raz-raz 3612 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اسفند، ۱۳۹۱ تو این تایپیک بیایید از خاطرات بچگیمون بگیم. اولیش با خودم بچه که بودم با داداشم دعوا کردم . روز بعد وقتی از مدرسه برگشتم،در اتاقم و که باز کردم دیدم عروسکم رو دار زده بود سرش رو کنده بود انداخته بود رو زمین .تنش رو با بند وصل کرده بود به لوستر وسط اتاق. شبیه اینه هنوز دارمش البته سرش و بهش دوباره پیوند زدم. 28 لینک به دیدگاه
The Developer 5478 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اسفند، ۱۳۹۱ ما خونمون نزدیکای ریل قطاره / اون موقع ها هم نوشابه ها شیشه ایی بودن بابام یه جعبه از این شیشه ها رو گرفته بود تو خونه داشتیم / من هروز یه دونه از این شیشه رو بر میداشتم میرفتم میذاشتم رو ریل که قطار که رد میشه با برخورد به این شیشه چپ بشه یعنی اینو میذاشتم و ساعتها منتظر اومدن قطار میشدم / یکی از ارزوهام این بود که یه قطار چپ کنم / همچین بچه معصومی بودم من 28 لینک به دیدگاه
z.b 6335 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اسفند، ۱۳۹۱ ما خونمون نزدیکای ریل قطاره / اون موقع ها هم نوشابه ها شیشه ایی بودن بابام یه جعبه از این شیشه ها رو گرفته بود تو خونه داشتیم / من هروز یه دونه از این شیشه رو بر میداشتم میرفتم میذاشتم رو ریل که قطار که رد میشه با برخورد به این شیشه چپ بشه یعنی اینو میذاشتم و ساعتها منتظر اومدن قطار میشدم / یکی از ارزوهام این بود که یه قطار چپ کنم / همچین بچه معصومی بودم من عجب، پس ریزعلی خواجوی که میگفتن شما بودین! 13 لینک به دیدگاه
The Developer 5478 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اسفند، ۱۳۹۱ عجب، پس ریزعلی خواجوی که میگفتن شما بودین! بیچاره ریز علی خواجوی ولی جدی یکی از ارزوهام این بود که شوفر قطار بشم 14 لینک به دیدگاه
Z@laL 6664 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اسفند، ۱۳۹۱ بیچاره ریز علی خواجوی ولی جدی یکی از ارزوهام این بود که شوفر قطار بشم شوفر قطار چیه ! مگه تریلی و اتوبوسه ؟؟ قدیما 1 لوکوموتیو ران بود ومهماندار و رئیس قطار الان دقیقا منظورت کدوم گزینه بود؟! من بچه بودم همیشه وقتی میرفتیم خونه مامان بزرگم میرفتم بالای درخت انجیرشون . اخه مامان بزرگم پیر بود نمیتونست انجیر رسیده هاشو بچینه من براش میچیدم . از طرف دیگه خیلی لذت میبردم بالای درخت بشینمو انجیر بچینم،بخورم یادش بخیر چه روزایی داشتیم 17 لینک به دیدگاه
alimec 23102 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اسفند، ۱۳۹۱ من اول ابتدایی بر خلاف خیلی ها معدلم 20 نشده بود. املام فوق العاده ضعیف بود. یه بار املا شدم 15 از ترس سرزنش خانواده،موقع برگشتن از مدرسه دفتر املا رو بیرون از خونه قایم کردم.. روز بعد سرجاش نبود ولی به تدریج درسم بهتر شد. کلاس سوم ابتدایی معدلم بالای 19 شد. کلاس چهارم هم معدل هر سه ثلثم 20 شد کلاس دوم ابتدایی: مادرم اومد مدرسه به معلمم گفت:علی خونه خیلی شلوغ میکنه. معلمم هم نامردی نکرد یه چک خوابوند.. اولین روز مدرسه یکی رو کتک زده بودم 20 لینک به دیدگاه
The Developer 5478 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اسفند، ۱۳۹۱ شوفر قطار چیه ! مگه تریلی و اتوبوسه ؟؟قدیما 1 لوکوموتیو ران بود ومهماندار و رئیس قطار الان دقیقا منظورت کدوم گزینه بود؟! خو حالا همونی که تو میگی همونجایی که بوق میزنن دیگه شوفر مگه بوق نمیزنه 8 لینک به دیدگاه
The Developer 5478 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اسفند، ۱۳۹۱ اقا یاد مدرسه افتادم چهارم دبستان بودم فکر کنم یه هفته گذشته بود من شده بود مبصر / زنگ تفریح تموم شد همه بچه ها اومده بودن سر کلاس منم با ی ژست خاصی داشتم کلاس جمع میکردم یهو دیدم یه بچه ریزه میزه اومده تو کلاسمون نشسته / منم بهش گفتم پاشو بر کلاس خودت / گفت کلاسم همینجاست / دیدم نمیره یکی از بچه ها رو صدا زدم دست و پای اینو گرفتیم بردیمش دم دفتر / ناظم گفت چی شده؟گفتم این کلاس اولی اومده سرکلاس ما نشسته / گفت کلاس اول نیست این جدید اومده مدرسه ما هم سن شماست فقط قدش کوتاس / بعد دیگه هیچی دستشو گرفتیم بردیمش دوباره سر کلاس 18 لینک به دیدگاه
raz-raz 3612 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اسفند، ۱۳۹۱ دوران راهنمایی که بودیم داداش محترم یه روز امتحان داشت هر چی دنبال کتابش گشتیم پیدا نشد خوب که دقت نمود دید کیفش هم نبود تا فردا صبش هم یادش ناووومد کیف و کجا جا گذاشته . به هر حال نخونده و بدون کیف رفت مدسه. ظهر که اومد دیدیم کیفش زیر بغلشه آقا کیف و جا گذاشته بود تو مدسه،یادشم نبوده!!!!: Ws28: 19 لینک به دیدگاه
edvin 456 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اسفند، ۱۳۹۱ خیلی صادقانه میگم : بچگیام بچه ننه ، بی دست و پا (دست پا چلفتی) ، لوس ، حال به هم زن ، ساکت و مظلوم و... بودم ، رفیق و هم بازی و ... هم نداشتم همیشه تو خونه بودم ... 18 لینک به دیدگاه
fateme-bay 1232 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۱ ای خدا یادمه بچه بودیم...یه روز رفته بودیم باغ پدر بزرگمون...توش حوض داشتن و اون موقع ها پر آب بود با دختردایی و پسردایی یه قورباغه گرفتیم...خواهرام هم بودن تصمیم گرفتیم قورباغه رو تشریح کنیم و خلاصه چشمتون روز بد نبینه با چوب افتادیم به جون قورباغه بدبخت..هی میزدیم روی شکمش اما پاره نمیشد که نمیشد... اون بیچاره دست و پا میزد که فرار کنه و ما هی میزدیم.... خلاصه یادم نمیاد چه بلایی سر قورباغه امد...اما ما آخرش خسته شدیم و ولش کردیم بس کنجکاو بودیم 14 لینک به دیدگاه
parisa.na 1558 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۱ یادمه وقتی بچه بودم یه بار روتختم پریدمو تشکم ازوسط نصف شد ولی نذاشتم کسی بفهمه تااین که خواهرم که اون موقع3سالش بود اومد اتاقمو رفت روتختم بعدمنم یه نقشه ی پلیدانه کشیدم وشروع کردم به دادکشیدن سرخواهرم که چراروتختم پریدیوشکستیش!مامانم وقتی صدای دادوفریادمنوشنیداومداتاقموخواهرمودعواکردوخطراز بیخ گوشم گذشت!الان که یاد این کارم میفتم ازخودم خجالت می کشم! 16 لینک به دیدگاه
victoria_r 7682 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۱ یادمه حدودا چهار پنج سالم بود و داداشم و پسر داییمم 3 سالشون بود،پدر بزرگم قرصای اعصابشونو گذاشته بودن روی میز تا برن آب بیارن و بخورن،ما هم تو اتاق بودیم.تا ایشون خارج شدن 4تا قرصو بین خودمون تقسیم کردیم و نوش جان کردیم. بعد از مدتی ایشون برگشتن و بنده ی خدا فکر کردن اشتباه کردن و یا قرصاشونو خوردن یا اینکه اصلا درنیاوردن از بستش. بعد از نیم ساعت قرصا اثر کرده بود ما هم از پله ها میومدیم پایین حالت آدمای مستو داشتیم،حرفای بی ربط میزدیم انگار که توی خواب حرف میزنیم،به در و دیوار میخوردیم. یادمه پسرداییم از سه تا پله پرت شد پایین و بعد از یکمی گریه همون جا خوابید. هر وقت یاد اون روز میفتم گریم میگیره. چقدر اون روز پدر بزرگ نازم کردن. به نظرم هیچ کس نمیتونه تو زندگیم به اندازه ی پدربزرگا و مادربزرگام بهم محبت کنه،محبت خالص و بدون هیچ چشم داشتی.خدارحمتشون کنه. 19 لینک به دیدگاه
Just Mechanic 27854 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اسفند، ۱۳۹۱ به به چه جای با حالی یاد بچه گیامون بخیر خاطرات زیاده از اول شروع میکنم حالا اینیکی رو میگم بقیشو بعدا" میگم کلاس دوم بودم 2 روز فبل اینکه مدرسه شروع بشه رفتم کیف خریدم یه کیف بنفش خریدم که یه کیف کوچیک با زنجیر کنارش آویزون بود و یه شکل خرسم روش بود داداشم دو سال از من بزرگتر بود قرار بود بره کیف بخره واسه خودش که چون خونه داییم بود و تو شهر خودمون نبود خبری از کیف واسش نبو برگشت شروع رد دادو بیداد که کیف من کو؟ گفتیم خودت واسه خودت باید انتخاب کنی شب بود و هیچ جا باز نبود اون گروه صبح بود من بعد از ظهر گفت کیف تورو میبرم بعدازظهر واسه خودم یه کیف میگیرم منم راضی نبودم خلاصه صبج قبل اینکه بیدار بشم کیفو برد منم دادو بیداد اول صبح با مادرم رفتیم بازار و یکی دیگه عینه همون کیفو گرفتیم داداشم اومد دید یکی دیگه عینه قبلی گرفتم دعوامون شد بزن بزن گفت من این کیف بچه گونه رو نمیخوام خلاصه دردسری داشیم اون سال هر روز اشتباهی کیف و وسایل همدیگه رو میبردیم خونمون این سر شهر بود مدرسمون اون سر شهر باید برمیگشتیم تا کیف خودمونو ببریم شانس داداشم همیشه خوراکیای منو میخورد 16 لینک به دیدگاه
* v e n o o s * مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۳۹۱ چه تاپیک خوبی؛ خاطرات کودکی من خیلی زیاده و پر از خاطرات خوبه، یکی از خاطراتم این بود که قبلنا خونه ما و پدربزرگم اینا تو یه کوچه بود؛اونا اول کوچه و ما آخر کوچه؛گاهی وقتا من و خواهر و برادرم شبا میرفتیم پیششون؛ بعد دیگه دیروقت بود و باید برمیگشتیم خونه ، کوچه تاریک بود، از سر کوچه تا خونمون مسابقه میذاشتیم ، هر کی هم که آخر میرسید باید در رو قفل میکرد (در خونمون مشکل داشت قفلش ) و کاری بود که سه تاییمون ازش متنفر بودیم؛واسه همین تا از خونه بابابزرگ میومدیم بیرون سه تاییمون تا جایی که میتونستیم تند تند میدوییدیم ؛ منم که کوچیکتر بودم همش میباختم ، هر وقت گذرم به اون کوچه میوفته یاد این خاطره میوفتم ، با اینکه در خوبی نداشتیم اون موقع ،اما روزای خیلی خوبی داشتیم ************** یکی دیگه از خاطره هام اینه که من و دختر خالم همسن و سال و همکلاسی بودیم ؛بعد دوران ابتدایی؛ کلاس اول اینا که بودیم ؛ الکی دستامونو رو شونه هم میذاشتیم بعد هی الکی از کنار ناظممون رد میشدیم و این شعر رو میخوندیم: ما دو تا دخترخاله ؛میرویم خونه خاله و.... ، ناظممونم هی نازمون میداد؛ما هم خودمونو لوس میکردیم ؛خیلی کیف میداد لینک به دیدگاه
سـارا 20071 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۳۹۱ یادش بخیر... بچه که بودم ، شر کوچمون بودم.... تیم فوتبال داشتم واسه خودم و با پسرا فقط بازی می کردم ، از طرفی هم با دخترا خاله بازی میکردم .از طرفی هم کلییییی تو دوچرخه سواری ماهر بودم!! اصلا من پامو از خونه می زاشتم بیرون ،همه بچه ها می ریختن بیرون ، منکه می رفتم خونه کوچه ساکت می شد! هروقت تو کوچه بودم همسایه ها از دستم عاصی می شدن هی می گفتن توروخدا برو خونتون چه فوتبالها که با پسرای کوچمون بازی نکردم .تازه هروقت پنالتی می شد می دادن من بزنم جالبش این بود که توپ مال یکی دیگه بود ، دروازه هم مال یکی دیگه ! اما تا من نمی رفتم بیرون ، هیچکس نمی رفت همشونم 4-5 سال یا بیشتر ازم بزرگتر بودن ...کلی شهرت و آوازه داشتم من :gnugghender: لازم به ذکره که شده بودم رنگ قیر از بس تو کوچه بودم و آفتاب بهم خورده بود ! یه خانومه همسایمون بهم می گفت سیاااااااه 13 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۱ من اول ابتدایی بر خلاف خیلی ها معدلم 20 نشده بود. املام فوق العاده ضعیف بود. یه بار املا شدم 15 از ترس سرزنش خانواده،موقع برگشتن از مدرسه دفتر املا رو بیرون از خونه قایم کردم.. روز بعد سرجاش نبود ولی به تدریج درسم بهتر شد. کلاس سوم ابتدایی معدلم بالای 19 شد. کلاس چهارم هم معدل هر سه ثلثم 20 شد کلاس دوم ابتدایی: مادرم اومد مدرسه به معلمم گفت:علی خونه خیلی شلوغ میکنه. معلمم هم نامردی نکرد یه چک خوابوند.. اولین روز مدرسه یکی رو کتک زده بودم مگه دفتر خاطراته همه رو نوشتی ؟؟؟ من یه بار خواهرمو از طبقه دوم خونه از پنجره پرت کردم پائین از پنجره آویزون بود تا مامانم اومد به دادش رسید :icon_razz: جالب اینجاست که این حرکت من فقط یه شوخی بود باهاش .... تازه از دستش عصبانی هم نبودم و با هم دوست بودیم حواستون باشه منو عصبی نکنین 14 لینک به دیدگاه
نسترن 2411 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 فروردین، ۱۳۹۲ ابتدایی بودیم. تو راه برگشت به خونه زنگ در خونه ها رو می زدیم و در می رفتیم اونم سر ظهر:icon_pf (34): یه روز که مثل همیشه داشتیم این عمل قبیه رو انجام می دادیم ... همین که زنگ در یکی از خونه ها رو زدم صابخونه که مرد منی بود انگار که پشت در وایستاده باشه یه هو در رو باز کرد و مچ منو گرفت: تو دختر آقای .... نیستی؟ من باباتو می شناسم بعیده از دخترش که همچین کاری کنه!!!:vahidrk: باید با بابات صحبت کنم. من دیگه از اون موقع به بعد رفتم تو ترک و توبه کردم 11 لینک به دیدگاه
نسترن 2411 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 فروردین، ۱۳۹۲ مگه دفتر خاطراته همه رو نوشتی ؟؟؟ من یه بار خواهرمو از طبقه دوم خونه از پنجره پرت کردم پائین از پنجره آویزون بود تا مامانم اومد به دادش رسید :icon_razz: جالب اینجاست که این حرکت من فقط یه شوخی بود باهاش .... تازه از دستش عصبانی هم نبودم و با هم دوست بودیم حواستون باشه منو عصبی نکنین فاطیما جان عزیزم یه کم خودتو کنترل کن ما حالا نفهمدیم شما عصبی که می شین به سیم آخر می زنین یا وختی با کسی خیلی دوست باشین؟ مشخص کنین تا ما تکلیف خودمون رو بدونیم 8 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 فروردین، ۱۳۹۲ فاطیما جان عزیزم یه کم خودتو کنترل کن ما حالا نفهمدیم شما عصبی که می شین به سیم آخر می زنین یا وختی با کسی خیلی دوست باشین؟ مشخص کنین تا ما تکلیف خودمون رو بدونیم من معمولا وقت با یکی دوستم و رابطه خیلی دوستانه است تلفات میدیم یه بارم حدود 4 سالم بود خواهرمم 3ساله داشتیم فیلم بروسلی میدیم ساعت 10 شب فیلم تموم شد و من شدم بروسلی و قرار شد همدیگرو بزنیم خواهر ما هم بی عرضه اصن حریف خوبی نبود چون با لگد اولم شست دستش در رفت و راهی بیمارستان شد سعی کنید زیاد با من رفیق نشین 8 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده