه انداخت و گفت خير نمي شود !

 

ضعيفه خنده اي كرد و گفت : اما ما كرديم شد ! :ws17:

:ws17: تو فقط ببين مموش كيه :shad: هر كارِ نشدي رو شد ميكنه :shad:

من به عنوان رئیس سیبیلوو ها میگم باشه:ws3:

حامد مردی:guntootsmiley2:

تو بيخود كردي كه رئيسي :w00::brodkavelarg:

اینا رو تو همون تاپیک حکایات بگو ایلیا :ws28:

:shad:

ادميني بايد برقصه :shad:

  • Like 9
لینک به دیدگاه

و باز هم اندر خساست مدير !!

 

آورده اند كه چندي بود حكيم ايليا و مريدان از كوچه اي مي گذشتند كه بر حسب اتفاق محمدِ ادمين نيز در آن كوچه سكني داشت مريدان مرغ برياني در سفره ي محمد ادمين مي ديدند كه سه روز پي در پي بود و نمي‌خورد. حيكم چون مريدان را چونان يافت رو به ايشان كرد و به خنده اي گفت : بنگريد كه عمر اين مرغ، بعد از مرگ،‌ درازتر از عمر او خواهد بود پيش از مرگ !! :ws28:

  • Like 8
لینک به دیدگاه
و باز هم اندر خساست مدير !!

 

آورده اند كه چندي بود حكيم ايليا و مريدان از كوچه اي مي گذشتند كه بر حسب اتفاق محمدِ ادمين نيز در آن كوچه سكني داشت مريدان مرغ برياني در سفره ي محمد ادمين مي ديدند كه سه روز پي در پي بود و نمي‌خورد. حيكم چون مريدان را چونان يافت رو به ايشان كرد و به خنده اي گفت : بنگريد كه عمر اين مرغ، بعد از مرگ،‌ درازتر از عمر او خواهد بود پيش از مرگ !! :ws28:

 

اندر احوالات اين ادميني هر چي بگي كمه :ws3: يه خصوصيتاي بد بدي داره كه نميدوني :4564:

خسيسي باز خوبه،‌دست بزنم داره خيلي شديد :4564::4564:

پريشب هم توي مسنجر منو كلي تهديد كرد :4564::4564::4564:

ميگن قاتل اين قتلاي زنجيره‌اي خودشه :4564:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

آقا بذارين از پشت همين تريبون من خاطره سومم رو كه خيلي طرفدار هم داره بگم :ws3:

سه شب مونده به ميلاد فرخنده‌ي ايماني، ديدم هنوز هيشي نتونستم بگيرم، كلي نااميد شده بودم :shad: نااميد نه هااا،‌الكي گفتم :ws3: گفتم به اين سيبيلو كه فردا پا ميشي مياي با من بريم بازار من خريد دارم :banel_smiley_4:

اينم دانشگاه‌ داشت، از طرفي گفت من وقت ندارمو اين حرفا، من هنوز وقت نكردم با انوشه بيرون برم، هي تو ممنو ميكشوني بيرون :banel_smiley_4: منم گفتم وظيفته :banel_smiley_4:

خلاصه باز قرار شد ساعت 11 تا 11:30 صب مترو باشيم! از اونجاييكه من تا مترو حدود 50 مين فاصله داشتم، گفتم 10 الي 10:10 ميرم بيرون :banel_smiley_4:

اما بازم اين سيبيل از فرط خوشحالي كه منو ميبينه، ساعت 10 زنگيد و گفت من دارم ميام، نيم ساعت ديگه ميرسم :shad:

مثه دفه‌ي قبل هر چي خواستم نثارش كردمو تندي آماده شدم :shad::shad::shad:

خلاصه رسيدم ايستگاه،‌ديدم بدجوري دولا شده روي موبايلش و غرق شده توش!! منم رفتم كنارش نشستم :shad: بازم از بس خنگه نفهميد :shad:

دستم رو گذاشتم پشتش كلي ترسيد :ws47::ws47:

خلاصه نيس ما ايستگاه امام خميني قرار داشتيم :ws3: اونجا هم كه شلوووووووووووووووخ :shad: اين سيبيلوي بيتربيت گير داد بريم تو مردونه :4564: هر چي گفتم بابا تو بي حيايي،‌من عمرا بدون مرد سوار نميشم!! حرف توي گوشش نرفت كه نرفت :4564: تهديدم كرد كه با سيبيلاش خفه‌ام ميكنه اگه نرم :4564:

منم با زور سوار شدم و توي دلم هر چي دوست داشتم نثارش كردم :shad::shad::shad: از خدا هم طلب عفو بخشش كردم به خاطر اين كار زشت سپيد سيبيل :shad:

گفتم حالتو جا ميارم!!!

رفتيم سوار شديم، حالا مثه چسب رازي چسبيده بهم! انگار مجبوره!! انقده سفت منو بغل كرد كه يه لحظه فك كردم الان من عليرضام :shad::shad:

نميدونم چرا اين وسط هي ريسه ميرفت از خنده،‌ميفتاد بغل من! :icon_razz: نفهميدم آخر دليل اين كارشو (:ws17:)

خلاصه! رسيديم بازار ... گشتيم و گشتيم و گشتييييييييييم.... به بازار لباساي مردونه رسيديم :ws3:

همه هم با نگاهاشون داشتن قورتمون ميدادن :ws3: بعد از كلي زير و رو كردن مغازه‌ها گفتم سپيده من از اينا نميخوام بريم يه جا ديگه بخريم :ws3::ws17:

خلاصه خيلي از اين حركتم لذت بردم كه اين همه خستش كردم ، بعد گفتم از اينا نميخوام :ws17:

آها، براش يه تاپ خريده بودم،‌انقده ذوق مرگ شده بود وسط بازار در آورده بود مثه بچه ها ذوق ميكرد :shad::shad:

بعدش برگشتيم، بردمش يه جايي كه كليييييييي لباساي خوشملي داشت :shad:

بعدشم اون لباسه كه تو آلبومم هست رو خريديمو، هر چي منتظر شدم برام ناهار نخريد :4564::4564:

تازه اين انقده بيتربيته و دريده و بي حياس كه همون اول كفشاشو با من عوض كرد :4564: كفشاش بوي سيبيل مرده ميداد :4564::4564:

كفشاي خودمم بوي سيبيل مرده گرفت بعدش :4564: همونجا انداختم توي جوب پا برهنه اومدم خونه :4564:

از اون مغازه‌ها كه رفتيم، اين بچه پرروي حسوووووووووود ، زودي يه پيرهن واسه علي خريد كه مثلا كم نياره :w00:

ولي توي بازار خيلي من با اين دختره اذيت شدم خدايي :4564:

آخه نيس چشاش مشكل داره، بازارم كه جاي شلووووووووووخ و پر از نامحرم :4564: همش تو بغل اينو اون داشت ميرفت :4564::4564:

خيلي جمع و جور كردن اين سخته، خدا صبر بده به عليرضا :4564:

توي بازار است هم زياده ديگه، يه اسبه بيشاره داشت ناهار ميخورد،‌پريد تمام ناهارشو خورد :4564::4564::4564: ميگفت تا حالا ناهار به اين تازگي نخورده بودم :4564:

  • Like 10
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.

×
×
  • اضافه کردن...