FrnzT 18194 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت، ۱۳۸۹ نقل است كه روزي محمدِ ادمين نزد شيخ يوحنا آمد و با پوزخندي وي را چنين گفت : اي شيخ دگر كاربران ما براي شرافت اسپم مي كنند آن وقت شما براي امتياز ؟ شيخ در جواب گفت : خوب البت كه هركس براي نداشته هايش اسپم مي كند ! خیلی زیبا بود ایلیا جان راستی ما تو مهندسان یه تاپیک داشتیم به نام اندر حکایات باشگاه مهندسان... حکایات و داستان از کاربرا و مدیرای باشگاه به همین سبک و سیاق میگفتن خیلی جالب بود. فکر کنم محمد چند ماه پیش همچین تاپیکی زده بود ... 7 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت، ۱۳۸۹ خیلی خوش اومدین حامد جان :w00: من به عنوان کوچیک ترین عضو سیبیلوها :banel_smiley_90: و معاون رئیس قبلۀ سیبلوها از رئیسم خواهش میکنم این حامد عزیز :there: رو در برنامۀ آتی ِ حملۀ سیبیلویی قرار بده :gnugghender: خیلی هم زشت بودی :w31: مامی جون برو دارمتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت اینو هستم اساسی تا خون در رگ ماست آرههههههههههههه 9 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20162 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت، ۱۳۸۹ :ws47::ws47::ws28::ws28::ws47::ws47:بترکی ایلیا مردم از خندهههههههههههههههههههههه دخیخاایولللللللللللللللللللللللللللللللللل:ws47: مي گويند كه در زمان هاي قديم روزي ضعيفه اي با چارقد صورتي كه خويشانش مهسا مي خواندند به نزد محمدِ ادمين آمد و وي را گفت : ادمينا ! آيا مي شود اندر مسابقه اي رهنمون خٌلف روا داريم ؟ محمد ادمين نگاهي بر ضعيفه انداخت و گفت خير نمي شود ! ضعيفه خنده اي كرد و گفت : اما ما كرديم شد ! 9 لینک به دیدگاه
alireza&sepide 5478 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت، ۱۳۸۹ خیلی خوش اومدین حامد جان :w00: من به عنوان کوچیک ترین عضو سیبیلوها :banel_smiley_90: و معاون رئیس قبلۀ سیبلوها از رئیسم خواهش میکنم این حامد عزیز :there: رو در برنامۀ آتی ِ حملۀ سیبیلویی قرار بده :gnugghender: خیلی هم زشت بودی :w31: من به عنوان رئیس سیبیلوو ها میگم باشه حامد مردی:guntootsmiley2: 9 لینک به دیدگاه
alireza&sepide 5478 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت، ۱۳۸۹ مي گويند كه در زمان هاي قديم روزي ضعيفه اي با چارقد صورتي كه خويشانش مهسا مي خواندن به نزد محمدِ ادمين آمد و وي را پرسيد : ادمينا ! آيا مي شود اندر مسابقه اي رهنمون خٌلف روا داريم ؟ محمد ادمين نگاهي بر ضعيفه انداخت و گفت خير نمي شود ! ضعيفه خنده اي كرد و گفت : اما ما كرديم شد ! :ws28::ws28::ws28::ws28: 6 لینک به دیدگاه
Mohammad Aref 120454 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت، ۱۳۸۹ اینا رو تو همون تاپیک حکایات بگو ایلیا 8 لینک به دیدگاه
mamooshak 8194 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت، ۱۳۸۹ پس ماها اینجا هویجیم اینهمه اسپم کردیم تاپیک رو بالا نگه داشتیم:icon_razz::w00: هویج که خوبه :w00::w00:اینهمه منو دعوا کردن اینهمه مرجان وارد زندگیه من کردن :w00::w00: آب هویج شدیم رفت:brodkavelarg: نه شما دوتا استثنائاً گلابي هستيد امشب یا به همه ماها 10 امتیاز اضافه میشه یا شیشه میشه برا انجمن نمیذارم:icon_razz: دروغ نگفتن دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش اید.حالا محمد هم میدونه مموش و حامد مشکل دارن مثل خودش امتیاز هم بهشون میده :ubhuekdv133q83a7yy7 يوحنا جان دلت خوشه ها .. حكايتي رو نقل مي كنم اندر خساست محمدِ مدير ! آورده اند كه روزي محمدِ ادمين (!) با يكي از مديرانِ خود گفت كه از مال خود، پارهاي گوشت بستان و از آن طعامي بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. مدير شاد شد. برياني ساخت و پيش او آورد. محمد خورد و گوشت به مدير سپرد. ديگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتي زعفراني بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. مدير فرمان برد. محمد نوش جان كرد و گوشت به مدير سپرد. روز ديگر گوشت مضمحل بود و از كار افتاده، گفت: اين گوشت بفروش و مقداري روغن بستان و از آن طعامي بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. مدير گفت: اي محمد، تو را بهخدا بگذار من همچنان مدير تو باشم، اگر خيري در خاطر مبارك ميگذرد، به نيت خدا اين گوشت پاره را آزاد كن! نقل است كه روزي محمدِ ادمين نزد شيخ يوحنا آمد و با پوزخندي وي را چنين گفت : اي شيخ دگر كاربران ما براي شرافت اسپم مي كنند آن وقت شما براي امتياز ؟ شيخ در جواب گفت : خوب البت كه هركس براي نداشته هايش اسپم مي كند ! مي گويند كه در زمان هاي قديم روزي ضعيفه اي با چارقد صورتي كه خويشانش مهسا مي خواندند به نزد محمدِ ادمين آمد و وي را گفت : ادمينا ! آيا مي شود اندر مسابقه اي رهنمون خٌلف روا داريم ؟ محمد ادمين نگاهي بر ضعيفه انداخت و گفت خير نمي شود ! ضعيفه خنده اي كرد و گفت : اما ما كرديم شد ! تو فقط ببين مموش كيه :shad: هر كارِ نشدي رو شد ميكنه :shad: من به عنوان رئیس سیبیلوو ها میگم باشه حامد مردی:guntootsmiley2: تو بيخود كردي كه رئيسي :w00::brodkavelarg: اینا رو تو همون تاپیک حکایات بگو ایلیا :shad: ادميني بايد برقصه :shad: 9 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20162 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت، ۱۳۸۹ و باز هم اندر خساست مدير !! آورده اند كه چندي بود حكيم ايليا و مريدان از كوچه اي مي گذشتند كه بر حسب اتفاق محمدِ ادمين نيز در آن كوچه سكني داشت مريدان مرغ برياني در سفره ي محمد ادمين مي ديدند كه سه روز پي در پي بود و نميخورد. حيكم چون مريدان را چونان يافت رو به ايشان كرد و به خنده اي گفت : بنگريد كه عمر اين مرغ، بعد از مرگ، درازتر از عمر او خواهد بود پيش از مرگ !! 8 لینک به دیدگاه
rahele_s 6472 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت، ۱۳۸۹ دمت گرم بابا ایلیا تو دیگه کی هستی 7 لینک به دیدگاه
mamooshak 8194 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت، ۱۳۸۹ و باز هم اندر خساست مدير !! آورده اند كه چندي بود حكيم ايليا و مريدان از كوچه اي مي گذشتند كه بر حسب اتفاق محمدِ ادمين نيز در آن كوچه سكني داشت مريدان مرغ برياني در سفره ي محمد ادمين مي ديدند كه سه روز پي در پي بود و نميخورد. حيكم چون مريدان را چونان يافت رو به ايشان كرد و به خنده اي گفت : بنگريد كه عمر اين مرغ، بعد از مرگ، درازتر از عمر او خواهد بود پيش از مرگ !! اندر احوالات اين ادميني هر چي بگي كمه يه خصوصيتاي بد بدي داره كه نميدوني خسيسي باز خوبه،دست بزنم داره خيلي شديد :4564: پريشب هم توي مسنجر منو كلي تهديد كرد :4564: ميگن قاتل اين قتلاي زنجيرهاي خودشه 6 لینک به دیدگاه
mamooshak 8194 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت، ۱۳۸۹ آقا بذارين از پشت همين تريبون من خاطره سومم رو كه خيلي طرفدار هم داره بگم سه شب مونده به ميلاد فرخندهي ايماني، ديدم هنوز هيشي نتونستم بگيرم، كلي نااميد شده بودم :shad: نااميد نه هااا،الكي گفتم گفتم به اين سيبيلو كه فردا پا ميشي مياي با من بريم بازار من خريد دارم اينم دانشگاه داشت، از طرفي گفت من وقت ندارمو اين حرفا، من هنوز وقت نكردم با انوشه بيرون برم، هي تو ممنو ميكشوني بيرون منم گفتم وظيفته خلاصه باز قرار شد ساعت 11 تا 11:30 صب مترو باشيم! از اونجاييكه من تا مترو حدود 50 مين فاصله داشتم، گفتم 10 الي 10:10 ميرم بيرون اما بازم اين سيبيل از فرط خوشحالي كه منو ميبينه، ساعت 10 زنگيد و گفت من دارم ميام، نيم ساعت ديگه ميرسم :shad: مثه دفهي قبل هر چي خواستم نثارش كردمو تندي آماده شدم :shad::shad::shad: خلاصه رسيدم ايستگاه،ديدم بدجوري دولا شده روي موبايلش و غرق شده توش!! منم رفتم كنارش نشستم :shad: بازم از بس خنگه نفهميد :shad: دستم رو گذاشتم پشتش كلي ترسيد :ws47: خلاصه نيس ما ايستگاه امام خميني قرار داشتيم اونجا هم كه شلوووووووووووووووخ :shad: اين سيبيلوي بيتربيت گير داد بريم تو مردونه هر چي گفتم بابا تو بي حيايي،من عمرا بدون مرد سوار نميشم!! حرف توي گوشش نرفت كه نرفت تهديدم كرد كه با سيبيلاش خفهام ميكنه اگه نرم منم با زور سوار شدم و توي دلم هر چي دوست داشتم نثارش كردم :shad::shad::shad: از خدا هم طلب عفو بخشش كردم به خاطر اين كار زشت سپيد سيبيل :shad: گفتم حالتو جا ميارم!!! رفتيم سوار شديم، حالا مثه چسب رازي چسبيده بهم! انگار مجبوره!! انقده سفت منو بغل كرد كه يه لحظه فك كردم الان من عليرضام :shad::shad: نميدونم چرا اين وسط هي ريسه ميرفت از خنده،ميفتاد بغل من! :icon_razz: نفهميدم آخر دليل اين كارشو () خلاصه! رسيديم بازار ... گشتيم و گشتيم و گشتييييييييييم.... به بازار لباساي مردونه رسيديم همه هم با نگاهاشون داشتن قورتمون ميدادن بعد از كلي زير و رو كردن مغازهها گفتم سپيده من از اينا نميخوام بريم يه جا ديگه بخريم خلاصه خيلي از اين حركتم لذت بردم كه اين همه خستش كردم ، بعد گفتم از اينا نميخوام آها، براش يه تاپ خريده بودم،انقده ذوق مرگ شده بود وسط بازار در آورده بود مثه بچه ها ذوق ميكرد :shad::shad: بعدش برگشتيم، بردمش يه جايي كه كليييييييي لباساي خوشملي داشت :shad: بعدشم اون لباسه كه تو آلبومم هست رو خريديمو، هر چي منتظر شدم برام ناهار نخريد :4564: تازه اين انقده بيتربيته و دريده و بي حياس كه همون اول كفشاشو با من عوض كرد كفشاش بوي سيبيل مرده ميداد :4564: كفشاي خودمم بوي سيبيل مرده گرفت بعدش همونجا انداختم توي جوب پا برهنه اومدم خونه از اون مغازهها كه رفتيم، اين بچه پرروي حسوووووووووود ، زودي يه پيرهن واسه علي خريد كه مثلا كم نياره :w00: ولي توي بازار خيلي من با اين دختره اذيت شدم خدايي آخه نيس چشاش مشكل داره، بازارم كه جاي شلووووووووووخ و پر از نامحرم همش تو بغل اينو اون داشت ميرفت :4564: خيلي جمع و جور كردن اين سخته، خدا صبر بده به عليرضا توي بازار است هم زياده ديگه، يه اسبه بيشاره داشت ناهار ميخورد،پريد تمام ناهارشو خورد :4564: ميگفت تا حالا ناهار به اين تازگي نخورده بودم 10 لینک به دیدگاه
NYX 1007 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت، ۱۳۸۹ :ws28: :ws28: :ws28: :ws28: خاطره ات باحال بود در حد تیم ملی :w00: 6 لینک به دیدگاه
mamooshak 8194 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت، ۱۳۸۹ :ws28: :ws28: :ws28: :ws28: خاطره ات باحال بود در حد تیم ملی :w00: نه اتفاقا اصلا حال تعريف خاطره نداشتم،وگرنه خيلي باحالتره بود 5 لینک به دیدگاه
NYX 1007 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت، ۱۳۸۹ نه اتفاقا اصلا حال تعريف خاطره نداشتم،وگرنه خيلي باحالتره بود سانسور هم داشت؟ 5 لینک به دیدگاه
mamooshak 8194 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت، ۱۳۸۹ سانسور هم داشت؟ آره :ws47: يه سوتي داد كه نميشه در ملا عام تعريف كنم :ws47: 5 لینک به دیدگاه
NYX 1007 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت، ۱۳۸۹ آره :ws47: يه سوتي داد كه نميشه در ملا عام تعريف كنم :ws47: میشه منم خاطره بگم؟ 6 لینک به دیدگاه
mamooshak 8194 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت، ۱۳۸۹ میشه منم خاطره بگم؟ آره بگو 6 لینک به دیدگاه
rahele_s 6472 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت، ۱۳۸۹ دوباره غیرتی شد :ws47: :ws47: 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده