spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۲ [h=2] داستان کوتاه "دوشیزه" نوشتهی ماریو بارگاس یوسا[/h] دوشیزه همسن و سال ژولیت شكسپیر است، چهارده سال دارد و مثل ژولیت سرگذشتى فاجعه بار و رمانتیك. زیباست، بخصوص اگر از نیمرخ تماشایش كنى. صورت كشیده و زیبایش با گونه هاى برجسته و چشم هاى درشت و كم و بیش بادامى نشان از تبار دور شرقى دارد. دهانش نیمه باز است، جورى كه انگار دارد دنیا را با سپیدى دندان هاى سالم و بى نقص اش به مبارزه مىخواند، دندان هایى اندك برجسته كه لب بالایش را به كرشمهاى غنچهگون بالا برده است. گیسوى بسیار سیاهش با فرقى كه از وسط باز شده مثل چارقد عروس گرد صورتش را گرفته و در پشت سر بدل به گیس بافتهاى شده كه تا كمرش مىرسد و بر گرد كمر مىپیچد. ساكت و بىحركت است، همچون شخصیتى در تئاترهاى ژاپنى، و جامهاى لطیف از پشم آلپاكا به تن دارد. نامش خوانیتا است. بیش از چهار صد سال پیش زاده شده، در جایى در آند، و حالا در صندوقى شیشهاى (كه در واقع كامپیوترى با این شكل است) در سرماى نود درجه زیر صفر زندگى مىكند، بر كنار از گزند آدمى و فساد و پوسیدگى. من از مومیایى ها متنفرم و هر بار یك كدام از آن ها را در موزه یا در مقابر باستانى یا در مجموعههاى شخصى دیدهام براستى برایم تهوع آور بوده. آن عواطفى كه این جمجمه هاى سوراخ سوراخ با حدقه هاى خالى و استخوان هاى آهك شده كه نشانه اى از تمدن هاى گذشته اند، در بسیارى از مردم (و نه فقط باستان شناس) بیدار مى كند هیچ گاه به سراغ من نیامده. این مومیایى ها بیش از هر چیز مرا به این فكر مى اندازد كه ما اگر به سوزاندن جسدمان رضایت ندهیم بدل به چه چیز وحشتناكى مى شویم. اگر به دیدار خوانیتا در موزه ى كوچكى كه دانشگاه كاتولیك آركیپا مخصوص او ساخته رضایت دادم به این دلیل بود كه دوست نقاشم فرناندود سزیتسلو، كه مفتون تاریخ پیش از كلمب است، مشتاق این سفر بود. یقین داشتم كه تماشاى كالبد آن كودك باستانى حالم را به هم خواهد زد. اما اشتباه مى كردم. همین كه چشمم به او افتاد براستى یكه خوردم و مفتون زیبایى اش شدم. اگر از حرف همسایه ها نمى ترسیدم این دختر را مى دزدیدم و به خانه مى بردم و معشوق و شریك زندگى خودم مى كردمش. سرگذشت خوانیتا همان قدر شگفت و غریب است كه چهره ى او و حالت بیان ناشدنى كه به خود گرفته، حالتى كه هم مى تواند از آن كنیزى فرمانبردار باشد و هم از آن ملكه اى متكبر و مستبد. در روز 18 سپتامبر 1995 یوهان راینهارد باستانشناس به همراه راهنماى آندى اش میگل ساراته مشغول پیمایش قله ى آتشفشان آمپاتو (با 20702 متر ارتفاع) واقع در جنوب پرو بودند. این دو نفر در جستجوى آثار ما قبل تاریخ نبودند، بلكه مى خواستند از نزدیك نگاهى به آتشفشان مجاور، یعنى قله برف پوش سابانگایا بیندازند كه درست در همان وقت در فوران بود. توده هایى از خاكستر سوزان برآمپاتو فرو مى ریخت و برف هاى همیشگى را كه پوشش این قله بودند، آب مى كرد. راینهارد و ساراته دیگر به نزدیك قله رسیده بودند. ناگهان چشم ساراته به باریكه اى رنگین میان برف هاى قله افتاد. این پرهاى كلاه یا سربند اینكاها بود. آن دو بعد از كمى جستجو به چیزهایى بیشتر رسیدند. كفنى چند لایه كه به علت فرسایش یخ قله از زیر یخ بیرون آمده بود و دویست متر از جایى كه پنج قرن پیش در آن دفن شده بود پایین لغزیده بود. این سقوط به خوستینا (نامى كه راینهارد با الهام از نام خود، یوهان، بر او نهاده بود) صدمه اى نزده بود. فقط پوشش رویى او را پاره كرده بود. یوهان راینهارد در طول بیست و سه سال كوهنوردى - هشت سال در هیمالیا، پانزده سال دركوه هاى آند - و جستجوى گذشته هرگز گرفتار احساسى نشده بود كه آن روز صبح در ارتفاع 20702 مترى از دریا، زیر آفتاب سوزان، زمانى كه آن دختر اینكا را در آغوش گرفت به سراغش آمد. یوهان، این گرینگوى دوست داشتنى، كل ماجرا را با شادى و آب و تابىخاص باستان شناسان، كه - براى اولین بار در زندگى ام - براى من توجیه شدنى بود، تعریف كرد. آن دو كه یقین داشتند اگر خوانیتا را آنجا بگذارند و براى كمك خواستن پایین بروند یا دزدان گورهاى باستانى به سراغش مى آیند و یا سیل با خود مى بردش، تصمیم گرفتند با خود ببرندش. گزارش مو به موى سه روز پایین آمدن از آمپاتو و حمل خوانیتا (یك بقچهى چهل كیلویى كه بر كوله پشتى باستانشناس بسته شده بود) چنان رنگارنگ و هیجان آمیز است كه فیلم خوبى از آن در مى آید، و یقین دارم كه دیر یا زود چنین فیلمى ساخته خواهد شد. امروز كه كم و بیش دو سال از آن ماجرا مى گذرد خوانیتاى دوست داشتنى معروفیتى جهانى پیدا كرده است. تحت نظارت جامعه ى جغرافیاى ملى، او به ایالات متحد سفر كرد و آنجا نزدیك به دویست و پنجاه هزار نفر، از جمله پرزیدنت كلینتون از او دیدن كردند. یك جراح مشهور دندان نوشت: اى كاش دختران امریكایى دندان هاى سفید، سالم و بى نقص این بانوى جوان پرویى را داشتند. در دانشگاه جان هاپكینز خوانیتا را با پیشرفته ترین دستگاه ها بررسى كردند، و این دختر جوان بعد از آن همه آزمایش و تحقیق و در شگفت بردن فوجى از متخصصان و تكنیسین ها سرانجام به آركیپا و تابوت كامپیوترى خود برگشت. این آزمایش ها بازسازى كم و بیش كل سرگذشت او را با دقتى شایسته ى داستان هاى علمى امكان پذیر كرد. این دختر براى آپو - كلمه ى اینكایى به معناى خدا - آمپاتو در قلّه این كوه قربانى شد تا خشم این خدا را فرو بنشاند و نعمت و فراوانى را براى زیستگاه هاى این منطقه تضمین كند. درست شش ساعت قبل از مرگ كاسه اى آش سبزى به او دادند تا بخورد. همه مواد این خوراك را گروهى از زیست شناسان تعیین كرده اند. نه گلویش را بریده اند و نه خفه اش كرده اند. مرگ او در نتیجه ى ضربه اى دقیق به شقیقه ى راستش بوده است. ضربه چنان دقیق و ماهرانه بوده كه دخترك لابد اصلاً دردى احساس نكرده، این را دكتر خوزه آنتونیو شاوز به من مى گوید و او همكار راینهارد در سفرهاى تازه اش به همین منطقه بوده و گور دو كودك دیگر را پیدا كرده اند كه آنها هم قربانى شده اند تا حرص و آز آپوهاى كوهستان آند را فرو بنشانند. احتمالاً خوانیتا را وقتى براى قربانى شدن برگزیده شد، با جلال شكوه تمام در سراسر منطقه ى آند گرداندند و شاید به كوسكو هم بردند و به امپراتور اینكا معرفى اش كردند - پیش از آن كه پیشاپیش جماعت سرود خوان و یاماهاى غرق در جواهر و نوازندگان و رقاصه ها و صدها نیایشگر به دره ى كولا برسد و از دامنه ى پرشیب آمپاتو تا لبه ى آتشفشان بالا برود پا بر سكوى قربانگاه بگذارد. آیا خوانیتا در دم واپسین گرفتار هول و هراس شده بود؟ اگر وقار و متانتى را كه بر سیماى ظریفش نقش بسته و نخوت و غرورى را كه دیداركنندگان بى شمار در وجناتش مى بینند شاهد بگیریم پاسخ منفى است. حتى شاید بتوان گفت كه او بى هیچ مقاومت تن به سرنوشت خود سپرده و شاید هم شادمانه در آن مراسم كوتاه خشونت بار كه به الهه اى بدلش مى كرد و یكراست به دنیاى خدایان آند مى بردش در جامه اى مجلل به خاك سپردندش، سرش زیر رنگین كمانى از پرهاى بافته در هم پوشیده است و پیكرش پیچیده در سه لایه پارچه لطیف از پشم آلپاكا، پاهایش در صندل هایى از چرم نازك. گل سینه هاى سیمین، ظرف هاى كندهكارى شده بشقابى ذرت، یك یاماى فلزى كوچك، كاسه اى چیچا (مشروبى الكلى كه از تخمیر ذرت به دست مى آید) و برخى اشیاى خانگى یا اشیاى مقدس - كه همه سالم مانده - در این خواب چند قرنى در دهانه ى آتشفشان او را همراهى مى كرد، تا آنگاه كه گرماى تصادفى قله یخ گرفته ى آمپاتا دیواره هایى را كه نگاهبان خواب عمیق او بودند ذوب كرد و عملاً او را در آغوش راینهارد و ساراته افكند. و اكنون او اینجاست، در خانه اى كوچك مال طبقه متوسط در شهر ساكتى كه زادگاه من است، در اینجا زندگى تازه اى را آغاز كرده كه شاید پانصد سال دیگر به درازا بكشد. او در تابوت كامپیوترى اش كه با سرماى قطبى حفاظت مى شود، شاهدى است بر جلال و شكوه مراسم و اعتقادات اسرارآمیز تمدن هاى گم شده و یا بر شیوه هاى براستى خشنى كه حماقت آدمى براى دور راندن ترس برمی گزید و هنوز هم برمی گزیند. ماریو بارگاس یوسا - ترجمه عبدالله كوثرى 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۲ نکته : متاسفانه مترجم در مورد ارتفاع اشتباه کرده اند وباید بر حسب فوت یا پا باشد که برحسب متر بیان شده ولی شیوایی ترجمه باعث میشه خیلی زود فراموشش کنیم داستان زیبایی بود وبه نظرم به نوعی تناسخ(نه به معنی مصطلحش بلکه منظورم پیمایش دوره های تاریخی وتکرار ان برای جامعه بشری هست) اشاره داشت حماقت ادمی 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده