رفتن به مطلب

سیاوش


mani24

ارسال های توصیه شده

فردوسی

روزی سپیده دم و هنگام بانگ خروس, گیو و گودرز و طوس و چند تن از سواران با باز و یوز شادان رو سوی نخجیر آوردند. شكار فراوان گرفتند و پیش رفتند تا بیشه ‌ای در مرز توران از دور پدیدار شد. طوس و گیو تاختند و در آن بیشه بسیار گشتند. ناگهان چشمشان بر دختر ماهرویی افتاد كه از زیبایی و دیدارش در شگفت ماندند. از حالش جویا شدند دختر گفت: «دوش پدرم سرمت به خانه در آمد. و بر من خشم گرفت و تیغ زهرآگینی بركشید تا سرم را از تن جدا سازد. چاره جز آن ندیدم كه به این بیشه بگریزم . در راه اسبم بازماند و مرا بر زمین نشاند. زر و گوهر بی ‌اندازه با خود داشتم كه راهزنان ازمن بزور گرفتند و از بیم تیغشان به اینجا پناه آوردم.» چون از نژادش پرسیدند خود را از خانوادﮤ گرسیوز برادر افراسیاب معرفی كرد.

طوس و گیو بر سر دختر به ستیزه برخاستند و هر یك به بهانـﮥ آنكه او را زودتر یافته ‌اند از آن خود پنداشتند.

سخنشان بتندی به جایی رسید

كه این ماه را سر بباید برید

یكی از دلاوران میانجی شد و گفت: «او را نزد شاه ایران ببرید و هرچه او بگوید بپذیرید.» همچنان كردند و دختر را پیش كاوس بردند.

چو كاوس روی كنیزك بدید

دلش مهر و پیوند او برگزید

همین كه دانست وی از نژاد مهان است او را درخور خویشتن دانست. با فرستادن ده اسب گرانمایه و تاج و گاه, سپهبدان را خشنود ساخت و دختر را به شبستان خویش فرستاد.

چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر

یكی كودك آمد چو تابنده مهر

چون خبر زادن پسر به كاوس رسید شاد گشت و نامش را سیاوش نهاد و عزیزش داشت و ستاره شناسان را خواند تا طالع كودك را ببیننند. اختر شناسان آیندﮤ كودك را آشفته و بختش را خفته دیدند و در كارش به اندیشه فرو ماندند. چون چندی گذشت, كاوس سیاوش را به رستم سپرد تا به زابلستان ببرد و او را پهلوانی بیاموزد. رستم او را پرورش داد و هنر سواری و شكار و سخن گفتن آموخت.

سیاوش چنان شد كه اندر جهان

بمانند او كس نبود از مهان

روزی نزد رستم دیدار شاه را آرزو كرد و گفت:

بسی رنج بردی و دل سوختی

هنرهای شاهانم آموختی

پدر باید اكنون ببیند زمن

هنرها و آموزش پیلتن

رستم فرمود اسب و سیم و زر و تخت و كلاه و كمر آماده ساختند و خود با سپاه, سیاوش را به درگاه شاه برد.

چون كاوس شاه از آمدن پسر آگاه گشت فرمود تا دلاوران به پیشبازش شتافتند و به پایش زر افشاندند و همینكه پسر خود را با آن برز و بالا و دانش و خرد دید در شگفتی ماند و جهان آفرین را ستایش كرد و پسر را در كنار خود بر تخت نشاند و فرمود:

به هر جای جشنی بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

یكی سرو فرمود كاندر جهان

كسی پیش از آن خود نكرد از مهمان

هفته ای به شادی نشستند. كاوس در گنج برگشاد و از دینار و درم و دیبا و گهر و اسبان و برگستوان و خدنگ هر آنجه بود به سیاوش داد و منشور كهستان را بر پرنیان نوشت و به او هدیه كرد, پس از آن شهریار از دیدار چنان پسر روزگاز به شادی گذراند تا روزی كه با پسر نشسته بود, سودابه زن كاوس و دختر شاه هاماوران از در در آمد.

چو سودابه روی سیاوش بدید

پر اندیشه گشت و دلش بردمید

پنهانی به او خبر داد كه شبستانش برود, اما سیاوش بر آشفت و «بدو گفت مرد شبستان نیم ».

سودابه كه چنین دید شبگیر نزد كاووس شتافت و گفت: بهتر است كه سیاوش را به شبستان خویش بفرستی تا خواهران خود را ببیند كه همگی آرزوی دیدارش را دارند. شاه پسندید و سیاوش را خواند و وی را به رفتن به شبستان و دیدار خواهران برانگیخت.

پس پردﮤ من ترا خواهر است

چو سودابه خود مهربان مادر است

پس پرده پوشیدگان را ببین

زمانی بمان تا كنند آفرین

سیاوش در دل اندیشید كه مگر شاه خیال آزمایش او را دارد, پس پاسخ داد كه بهتر است او را نزد بخردان و بزرگان كار آزموده و نیزه داران و جوشنوران راهنمایی كند نه به شبستان و نزد زنان.

چه آموزم اندر شبستان شاه

به دانش زنان كی نمایند راه ؟

شاه اگرچه جواب او را پسندید, اما به رفتن نزد خواهران و كودكان آنقدر پا فشاری كرد تا سیاوش پذیرفت و با هیربد پرده‌ دار روان شد. همینكه به شبستان رسید و پرده به یك سو رفت همه به پیشباز آمدند. سیاوس خانه را پر مشك و زعفران و می و آواز رامشگران یافت. در میان خوبرویان تخت زرینی دید به دیبا آراسته و سودابـﮥ ماهروی بر آن نشسته. چون چشم سودابه بر سیاوش افتاد از تخت فرود آمد و به برگرفتش و چشم و رویش را بوسید و از دیدارش سیر نشد و یزدان را ستایش كرد كه چنان فرزندی دارد. اما سیاوش كه دانست آن مهر چگونه است زود نزد خواهران خرامید و همه بر او آفرین خواندند و بر كرسی زرینش نشاندند. مدتی دراز نزدشان ماند و پیش پدر بازگشت و گفت:

همه نیكویی در جهان بهر تست

زیزدان بهانه نبایدت جست

شاه از گفتار پسر شاد گشت و چون شب به شبستان در آمد از سودابه دربارﮤ سیاوش و فرهنگ و خردمندیش پرسید سودابه او را بیهمتا دانست و افزود كه اگر رای سیاوش همراه باشد یكی از دخترانش را به او بدهد تا فرزندی از خاندان مهان بوجود آید. شاه پسندید و این سخن را با سیاوش در میان نهاد. سیاوش:

چنین گفت من شاه را بنده ام

به فرمان و رایش سرافكند ه ام

مبادا كه سودابه این بشنود

دگرگونه گوید بدین نگرود

به سودابه زینگونه گفتار نیست

مرا در شبستان او كار نیست

شاه ازگفتار سیاوش خندید چون «بند آگه از آب در زیر كاه» و از جانب سودابه آسوده خاطرش ساخت كه گفتارش از روی مهربانی است و نیاید گمان بدبرد.

سیاوش بظاهر شاد گشت, اما در نهان همچنان از كارش دلتنگ ماند. چون شب در گذشت, سودابه دختران را پیش خواند و خود بر تخت نشست و افسری از یاقوت سرخ بر سر نهاد و هیربد را به دنبال سیاوش فرستاد. چون سیاوش به شبستان آمد, سودابه برخاست و بر تخت زرینش نشاند و دست بر سینه پیشش ایستاد و ماهرویان را یكایك به او نشان داد و گفت: خوب بر این بتان طراز بنگر تا چه كس پسندت آید سیاوش چون اندكی چشم بر ایشان انداخت سودابه همه را روانه كرد و خود تنها ماند و پرسید:

از این خوبرویان به چشم خرد

نگه كن كه با تو كه اندر خورد

اما سیاوش كه دل به مهر ایران بسته بود فریب او را نخورد. داستانهای شاه هاماوران و دشمنی ‌های او را با پدر و گرفتاری كاوس همه را بیاد آورد و دردل گفت:

پر از بند سودابه گر دخت اوست

نخواهد مر این دوده را مغز و پوست

سودابه كه دید سیاوش لب به پاسخ نگشاد نقاب از رخ به یك سو افكند و دلبری آغاز كرد. خود را خورشید و دختران را ماه دانست و برتری خود را بر ایشان نمودار كرد:

كسی كو چو من دید بر تخت عاج

ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج

نباشد شگفت از به مه ننگرد

كسی را بخوبی بكس نشمرد

پس از آن از سیاوش خواست كه بظاهر دخترش را به زنی بپذیرد, اما پیمانی با او ببندد تا او جان و تن خود را نثارش بكند:

من اینك بنزد تو استاده ام

تن و جان شیرین ترا داده ام

زمن هرچه خواهی همه كام تو

بر آرم نپیچم سر از دام تو

سرش را تنگ در آغوش گرفت و بیشرمانه بر آن بوسه ‌ای زد چهرﮤ سیاوش از شرم خونین گشت و در دل گفت:

نه من با پدر بیوفایی كنم

نه با اهرمن آشنایی كنم

با اینهمه نجابت و بلندی طبع, باز اندیشید كه اگر با این زن بیشرم بسردی سخن گوید و خشمگینش سازد باشد كه جادویی بكار برد و شهریار را با خود همراه سازد, بهتر است به گفتار چرب و نرم دلش را گرم كند. پس گفت كه جز دختر او خواستار كسی نیست, اما از آنكه مهر او را در دل دارد بهتر است كه راز را بر كس نگشاید و خود نیز جز نهفتن چاره‌ ای ندارد.

سربانوانی و هم مهتری

من ایدون گمانم كه تو مادری

این را گفت و بیرون رفت. سودابه شب به شاه مژده داد كه:

جز از دختر من پسندش نبود

زخوبان كسی ارجمندش نبود

شاه چنان شاد گشت كه در دم در گنج گشاد و دیبای زربفت و گوهر و انگشتری و تاج وطوق بیرون كشید. سودابه از آنهمه چیز خیره ماند و بر تخت نشست و سیاوش را پیش خواند, از هر در با او سخن راند و گفت: شاه گنجی برایت آراسته است كه دویست پیل برای حملش لازم آید. اكنون دخترم را به تو می ‌سپارم و از آنچه شاه برایت آماده ساخته است فزونترمی‌ دهم.دیگرچه بهانه ای داری كه از مهرم سر بتابی . به پایش افتاد, درخواستها كرد و زاریها نمود:

كه تا من ترا دیده ‌ام مرده ‌ام

خروشان و جوشان و آزرده ‌ام

همی روز روشن نبینم ز درد

بر آنم كه خورشید شد لاجورد

یكی شاد كن در نهانی مرا

ببخشای روز جوانی مرا

پس از آنهمه درخواست او را ترساند كه اگر از فرمانش سر بپیچد روزگارش را تیره و تار

می سازد.

اما سیاوش كه از این درخواست شرمگین گشته بود بهیچوجه سستی به خود راه نداد و سودابه را از خود راند.

سیاوش بدو گفت كاین خود مباد

كه از بهر دل من دهم دین به باد

چنین با پدر بیوفایی كنم

ز مردی و دانش جدایی كنم

تو بانوی شاهی و خورشیدگاه

سزد كز تو ناید بدینسان گناه

لینک به دیدگاه

پس از آن با خشم از تخت برخاست كه بیرون برود, ناگهان سودابه بر او آویخت و گفت: راز دل با تو گفتم اكنون رسوایم می ‌كنی. جامه بردرید و خروش برآورد. فریادش از شبستان به گوش شاه رسید و شتابان نزد سودابه رفت, او را زار و آشفته دید. سودابه همینكه چشمش به شاه افتاد روی خراشید و گیسوان كند و گفت كه سیاوش بر او نظر بد دارد, بر او دست یازیده و بر تنش آویخته, تاج از سرش بر گرفته و جامه‌ اش را چاك كرده است. شهریار از این سخن پراندیشه گشت و سیاوش را پیش خواند و راستی را جویا شد

سیاوش بگفت آن كجا رفته بود

وز آن كو ز سودابه آشفته بود

اما سودابه همه را انكار كرد و گفت: خواستم دخترم را با چندین دیبا و گنج آراسته به او بدهم نپذیرفت و :

مرا گفت با خواسته كار نیست

به دختر مرا راه دیدار نیست

ترا بایدم زین میان گفت بس

نه گنجم بكار است بی ‌تو نه كس

پس گفت: شاها از تو كودكی در شكم دارم كه از رنج این پسر نزدیك به مرگ بود و دنیا از این رنج به چشمم تنگ و تاریك آمد.

شهریار از راه آزمایش و برای یافتن گنهكار اندیشه ای بخاطرش رسید. ابتدا دست و بر و بازو و سراپای پسر را بویید و بوسید. هیچ جا بویی از او به مشامش نرسید ‹‹ نشان بسودن ندید اندروی” و چون نزدیك سودابه رفت سراپایش را پر بوی مشك و گلاب دید, غمگین گشت و سودابه را گناهكار شناخت و چون خواست او رابكشد چند چیز به خاطرش رسید. یكی آنكه از هاماوران آشوب و جنگ برخواهد خاست. دوم آنكه هنگامی كه در بند شاه هاماوران گرفتار بود جز سودابه پرستاری نداشت. سوم آنكه چون دلش ازمهر او آكنده بود بخشایش را سزا دانست. چهارم آنكه كودكان خرد از او داشت كه تیمارشان آسان نبود, پس از كشتنش چشم پوشید, اما خوارش داشت.

سودابه كه دانست دل شاه با او دگرگون گشته است, مغزش از كینه آغشته شد و چارﮤ تازه ای بكار برد. در سرا پرده زن پر افسون حیله گری داشت كه آبستن بود, او را خواند و نخست پیمان استواری از او خواست. پس زرش بخشید تا دارویی بچه را بیندازد و او به كاوس چنین وانمود كند كه بچه از اوست و سیاوش موجب مرگش شده است. زن چنان كرد و از او دو بچه چون دو دیو جادو بر زمین افتاد. در حال طشت زرینی آورد و بچه ها را در آن نهاد و خود خروشید و جامه بر تن چاك زد تا فغانش به گوش شاه رسید. سراسیمه به شبستان در آمد.

برآنگونه سودابه را خفته دید

سراسر شبستان برآشفته دید

دو كودك بر آنگونه بر طشت زر

نهاده بخواری و خسته جگر

سودابه زار گریست و گفت: این بدی از سیاوش رسیده است و تو باور نكردی. شاه به اندیشه فرو رفت و درمان كار خواست. اختر شناسان را خواند و پنهانی از كودكان و سودابه سخن گفت. پس از هفته ‌ای به حل معما پرداختند و گفتند:

دو كودك زپشت كس دیگرند

نه از پشت شاهند و زین مادرند

كاوس از آن پس پیوسته دراندیشه بود تا حقیقت را روشن سازد, مــﺅبدان را پیش خواند و در كار سودابه و سیاوش با آنها شور كرد. ایشان چنین رأی دادند كه برای رهایی از این اندیشه باید آزمایشی كرد. بدینطریق كه هر دو از آتش بگذرند تا بیگناه از گناهكار پیدا شود, زیرا هرگز آتش به جان بیگناهان گزندی وارد نمی ‌سازد. شاه سودابه و سیاوش را پیش خواند و این آزمایش را به گوششان رساند. سودابه كه در دل هراسان بود, موضوع كودكان را پیش كشید و خود را بیگناه و ستمدیده نشان داد و سیاوش را نخست سزاوار آزمایش دانست:

فكنده نمودم دو كودك به شاه

از این بیشتر خود چه باشد گناه

سیاووش را رفت باید نخست

كه این بد بكرد و تباهی بجست

اما سیاوش خود را برای آزمایش آماده ساخت:

به پاسخ چنین گفت با شهریار

كه دوزخ مرا زین سخن گشت خوار

اگر كوه آتش بودم بسپرم

ازین ننگ خواریست گر بگذرم

كاوس فرمود تا صد كاروان شتر سرخ موی هیزم گرد آوردند و از آن دو كوه بلند برپا كردند و همـﮥ شهر به تماشا شتافتند و بر زن بدكیش نفرین فرستادند.

به گیتی بجز پارسا زن مجوی

زن بدكنش خواری آرد به روی

پس شاه دستور داد تانفت سیاه بر چوبها ریختند و آتش افروزان شعله به آسمان رساندند چنانكه شب از روشنی چون روز گشت. همـﮥ مردم از كار سیاوش گریان شدند. سیاوش با كلاه خود زرین و جامـﮥ سفید و لبی پرخنده از امید بر اسب سیاه نشسته پیش شاه شتافت. پیاده شد و نیایش كرد و چون پدر را شرمگین دید:

سیاوش بدو گفت انده مدار

كز اینسان بود گردش روزگار

سری پر زشرم و تباهی مراست

اگر بیگناهم رهایی مراست

پس بسوی آتش روانه شد و با داور پاك راز گفت و زاری نمود و اسب برانگیخت سودابه از سوی دیگر به بام آمد و به آتش نگریست و در دل آرزو كرد كه بر سیاوش بد رسد. مردم همه چشم به كاوس دوخته بودند و خشمگین می‌ گریستند.

سیاوش با اسب خود را به میان آتش انداخت و چنان در میان شعله ‌ها می ‌تاخت كه گویی اسبش با آتش سازش دارد, اما آتش چنان زبانه می‌ كشید كه اسب و سیاوش را در خود پنهان كرد.

یكی دشت با دیدگان پر زخون

كه تا او كی آید زآتش برون

پس از لحظه ‌ای سیاوش با لبان پرخنده از آتش بیرون آمد, همینكه چشم جهانیان به او افتاد ازشادی خروش برآوردند.

چنان آمد اسب و قبای سوار

كه گفتی سمن داشت اندر كنار

كمترین اثری از آتش در لباس و اسب و تن سیاوش دیده نمی ‌شد. همه به یكدیگر مژده

می‌ دادند كه خدا بر بیگناه بخشید, اما سودابه از خشم موی می‌ كند و اشك می ‌ریخت. همینكه سیاوش پیش پدر رفت و كاوس اثری از دود و آتش و گرد و خاك در او ندید از اسب فرود آمد و تنگ به برش گرفت و با او به ایوان شتافت و سه روز به شادی نشستند پس از آن در كار سودابه با ایرانیان شور كرد. همه او را سزاوار مرگ دانستند. شاه با دلی پردرد و رنگ رخساری زرد فرمان به دار ِآویختن او را داد. سیاوش اندیشید كه روزی شاه از این كار پشیمان می ‌شود و او را مسبب اندوه خود می داند پس از شهریار خواست تا سودابه را به او ببخشد شاید پند بپذیرد و از این راه برگردد. شاه او را بخشید و به شبستان فرستادش. چون روزگاری گذشت دل شاه بر سودابه گرمتر گشت.

چنان شد دلش باز در مهر اوی

كه دیده نه برداشت از چهر اوی

اما سودابه باز جادویی ساخت تا دل شاه بر سیاوش بد شود. كاوس از گفتار او در گمان افتاد و این راز را با كسی نگفت تا حادثــﮥ تازه ای پیش آمد و آن لشكر كشی افراسیاب بود. كاوس از این خبر بسیار تنگدل شد و خود را آمادﮤ كارزار كرد, اما مـﺅبدان پندش دادند كه او خود به جنگ نرود و این كار را به پهلوانی دلیر واگذارد. سیاوش:

به دل گفت من سازم این رزمگاه

به چربی بگویم بخواهم ز شاه

مگر كم رهایی دهد دادگر

ز سودابه و گفتگوی پدر

دو دیگر كزین كار نام آورم

چنین لشكری را به دادم آورم

پس از پدر خواست كه او را به جنگ افراسیاب بفرستد: پدر همداستان شد و او را نواخت و دلشاد گشت, رستم را خواند و سیاوش را به او سپرد. تهمتن با جان و دل پذیرفت. شاه در گنج گشاد و شمشیر و گرز و سنان و سپر و دلیران جنگی و گردان نام آور و همه چیز و همه كس را در اختیار سیاوش گذاشت و خود با دیدگان پرآب تا یك روز راه با او همراه شد. سرانجام یكدیگر را در آغوش گرفتند و چون ابر بهار گریستند و زاری كردند.

گواهی همی داد دل در شدن

كه دیدار از این پس نخواهد بدن

بدین ترتیب پدر و پسر از یكدیگر جدا شدند و سیاوش و تهمتن با سپاه روی به جنگ افراسیاب نهادند و آنقدر پیش رفتند تا به بلخ رسیند. از آن سو خبر به افراسیاب رسید كه سیاوش و تهمتن با سپاهی ‌گران پیش آمدند. شاه توران گرسیوز را مأمور كار زار كرد و در دروازﮤ بلخ جنگ در گرفت تا سه روز جنگ كردند و روز چهارم سیاوش با لشكر‌گران به شهر بلخ در آمد و نامه ‌ای به كاوس فرستاد و از پیروزی و پیشرفت سخن گفت:

به بلخ آمدم شاد و پیروز بخت

به فر جهاندار با تاج و تخت

كنون تا به جیحون سپاه من است

جهان زیر فر كلاه من است

لینک به دیدگاه

از سوی دیگر افراسیاب از خبر جنگ سیاوش و پیروزیش خشمگین گشت و نامداران را خواست و دستور كمك داد و شب با سری آشفته به خواب رفت‌, چون بهره‌ای ازشب گذشت افراسیاب خروشی برآورد و از تخت بر زمین در غلطید, همه از فریاد و غوغایش از خواب برخاستند. گرسیور نزد برادر آمد, چون او را لرزان دید از حالش پرسید. افراسیاب پس از آنكه اندكی بهوش آمد گفت: خواب هولناكی دیده‌ام كه سخت پریشانم ساخت: بیابانی پر مار دیدم و زمین و زمان را پر گرد و خاك. سراپردﮤ من در بیابان برافراشته بود و گردا گردش را سپاهی از پهلوانان فراگرفته بودند, ناگهان بادی برخاست و درفش مرا نگونسار كرد و سراپرده و خیمه سرنگون گشت. سپاهی از ایران برمن تاخت. از تخت به زیرم كشیدند و با دستهای بسته پیش كاوس بردند. جوانی چون ماه نزد كاوس بود. برمن حمله كرد و از كمر بدو نیمم كرد, من نالیدم و از خروش درد از خواب بیدار گشتم.

پس از آن اختر شناسان و مـﺅبدان را خواست تا خواب را تعبیر كنند. ایشان پس از زنهار خواستن او را حمـلـﮥ سپاه بیگران ایرانیان به سر كردگی شاهزادﮤ دلاورد راهنمایی جهاندیده ‌ای آگاه ساختند و او را از كشتن شاهزادﮤ جوان بر حذر داشتند, زیرا فرجام این كار را جز ویرانی و تباهی ندیدند. افراسیاب آشفته دل گشت و رای خویش را از جنگ و كین برگرداند و به آشتی مبدل كرد و مصمم شد كه سرزمینی را كه از دست داده است به ایرانیان واگذارد و بلا را از خود دور كند. پس گرسیوز با اسبان تازی و نیام زرین و شمشیر هندی و تاج پر گوهر و صد شتر بار گستردنی و غلام كنیز براه افتاد تا به لب جیحون رسید و فرستاده‌ ای نزد سیاوش گسیل داشت و پس از آن با كشتی از آب گذشت تا به بلخ در آمد. سیاوش او را با محبت و نوازش پذیرفت و نزد خویش نشاندش. گرسیوز پس از تقدیم هدیه ‌ها درخواست صلح افراسیاب را به گوش رستم و سیاوش رساند. رستم هفته ‌ای مهلت خواست و با سیاوش دور از انجمن به شور پرداخت. سرانجام قرار بر این نهادند كه برای رفع بدگمانی از افراسیاب گروگانی از نزدیكان خود بخواهد و سرزمین هایی كه از ایران در دست تورانیان بوده است به ایشان واگذارد و خود به توران زمین برود. افراسیاب هردو پیشنهاد را پذیرفت. از خویشان نزدیك صد نفر گروگان فرستاد و شهرهای ایران را به ایشان واگذاشت. پس از آن رستم با نامه ‌ای از طرف سیاوش به درگاه كاوس شاه رفت. چون شاه از مضمون نامه اطلاع یافت خشمگین گشت و از وضع آنها برآشفت و رستم را سرزنشها كرد. رستم با هیچ دلیل و برهانی نتوانست شاه را خرسند سازد تا آنكه كاوس گناه این كار را به گردن او انداخت و به تنبلی نسبتش داد.

كه این در سر او تو افكنده‌ ای

چنین بیخ كین از دلش كنده‌ ای

تن آسایی خویش جستی در این

نه افروزش تاج و تخت و نگین

ترا دل به آن خواسته شاد شد

همه جنگ در پیش تو باد شد

فرمود تا طوس بجای رستم به جنگ برود. رستم غمگین شد و پر از خشم از پیش كاوس بیرون رفت و روی به سیستان نهاد. كاوس از طرف دیگر نامه ای هم به سیاوش نوشت و او را سرزنش كرد.

تو با ماهرویان بیامیختی

ببازی و از جنگ بگریختی

و او را به فرستادن گروگانها به دربار ایران و شكستن پیمان برانگیخت و او را نزد خود خواند.

سیاوش چون از نامه و خشم پدر بر رستم و گسیل داشتن طوس آگاه شد. بسیار خشمگین گشت و اندیشید كه اگر صد مرد گرد و سوار را كه همه از خویشان افراسیاب هستند به دربار ایران بفرستد همه به فرمان پدر به دار آویخته می ‌شوند و اگر هم پیمان را بشكند و با شاه توران بجنگد, زبان سرزنش به رویش گشاده می ‌گردد, همه او را از عهد شكنی ملامت می كنند و خدا هم این كار بد را نمی ‌پسندد و اگر جز این كند و سپاه را به طوس بسپرد و نزد پدر باز گردد از او و سودابه هم جز بدی نخواهد دید. سیاوش با دل تیره این راز را با سرداران خود در میان نهاد و از بخت بد خود نالید و روزگار گذشته را بیاد آورد:

بدیشان چنین گفت گز بخت بد

همی هر زمان برسرم بد رسد

بدان مهربانی دل شهریار

بسان درختی پر از برگ و بار

چو سودابه او را فریبنده گشت

تو گویی كه زهر گزاینده گشت

شبستان او گشت زندان من

بپژمرد از آن بخت خندان من

از پیمان شكستن‌ و به جنگ‌ گراییدن با پیش پدر بازگشتن سرباز زد و تنها چاره را در گوشه گیری دانست.

شوم گوشه‌ ای جویم اندر جهان

كه نامم زكاوس ماند نهان

دستور داد تا گروگان و خواسته ها همه را نزد افراسیاب بفرستند و او را از پیش آمد آگاه گردانند‌, هرچه دلاوران پندش دادند و از چشم پوشی از تخت و تاج بازش داشتند, سودمند نیفتاد و خود را به افراسیاب وفادار نشان داد و نوشت:

از این آشتی جنگ بهر من است

همه نوش تو درد و زهر من است

ز پیمان تو سر نكردم تهی

و گرچه بمانم زتحت مهی

از او راه خواست تا به شهر امنی برود و زمانی آسوده و از خوی پدر در امان باشد.

افراسیاب كه حال را چنان دید پر درد گشت و با پیران به شور پرداخت و درمان كار خواست. پیران از سیاوش و فرهنگ و شایستگی و خردش سخنن گفت و او را به خوی خوش و درستی پیمان ستود و چنان دید كه شاه در كشور خود جایش بدهد و با ناز و آبرو نگهش دارد تا چون كاوس درگذرد و تاج شاهی به سیاوش برسد, هردو كشور از آن او گردد. افراسیاب پسندید و نامه ‌ای به سیاوش فرستاد و در آن از تیرگی دل پدر با پسر تأسف خورد و به مهر خود دلگرمش ساخت:

تو فرزند من باش و من چون پدر

پدر پیش فرزند بسته كمر

سپاه و زر و گنج و شهر آن تست

به رفتن بهانه نبایدت جست

چون نامه به سیاوش رسید: از سویی شاد گشت و از سویی دیگر دردمند شد كه دشمن اگرچه بظاهر دوست شود جز دشمنی از او نیاید. سرانجام نامـﮥ گله آمیزی به پدر نوشت و با دیدگان پر اشك از جیحون گذشت. پیران با سپاه و پیل و تخت پیروزه و درفش پرنیانی و صد اسب گرانمایه و شكوه بسیار به پیشبازش آمد و سراپایش را بوسید. سیاوش از آنهمه ناز و نوازش شاد شد ولی مهر ایران و دوری از سرزمین خویش همچنان غمگین و آزرده خاطرش می داشت.

پیران كه او را چنان دردمند دید به مهر خود و افراسیاب دلگرمش ساخت:

مگردان دل از مهر افراسیاب

مكن هیچگونه به رفتن شتاب

فدای تو بادا همه هرچه هست

كز ایدر كنی تو به شادی نشست

سیاوش از گفته ‌های پیران شاد شد و از اندیشه آزاد گشت.

به خوردن نشستند با یكدیگر

سیاوش پسر گشت و پیران پدر

پس از آن با خنده و شادی براه افتادند و جایی درنگ نكردند. از سوی دیگر افراسیاب پیاده به پیشباز رفت. سیاوش به دیدن او از اسب فرود آمد و یكدیگر را در آغوش كشیدند و بوسه ‌ها بر چشم و سر هم زدند. افراسیاب از این آشتی آرام گشت و به سیاوش مهربانیها كرد و فرمود یكی از ایوانها را با فرش زربفت پوشاندند و تخت زرینی نهادند و سیاوش را بر آن نشاندند, جشنی ترتیب دادند و به شادی پرداختند و شبگیر افراسیاب هدیه ‌های بسیار برایش فرستاد. هفته‌ ای بشادی گذشت. تا روزی افراسیاب عزم گوی و چوگان كرد و با سیاوش به دشت بیرون رفت. تا شب به بازی سرگرم شدند و شادان به كاخ بازگشتند, افراسیاب كه از پهلوانی و رشادت سیاوش خیره گشته بود باز هدیه ‌ها برایش فرستاد و عزیزش داشت و هر روز چنان دل به او گرم می‌ داشت كه جز با او با دیگری شاد نبود.

سپهبد چه شادان بدی چه دژم

بجز با سیاوش نبودی بهم

سالی بدین ترتیب گذشت تا روزی كه پیران و سیاوش با هم نشسته و به گفتگو پرداخته بودند, پیران سخن را به اینجا كشاند كه از سویی شاه جز بر تو بركسی نظری ندارد:

چنان دان كه خرم بهارش تویی

نگارش تویی غمگسارش تویی

از سوی دیگر پسر كاوس هستی و بر همـﮥ هنرها چیره, پدر پیر است و تو برنایی, نباید كه از تاج كیانی جدا مانی.

برادر نداری نه خواهر نه زن

چو شاخ گلی بر كنار چمن

یكی زن نگه كن سزاوار خویش

از ایران بنه درد و تیمار خویش

پس از آن گفت شهریار و گرسیوز هر كدام سه ماهرو در پس پرده دارند, من هم چهار دختر دارم كه همه بندﮤ تواند؛ بزرگتر جریره نام دارد كه میان خو برویان بی‌ نظیر است, یكی را برگزین.

سیاوش میل خود را به دختر پیران نشان داد و گفت:

زخوبان جریره مرا درخور است

كه پیوندم از جان تو بهتر است

پیران باشادی به خانه رفت و كار جریره را آماده كرد.

بیار است او را چو خرم بهار

فرستاد در شب بر شهریار

اما حشمت و جاه سیاوش بر درگاه افراسیاب هر روز افزونتر می‌گردید. چندی هم بدین منوال گذشت تا روزی كه پیران به سیاوش گفت می ‌دانی كه شاه از وجود تو سرافزاز است:

شب و روز روشن روانش تویی

دل و جان و هوش و توانش تویی

چو با او تو پیوستـﮥ خون شوی

ازین پایه هر دم به افزون شوی

اگر چه دختر مرا داری به فكر كم و بیش تو هستم و سزاوار تو می دانم كه از دامن شاه گوهری جویی تا برگاه خود بیفزایی, فرنگیس از همـﮥ دخترانش خو بروتر و بهتر است. اگر بخواهی این راز با شاه در میان بگذارم تا با او پیوند كنی. سیاوش از مناعت طبع و نجابت و پاكی دل به این كار تن در نداد و نخواست كه جریره را آزرده خاطر سازد. پس پاسخ داد:

ولیكن مرا با جریره نفس

برآید نخواهم جز او هیچكس

نه در بند گاهم نه در بند جاه

نه خورشید خواهم نه روشن كلاه

بسازیم با هم به نیك و به بد

نخواهم جز او گر به من بد رسد

اما پیران او را از جانب جریره آسوده خاطر ساخت. سیاوش از اصرار پیران راضی گشت و گفت: ‹‹حال كه از ایران جدا ماندم و دیگر روی پدر و رستم دستان و پهلوانان را نخواهم دید و باید كه به توران زمین خانه گزینم پس بدین باش و این كدخدایی بساز.”

پیران نزد افراسیاب شتافت و دخترش را برای سیاوش خواستگاری كرد. افراسیاب نخست به بهانـﮥ آنكه ستاره شناسان او را از داشتن نبیره ‌ای از نژاد كیقباد و تور بر حذر داشته اند از درخواست پیران سر باز زد. اما پیران گفتار ستاره شناسان را ناچیز دانست افراسیاب را راضی كرد كه فرنگیس را به سیاوش بدهد. پس با شادی بسیار بازگشت و سیاوش را خبر كرد تا آمادﮤ كار شود. سیاوش همچنان از عروسی تازه شرمگین بود, چون دل پاكش به او اجازﮤ بیوفایی به جریره را نمی داد.

سیاووش را دل پر آزرم شد

زپیران رخانش پر از شرم شد

كه داماد او بود بر دخترش

همی بود چون جان و دل در برش

پیران كلید گنج را به گلشهر بانوی خویش سپرد. او هم طبقهای زبر جد و جامهای پیروزه و افسر شاهوار و بارﮤ گوشوار و شصت شتر از گستردنیها و پوشیدنیهای زربفت و تخت زرین و نعلین زبر جد نگار و صد طبق مشك و صد طبق زعفران با سیصد پرستار زرین كلاه آماده كرد و با عماریهای زرین نزد فرنگیس برد و نثارش كرد. پس از آن:

دادند دختر به آیین خویش

چنان چون بود در خور دین و كیش

فرنگیس را نزد سیاوش فرستادند و مدتی چون ماه و خورشید در بر یكدیگر نشستند.

یك هفته سراسر كشور در جشن و شادی بود و مردم از می و خوان سیر گشتند.

چنین نیز یك سال گردان سپهر

همی گشت بی رنج و با داد و مهر

لینک به دیدگاه

افراسیاب كشور پهناوری را تا چین به سیاوش سپرد. سیاوش شاد گشت و با فرنگیس و پیران روان شدند تا به مكانی رسید كه از سویی به دریا و از سوی دیگر به كوه راه داشت. آنجا را برای بنای عظیمی سزاوار دانست و فرمود تا كاخ و ایوان با شكوهی بنا كنند. پس از رنج بسیار گنگ دژ ساخته شد. بنایی بوجود آمد كه در شكوه و عظمت و خرمی و صفا بینظیر بود.

سیاوش روزی با پیران به كاخ رفت و آن را از هر جهت آراسته دید. چون برگشت, ستاره شناسان را خواست, از ایشان پرسید كه آیا از این بنای با شكوه بختش به سامان

می‌ رسد یا دل از كرده پشیمان می شود. اختر شناسان آن را فرخنده ندانستند.

سیاوش دل غمگین داشت و از آیندﮤ بد, تیره و دژم گشت. این راز را با پیران درمیان گذاشت كه این كاخ و سرزمین آباد به دیگر كسان می رسدو خود از آن بی بهره خواهد ماند. پیران آرامش كرد و چون به شهر خود بازگشت مدتها از آن كاخ و دستگاه با افراسیاب سخن گفت. افراسیاب كه از این خبر شاد گشت هر چه از پیران شنیده بود با گرسیوز در میان نهاد و او را به رفتن نزد سیاوش و دیدن آن دستگاه وا داشت.

برو تا ببینی سر و تاج او

همان تخت فیروزه و عاج او

به جایی كه بودی همه بوم و خار

بسازید شهری چو خرم بهار

به او سپرد كه با نظر بزرگی و احترام بدو بنگرد.

به پیش بزرگان گرامیش دار

ستایش كن و نیز نامیش دار

گرسیوز با هدیه و پیغام افراسیاب براه افتاد. سیاوش چون شنید پیشباز آمد و یكدیگر را در برگرفتند و به ایوان رفتند و به شادی نشستند. آنگاه گرسیوز به كاخ فرنگیس رفت. او را بر تخت عاج با فر و شكوه فراوان دید. بظاهر شادیها كرد, اما در دل از حسد خونش بجوش آمد.

به دل گفت سالی برین بگذرد

سیاوش كسی را به كس نشمرد

همش پادشاهست هم تخت و گاه

همش گنج و هم بوم و بر هم سپاه

از حسد برخود پیچید و رخسارش زرد گشت. آن روز به شادی نشستند و روز دیگر سیاوش آهنگ میدان و گوی كرد. گرسیوز با او همراه گشت و به بازی پرداختند. هر بار كه گرسیوز گوی می ‌انداخت, سیاوش بچالاكی آن را می‌ ربود. سواران ترك و ایران نیز بهم آمیختند و از هر سوی اسب می تاختند. اما پیوسته دلاوران ایرانی از تركان گوی می‌ ربودند. سیاوش كه از ایرانیان شاد گشته بود فرمود تا تخت زرین نهادند و با گرسیوز به تماشا نشستند. گرسیوز سیاوش را به زور آزمایی خواند و گفت:

بیا تا من و تو به آوردگاه

بتازیم هر دو به پیش سپاه

بگیریم هر دو دوال كمر

بكردار جنگی دو پرخاشگر

گرایدون كه بردارمت من ز زین

ترا ناگهان بر زنم بر زمین

چنان دان كه از تو دلاور ترم

بمردی و نیرو ز تو برترم

وگر تو مرا بر نهی بر زمین

نگردم بجایی كه جویند كین

سیاوش از بزرگواری دعوتش را نپذیرفت. بظاهر خود را كوچك شمرد و سزاوار زور آزمایی با او ندید, اما در واقع نخواست با گرسیوز كه برادر شاه و مهمان او بود بجنگد. از او خواست كه پهلوان دیگری را به نبرد با او بفرستد. گرسیوز دو پهلوان یل را بنام گروی زره و دمور كه در جنگ بیهمتا بودند برگزید و به میدان فرستاد.

سیاوش هماندم دوال كمر گروی را گرفت و بی ‌آنكه به گرز و كمند نیازی یابد او را به میدان افكند. پس به سوی دمور رفت‌, گردنش را گرفت و از پشت زین برداشت و مانند آنكه مرغی به دست دارد پیش گرسیوز بر زمین نهادش و خود از اسب به زیر آمد و دوستانه دستش را فشرد و با خنده و شادی به كاخ بازگشتند.

گرسیوز پس از هفته ‌ای درنگ, آهنگ بازگشت كرد. در راه از سیاوش هنر نماییهایش سخن گفت, اما از ننگ شكست شرمگین بود و كینـﮥ سیاوش را به دل گرفت و چون بدرگاه افراسیاب رسید, در گاه را از بیگانه پرداخت و سخن سیاوش را به میان كشید و بد گفتن آغاز كرد كه گاه گاه از كاوس شاه فرستاده ای نزدش می ‌آید و از چین و روم پیامها برایش می فرستند‌,به یاد كاوس جام به دست می‌ گیرد و از شاه توران یادی نمی‌ كند. دل افراسیاب از این سخنان دردمند شد و گفت: «در این باره سه روز می‌ اندیشم.» اما روز چهارم نتوانست از مهر خود چشم بپوشد و به آسانی از سیاوش دل برگیرد. پس به گرسیوز گفت:

چو او تخت پرمایه بدرود كرد

خرد تار و مهر مرا پود كرد

ز فرمان من یكزمان سر نیافت

ز من او بجز نیكویی بر نیافت

زبان برگشایند بر من نهان

درفشی شوم در میان مهان

بهتر است او را بخوانم و نزد پدرش بفرستم. گرسیوز رأی او را برگرداند و گفت: اگر به ایران برود چون از راز ما آگاهست جز رنج و درد نصیب ما نخواهد كرد .

ندانی كه پروردگار پلنگ

نبیند ز پرورده جز درد جنگ

آنقدر گرسیوز از سیاوش و فرنگیس و نخوت و غرور و بیوفایی و ناسپاسیشان سخن گفت تا دل افراسیاب پر درد و كین شد و سرانجام گرسیوز را به آوردن سیاوش و فرنگیس برگماشت. گرسیوز با دلی پر كینه نزد سیاوش شتافت و پیام افراسیاب را برد كه چون ما را به دیدار تو نیاز است با فرنگیس برخیز و نزد من آی و چندی با ما شاد باش و همین جا به نخجیر پرداز.

چون به درگاه سیاوش رسید و پیغام را رساندـ سیاوش شاد گشت و دعوت را پذیرفت. اما گرسیوز اندیشید كه اگر سیاوش با این شادی و خرد پیش افراسیاب برود, دل شاه بر او روشن

می شود و دروغ وی آشكار می ‌گردد. پس چاره ای كرد و از چشم اشك فرو ریخت. سیاوش از غم و دردش پرسید گفت: افراسیاب اگرچه بظاهر مهربانست, اما باید پیوسته از خوی بدش بركنار بود. برادرش را بیگناه كشت و چه بسیار نامور به دستش تباه شدند. اكنون اهریمن دلش را از تو پر درد و كین كرده است من دوستانه ترا می ‌آگاهانم تا چارﮤ كار خود كنی. و چون سیاوش او را آسوده خاطر ساخت كه دل پر مهر را بر رویش می‌ گشاید و جان تیره‌ اش را روشن می‌ كند, گرسیوز پاسخ داد: این كار مكن و روزگار گذشتـﮥ او و رفتار ناپسندیده اش را با خویشان و پهلوانان در نظر بیارر و فریبش را نخور. صلاح در آن است كه به جای رفتن

نامه ای نویسی و خوب و زشت را پدیدار كنی. اگر دیدم كه سرش از كینه تهی گشت سواری نزدت می‌ فرستم و جان تاریكت را روشن می‌ كنم و اگر سرش را پر پیچ و تاب ببینم باز ترا می‌ آگاهانم تا چارﮤ كار بكنی.

سیاوش فریب گفتار او را خورد و نامه ای به افراسیاب نوشت كه از دعوتت دلشادم, اما چون فرنگیس رنجور است به بالینش هستم تا بهبود یابد. همینكه رنجش سبكتر شد به درگاهت می ‌شتابم.

گرسیوز نامه را گرفت و شتابان شب و روز می‌ رفت تا راه دراز را در سه روز پیمود. چون به درگاه رسید افراسیاب از شتابش در شگفت ماند. گرسیوز زبان به دروغ برگشاد و گفت: سیاوش به پیشباز من نیامد و به من نگاهی نینداخت و پای تخت به زانو نشاندم. سخنم را نشنید و نامه ام را نخواند. از ایران نامه ‌های فراوان بر او فرستاده می‌ شود و شهرش بروی ما بسته می‌ گردد.

تو بر كار او گر درنگ آوری

مگر باد از آن پس به چنگ آوری

اگر دیر سازی تو جنگ آورد

دو كشور بمردی به چنگ آورد

از سوی دیگر سیاوش با دل خسته نزد فرنگیس رفت و آنچه شنیده بود باز گفت: فرنگیس روی خراشید و موی كند و گفت: چه می ‌كنی كه پدرم از تو دل پر درد دارد و از ایران هم سخنی نمی توانی گفت, سوی چین نمی ‌روی كه از این كار ننگست. پس

زگیتی كه را گیری اكنون پناه

پناهت خداوند و خورشید و ماه

سیاوش او را تسلی داد و گفت:

به دادار كن پشت و انده مدار

گذر نیست از حكم پروردگار

سه روز از این واقعه گذشت. نیمه شب چهارم سیاوش ناگهان از خواب پرید و لرزان خروش برآورد. فرنگیس شمعی افروخت و سبب پرسید. گفت: در خواب دیدم كه رود بیكرانی می ‌گذرد كه در سوی دیگرش كوهی از آتش برپاست. جوشنوران بر لب آب جا گرفته اند و به پیش همه افراسیاب بر پیل نشسته است. چون مرا دید روی دژم كرد و آتش بردمید. گرسیوز آتش افروخت و مرا سوخت. فرنگیس او را دلداری داد. اما چون دو بهره از شب گذشت خبر رسید كه افراسیاب با سپاه فراوان از دور تازان می ‌آید و سواری از طرف گرسیوز رسید و پیام آورد كه نتوانستم دل افراسیاب را روشن كنم, گفتارم سودی نبخشید و از آتش جز دود تیره ‌ای ندیدم. اكنون ببین چه باید كرد. فرنگیس سیاوش را پند داد كه بر اسبی نشیند و سرخویش گیرد و آنی درنگ نكند. اما سیاوش دانست كه خوابش راست گشته و زندگیش سر آمده است. خود را برای جنگ آماده كرد. با فرنگیس وداع كرد و گفت: تو پنج ماه آبستنی. فرزندی بدنیا می آوری كه شهریار ناموری خواهد شد. او را كیخسرو نام كن و چون بخت من به فرمان افراسیاب بخواب رود

ببرند بر بیگنه این سرم

به خون جگر برنهند افسرم

نه تابوت یابم نه گور و كفن

نه بر من بگرید كسی ز انجمن

بمانم بسان غریبان به خاك

سرم گشته از تن به شمشیر چاك

پس افزود :

به خواری ترا روزبانان شاه

سر و تن برهنه برندت به راه

پس از آن پیران ترا از پدرت می‌ خواهد و به ایوان خویش می‌ برد و همانجا بارت را بر زمین

می‌ نهی و چون روزگاری سر آمد و خسرو بزرگ شد پهلوانی از ایران می ‌رسد بنام گیو كه پنهانی ترا با پسر به ایران زمین می ‌برد و او را بر تخت شاهی می‌ نشاند. از مرغ و ماهی به فرمانش در می‌آید و پس از آن لشكری گران به كین خواهی من برمی‌ خیزد و سراسر زمین را پر آشوب می‌ كند.

سیاوش با فرنگیس بدرود كردو او را با دل پردرد و رخساری زرد بر جای گذاشت.

فرنگیس رخ خسته و كنده موی

روان كرده بر رخ ز دو دیده جوی

سیاوش بر شبرنگ بهزاد سوار گشت و به گوش او رازی گفت و به میدان جنگ روی نهاد. چون با ایرانیان نیمه فرسنگی راه رفتند به سپاه توران برخوردند. ایرانیان آمادﮤ خون ریختن شدند, اما سیاوش به افراسیاب گفت: چه شده است كه عزم جنگ كردی و بیگناه كمر بر كشتنم بستی ؟

گرسیوز ناگهان فریاد زد: اگر بیگناهی پس چرا با زره و كمان نزد شاه آمدی؟

سیاوش دانست كه كار كار اوست. جواب داد:

به گفتار تو خیره گشتم ز راه

تو گفتی كه آزرده گشتست شاه

پس از آن رو به افراسیاب كرد و گفت :

نه بازیست این خون من ریختن

ابا بی گناهان در آویختن

به گفتار گرسیوز بدنژاد

مده شهر توران و خود را به باد

گرسیوز نگذاشت كه افراسیاب با سیاوش به گفت و شنود بپردازد, بلكه وادارش كرد تا جنگ را شروع كند و سیاوش را دستگیر نماید. سیاوش كه با افراسیاب پیمان آشتی بسته بود دست به تیغ و نیزه نزد و كس را اجازﮤ پای پیش گذاشتن نداد. اما افراسیاب دستور داد تا همگی كشتی بر خون نهند. سپاهیان ایران همه كشته شدند و دشت از خونشان لاله گون گشت. سرانجام سیاوش به زیر باران تیر دشمنان خسته شد و از پای در آمد و بر خاك در افتاد. گروی زره دستش را از پشت بست و برگردنش پالهنگ نهاد و پیاده به زاری زار تا پیش افراسیاب كشاندندش. شاه توران فرمود:

كنیدش به خنجر سر از تن جدا

به شخی كه هرگز نروید گیا

بریزید خونش بر آن گرم خاك

ممانید دیر و مدارید باك

سپاهیان زبان به اعتراض گشادند :

چه كردست با تو نگویی همی

كه بر خون او دست شویی همی

چرا كشت خواهی كسی را كه تاج

بگرید برو زار هم تخت عاج

پیلسم برادر پیران نیز او را پند داد و از ین كار زشت بازداشت و شتابزدگی را كار اهرمن دانست. كین خواهی كاوس و رستم و پهلوانان ایران را گوشزد كرد و صواب آن دانست كه حالی به بندش دارند تا روزی كه فرمان كشتنش را بدهد. همینكه شاه نرم گشت, گرسیوز بیشرمانه كینش را برنگیخت و سیاوش را چون ماری زخمی دانست كه ماندنش صدبار خطرناكتر خواهد شد.

گر ایدو نكه او را به جان زینهار

دهی من نباشم بر شهریار

روم گوشه ای گیرم اندر جهان

مگر خود بزودی سر آید زمان

گروی و دمور هم به این ترتیب سخنانی گفتند و به خون ریختن سیاوش واداشتندش.

افراسیاب در اندیشه فرو ماند. چون هم خون ریختن و هم زنده گذاردنش را نا صواب دانست.

رها كردنش بدتر از كشتن است

همان كشتنش رنج و درد منست

فرنگیس كه این خبر را شنید بیمناك و خروشان نزد پدر رفت و خاك بر سر ریخت و از پدر آزادی سیاوش را درخواست كرد و او را از كین پهلوانان ایرانی برحذر داشت و به نفرین خلق گرفتارش دانست.

كه تا زنده‌ ای بر تو نفرین بود

پس از مردنت دوزخ آیین بود

به سوك سیاوش همی جوشد آب

كند چرخ نفرین بر افراسیاب

پس از آن به سیاوش رو كرد و اشك از دیده روان ساخت.

هر آنكس كه یازد به بد بر تو دست

بریده سرش باد و افكنده پست

مرا كاشكی دیده گشتی تباه

ندیدی بدین سان كشانت به راه

مرا از پدر این كجا بد امید

كه پر دخته ماند كنارم ز شید

افراسیاب كه از گفتار فرزند, جهان پیش چشمیش سیاه گشت چشم دختر خود را كور كرد و به روزبانان فرمود تاك كشان كشانش به خانه‌ ای دور ببرند و در سیاهیش اندازند و در به رویش ببندند. آنگاه دستور داد تا سیاوش را هم به جایی ببرند كه فریادش به كسی نرسد. گروی به اشارﮤ گرسیوز پیش آمد و ریش سیاوش را گرفت و بخواری به خاكش كشاند. سیاوش نالید و از خدا خواست تا از نژادش كسی پدید آید كه كین از دشمنانش بخواهد. پس روی به پیلسم كرد و پیامی به پیران فرستاد:

درودی ز من سوی پیران رسان

بگویش كه گیتی دگر شد بسان

مرا گفته بود او با صد هزار

زره ‌دار و برگستوان و سوار

چو بر گرددت روز یار توام

به گاه چرا مرغزار توام

كنون پیش گرسیوز ایدر دمان

پیاده چنین خوار و تیره روان

نبینم همی یار با من كسی

كه بخروشدی زار بر من بسی

همچنان پیاده مویش را كشاندند تا به جایگاهی رسیدند كه روزی سیاوش و گرسیوز تیر اندازی كرده بودند. آنگاه گروی در همانجا طشت زرین نهاد و سر سیاوش را چون گوسفندان از تن جدا كرد.

جدا كرد از سرو سیمین سرش

همی‌رفت در طشت خون از برش

پس طشت خون را سرنگون كرد و پس از ساعتی از همانجا گیاهی رست كه بعدها خون سیاوشانش نامیدند.

چو از سرو بن دور گشت آفتاب

سر شهریار اندر آمد به خواب

چه خوابی كه چندین زمان برگذشت

نجنبید هرگز نه بیدار گشت

از مرگ سیاوش خروش از مرد و زن برخاست. فرنگیس كمند مشكین كند و بر كمر بست و رخ چون گلش را به ناخن خراشید. چون نالـﮥ زار و نفرینش به گوش افراسیاب رسید به گرسیوز فرمود تا از پرده بیرونش كشند و مویش را ببرند و چادرش بدرند و آنقدر با چوب بزنند تا كودكش تباه گردد.

نخواهم زبیخ سیاوش درخت

نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت

ازسوی دیگر چون خبر به پیران رسید از تخت افتاد و بیهوش گشت.

همه جامه ‌ها بر برش كرد چاك

همی كند موی و همی ریخت خاك

همی ریخت از دیده ‌ش آب زرد

به سوك سیاوش بسی ناله كرد

اما به او گفتند كه اگر دیر بجنبد دردی بر این درد افزون گردد, چون افراسیاب بی مغز رأی تباه كردن فرنگیس را دارد. پیران تازان به درگاه رسید و زبان به سرزنش برگشود و از فرجام كار بیمناكش ساخت.

بكشتی سیاووش را بی ‌گناه

بخاك اندر انداختی نام و جاه

بران اهرمن نیز نفرین سزد

كه پیچیده رایت سوی راه بد

پشیمان شوی زین به روز دراز

بپیچی همانا به گرم و گداز

كنون زو گذشتی به فرزند خویش

رسیدی به آزار پیوند خویش

چو دیوانه از جای برخاستی

چنین روز بد را بیاراستی

پس او را از آزار فرنگیس باز داشت و خواست تا دختر را به او بدهد و همینكه كودك به دنیا آمد به درگاه ببرد تا شاه هرچه خواهد با او بكند. افراسیاب تن در داد و فرنگیس را به پیران سپرد. پیران هم:

بی آزار بردش به شهر ختن

خروشان همه درگه و انجمن

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...