رفتن به مطلب

خدایا


ارسال های توصیه شده

  • 3 هفته بعد...

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي‌گفت: مي‌آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه‌هايش را مي‌شنود و يگانه قلبي‌ام كه دردهايش را در خود نگه مي‌دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه‌اي از درخت دنيا نشست.

فرشتگان چشم به لبهايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

"با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست". گنجشك گفت: لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي‌هايم بود و سرپناه بي كسي‌ام.

 

تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي موقع چه بود؟ چه مي‌خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود؟ و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند.

خدا گفت:

ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني‌ام بر خاستي.

 

اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. گريه‌هايش ملكوت خدا را پر كرد.

  • Like 5
لینک به دیدگاه
خدایاااااااااااااا.................

خنده های تلخ امروزم را بگیر!!!!!!!!!!!!!!!!!

یکی ازان گریه های شیرین کودکی ام راپس بده..............:5c6ipag2mnshmsf5ju3:5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

:icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol:

لینک به دیدگاه

خدایا گم شدم ازتو

شدم بازیچه ی دنیا

شدم وسوسه ی تقدیر

شدم آلوده ی فردا

ببین من گم شدم از تو

به این دنیا گرفتارم

بیا آغوشتو واکن

از این دنیا بیزارم

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...