رفتن به مطلب

داستان کوتاه "لنگه به لنگه" نوشته‌ی زویا پیرزاد


spow

ارسال های توصیه شده

[h=2] داستان کوتاه "لنگه به لنگه" نوشته‌ی زویا پیرزاد[/h]

 

 

لنگه به لنگه

 

بعضی صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شدم، دلم می‌خواست با پیراهن خواب کهنه، موهای شانه نکرده و جوراب‌های لنگه به لنگه جلو تلوزیون بنشینم و کارتون تماشا کنم. کارتون‌های والت دیزنی را دوست داشتم. دلم می‌خواست انگور بی دانه جلویم بگذارم و در دنیای دختر خاکستر نشین، زیبای خفته و سفید برفی و هفت کوتوله غرق شوم. دلم می‌خواست دختر خاکستر نشین باشم و زیبای خفته و سفید برفی، در انتظار شاهزاده‌ام که کدو تنبلم را به کالسکه ای زرین تبدیل کند و حس عشق را در من بیدار، و برایم قصری بسازد مجلل و زیبا، قصری که در آن از آشپزی و گردگیری و رختشویی خبری نباشد، قصری آنقدر بزرگ که شب‌ها گریه‌ی کودک شیر خواره‌ام از خواب بیدارم نکند و بوی مدفوع شل و ولش رویاهایم را بر هم نزند. دلم می‌خواست ظهر که شاهزاده‌ام با پیکان گرد گرفته از اداره به خانه می‌آمد، تا صدای چرخیدن کلید را در قفل آپارتمان کوچکمان می‌شنیدم، از جا می‌پریدم، چشم‌هایم را می‌بستم و باز می‌کردم و خورش قرمه سبزی آماده بود و پلو زعفران زده بار از رویش بلند می‌شد، نان بربری تر و تازه روی سفره می‌نشست و تربچه‌ها از توی سبد سبزی خوردن می‌خندیدند و من، آراسته و عطر زده، لبخند می‌زدم و می‌گفتم: "عزیزم، چه خبرها ؟" شاهزاده‌ام یک دسته گل نرگس به سویم دراز می‌کرد و می‌گفت :" آه، دوستت دارم" و بعد به طرف کودکمان می‌رفت که آرام، درست مثل بچه‌های زیبا و بی آزار تبلیغ های تلوزیون، تمیز و سالم، با لباسی بی لک به رنگ آبی آسمان، در صندلی نشسته بود و می‌گفت :" آ...آ....آ..." و آفتاب از پنجره به نرگس‌ها می‌تابید و موسیقی آرامی در اتاق می‌پیچید و من به قصر تمیز و مرتب و بی گرد و خاک‌ام نگاه می‌کردم و می‌گفتم :" آه ، چه خوشبختم ! "

موهایم را که شانه می‌زدم، می‌دیدم تارهای سفید زیاد شده‌اند. مادرم می‌گفت:"موهایت را رنگ کن. شوهرت جوان است و زنان جوان بی شوهر فراوان." به شوهرم که نگاه می‌کردم، خنده‌ام می‌گرفت. فکر می‌کردم: "کدام دختر جوان به شاهزاده‌ی خسته و بد اخلاق و درهم شکسته‌ی من چشم طمع خواهد داشت؟ عطر و بو، برق چشم‌ها و لبخند‌های عاشقانه‌ی شاهزاده‌ام را سال‌هاست من از او دزدیده‌ام. من! جادوگر شهر زمرد! خبیث و بد طینت و بد خواه! کدام زن عاشق شاهزاده‌ی رنگ و رو رفته‌ی من می‌شود ؟"

یک صبح در میان، با موهای شانه نکرده و پیراهن خواب کهنه، در خانه راه می‌افتم و لباس‌های کثیف را از روی زمین، از روی صندلی ها، از روی تختخواب و از توی حمام جمع می‌کردم و در ماشین رختشویی می‌ریختم. دکمه‌ی سبز یا قرمز یا زرد رنگی را می‌فشردم و ماشین رخت ها را می‌شست. دست‌هایم همواره ممنون شوهرم بودند. به جای چنگ زدن کهنه‌های بچه، ملافه‌ها و پیراهن‌ها و حوله‌ها، حالا می‌توانستم وزن سبک سیگاری را به دست‌هایم بسپارم. به رخت‌ها نگاه می‌کردم که در ماشین می‌چرخیدند: زرد، سفید، سبز، آبی، دامن، لباس زیر، شلوار، دستمال گردگیری، رو بالشی، رومیزی – تکه‌های زندگیم -. مادرم می‌گفت: "رخت‌ها را باید جدا جدا شست. ملافه ها با هم، لباس های زیر با هم، لباس های بچه با هم." اما من همه را با هم می‌شستم. مادرم می‌گفت: "بهداشتی نیست ." من پوزخند می‌زدم . مادرم می‌گفت: " خدا را شکر کن که مجبور نیستی با چوبک و آب سرد رخت چنگ بزنی. زمان ما..." و من فکر می‌کردم " کاش آدم همیشه چیزی برای چنگ زدن داشته باشد. رخت یا نرده های طلایی یک ضریح، شغلی در یک اداره، امید به ترفیع و عیدی و اضافه حقوق، دفترچه‌ی پس اندازی در بانک، آرزوی خانه‌ای بزرگتر با مبل‌های استیل، اتومبیل، انگشتر برلیان، کیف لویی ویتون، ساعت رولکس، عروسی در فلان هتل، بچه‌های چاق با کارنامه‌های پر از نمره‌های بیست، دوستانی که بشود با آن‌ها در باره‌ی روش درست جا انداختن خورش فسنجان حرف زد یا پشت سر دوستان دیگر غیبت کرد یا به آرایشگاه رفت. "

مدتی بود سرگیجه داشتم. فرقی نمی‌کرد ایستاده، نشسته یا خوابیده باشم. حس می‌کردم تعادلم را از دست داده‌ام. حس می‌کردم زمین دارد از زیر پاهایم در می‌رود. دستم را دراز می کردم که به چیزی چنگ بزنم و نیفتم و چیزی پیدا نمی‌کردم. مادرم می‌گفت: "سردیت کرده." و هر روز نبات داغ به خوردم می‌داد. شوهرم روز تولدم یک ماشین ظرفشویی برایم خرید و به عنوان عیدی یک دستگاه آب میوه گیری. یک روز به هر دو گفتم: "اگر چیزی داشته باشم که بتوانم به آن چنگ بزنم، حالم خوب می‌شود و دیگر نمی‌افتم. " مادرم و شوهرم به هم نگاه کردند و حرف نزدند. چند روز بعد، مادرم به خانه ی ما آمد و بچه را بغل کرد. شوهرم گفت : "برویم ." رفتیم .

اتاق انتظار مطب روانپزشک زشت و دلگیر بود. موکت قهوه ای کف اتاق چند جا ور آمده بود. پاشنه‌ی کفشم گرفت به یکی از ورآمدگی‌ها و داشتم پرت می‌شدم روی زن جوانی که روی یک مبل قهوه ای چرم مصنوعی نشسته بود و زل زده بود به یک گلدان که در آن سه شاخه میخک مصنوعی بود. شوهرم دستم را چسبید و من از آن زن عذر‌خواهی کردم. بعد از ظهر تابستان بود. می‌دانستم بیرون هوا آفتابی است، اما اتاق انتظار آن قدر تاریک بود که چراغ های فلور سنت سقف را روشن کرده بودند. به شوهرم گفتم: "اینجا درست مثل مرده‌ شور خانه است." شوهرم لبخند زد، بازویم را فشرد و گفت: "آرام باش عزیزم." و من فهمیدم منظورش این است که "حرف نزن"

روی یکی از مبل‌های چرم مصنوعی، رو‌به‌روی همان زن نشستم که نزدیک بود بیفتم رویش‌، چند دقیقه بعد، پشتم و پاهایم عرق کرد. جوراب شلواری نایلون چسبیده بود به پاهایم. شروع کردم به وول خوردن. چرم مصنوعی به جر جر افتاد. شوهرم نگاهم کرد. گفتم: "من از جوراب نایلون متنفرم."

شوهرم گفت: "آرام باش عزیزم."

ساکت نشستم و فکر کردم چرا وقتی که از جوراب نایلون متنفرم باید بپوشمش و تازه نگویم که از پوشیدنش متنفرم؟

نوبت ما شد و رفتیم به اتاق پزشک. شوهرم بازویم را گرفته بود و محکم فشار می‌داد. بازویم درد می‌کرد. روانپزشک پشت یک میز خیلی بزرگ نشسته بود. لاغر بود، با ریش بزی و عینک نمره‌ای گرد.

گفت: " حال شما چطور است؟ "

گفتم: "خوبم، فقط بازویم درد می کند."

گفت: "بازویتان درد می کند؟ دردش از چه وقت شروع شده؟"

گفتم: "از سی ثانیه‌ی پیش."

سرفه کرد، بعد عینکش را جابجا کرد و گفت: "خودتان فکر می کنید دلیلش چیست؟"

گفتم: "خودم فکر می‌کنم دلیلش این است که شوهرم بازویم را فشار می‌دهد."

شوهرم وحشتزده نگاهم کرد و خودش را عقب کشید.

گفتم: "حالا دیگر بازویم درد نمی‌کند."

روانپزشک روی یک تکه کاغذ چیز‌هایی می‌نوشت. حس کردم دارد می‌خندد. توی صورتش خنده نبود، اما من حس می‌کردم دارد می‌خندد. می‌خواستم بگویم: "می‌دانم دارید می‌خندید." اما خودم به خودم گفتم: "آرام باش عزیزم." سرک کشیدم ببینم روی کاغذ چه می نویسد. کاغذ را تند برگرداند، اما من دیدم که روی کاغذ صورتک های خندان می‌کشد. می‌خواستم بگویم: "ناراحت نشوید. چه اشکالی دارد؟ من هم اغلب روی هر چه دم دستم باشد صورتک‌های خندان می‌کشم."

روانپزشک پرسید: "چه چیز هایی دوست دارید؟"

گفتم:"کارتون های والت دیزنی و انگور بی دانه... و بعضی وقت‌ها هم دوست دارم صورتک‌های خندان بکشم."

چند لحظه دهانش باز ماند، چند بار سرفه کرد و گفت: "از چه چیزهایی بدتان می آید؟"

گفتم: "از جوراب نایلون و از این که کسی مدام بازویم را فشار بدهد."

روانپزشک چیزهایی روی یک تکه کاغذ دیگر نوشت. حس کردم کاغذ را مخصوصاً سراند طرف من که ببینم این بار صورتک‌های خندان نمی‌کشد. گفت: "از این قرص‌ها روزی سه عدد بخورید. صبح و ظهر و شب. حالتان خوب می شود."

گفتم: "یعنی باعث می‌شود دیگر از کارتون‌های والت دیزنی خوشم نیاید؟ "

نگاهم کرد. نگاهم کرد. نگاهم کرد و گفت: "خیر، باعث می‌شود صورتک‌های خندان نکشید."

زدم زیر خنده. روانپزشک هم می‌خندید. شوهرم هاج و واج به ما نگاه می‌کرد.

نمی‌دانم چند وقت است که گاهی با روانپزشکم می‌نشینم و کارتون‌های والت دیزنی را تماشا می‌کنیم در قصری زیبا و بزرگ و مرتب و بی گرد و خاک، روانپزشکم با انگور بی دانه زنده است و من هیچوقت موهایم را شانه نمی‌کنم. ریش او خیلی بلند شده است. من تمام جوراب نایلون هایم را دور ریخته ام و او که هیچ وقت از من نمی خواهد جوراب هایش را برایش جفت کنم، همیشه جوراب های لنگه به لنگه می‌پوشد و روی هر چه دم دستش باشد، صورتک‌های خندان می‌کشد و برایم از آن زن حرف می‌زند که در اتاق انتظار نشسته است و به سه گل میخک مصنوعی نگاه می‌کند.

 

 

زویا پیرزاد

لینک به دیدگاه

اخر داستان رو کسی گرفت چی به چی شد؟

بردنش تو تیمارستان داره برا خودش رویابافی میکنه؟قرصا اثرکرده داره رویا وواقعیت رو قاطی میکنه؟از شوهرش جدا شده با روانپزشک روانپریش زندگی میکنه؟

یا چی؟

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...