- Nahal - 47858 ارسال شده در 10 آبان، 2013 گاهی خودم هم از این همه عشق دیوانه وار به هراس می افتم. گاهی از این که انسان بتواند این همه عشق را با خود حمل می کند، به وحشت می افتم. چند روایت معتبر-مستور 3
- Nahal - 47858 ارسال شده در 10 آبان، 2013 در فلسفه هم گاهی شعرهای لطیفی هست. مثل این حرف که می گه خداوند از شدت ظهورش مخفی است. چند روایت معتبر-مستور 4
!BARAN 4887 ارسال شده در 11 آبان، 2013 عزیز میگه مردها ، هرقدر هم که بزرگ بشن و باسواد بشن و پولدار بشن باز هم مثل بچه ها هستن ، زود قهر میکنن زود پشیمون میشن زود هم آشتی میکن ، ممکنه جلوی زنا چیزی نگن اما تنها که شدن شروع میکنن به بغض کردن.برای همینه که کسی گریه مردها رو نمی بینه. زنها هرچقدر کوچیک باشن, اما مادرن و پناه مردها ,هستن, حتی دختر کوچولوها پناه باباهاشون هستند... " مصطفی مستور ___ روی ماه خدا را ببوس " 4
- Nahal - 47858 ارسال شده در 19 آبان، 2013 مادرم می گوید خورشید فقط یک بند انگشت از جهنم است.می گوید جهنم چاه بزرگی است، چاه خیلی بزرگی است که هزارتا ، که هزارتا خورشید توی آن ریخته اند.می گوید من حتما می روم توی بهشت.می گوید توی بهشت دیگر کله ام بزرگ نیست ، دیگر زبانم نمی گیرد ،گوش هایم به اندازه ی گوش های بقیه آدم ها است. تهران در بعدازظهر -مستور 2
- Nahal - 47858 ارسال شده در 19 آبان، 2013 گفت :خودکشی نمی کنم.بعد انگار حرف بهتری به ذهنش رسیده باشد.بلافاصله ادامه داد :منظورم اینه که خودم رو نمی کشم.امیر می گه توی چنین موقعیت هایی سخت تر از خودکشی اینه که خودت رو نکشی. تهران در بعدازظهر - مستور 2
- Nahal - 47858 ارسال شده در 19 آبان، 2013 با دیدن دختر انگار هزار خاطره ی تلخ مرد تازه شد. گفت :بعضی وقتها بهتره آدم بره تو بیابون زندگی کنه.جایی که هیچ کس رو نبینه.هیچ چیز نشنوه.به خصوص چیزهایی که بدجوری حواس آدم رو پرت می کنند. تهران در بعدازظهر - مستور 2
- Nahal - 47858 ارسال شده در 1 بهمن، 2013 یک گره ذهنی پیچیده رو تصور کن که هرچی بهش فکر میکنی نمیتونی از منطقش سر در بیاری و یه جورایی به بن بست می رسی از بس که بهش فکر میکنی، حالا یهو یه جمله از یه آدمی که ممکنه اصلا انتظار نداری حتی بدون اینکه از گره ذهنی تو خبر داشته باشه یه تلنگری بهت می زنه که یهو یه لامپ بالاسرت روشن میشه،یهو ته دلت خنک می شه،یهو این پازل حل میشه،شکل دومینو آشکار میشه و گره باز می شه...کاملا اتفاقی.کاملا اتفاقی؟!...خدا می دونه من گنجشک نیستم-مصطفی مستور 2
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 22 فروردین، 2014 اگر به هر دلیلی می خواستی له شدن روح کسی را ببینی،آنجا زیر نور شدید یا در تاریکی محض نیست،جایی است نه کاملا تاریک و نه به اندازه ی کافی روشن.جایی است با نور کم. 2
- Nahal - 47858 ارسال شده در 16 خرداد، 2014 شاید خداوند در هیچ جای دیگر هستی مثل معصومیت کودکی ، خودش را اینگونه آشکار نکرده باشد ..من گاهی از شدت وضوح خداوند در کودکان ، پر از هراس می شوم و دلم شروع میکند به تپیدن ..دلم آنقدر بلند بلند می تپد که بهت زده می دوم تا از لای انگشتان کودکان ، خداوند را بگیرم ! 1
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 21 تیر، 2014 یک گره ذهنی پیچیده رو تصور کن که هرچی بهش فکر میکنی نمیتونی از منطقش سر در بیاری و یه جورایی به بن بست می رسی از بس که بهش فکر میکنی، حالا یهو یه جمله از یه آدمی که ممکنه اصلا انتظار نداری حتی بدون اینکه از گره ذهنی تو خبر داشته باشه یه تلنگری بهت می زنه که یهو یه لامپ بالاسرت روشن میشه،یهو ته دلت خنک می شه،یهو این پازل حل میشه،شکل دومینو آشکار میشه و گره باز می شه...کاملا اتفاقی.کاملا اتفاقی؟!...خدا می دونه
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 22 شهریور، 2014 پُکی عمیق به سیگار میزنم، هرچند تو نیستی که ببینی چه میکشم، مریم..
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 15 دی، 2014 پـرهـیـز از نـگـاه کـردن بـه کـسـی کـه شـوق دیـدنـش کـلـافـه ات کـرده،تـردیـد مـبـهـم ات رابـه یـقـیـنـی روشـن تـبـدیـل مـی کـنـد؛" عـاشـق شـده ای . . "
sam arch 55879 ارسال شده در 15 مرداد، 2016 موضوع مربوط به وقتی است که من تازه در رشتهی دکتری ادبیات قبول شدهبودم و آن روزها فکرمیکردم بدون این که به کسی یا چیزی آسیب بزنم، میتوانم در این دنیای عوضی عاشق کسی بشوم و بعد او را با خودم بردارم و بروم گوشهی خلوتی و شروع کنم به زندگیکردن. همیشه فکر میکردم میتوانم بهشتِ زنی را داشتهباشم تا وقتی از جهنم زندگی خسته میشوم پناه ببرم به سایههای درختان آن بهشت. هنوز آن فکر بزرگ و تکان دهنده را کشف نکرده بودم. هنوز نمیدانستم دچار چه بلاهت پیچیدهای شدهام. چند روایت معتبر درباره ی برزخ - مصطفی مستور
ارسال های توصیه شده