spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۲ اوریانا فالاچی اوریانا فالاچی (به ایتالیایی: Oriana Fallaci) (۲۹ ژوئن ۱۹۲۹- ۱۵ سپتامبر ۲۰۰۶) روزنامهنگار، نویسنده و مصاحبه گر سیاسی برجسته ایتالیایی بود که در شهر فلورانس متولد شد و در سن ۷۷ سالگی در همان شهر درگذشت. وی در دوران جنگ جهانی دوم به عنوان یک چریک ضد فاشیسم فعالیت میکرد. آنچه بیش ار هر چیز به معروفیت وی کمک نمود، مجموعه مصاحبههای مفصل و مشهور او با رهبران سرشناسی همچون محمدرضا پهلوی، یاسر عرفات، ذوالفقار علی بوتو، روحالله خمینی، ایندیرا گاندی، معمر قذافی و هنری کیسینجر بود. اوریانا فالاچی در ۲۹ ژوئن سال ۱۹۲۹ در زمان زمامداری موسولینی در فلورانس به دنیا آمد. نه ساله بود که جنگ جهانی دوم شروع شد و پدر او که از موسولینی نفرت داشت، وارد جنبش مقاومت زیرزمینی گردید. اوریانا هم گرچه بعدها نوشت که دوطرف جنگ تفاوت چندانی نداشتند اما به پدر کمک میکرد و تا پایان جنگ تجربههای وحشتناکی را پشت سر گذاشت. هنوز بیست ساله نشده بود که نوشتن در روزنامهها را آغاز نمود و به قول خودش قدرت واژهها را کشف کرد. به خاطر قدرت بیان بالا، درک خاص سیاسی، جسارت فوق العاده به سرعت از نویسنده ستون کوچکی در یک روزنامه محلی، به خبرنگاری بینالمللی که برای تعدادی از معتبرترین نشریات اروپا قلم میزد تبدیل شد. هر جای دنیا که در آن زمان کانون خبری و رسانهای جنگ قدرت بین زورمداران میبود او را به خود جذب می کرد. فالاچی در پی سالها فعالیت حرفهای خود، موفق به دریافت جوایز معتبر بسیاری (از جمله مدال طلای تلاش فرهنگی برلوسکونی، جایزه آمبرگنو درو؛ معتبرترین جایزه شهر میلان، جایزه آنی تیلور مرکز مطالعات فرهنگ عامه نیویورک و...) شد. او همچنین یک بار کاندیدای دریافت جایزه نوبل ادبیات گشت.[نیازمند منبع] در ایران نام اوریانا فالاچی در اواخر دهه چهل شمسی (دهه شصت میلادی) با ترجمه آثار وی علیه جنگ ویتنام و حکومتهای دیکتاتوری باقیمانده در اروپا (یونان، اسپانیا و پرتغال) مطرح گردید. وی یک بار در سال ۱۳۵۱ برای مصاحبه با شاه سابق و بار دیگر در سال ۱۳۵۸ برای مصاحبه با آیتالله خمینی و مهندس بازرگان به ایران سفر کرد. این مصاحبهها، آخرین بار در سال ۱۳۸۳ همراه با مصاحبه معمر قذافی، آریل شارون و لخ والسا در ایران منتشر شد. اوریانا فالاچی که به لحاظ عقاید سیاسی از چپ بریده و راستگرا محسوب میشد[نیازمند منبع]، از نظر مذهبی یک «ملحد مسیحی» به شمار میآمد؛ زیرا او ظاهراً به خدا ایمانی نداشت، اما گهگاهی تمایلاتی را به مسیحیت نشان میداد. به عنوان نمونه او در اگوست ۲۰۰۵ با پاپ بندیکت شانزدهم دیدار کرد. او هنگامی که فهمید به نوعی سرطان قابل کنترل دچار است تصمیم گرفت دیگر کتاب ننویسد و بقیه عمر را به استراحت بپردازد. او با نگاه ویژهای که به زندگی داشت (که نه خدا را قبول داشت و نه خلقت تصادفی جهان و نه هیچ تئوری دیگری از لائیکها و دیگر دانشمندان دین گریز) گوشه گیرانه در آپارتمانش در نیویورک و ویلایش در توسکانی ایتالیا به زندگی مشغول بود. زمانی که حادثه یازده سپتامبر روی داد، اوریانا نتوانست در برابر این وسوسه بزرگ مقاومت کند. کتابی در اکتبر ۲۰۰۲ از او به چاپ رسید به نام خشم و غرور که در آن خواهان نابودی آنچه امروزه به نام اسلام مطرح است شدهاست. انتشار این کتاب سبب شد که فالاچی در سن هفتاد و دو سالگی آرامش خود رااز دست بدهد و مجبور باشد همواره تحت محافظت نیروهای پلیس قرار بگیرد. همچنین این کتاب پیگردهایی را برای نویسندهاش به دنبال داشت. اما تمام این مسایل حاشیهای مانع از فروش بالای این کتاب در سال ۲۰۰۲ در ایتالیا نشد. مسلمانان در ایتالیا و فرانسه پس از انتشار این کتاب او را تهدید به مرگ کردند. اما پاسخ او این بود که: «من از نه سالگی با درد و مرگ دست و پنجه نرم کردهام. در ویتنام، در لبنان، مکزیک، بولیوی و یا هر جای دیگر. اما از سال ۱۹۹۲ که زیر تیغ جراحی برای بهبود سرطان سینه قرار گرفتهام هر روز میمیرم.» اوریانا فالاچی، در ۱۵ سپتامبر ۲۰۰۶، در سن هفتاد و شش سالگی در بیمارستانی در شهر فلورانس ایتالیا، بر اثر ابتلا به سرطان درگذشت. در سالهای دهه شصت اوریانا یک سال در ویتنام و مکزیک زندگی کرد و کتابی با عنوان زندگی، جنگ و دیگر هیچ نوشت که نگاهی است آگاه بر پشت سنگر جنگ، بر اجتماعی که آتش و باروت، از انسان جزمشتی گوشت دریده ازهم و لاشهای خون آلود و کبود، چیزی بر جای نمیگذارد. او این کتاب را در پاسخ خواهر کوچکش که میپرسید «زندگی یعنی چه؟» نوشت. کتاب با نثر خاص اوریانا و بسیار خشن، گاهی خوشبینانه و گاهی بسیار بدبینانهاست. این کتاب جوایز زیادی را برای او به ارمغان آورد. کتاب مهم دیگرش با نام مصاحبه با تاریخ در سال ۱۹۷۴ به چاپ رسید که مجموعه مصاحبههای او با شخصیتهای بزرگ سیاسی است. تنوع این اشخاص و سبک و جسارت مصاحبه گری او برایش شهرتی فوق العاده به بار آورد. در همین دوران سالهایی را با یک انقلابی یونانی به نام الکساندر پاناگولیس زندگی کرد و پس از کشته شدن وی در سال ۱۹۷۶، کتابی درباره او به نام «یک مرد» نوشت. از کتابهای دیگر او میتوان به پنه لوپه به جنگ میرود، نامه به کودکی که هرگز زاده نشد که فریادی است از خشم نسبت به آنچه بر سر بشر آمده در عین حال از عشق مادر شدن میگوید. کتاب کوچکی که از نخستین سطر تا انتها سرشار از احساس شادی، ترس، مهربانی، یاس، خشم، امید، افسردگی و اضطراب است. شاید بحث اصلی کتاب سقط جنین باشد اما به طور کلی تمام دیدگاههای موجود در باره زن را توجیه میکند. کتاب دیگر او اگر خورشید بمیرد نام دارد که به مشاهداتش از آمریکا بر میگردد.این کتاب سوگنامه ایست در رثای از دست رفتن خوبیها، یا بهتر بگویم مجموعه سوالاتی است که از خواننده سوال میکند اگر خوبیها بمیرد چه خواهد شد. «اگر خدا بخواهد...» که بیشتر شبیه یک رمان است در سال ۱۹۹۱ چاپ شد. داستان آن در بیروت میگذرد و راجع به جنگهای داخلی لبنان است و نیم نگاهی نیز به جنگ خلیج فارس دارد. در کتاب خشم و غرور که دراکتبر ۲۰۰۲ به چاپ رسید، فالاچی اسلام را هدف قرار میدهد و آن را به کوهستانی تشبیه میکند که ۱۴۰۰ سال است تکان نخورده، با غارهایی در ضلالت بی انتها که هیچ دری به سوی فتوحات تمدن جدید نگشودهاست. او همچنین پیشوایان اسلامی را به مخالفت با مظاهر تمدن متهم مینماید. کتابشناسی جنس ضعیف زندگی، جنگ و دیگر هیچ نامه به کودکی که هرگز زاده نشد ۱۹۷۵ مصاحبه با تاریخ ۱۹۷۶ یک مرد ۱۹۷۹ اگر خورشید بمیرد - دربارهٔ برنامه فضایی امریکا خشم و غرور ۲۰۰۱ *** بی مصرف:سفر حول زن ۱۹۶۱ هفت گناه هالیوود ۱۹۵۸ پنه لوپه به جنگ میرود ۱۹۶۲ 10 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۲ اگر تو ثروتمند باشی، سرما یک نوع تفریح می شود تا پالتو پوست بخری، خودت را گرم کنی و به اسکی بروی، اگر فقیر باشی، برعکس، سرما بدبختی می شود و آن وقت یاد می گیری که حتی از زیبایی یک منظره زیر برف متنفر باشی. کودک من! تساوی تنها در آن جایی که تو هستی وجود دارد، مثل آزادی. ما تنها توی رحم برابر هستیم. نامه به کودکی که هرگز زاده نشد/ اوریانا فالاچی 9 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۲ اوریانا فالاچی , مشهورترین روزنامه نگار عصر معاصر , بخشی از شهرتش را از مصاحبه های جنجالی اش داشت . او مصاحبه را تهاجمی آغاز می کرد و با همین شیوه ادامه می داد.سوالاتی که می پرسید حیرت انگیز بود و حتی تصور استفاده از چنین سوالاتی برای سایر خبرنگاران هم سخت بود. او دو بار به ایران آمد. شاید کتاب " مصاحبه با تاریخ " را دیده باشید ; مجموعه مصاحبه های اوریانا فالاچی با شخصیت های مهم جهان در عصر بعد از جنگ جهانی . همه سیاستمداران دوست داشتند فالاچی با آنها مصاحبه کند و در عین حال هم همه از او می ترسیدند. سوالات فالاچی ویران کننده بود و کمتر سیاستمداری حریف او می توانست بشود.فقط او بود که می توانست هنری کسینجر , وزیر خارجه آمریکا را آنقدر سوال پیچ کند تا کسینجر به " ابلهانه " بودن جنگ ویتنام اعتراف کند . او در مصاحبه با شاه , او را وادار کرد تا سیاست های ضد انسانی خود را در رابطه با اعدام مخالفین را بروز دهد و به قول خودش موفق شود شاه را چنان عصبانی کند که سخنانی بگوید که معمولا نمی گفت . مصاحبه فالاچی با شاه که در روزنامه لس آنجلس تایمز , 30دسامبر 1973 چاپ شد باعث ممنوع شدن کتاب های فالاچی در ایران تا پایان حکومت پهلوی و تیرگی روابط ایران و ایتالیا شد. فالاچی یک بار دیگر هم به ایران امد . شش سال بعد آخر تابستان 1358 فالاچی حاضر شد با روسری به قم برود و با معروفترین چهره خبری ان روز دنیا دیدار کند . بعد از ده روز انتظار , دیدار با امام خمینی (ره) فراهم شد . او چادر به سر کرده بود و ابوالحسن بنی صدر , نقش مترجم را بر عهده داشت . فالاچی مصاحبه گر در این دیدار چنان تحت تآثیر اماتم قرار گرفت که خطاب به امام گفت " شما مطمئن باشید من تمام تبلیغاتی را که علیه شما می کنند را بر هم می زنم " اوریانا فالاچی درباره این مصاحبه دو بار توضیح داده است , ابتدا در لید چاپ اول مصاحبه که در " تایمز " 7 اکتبر 1979 چاپ شد چیزی نوشت و سالها بعد در دیداری که مارگارت تالبوت , ستون نویس " نیویورکر " با او داشت , توضیحاتی داد که در شماره 5 ژوئن 2006 نیویورکر چاپ شد. او در مقدمه تایمز آورد : " از همان لحظه اول فهمیدم فضا آن طور نیست که فکر می کردم. من شاید تحت تآثیر فضای ساده خانه آیت الله که در یک کوچه خاکی واقع شده بود , قرار داشتم ... در این مصاحبه آیت الله خمینی , نه بستن روزنامه آیندگان رو تکذیب کرد , نه اعدام ها را و نه محدودیت های حرکت کمونیست ها را . او با تمام مصاحبه شوندگان قبلی فرق داشت . " اما در مصاحبه نیویورکر , فالاچی اینطور تعریف کرده که ضمن مصاحبه , با رسیدن به بحث حجاب اسلامی و چادر و اصرار فالاچی , , امام جواب داده که " حجاب مانع فعالیت زنان نیست " و " ما اجباری در کار نداریم " فالاچی هم شیطنت می کند و چادر را بر می دارد . امام بلافاصله اتاق را ترک می کند . " آیت الله با چنان سرعتی از اتاق خارج شد که برای مردی با آن سن و سال غیر قابل تصور بود " سه روز بعد , فالاچی موفق می شود دوباره پیش امام برود . مرحوم احمد خمینی به او می گوید دیگر حرفی از چادر نزند تا امام عصبانی نشود . اما او به محض روبرو شدن با امام حرف چادر را به مبان می کشد " آیت الله خمینی اول ساکت مرا نگاه کرد , بعد سایه لبخندی پیدا شد و بعد قشنگ خندید . بعدآ احمد خمینی به من گفت تا حالا هیچ کس نتوانسته بود پدرم را اینطور بخنداند. فالاچی می گوید تصویرش از امام چیزی شبیه به مجسمه میکل آنژ است . می گوید " خمینی خوش قیافه ترین پیرمردی بود که در عمرم دیده ام . زمین تا آسمان با دیگر رهبران خاورمیانه مثل قذافی و عرفات که مثل عروسک های خیمه شب بازی بودند فرق داشت. خمینی چیزی مثل پاپ یا یک سلطان مقتدر بود , یک رهبر واقعی . مردم ایران بیش از اندازه او را دوست داشتند . در حد یک پیامبر , یا از آن بالاتر , در اندازه یک خدا . " با مرگ اوریانا فالاچی در سن 77 سالگی بر اثر نوعی از سرطان در سپتامبر و شهر مورد علاقهی او یعنی فلورانس، چیز دیگری نیز همراه با او از بین رفت و آن، هنر مصاحبهگری بود. دوران اوج و قهرمانی او در دههی 1970 بود. در طول این دهه، او جهان را تطهیر کرد و همواره قدرتهای بزرگ، افراد مشهور و خودبزرگبینان را آزار میداد تا زمانی که حاضر به مصاحبه با او میشدند و سپس در حد انسانهای معمولی تحقیرشان میکرد. در گفتوگویی که با سرهنگ قذافی در لیبی داشت، با صراحت از او پرسید: "آیا شما میدانید بسیار منفور و دوستنداشتنی هستید؟". از گرفتن فیگورهایی که تحسین عمومی بیشتری برمیانگیخت نیز دریغ نمیورزید. در ابتدای گفتوگو با لخ والسا، او رهبر ضدکمونیستهای لهستان را با سوالی عجیب، اینگونه خجالتزده کرد که: "آیا کسی تا به حال به شما گفته که به لحاظ فیزیکی، چهرهی استالین را تداعی میکنید؟" همان بینی، همان نیمرخ، همان ویژگیها و همان سبیل! و معتقدم که همان قد و همان اندازه." هنری کیسینجر نیز در اوج کنترل و سلطهی هیپنوتیزممانندی که بر رسانههای آمریکا داشت، مواجههی خود با فالاچی را مصیبتآمیزترین گفتوگوی سراسر عمر خود قلمداد میکرد! البته دلیل سادهیی هم دارد. این مرد همیشه مرفه که مشتری بزرگترین کارتلهای دنیا بود، موفقیتهای خود را به این موارد نسبت میداد. 10 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۲ " بسیاری از مردم تصور می کنند جنگ جهانی سوم جز برای مدیترانه در نخواهد گرفت، اما من فکر می کنم خطر در گرفتن آن بخاطر ایران خیلی بیشتر است..." جملات فوق بخشهایی از مصاحبه محمدرضا شاه وقت ایران با اوریانا فالاچی روزنامه نگار ایتالیایی در اکتبر 1973 در تهران است. نکته جالبی هم در این مصاحبه به چشم می خورد و آن هم پیش بینی جنگ عراق با ایران (در سال 1973) از سوی محمدرضاشاه است. وی می گوید: "من از جنگ جهانی سوم به عنوان یک چیز ممکن صحبت می کنم، به این امید که روی ندهد. بعنوان یک احتمال کوتاه مدت، من بیشتر یک جنگ کوچک علیه یک همسایه را می بینم... تنها عراق نیست که ما را رنج می دهد. در واقع ما جز دشمن در مرزهایمان نداریم." در آن سالها برای اولین بار محمدرضا شاه از لزوم استفاده از کامپیوتر در ایران سخن می گوید و برای آن، از استفاده از کامپیوتر در صنعت فرش بافی یاد می کند. شاه وقت ایران همچنین در این مصاحبه از رسیدن ایران به پنج قدرت برتر جهان در آینده ای نزدیک خبر داده بود و می گوید منابع نفت رو به پایان است و « تا کمتر از صد سال دیگر داستان نفت پایان خواهد پذیرفت... درباره نفرینی به نام نفت خیلی نوشته شده است.. وقتی کسی نفت دارد تا اندازه ای خوب است ولی در عین حال ناخوشی یزرگی هم هست، زیرا خطر بزرگ است. جهان ممکن است به سبب این نفت نفرین شده منفجر بشود.» وی در پایان به مقایسه اروپائیان با ایرانیان می پردازد: « ما ایرانیها تفاوت چندانی با شما اروپائیان نداریم. اگر زنان ما چادر بر سر می کنند، شما هم روسری زنان کاتولیک را بر سر دارید. اگر مردان ما چند زن داشته باشند شما هم زنانی دارید که به آنها رفیقه می گویید. اگر شما خود را برتر می دانید، ما هیچ عقده ای نخواهیم داشت. ما هرگز فراموش نمی کنیم که آنچه شما می دانید چیزی است که ما سه هزار سال پیش به شما آموخته ایم!» برگرفته از کتاب مصاحبه با تاریخ – جلد دوم اوریانا فالاچی – ترجمه پیروز ملکی 10 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۲ چوب کبریت به جای قلم خون بر زمین چکیده به جای جوهر ، پاکت از یاد رفته ی باند پانسمان به جای کاغذ... اما چه بنویسم؟ شاید تنها فرصت نوشتن نشانی خود را داشته باشم شگفتا! جوهرم منعقد می شود... برایتان از سیاه چالی می نویسم در یونان! شاید بتوان قطعه بالا را که از زیباترین سروده های الساندرو پاناگولیس است مقدمه ای دانست برای یادداشتی بر یک مرد... مردی که تا آخرین نفس تسلیم نشد و باقی ماند. داستان یک مرد الساندرو پاناگولیس ، شاعر و مبارز یونانی در سال ۱۹۷۶ در یک تصادف ظاهرا اتفاقی کشته شد. اما مرگ او مسبب نگاشته شدن رمانی تحت عنوان "یک مرد" توسط اوریانا فالاچی بود که ریز به ریز زندگی او را بیان می کرد. "یک مرد" در واقع خاطرات چندین سال زندگی مشترک فالاچی و پاناگولیس است. داستان این رمان از تشییع جنازه پاناگولیس آغاز می شود و بعد چندین سال به عقب باز می گردد. هنگامی که پاناگولیس نقشه سوءقصد به جان پاپادوپولس ، دیکتاتور یونان را به مرحله اجرا در می آورد. او در این ترور شکست می خورد. مدت زیادی در زندان شکنجه می شود و بعد در دفاعیه خود در دادگاه با نطقی آتشین توجه جهانیان را به خود جلب می کند. پاناگولیس تا مرز اعدام پیش می رود، اما نجات پیدا می کند و سال های سال در زندان می ماند. او درست پنج دقیقه قبل از اعدام در اثر فشار سازمان ملل به حکومت یونان نجات می یابد و سال های سال را در زندان می گذراند. آنجور که خودش می گوید: کسی که تا مرز اعدام پیش می رود و نجات پیدا می کند میل عجیبی به مردن برایش باقی می ماند و تا پایان عمر منتظر مرگ است. پاناگولیس مدت ها در یک زندان قبرمانند زندگی می کند تا این که فرمان عفو عمومی در راستای نمایشی دروغین از دموکراسی در یونان به جهانیان ، برای همه زندانیان صادر می شود و پاناگولیس نیز آزاد می شود. اما او خیلی زود دوباره مبارزه را از سر می گیرد. در همین هنگام است که اوریانا فالاچی ، خبرنگار بین المللی به بهانه مصاحبه با او ملاقات می کند و آن دو به هم علاقه مند می شوند. بعدها آن دو به ایتالیا مهاجرت می کنند و چندین سالی را پاناگولیس از خارج از کشور مبارزه اش را ادامه می دهد. اما بعد از این که شورای نظامی یونان کنار زده می شود و حکومت جدیدی جای حکومت سابق را می گیرد و دموکراسی ظاهری بر یونان حاکم می شود پاناگولیس باز هم به مبارزه ادامه می دهد. او ابتدا در انتخابات شرکت می کند و نماینده مجلس می شود و سپس مدارکی را علیه اونگولوس آوروف ، وزیر دفاع که درصدد است دیکتاتوری جدیدی را با حاکمیت ارتش آغاز کند ، جمع آوری می کند و تعدادی از آنها را به انتشار می رساند. اما خیلی زود در یک سانحه رانندگی ترور می شود. کل داستان یک مرد بر اساس واقعیت و از زبان فالاچی خطاب به پاناگولیس نوشته شده و این رمان کلا یک نامه سرگشاده است. درباره پاناگولیس... شاعر و مبارز آزادی خواه یونان با فاشیست ها می جنگد و از آنها بیزار است. اما با کمونیست های انقلابی چپی هم میانه خوبی ندارد و آنها را انقلابی ها ت..می می خواند. او اصولا پیرو هیچ ایسمی نیست و هیچ ایدئولوژی را قبول ندارد. عقیده دارد کمونیست ها یک دیکتاتور را از جا برمی دارند و دیکتاتور جدیدی را جای او می نشانند. پاناگولیس در جایی می نویسد: " بسیاری روشن فکران بر این گمانند که روشن فکر بودن یعنی تولید ایدئولوژی یا دست کاری کردن آن تا جایی که فرمول هایش قابلیت این را داشته باشند که بتوانند زندگی را تفسیر کنند! بدون توجه به حقیقت ، به انسان و شخصیت او و بدون توجه به این که خود آنها هم از مغز خالی درست نشده اند! قلبی دارند ، یا حداقل چیزی شبیه قلب ، روده ای و چیزهای دیگری و در نتیجه احتیاجات و احساساتی که به هوش انسانی ارتباطی ندارند و تحت کنترل آنها نیست! این روشن فکران هوشمند نیستند ، نادانند! اصولا روشن فکر نیستند ، مریدان یک ایدئولوژی اند و با همان دگم اندیشی یک مرید قبول نمی کنند که با کرنش کردن به یک ایدئولوژی دیگر قادر به آزاد اندیشیدن نخواهند بود ، حتی اگر در آن ایدئولوژی زنا و طلاق حرام تلقی شده باشد! علت عدم آزاد اندیشی این است که باید همه ی جنبه های زندگی را مطابق قالب های آن ایدئولوژی قضاوت کنند. یک طرف بهشت و یک طرف دوزخ! یک طرف مشروع و یک طرف نامشروع! نتیجه این که از پی گیر شدن دست می شویند و شرافت خود را بر باد می دهند! نمونه اش همین روشن فکری چپ که این روزها خیلی مد شده است! همیشه حاضرند دیکتاتورهای راستی را محکوم کنند ، اما خود مقابل دیکتاتورهای چپ زانو می زنند! دیکتاتورهای راستی را آنالیز می کنند و با اعلامیه و کتاب با آنها مبارزه می کنند ، اما در مورد دیکتاتورهای چپی یا سکوت می کنند و یا چس ناله ای و انتقادی و دیگر هیچ! گاهی هم به ماکیاولیسم متوسل می شوند که: هدف وسیله را توجیه می کند! کدام هدف؟ جامعه ای که بر اساس اصول مجرد ریاضیات پی ریزی شده است؟ ..... به خاطر همین محاسبات بر اساس همین فاناتیسم کوردل ایدئولوژیکی است که کشتار جمعی و اختناق در یک رژیم راست گرا محکوم می شود، اما همان کشتار جمعی و همان قتل و همان اختناق اگر در رژیم چپ گرا اتفاق بیافتد مشروع و قابل توجیه است! نتیجه این که بلای بزرگ قرن ما ایدئولوژی است! " پاناگولیس از آنجا که پیرو هیچ ایسم و هیچ حزبی نبود پشتوانه محکمی هم نداشت و به تنهایی می جنگید. جالب آن که پس از مرگ او همه آنهایی که قبلا به او پشت کرده بودند یا آنها را انقلابی ت..می می نامید سعی می کردند از مرگ او سوءاستفاده تبلیغاتی کنند و نشان دهند که با او همراه بوده اند. وقتی اسقف اعظم ارتدوکس برای تبرک جنازه او و در اصل برای نشان دادن خودش به کلیسا آمد و روی تابوت خم شد تا آن را ببوسد بر اثر فشار جمعیت شیشه تابوت شکست و او روی جنازه پاناگولیس افتاد! و بعد از خجالت خودش را بین جمعیت گم کرد... اوریانا فالاچی چند بار هم از طرف اطرافیان آوروف تهدید شده بود که : اگر کتابت را چاپ کنی دخلت را می آوریم.اما او با شجاعت داستان زندگی یک مرد را نگاشت و .... 6 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۲ متن مصاحبه اوریانا فالاچی با اقای خمینی - امیدوارم حضرت امام به سؤالاتی كه می پرسم و شاید بعضی ها به ظاهر مسخره بیاید، با صبر و حوصله ای كه در ایشان می بینم به سادگی جواب بدهند. ¤ سؤال ها را انتخاب كنید و آن سؤالی را بپرسید كه مهم است، برای این كه زیاد طول نكشد. -ایران در دست شماست و حرف های شما قانون می شود در این كشور و حالت اجرایی پیدا می كند، بعضی ها هستند كه فكر می كنند در این كشور آزادی نیست. شما چه می فرمایید. ¤ ایران در دست من نیست، در دست ملت است. ملت هم كسی كه خدمتگزار باشد و مصالحشان را بخواهد، با آزادی مطلق به او ممكن است رو بیاورند. در مملكت ما آزادی اندیشه هست، آزادی قلم هست، آزادی بیان هست ولی آزادی توطئه و آزادی فسادكاری نیست. - این هایی كه الان دم از مخالفت می زنند، عده ای اند كه اكثرشان مبارزه كرده اند و زجر كشیده اند و ضدرژیم گذشته بودند. چه طور امكان دارد كه فضا و حق وجود به اینها نداد؟ ¤ معلوم می شود كه درست از اوضاع ما مطلع نیستید. آنها كه رنج كشیده اند و در این باره فعالیت كرده اند این توده مردم اند. آنها یك عده شان در خارج بوده اند و حالا آمده اند در داخل و می خواهند بدون سختی و رنج استفاده كنند. یك دسته هم اینجا بودند و در پناهگاه ها و یا درخانه ها بودند و بعد از این كه ملت رنج ها را كشید و خون داد و همه كارها را كرد اینها آمده اند و دارند استفاده می برند. مع ذلك كسی جلوی اینها را نگرفته است و آزادی دارند. - شما الان انقلاب كردید ولی هنوز ثروتمند و فقیر در بین كشور شما هست. ¤ ما الان بچه ای شش ماهه داریم. با آن وضع و گرفتاری هایی كه ایران داشته شما چه توقع از بچه شش ماهه ای كه پنجاه و چند سال در زمان ما و 2500 سال در تاریخ عقب رانده شده است! الان اول راه است و ما با تمام خرابی هایی كه رژیم سابق برای مان گذاشته است مواجه هستیم. - آن هایی كه از شما ترس ندارند و من دیدم كه الان این جا جلوی منزل شما و در تهران هم دیدم كه «خمینی خمینی» می كنند. آیا شما این تعصب را برای پیشرفت و رشد انسان خطرناك نمی بینید؟ ¤ این تعصب نیست. این به اصطلاح شما دموكراسی دوستی است. اینها احساس كرده اند كه روی مصالح آنها عمل می كنیم. احساس كرده اند كه ما نمی خواهیم ظلم بكنیم. نه یك تعصب خشكی باشد بدون منطق و مبنا و من اصلا هیچ خطری در این احساس نخواهم كرد. - راجع به شاه، آیا شما دستور داده اید كه او را در خارج بكشند؟ ¤ نه من دستور ندادم. من میل دارم كه برگردد ایران و او را محاكمه كنیم. اگر او كشته بشود از دست ما می رود، لكن اگر حفظش كنیم و بیاوریم به اینجا ممكن است این ثروت برگردد به ایران. - اگر شاه، اموال را پس بدهد شما رهایش می كنید؟ ¤ راجع به خیانت هایش اگر چنانچه پول ها را به ما پس بدهد، دیگر حرفی با او در این زمینه نیست. یك خیانت هایی به اسلام و مردم كرده است كه آنها دیگر بخشیدنی و قابل جبران نیست. آنهایی را كه در 15 خرداد كشته، همه را زنده كند دیگر حرفی نیست!! - این برای شما یك امید است كه او برگردد و محاكمه شود؟ ¤ تقریباً یك آرزو است. - شما مطمئن باشید چیزی از دست نمی دهید، من تمام تبلیغاتی كه علیه شما كردند را به هم می زنم. ¤ خیال می كنید. - در مورد چادر، آیا صحیح است كه این زنها خود را در زیر چادر مخفی كنند؟ این زن ها انقلاب كردند، كشته دادند، زندان رفتند. حالا دیگر دنیا عوض شده، حالا این صحیح است كه مثلا اینها خودشان را مخفی كنند؟ ¤ اولاً این كه این یك مسئله اختیاری است. ما اعلام می كنیم به زن ها كه هركس می خواهد با چادر و هركس می خواهد با پوشش اسلامی بیاید بیرون. از 35 میلیون جمعیت ما 33 میلیونش بیرون می آید. شما چه حقی دارید كه اختیار را از دست آنها بگیرید؟ این چه دیكتاتوری است كه شما نسبت به زن ها دارید؟! و ثانیاً این كه برای حدود زن هایی كه به سن و سال شما رسیده اند هیچ چیزی نیست، ما زن های جوانی كه وقتی ایشان آرایش می كنند و می آیند، یك فوج را دنبال خودشان می كشند، این ها را داریم جلویشان را می گیرم! شما هم دل تان نسوزد. 6 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۲ دیباچه : متن زیر برگرفته از کتاب«زندگی،جنگ و دیگر هیچ!» نوشتهی خانم «اوریانا فالاچی» خبرنگار زبدهی ایتالیایی است که مصاحبههای او با شخصیتهای تاثیرگذار در عرصهی سیاسی و ...جهان،زبانزد خاص و عام است . «زندگی،جنگ و دیگر هیچ!» نمایشگر یک سال از زندگی نویسنده است که در پاسخ خواهر کوچکش که پرسیده بود:«زندگی یعنی چه؟» نوشته است.وی پاسخ این سؤال را در نبردها،زد و خوردها،وحشیگریها و مرگ در جنگ ویتنام جستجو کرده است.و نیز در مکزیک؛جایی که در«میدان سه فرهنگ» همزمان با گشایش المپیک مکزیک،زخم عمیقی برداشت.مشاهدات او ابعاد دیگری هم دارد که ویژهی خود اوست.او همهی مشکلاتی را که گریبانگیر بشر است میبیند و مطرح می کند. «زندگی،جنگ و دیگر هیچ!» برداشت ویژهای دارد،هم بدبین است،هم خوشبین.نمایندهی زندگی امروز ما است. بدبین است چون از هیچ یک از ابعاد ننگ آمیز بشر چشم نپوشیده و زندگی بشر را زیر سؤال برده است.خوشبین است چون در پایان به نتایج امیدوار کنندهای میرسد که به نوعی راه«چگونه زیستن» در دنیای امروز و به دور از بیهودگی و بی تفاوتی و چشم پوشی بر دردهای گریبانگیر بشری را نمایان میسازد. .................................................. ..... ...«الیزابت» کوچک و شکننده و شاد تا چند ماه دیگر پنج سالش تمام میشود.او را به خود فشردم و شروع کردم برایش به کتاب خواندن.ناگهان مرا نگاه کرد و پرسید: ـ «زندگی یعنی چه؟» جواب احمقانهای به او دادم. ـ زندگی،لحظهایست میان تولد و مرگ. ـ مرگ چیه؟ ـ مرگ هنگامهای است که همه چیز تمام میشود. ـ مثل زمستان؟هنگامی که برگهای درختان میریزد؟ولی عمر یک درخت با زمستان تمام نمیشود،نه؟هنگامی که بهار بیاید،درخت دوباره زنده میشود. ـ ولی برای مردن اینطور نیست.زن و بچهها هم همین طور.هنگامی که کسی مرد،برای همیشه مرده، دیگر زنده نمیشود. ـ نه این درست نیست! ـ چرا الیزابت،حالا بخواب. ـ من حرف تو را قبول ندارم.فکر میکنم هنگامی که کسی بمیرد،مثل درختها دوباره در بهار زنده میشود. .................................................. .......... فردای آن روز به ویتنام رفتم.در ویتنام جنگ بود،آتش بود و خون.خبرنگاری بودم که دیر با زود گذارش به آنجا میافتاد.شب شد و خوابیدم.ناگهان صدای جنگ،گوشها را پر کرد.همهجا میلرزید.خرابیها به بار آمد.قلبها سوراخ شد و در یک آن،شیون کودکان بیسرپرست و مادرانی که کودکانشان از دست رفته بود،به گوش رسید.و من خیلی زود فهمیدم که در بهار کسی دوباره زنده نمیشود. من به این فکر میکردم که در سوی دیگر دنیا،گفت و گو بر سر این است که آیا میتوان قلب بیماری را که فقط 10 دقیقه از عمرش باقی است،به جای قلب بیمار دیگری پیوند زد تا به زندگی باز گردد؟ در حالی که این جا هیچ کس از خودش نمیپرسد که آیا درست است که جان یک عده انسان سالم و بیگناه را بریزند ... نفرت و خشم سراپایم را میلرزاند و مغزم را سوراخ میکند.با خود قرار میگذارم که این گستاخی دنیا را برای تو،«الیزابت» و برای دیگران تعریف کنم. برای تو که تضادهای این دنیای پرهیاهو را نمیشناسی الیزابت.و برای تو که نمیدانی چرا هنگامی که میخندم از ته دل میخندم و هنگامی که گریه میکنم،این چنین زیاد میگریم.چرا گاهی که باید شاد باشم،خوشحال نمیشوم و گاهی مشکلپسند و گاه سهل میگیرم.تو هنوز نمیدانی؛در این دنیا با کوشش و معجزه زندگی انسان رو به مرگ را نجات میدهند،ولی مرگ صدها،هزاران و میلیونها موجود زنده و سالم را باعث میشوند!!میدانی؟! زندگی خیلی بیشتر از لحظهای میان تولد و مرگ است؛ولی باز هم موفق به یافتن جواب در خور نشدم.آیا نگرانی و تشویش خود را برای کودکی بازگو کردن کار درستی است؟کوشش داشتم این کار را بکنم،ولی بعد اندیشیدم: «داستان را باقصههایی از خرگوش کوچولو،پروانهها و فرشتههای نگهبان تمام کنم.با گول زدنهای همیشگی. ولی الیزابت بعدا خواهد فهمید که پروانهها در ابتدا کرم بودند،خرگوشها همدیگر را میدرند و فرشتههای نگهبان وجود عینی و خارجی ندارند.» زنده بودن چه خوب است.چه خوب بود از اینکه زنده ایم همیشه خوشحال باشیم.آن هنگام،میتوانستیم حس کنیم که صبحگاهان،صورت را با لیوانی آب شستن چه لذتی دارد!حتا اگر شب قبل با لباس عرق کرده خوابیده باشیم! میدانی سحرگاه امروز چه اتفاقی رخ داد؟فرمانده دستور داده بود که پناهگاههای ویتنام شمالی را با فانتوم بمباران کنند،ولی پناهگاهها خیلی نزدیک به محل نگهداری زخمیها بود.بمب درست به میان زخمیها افتاد و قتل عام وحشتکی را باعث شد.این اشتباه سبب شد تا ما اولین بالگرد خبرنگاری را از دست بدهیم.هنگامی که بالگرد دوم رسید،خلبانش گفت که بالگرد نخست را«ویت کنگها» به تلافی ساقط کردهاند.با شنیدن این خبر فقط لرزشی در خودم احساس کردم.میدانی؛ انسان زود به همه چیز عادت میکند.از این که قرار بمیرم و نمردم، دیگر تعجب نمیکنم.برایمان عادت شده و عادت کردهایم که در برابر خرابیها و بیرحمیها حتا مژه هم بر هم نزنیم.در عین حال زندگی شیرین است. از «جورج»می پرسم: ـ در هنگام شلیک به چه چیز فکر میکنی؟ ـ فقط به کشتن و این که کشته نشوم.همیشه هنگام حمله ترس عجیبی همهی وجودم را فرا میگیرد.اولین بار که برای حمله می رفتیم،دوستم «باب» در کنارم بود.با هم به ویتنام آمده بودیم و همیشه مثل دو یار جدا نشدنی،با هم بودیم. ...وقتی موشکی به طرف ما پرتاب شد،آن را دیدم و بدون آن که چیزی به باب بگویم،با چتر نجات به زمین پریدم. او را خبر نکردم،میدانی!فقط به فکر نجات خودم بودم،دیدم که باب منفجر شد. او مرد...! ... یک ویت کنگ با تمام نیرو میدوید و همه به او شلیک میکردند.درست مثل این که در غرفهی تیراندازی پارک شهر به طرف سیبل هدف تیر میاندازند.ولی تیرها به او نمیخورد.بعد من یک تیر شلیک کردم و او افتاد.درست مثل این که به یک درخت شلیک کرده باشم .حتا جلو رفتم و به او دست زدم؛هیچ احساسی نداشتم.احمقانه است،ولی واقعیت دارد. زندگی هرچه هست،خواستنی است.در دنیای ما هر کس به زندگی خویش بیش از همسایهاش دلبستگی دارد.این طبیعی است.اما«باب»هرگز در بهار دوباره متولد نخواهد شد،آن«ویت کنگ»هم همین طور.ولی تو،الیزابت، و نسلهای بعد از تو دربارهشان چگونه داوری خواهند کرد؟ زندگی یک نوع محکومیت به مرگ است و درست به همین خاطر است که باید آن را طی کنیم؛بدون حتا یک گام اشتباه،بدون آنکه ثانیهای به خواب رویم و یا تردید کنیم که داریم اشتباه میکنیم،باید آن را طی کنیم.ما که انسان هستیم و نه فرشته ... و نه حیوان... ما که بشر هستیم... . بیا خواهر کوچکم،الیزابت،تو روزی میخواستی بدانی زندگی یعنی چه؟ آیا باز هم میخواهی بدانی؟ ـ آره، زندگی یعنی چه؟ ـ زندگی ظرفی است که باید خوب پرش کرد،بدون این که لحظهای را از دست بدهیم. ـ حتا اگر وقتی پرش میکنیم، بشکند؟و اگر بشکند...؟ ـ فرقی نمیکند؛صحنه را طی کردهای،فقط کمی تندتر.مدت زمانی که تو برای این طی کردن صرف میکنی مهم نیست؛مهم شکل طی کردن تو است.مهم این است که آن را «خوب» طی کنی. 6 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۲ یک ... کودک! (نامه به کودکی که هرگز زاده نشد ) از نیستی به هستی اوردنت شجاعتی تمام نشدنی می خواد . دست سرنوشت تو رو از هیچ جدات میکنه و به قعر گودال زندگی (هیچ) می فرسته . از اینکه مجبورم زندگی، دینت، مذهبت و گاهی عقایدم رو بهت تحمیل کنم زجر می کشم . نمی خوام به خاطر خود خواهی من به دنیا بیای ... کوچولو .... زندگی کردن، ارزش درد کشیدن رو داره حتی اگر به قیمت مردن تمام بشه . قدم گذاشتن تو به این دنیا برچسب جدیدی رو واسم به ارمغان میاره " مادر " از این کلمه به وجد میام ، وقتی تو تکرارش کنی واسه دیدنت، به اغوش کشیدنت و لمس بودنت لحظه شماری میکنم ... لحظه شماری از سکوت بیرون بیا من به بودنت محتاجم 10 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۲ عکسی از اوریانا فالاچی که خودش ان را ثبت کرده است 9 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۲ هرچقدر توی فروشگاههای توکیو لباسای دوخت فرانسه بفروشن، هر چقدر توی خیابونای بمبئی دربارهی عظمت زنا شعار بدن؛ حتی اگر دانشکدههای نظامیِ پکن دراشون رو روی زنا باز کرده باشن…بازم دعوای بین زن ومرد باقی میمونه، چون زن زنه و مَرد، مرد… «-زنای تموم دنیا مثل همن!». اینو راکوماری آمریت کور –عاقل ترین زن دنیا- بالای یکی از تپه های دهلی گفت. واقعا حق با اون نیست؟ وقتی به اوضاع زنای دور تا دور دنیا فکر میکنم، میبینم اکثرشون دارن تو باتلاق اشتباه و بی خبری دست وپا میزنن . چه مثل حیوونای باغوحش جدا از مَرداشون زندگی کنن، چه عین کلاغا خودشون رو از چشم مردا پنهون کنن و چه مثل جنگ جوهای افسانهای از خودشون شجاعت نشون بدن و هزار تا مدال و نشون به سینه هاشون باشه… هیچ کدوم اون جوری که باید به خوشبختی و زندگی خوبی که حق اوناس نرسیدن. من نمیتونستم بین غم دیدن عروس بدبخت کراچی و غم تماشای پاهای کوچیک زنای چینی فرق بزارم و بگم از اون یکی ناراحتکننده تر بود. نمیتونستم بفهمم زندگی ِ زنای قایقنشین هنگکنگ وحشتناکتره یا این زن آمریکایی که داشت سعی میکرد یه مرد خوابآلود ایتالیایی رو تو دام بندازه! به نظرم اغلب زنای دنیا دارن راه غلطی رو میرن که فقط به عذاب و بدبختی ختم میشه! کلمههای پیشرفت و استقلال این روزا به دهن همهی زنای دنیا افتاده. هرجای دنیا که رفتم به همین دوتا کلمه برخوردم که مثل سقز تو دهن همه نشخوار میشد، بدون اینکه فکر کنن ممکنه باعث دلدرد بشه! جنس ضعیف 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۲ «اوریانا» مخالف سرسخت جنگ بود اما نوشته هایش، گفتارش و رفتارش، جنگ آفرین بود! «اوریانا فالاچی» (Oriana Fallaci) در ۲۹ ژوئن ۱۹۲۹ در فلورانس ایتالیا متولد و در ۱۵ سپتامبر ۲۰۰۶ در همین شهر، دیده از جهان فروبست و به ۷۷ سال ناآرام پایان بخشید. تولد «اوریانا» با زمامداری «موسیلینی» مصادف بود و پدرش که از «موسیلینی» متنفر بود وارد جنبش زیر زمینی شد؛ اوریانا هرچند از جنگ نفرت داشت، پدر را همراهی می کرد و در دوران جنگ جهانی دوم، به عنوان یک چریک ضد فاشیست فعالیت می کرد و تا پایان جنگ تخربه های وحشتناکی را پشت سر گذاشت؛ این زن در تمام عمر پر از پارادکس بود! شروع فعالیت روزنامه نگاری «اوریانا» به قبل از بیست سالگی اش بر می گردد زمانی که در یک روزنامه محلی به قول خودش «قدرت واژه ها را کشف کرد»، قدرتی که به اسلحه ای برنده در دستش بدل شد که گاهی علیه خودش نیز به کار می برد. گمنامی «اوریانا»، دیری نپایید و به زودی تبدیل به یک روزنامه نگار بین المللی شد که برای معروف ترین جریده های عالم، قلم می زد. وی یک سال از سالهای دهه شصت را، در ویتنام زندگی کرد و بر اساس آنچه با چشمان خود دیده بود، کتابی با عنوان «زندگی، جنگ و دیگر هیچ نوشت» که نگاهی واقعی به چهره کریه جنگ و تبعات آن دارد. این کتاب جوایز زیادی برای «اوریانا» به همراه داشت. هرچند همین جسارت ها که گاهی به دیوانگی بدل می شد، برای شهرت یک فرد آن هم یک زن، کافی است اما شهرت اصلی «اوریانا» به دلیل مصاحبه های مفصل وی با رهبران تاریخ ساز جهان است؛ محمدرضا شاه پهلوی، یاسر عرفات، ذوالفقار علی بوتو، آیتالله خمینی، ایندیرا گاندی، معمر قذافی، هنری کیسینجر و… جوایز معتبر بسیاری چون مدال طلای تلاش فرهنگی برلسکونی، جایزه آمبرگنو درو ؛ معتبرترین جایزه شهر میلان ، جایزه آنی تیلور مرکز مطالعات فرهنگ عامه نیویورک و کاندیدای دریافت جایزه نوبل ادبیات و.. به پاس جسارت های «اوریانا» به وی اعطا شد. در ایران نام «اوریانا فالاچی» در اواخر دهه چهل شمسی (دهه شصت میلادی) با ترجمه آثار وی علیه جنگ ویتنام و حکومتهای دیکتاتوری باقیمانده در اروپا (یونان، اسپانیا و پرتغال) مطرح شد. وی یک بار در سال ۱۳۵۱ برای مصاحبه با شاه سابق و بار دیگر در سال ۱۳۵۸ برای مصاحبه با «آیتالله خمینی» و مهندس «بازرگان» به ایران سفر کرد. این مصاحبهها، آخرین بار در سال ۱۳۸۳ همراه با مصاحبه «معمر قذافی»، «آریل شارون» و «لخ والسا» در ایران منتشر شد. «اوریانا فالاچی» که به لحاظ عقاید سیاسی از چپ بریده و راستگرا محسوب میشد، از نظر مذهبی یک «ملحد مسیحی» به شمار میآمد؛ زیرا او ظاهرا به خدا ایمانی نداشت، اما گهگاهی تمایلاتی را به مسیحیت نشان میداد. به عنوان نمونه او در اگوست ۲۰۰۵ با پاپ «بندیکت شانزدهم» دیدار کرد؛ باز هم پارادکسی دیگر در زندگی این زن نا آرام! او هنگامی که فهمید به نوعی سرطان قابل کنترل دچار است تصمیم گرفت دیگر کتاب ننویسد، برای تجربه هم شده، زندگی آرامی در پیش گیرد و بقیه عمر را به استراحت بپردازد. او با نگاه ویژه ای که به زندگی داشت (که نه خدا را قبول داشت و نه خلقت تصادفی جهان و نه هیچ تئوری دیگری از لائیکها و دیگر دانشمندان دین گریز) گوشه گیرانه در آپارتمانش در نیویورک و ویلایش در توسکانی ایتالیا به زندگی مشغول بود. اما حادثه ۱۱ سپتامبر، واقعه ای نبود که «اوریانا» یارای ساکت ماندن در برابر آن داشته باشد؛ کتابی در اکتبر ۲۰۰۲ از او به چاپ رسید به نام «خشم و غرور» که در آن خواهان نابودی آنچه امروزه به نام اسلام مطرح است شدهاست. انتشار این کتاب سبب شد که فالاچی در سن هفتاد و دو سالگی آرامش خود رااز دست دهد و مجبور باشد همواره تحت محافظت نیروهای پلیس قرار گیرد. همچنین این کتاب پیگردهایی را برای نویسندهاش به دنبال داشت. اما تمام این مسایل حاشیهای مانع از فروش بالای این کتاب در سال ۲۰۰۲ در ایتالیا نشد. مسلمانان در ایتالیا و فرانسه پس از انتشار این کتاب او را تهدید به مرگ کردند. اما پاسخ او این بود که: «من از نه سالگی با درد و مرگ دست و پنجه نرم کردهام. در ویتنام، در لبنان، مکزیک، بولیوی و یا هر جای دیگر. اما از سال ۱۹۹۲ که زیر تیغ جراحی برای بهبود سرطان سینه قرار گرفتهام هر روز می میرم». اوریانا فالاچی، در ۱۵ سپتامبر ۲۰۰۶، در سن هفتاد و شش سالگی در بیمارستانی در شهر فلورانس ایتالیا، بر اثر ابتلا به سرطان درگذشت و بالاخره به آرامش ابدی رسید… معروف ترین کتاب های وی عبارت است از: «جنس ضعیف»، «زندگی، جنگ و دیگر هیچ»، «نامه به کودکی که هرگز زاده نشد» (۱۹۷۵)، «مصاحبه با تاریخ» (۱۹۷۶)، «یک مرد» (۱۹۷۹)، «اگر خورشید بمیرد»، «خشم و غرور» (۲۰۰۱)، «هفت گناه هالیوود» (۱۹۵۸)، «پنه لوپه به جنگ میرود» (۱۹۶۲). 7 لینک به دیدگاه
millan 1272 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۲ وقتی کسی را دور انداختیم دیگر نباید سعی کنیم اشتباهاتش را تشریح کنیم و وقتی دنبال چراهای اشتباهات او می رویم که هنوز او را کاملا دور نینداخته باشیم ...! زندگی جنگ و دیگر هیچ اوریانا فالاچی 7 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۲ تو دُختری یا پسر؟ دلم میخواد دختر باشیُ یه روز چیزایی که من الان حِس میکنمُ حِس کنی . مادرم میگه: دختر دُنیا اومدن یه بدبختیهبزرگه! وَ من اصلاً حرفشُ قبول ندارم! وقتی خیلی دِلِش میگیره میگه: آخ! کاش مَرد به دُنیا اومده بودم! میدونم دُنیای ما با دستِ مَردا وُ برای مَردا ساخته شُده وُ زورگوییُ استبداد تو وجودش ریشههایی قدیمی داره! تو قصّههایی که مَردها برای توجیه کردنِ خودشون ساختن اوّلین موجود یه زَن نیست، یه مَردِ به اسمِ آدم! بعدها سَرُ کلّهی حوّا پیدا میشه تا آدمُ از تنهایی در بیاره وُ بَراش دردسَر دُرُست کنه . تو نقّاشیایدرُ دیوارِ کلیساها، خُدا، یه پیرهمَردِ ریش سفیدِ نه یه پیرهزنِ مو سفید! تمومِ قهرمانا هَم مَردَن! از پرومته که آتیشُ اختراع کرد گرفته تاایکار که دِلِش میخواس پرواز کنه! با تمومِ این حرفا حتّا اگه نقشِ یه مُرغِ کرچُبازی کنی، زن بودن خیلی قشنگه! چیزیه که یه شُجاعتِ تموم نَشُدنی میخواد! یه جنگِ که پایون نداره! خیلی باید بجنگی تا بتونی بگی وقتی حوا سیبِ ممنوعه رُو چید گُناه به وجود نیومد، اون روز یه قدرتِ باشکوه متولّد شُد که بِهِشنافرمانی میگن . خیلی باید بِجنگی تا بتونی بگی تو تنت چیزی به اسمِ عقل وجود داره که دوس داری به صداش گوش بِدی!.. نامه به کودکی که هرگز زاده نشد - اوریانا فالاچی 8 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۲ وقتی خوش حالم فکر میکنم کارش درست بوده و وقتی غمگینم فکر می کنم اشتباه کرده! ولی حتا وقتی خودمو بدبخت حس می کنم هم این آرزو رو ندارم که کاش به دنیا نمی اومدم! هیچی بدتر از نبودن نیست! بازم میگم از درد نمی ترسم! درد با ما به دنیا میاد با ما قد میکشه و باهامون اُخت میشه! جوری که مثه دست و پا حس می کنیم همیشه باید باهامون باشه! *هیچ بودن بهتره یا درد کشیدن! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد 8 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۲ من به زنده گی ایمان دارم زنده گی با تمام زشتیاش برام عزیزه و من به هرقیمتی باهاش میسازم! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد 8 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت، ۱۳۹۲ قدم گذاشتن تو به این دنیا برچسب جدیدی رو واسم به ارمغان میاره " مادر " از این کلمه به وجد میام ، وقتی تو تکرارش کنی واسه دیدنت، به اغوش کشیدنت و لمس بودنت لحظه شماری میکنم ... لحظه شماری از سکوت بیرون بیا من به بودنت محتاجم 5 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت، ۱۳۹۲ "حتمن شما خبر دارین که زَنای هندی - مثل اغلب زنای آسیایی - به خاطر عشق ازدواج نمیکنن، اونا ازدواج میکنن تا بچه به دنیا بیارن! هرچهقدر تعداد بچههاشون بیشتر باشه خوشبختترن و شادتر! عین کشاورزی که از پُرباری محصولش احساس غرور میکنه و خوشحال میشه! " جنس ضعیف 5 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۳۹۲ زخم ها خوب می شن و جاشون کم کم از بین می ره ولی یه زنگ تلفن واسه برگردوندن تموم دردا بسه ! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد _ اوریانا فالاچی 3 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آبان، ۱۳۹۲ ... بی خیال سرنوشت شدن یه جورش شجاعته! گفتن اینکه ما سرنوشت خودمونو می سازیم یه جور دیوونه گیه! ولی اگه سرنوشت و قبول نداشته باشی زندگی تبدیل می شه به یک عالمه فرصت که از دست دادیشون! اون وقت تو حسرت چیز هایی که نداشتی و می تونستی داشته باشی زمان حال و ضایع می کنی...! یک مرد 3 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آبان، ۱۳۹۲ می گفتی آدم می تونه بجنگه شکنجه رو تحمل کنه ولی سکوت رو نه. اول گمون می کردی تو سکوت بیش تر و بهتر می تونی فکر کنی ولی خیلی زود فهمیدی اشتباه می کردی. توی سکوت مغز فقط از حافظه استفاده استفاده میکنه خیلی زود خالی میشه. یک مرد 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده