spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۲ تا دنيا دنياست نویسنده: ايرج پزشك نيا در يكي از شهرهاي عالم با مرتاض جواني آشنا شدم كه فن دزديدن روح را بمن آموخت. ميگفت: روح را مردم بدرستي نمي شناسند و نميدانند كه آنهم از هر حيث شبيه ساير اعضاي بدن است. مثل دست، مثل پا و مثل گوش... و همانطور كه دست و پا را مي توان ورزش داد و قوي كرد، روح را هم ميشود با تمرين نيرو بخشيد و... ازين مهمتر همانطور كه ميتوان دست كسي را از بدنش جدا كرد، گرفتن روح او هم كار دشواري نيست. اما مردم، روح خود را بيشتر از هر چيز دوست دارند و آنرا چون گوهري گرانبها حفظ مي كنند. بهمين دليل است كه بدست آوردن روح مردم جز از راه دزدي ميسر نيست و باز بهمين دليل تاكسي مي فهمد كه روحش را دزديده اند، از شدت غصه دق مي كند و ميميرد. بسياري از ارواح را دستياران خدا مي ربايند اما آدمي زادگان هم ميتوانند روح يكديگر را بدزدند و...» و بمن شيوه دزديدن روح مردم را با چند دستور مختصراً آموخت و منهم اندكي بعد بكار پرداختم و تا امروز كه ديگر توانائي بكار بردن آن صنعت را ندارم چهار بار بدزدي رفتم. نخستين بار يك شب سرد زمستان بود. بنابر آنچه مرتاض دستور داده بود آتشي افروختم و در پيمانه اي كه بمن بخشيده بود، شراب مخصوصي نوشيدم و كنار آتش در خواب شدم. لحظه اي بعد از جاي برخاستم و از منزل بيرون آمدم. خوب بياد دارم كه در آن شب ماه مي تابيد و نور سرد آن چون برف روي زمين مي ريخت. پاي در مهتاب نهادم و راهي را در پيش گرفتم كه هزاران بار از آن گذشته بودم. اندكي بعد از فراز شهرها و درياها گذشتم و سرانجام با پرنده اي سياه بال همسفر شدم و او مرا بجائي برد كه جز تاريكي چيزي نبود. در آن ظلمت در پي صداي بالهاي او پيش مي رفتم و لحظه اي بعد بجائي رسيدم كه دانستم بايد روح خود را در آنجا بگذارم و سبكبال و چابك بدزدي روم. روحم را كه گرفتند باز از آن دنياي تاريك بيرون آمدم و خود را بر فراز شهري يافتم. اين همان شهري بود كه مي خواستم روح مردي را كه در آنجا مي زيست بدزدم. او را خوب مي شناختم. بزرگترين دانشمند روي زمين بود و همه چيز مي دانست و اين همان چيزي بود كه من در جستجويش بودم. مي خواستم همه چيز بدانم. و براي اينكار روح و انديشه هيچكس بهتر از روح او نبود. همراه باد از پنجره اي كه در برابر من گشوده شد بدرون رفتم و دانشمند را ديدم كه در خواب خوش فرو رفته است. نگاهي باطراف افكندم. نور سرخ مرده اي روي همه چيز افتاده بود. باد پرنده ها را مي جنباند و كاغذهائي را كه روي ميز بود مي لرزاند. سگي كنار تخت ديده ميشد كه با آنكه چشمانش باز بود مرا نمي ديد. آهسته سر در گوش دانشمند نهادم و زير لب گفتم: «دوست عزيز، خودخواه مباش بگذار منهم ازين لذتي كه تو مي بري برخوردار شوم. مگر چه ميشود؟ چند روز يا چند ماه يا چند سال ديگر تو خواهي مرد و همه دانشهائي را كه اندوخته اي بخاك خواهي برد. بگذار آنها را از تو بگيرم تا علمي را كه فراهم آورده اي در جهان جاودان سازم. براستي سوگند كه در موقع مرگ آنرا بديگري خواهم داد... آنگاه آنچه را مرتاض بمن آموخته بود مانند وردي خواندم و وجود خالي از روح خود را باو نزديك كردم. لحظه اي بعد دانشمند چشم گشود و نگاهي بمن كرد. فرياد كوتاهي كشيد و هماندم جان داد. بشتاب از خوابگاه او بيرون آمدم و چون روي گرداندم ديدم كه سگش بر بالين او زوزه مي كشد و چند نفري گرد او جمع آمده اند... چندين شهر و چندين كوه و چندين دريا و درياچه را زير پا گذاشتم و ناگهان ديدم كه خورشيد از آنسوي افق سر برآورده است و لبخند زنان گفتي براي مسخره كردن من از خواب برخاسته است. بخانه خود بازگشتم و ناگهان بياد آوردم كه دانشمند هستم و همه چيز مي دانم. كتاب علمي قطوري را كه روي ميز بود برداشتم و ديدم تمامي تصاوير آن در نظرم آشناست و حتي نقشه حركت سياره ها درست مطابق پسند و معتقدات من در آن رسم شده است. 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۲ ازينكه دانشمند بودم خشنود شدم و خواستم در گوشه اي راحت بنشينم و در انديشه هاي خود فرو روم كه ناگهان... آوائي درست مانند صداي همان مرتاض در گوشم گفت: «جوانك ابله واقعاً فكر ميكني كه دانشمند شد اي. تو هنوز هيچ چيز نميداني و هيچ روحي را هم پيدا نخواهي كرد كه بر همه چيز آگاه باشد تنها آنكس مي تواند بر همه دانشها دست يابد كه خدا را بشناسد و راستي تو دانشمند بينوا مگر خدا را خوب شناخته اي؟» بعد دنباله آواي او قطع شد و من ناگهان خود را در دريائي توفاني يافتم كه گفتي موجهاي آن فرياد مي كشند:«كدام خدا؟ كدام خدا؟» و آنروز كه دانشمند بودم همه ذهنم در كار خدا بود و ميخواستم بدانم كه آيا آغازي بر اين جهان هست يا نه و اگر هست... تا شامگاه همچنان حيران و سرگردان بودم كه ناگهان فكري بخاطرم رسيد. بر آن شدم سياحتي بگرد آفاق كنم و خداشناس ترين مردان روي زمين را بيابم... و روح او را بدزدم تا خدا را بشناسم. بدينگونه براي دومين بار بدزدي رفتم. سپيده دم خود را بر فراز شهري يافتم كه گفتي ساكنان آن همه در كار پرستش و ستايش پروردگار بودند. صداي سرودشان تمام آسمان شهر را گرفته بود و موج آن سراپاي وجود مرا در چنان شوري فرو برد كه بي هيچ اختياري بپائين كشيده شدم و خود را در برابر مردي ديدم كه در ميان ميداني ايستاده بود و جامه اي سپيد بر تن داشت. انبوه عظيمي از مردان و زنان پشت سر او جمع شده بودند و سرودي را كه او مي خواند تكرار ميكردند. باو نزديكتر و نزديكتر شدم. هيچكس مرا نمي ديد. وجودم را از روح دانشمند پاك كردم و در كنار آن مرد خدا ايستادم و آهسته گفتم: «دوست عزيز بگذار منهم بدانم كه تو خدا را چگونه شناخته اي. خودخواه مباش و اجازه بده روح ترا در اختيار بگيرم. مي بينم كه راضي هستي.» و آنچه را كه در گوش دانشمند خوانده بود در گوشش زمزمه كرد. لحظه اي بعد نگاه غمناكي بآسمان افكند و در دم بر زمين افتاد. خلقي كه در پشت او ايستاده بودند پيش دويدند و چون ديدند كاري از دستشان ساخته نيست گرد او حلقه زدند و سرود عزا سر دادند. از آنجا بجايگاه خود بازگشتم و در انديشه آن بودم كه ديگر خدا را مي شناسم و همينكه اين انديشه از خاطرم گذشت بي اختيار لبخندي زدم و حس كردم بخلاف هميشه بسيار گرفته هستم. و بعد از آن يكماه گذشت... در تمامي آن مدت كارم اين بود كه سحرگاهان به نيايش خدا مي پرداختم و روزهايم همه بمي خوارگي و شكم پرستي و هم آغوشي با زنان شهر مي گذشت و هميشه كتاب مقدسي زير بغل داشتم و بهيچ چيز نمي انديشيدم يكروز بخود گفتم:«حالا كه خدا را مي شناسي چرا بر همه علوم واقف نيستي و چرا نميتواني برمز حركت منظومه هاي دور از نظر دست يابي؟» در اين لحظه آوائي كه بر من ناشناس بود در گوشم گفت:«باين همه چيزهاي زميني دل بسته اي و باز هم در جستجوي خدائي؟ خدا همه جا هست و تو كه همه چيز داري خدا را هم بچنگ آورده اي. ولي يكتاپرست باش كه خدا بر يكتاپرستان زودتر آشكار ميشود. و من بر آن شدم كه همچون عاشق شيدائي يكتاپرست باشم و در جستجوي عاشقي چنين، آفاق را زير پا گذاشتم. 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۲ غروب يكروز بهار به بوستاني رسيدم. همه جا غرق در سبزه و گل بود و عطر گلها همراه باد بهرسو پراكنده ميشد. ناگهان آواز خواننده اي بگوشم رسيد كه نغمه اي مستانه سر داده بود و با سازي، آواز خود را دنبال مي كرد. از خود بيخود شدم و بي اختيار بدان گوشه بوستان رفتم. خواننده، مرد ژوليده اي بود و چنان بر شور مي نواخت كه گوئي اصلا در اين جهان نيست و بكار فرشتگان مشغول است. پيش رفتم و سر بسينه او نهادم و به آواي دلش گوش دادم. انگار با خود راز و نياز مي كرد و مي گفت:«كاش مي دانست كه بي او هيچكس و هيچ چيز حتي خودم را هم نمي خواهم.» ترديدي نكردم و بر جاي ماندم. اين همان كسي بود كه در جستجويش بودم. ماندم تا سرودش را بپايان برد و بقدري بر سازش كوفت كه مست شد و بر زمين افتاد. آهسته ببالينش رفتم و روحش را دزديدم. سازش را نيز برداشتم و ساز زنان راه منزل معبودش را در پيش گرفتم. پشت ديوار باغ او تا صبح ساز زدم و سرود خواندم. نغمه هائي كه سر مي دادم و در هوا گم ميشد و جوابي نمي آمد. تنها هنگام برآمدن خورشيد بلبلي از ميان شاخه هاي درختان بر حالم رحمت آورد و نغمه اي در جوابم فرستاد. دلم گرفت و همان دم پي بردم كه هيچ چيز تغيير نكرده است. من همان عاشق سرگردانم و كسي را مي پرستم كه بر من رحم نمي آورد و شايد حتي لحظه اي در انديشه من نيست. ماهها گرد آفاق سرگردان شدم و كارم جز اين نبود كه ساز بزنم و نغمه هائي را كه گفتي از دل خونينم جدا ميشد سر دهم. يكشب بر فراز ابرها حيران و سرگردان بدين سوي و آنسو چرخ مي زدم. تاريكي همه جا را فرا گرفته بود و آواز من بهيچ كجا نمي رسيد. ناگهان حس كردم پرنده اي كنار من بال مي زند. بدنبال او بحركت درآمدم و لحظه اي بعد بجائي رسيدم كه بنظرم آشنا مي آمد. انگار همان جائي بود كه روزي روحم را در آنجا گذاشته بودم بدرون باغ تاريكي پا نهادم. سازم رها شد و كسي آنرا از من دور كرد. حس كردم ديگر نمي توانم آواز بخوانم و در اين موقع آوائي در گوشم گفت: «چه مي خواهي؟» بي درنگ جواب دادم: «آمده ام روحم را پس بگيرم. روح خودم را.» قهقهه اي در گوشم طنين افكند و پس از آن شنيدم كه كسي گفت: روحت را؟ ما همه در اينجا روح هستيم. كدام يك از ما را مي خواهي» فرياد زدم: «روح خودم را» چندين صدا با هم پرسيدند: «آنرا ميشناسي؟» و ناگهان حس كردم كه هيچ نشاني از روح خود در خاطر ندارم. ناچار در ميان ارواحي كه بر من ظاهر شده بودند يكي را نشان دادم. همه روحها خنديدند. روح ديگري را نشان دادم و آنها باز هم بقهقهه درآمدند و اينكار چندان تكرار شد تا حس كردم صداي قهقهه ارواح تمامي فضا را پر كرده است. وحشتي سراپاي وجودم را فرا گرفت. چنگ در چهره روحي زدم قسمتي از آنرا جدا ساختم و از ديار تاريكي بسوي روشني گريختم. ارواح تا مرز اين جهان در تعقيبم بودند. روحي كه بر چهره اش چنگ زدم، روح خودم بود و آنچه از آن در دست داشتم يادآور تاريكي هاي حياتم گرديد و شاديها و سرورها در جهان تاريكي باقي ماند. از آن زمان تا بامروز همراه باد، همراه نور، همراه شب و همراه خيال بهرسو در سفرم تا مگر روح خود را بار ديگر بيابم. اما در دست من، نه نشاني هست و نه روح خود را مي شناسم. 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده