رفتن به مطلب

داستان های کوتاه از هاینریش بل


ارسال های توصیه شده

آیا شما آن دهکده های مفلوکی را می شناسید که در آن ها انسان بیهوده از خود می پرسد که چرا راه آهن در آن جا ایستگاه دارد؛ آن جا که به نظر می رسد ابدیت برگرد چند خانه ی کثیف و کارخانه ای متروک چنبره زده است؛ جایی که مزارع اطرافش به نفرین ابدی بی حاصلی دچار شده اند؛ آن جا که انسان یک باره حس می کند ویرانه ای بیش نیست؛ زیرا درخت یا حتی برج کلیسایی هم به چشم نمی آید؟

مردی که کلاه قرمز بر سر دارد، سرانجام پس از توقفی طولانی قطار را به حرکت درمی آورد و پشت تابلویی بزرگ با نامی درشت بر آن، ناپدید می شود. این طور به نظر آدم می رسد که مرد حاضر است تمام دارایی اش را بدهد تا بتواند یک روز تمام فقط سیر بخوابد.

افقی خاکستری رنگ بر فراز مزارع متروکه و ویرانه که هیچ کس در آن ها چیزی نمی کارد، آویخته شده است. با همه این احوال من تنها کسی نبودم که پیاده شدم. زنی سالخورده با پاکتی بزرگ و قهوه ای رنگ از کوپه مجاور پیاده شد، اما هنگامی که آن ایستگاه کوچک و کثیف را ترک می کردم، گویی زمین دهان باز کرده و زن را بلعیده بود و من برای یک لحظه سر در گم ماندم؛ زیرا نمی دانستم باید از چه کسی آدرس بپرسم. چند خانه ی آجری با پنجره هایی که هیچ نشان از زندگی در آن خانه ها نداشت، با آن پرده های زرد و سبز چنان می نمودند که گویا سکونت در آن ها ناممکن است. در آن سوی این خیابان، دیواری سیاه کشیده شده بود که به نظر می رسید در حال ریزش است. به سمت دیوار تیره رفتم، زیرا می ترسیدم درِ یکی از این خانه های مردگان را به صدا درآورم. سپس از نبش خیابان پیچیدم و درست در کنار تابلوی کثیفی با عنوان غذاخوری که به سختی قابل خواندن بود، واژه خیابان اصلی را به وضوح با حروف سفید بر زمینه آبی خواندم. باز هم چند خانه که چشم اندازی قناس را به تصویر می کشیدند، گچ کاری های تکه تکه شده و در طرف مقابل، دیوار طویل، بی پنجره و تیره و تار کارخانه، مانند حصاری که گرداگرد ویرانه ها کشیده باشند، دیده می شد. به سادگی فقط به حکم احساس به سمت چپ پیچیدم، اما در آن جا ناگهان دهکده به پایان می رسید. حدود ده متر دورتر بار دیگر دیوار ادامه داشت. پس از آن مزرعه ای هموار و خاکستری رنگ با نور خفیفی به رنگ سبز که به سختی به چشم می آمد و در نقطه ای با افق خاکستری دوردست پیوند می یافت، آغاز می شد. این احساس خوفناک به من دست داد که در انتهای دنیا و در جلوی مغاکی بی پایان ایستاده ام. گویا نفرین شده بودم که درون این خیزاب بی نهایت فریبنده و خاموش ناامیدی مطلق کشیده شوم.

سمت چپ خانه ای کوچک و کتابی شکل، مانند خانه هایی که کارگران پس از خاتمه کار می سازند، قرار داشت. با تردید و تقریباً تلوتلوخوران به سوی آن حرکت کردم. پس از عبور از پرچینی محقر و رقت آور که شاخه های گل سرخ وحشی آن را پوشانده بود، شماره خانه را دیدم و متوجه شدم که درست آمده ام.

کرکره های تقریباً سبز رنگ خانه که دیگر حسابی از رنگ و رو رفته بود، محکم بسته شده و انگار به پنجره ها چسبیده بودند. سقف کوتاه خانه که دست من به پیش آمدگی آن می رسید، با صفحه های حلبی زنگ زده وصله شده بود. سکوتی بیان ناپذیر حاکم بود؛ ساعتی که در آن شامگاه پیش از آن که با رنگ خاکستری خود در حاشیه بی نهایت جاری شود، اندکی مکث می کند. لحظه ای طولانی پشت در خانه ایستادم و آرزو کردم که کاش آن روزها مرده بودم... به جای این که این جا بایستم تا وارد این خانه شوم. هنگامی که دست دراز کردم تا در بزنم، از داخل خانه صدای پرطنین خنده ی زنانه ای را شنیدم؛ از همان خنده های مرموزی که درک ناشدنی هستند و بنا به خلق و خویی که داریم یا ما را سرخوش می سازند یا قلبمان را درهم می فشارند. در هر صورت فقط زنی که تنها نباشد، می توانست آن گونه بخندد، باز هم ایستادم. بار دیگر آن میل درنده و سوزان برای این که بگذارم درون آن بی نهایت خاکستری شامگاهی که فرو می نشست، کشانده شوم، درونم به جوشش افتاد؛ شامگاهی که اکنون بر فراز آن مزرعه دوردست آویزان بود و مرا به سوی خود می کشید و می کشید... با واپسین توانم در را به شدت کوبیدم.

نخست سکوت بود. آن گاه صدای نجوا و سر آخر صدای قدم، قدم های آهسته ی یک نفر با دمپایی، سپس در باز شد و من زنی با موهای بور سرخ فامی را دیدم که تأثیر او بر من مانند یکی از آن نورهای توصیف ناشدنی ای بود که نقاشی های تیره رامبراند را تا کوچکترین زاویه روشن می سازند. این زن با رنگ طلایی و سرخ موهایش همچون نوری درون این ابدیت خاکستری و سیاه می درخشید. او با فریادی آهسته به عقب جست و با دستانی لرزان در را نگه داشت، اما هنگامی که کلاه سربازیم را برداشتم و با صدایی گرم عصر به خیر گفتم، تشنج هراس که این چهره بی اندازه بی حالت را دربرگرفته بود، برطرف شد و او با پریشانی لبخندی زد و گفت: "بله؟".

برای لحظه ای در پس زمینه، هیکل عضلانی مردی را دیدم که در تاریک و روشن راهروی کوچک از آن جا گذشت. آهسته گفتم: "می خواستم با خانم برینک صحبت کنم".

بار دیگر با صدایی بی طنین گفت: "بله؟" و با عصبانیت در را گشود. هیکل مرد در تاریکی ناپدید شده بود. وارد اتاقی تنگ شدم که از اثاثیه محقری پر شده و بوی غذای نامرغوب و سیگار بسیار مرغوب در آن پیچیده بود. دست سفید زن به سوی کلید برق رفت و هنگامی که نور بر او افتاد، چهره رنگ پریده و بی حالت او که بی شباهت به چهره ی مردگان نبود، هویدا شد. فقط موهای قرمز روشن او زنده و گرم به نظر می رسید. زن با این که دکمه های پیراهنش محکم بسته شده بود، با دستانی که هنوز می لرزید، با تشنج لباس قرمز تیره اش را روی سینه های برآمده خود چنگ زد. انگار می ترسید من روی او چاقو بکشم. نگاه چشمان آبی و پر اشک او هراسیده و رمیده بود، انگار بدون داشتن هیچ تردیدی درباره صدور حکمی خوفناک در پیشگاه دادگاه ایستاده است. حتی تابلوهای ارزان قیمت آویخته به دیوار و آن تصاویر شیرین نیز بی شباهت به متهمین به دار آویخته نبودند. به زحمت گفتم: "نترسید".

در همان لحظه می دانستم که این ناخوشایندترین سرآغازی است که می توانستم انتخاب کنم، اما پیش از آن که بتوانم سخنم را ادامه دهم، با صدایی بی نهایت آرام گفت: "من همه چیز را می دانم، او مرده است... مرده."

فقط توانستم سرم را به علامت تصدیق تکان دهم. سپس دست به درون جیبم بردم تا واپسین دارایی های او را به زن تحویل دهم، اما در همین لحظه صدایی خشمگین درون راهرو پیچید: "گیتا!"

زن مأیوسانه مرا نگاه کرد، سپس در را گشود و فریادزنان گفت: "پنج دقیقه صبر کن لعنتی"، و بار دیگر در را با صدا به هم کوبید. می توانستم تصور کنم که مرد چگونه بزدلانه پشت بخاری چپیده است. زن نگاه لجوجانه و تقریباً پیروزمندانه اش را به من دوخته بود. به آهستگی، حلقه، ساعت و کتابچه سربازی با عکس های بسته بندی شده اش را روی رومیزی مخمل سبز گذاشتم. در این لحظه زن ناگهان با حالتی عصیان زده و هراسان مانند حیوانی به هق هق افتاد. خطوط چهره اش کاملاً محو و بسیار نرم و بی شکل شده و قطرات شفاف و کوچک اشک از میان انگشتان کوتاه و گوشتالودش بیرون می غلتید. زن خود را روی کاناپه انداخت و درحالی که با دست چپ با اشیأ محقر اتاق بازی می کرد، دست راستش را به میز تکیه داد. خاطرات به نظرش با ضربه هزاران شمشیر پاره پاره می شد. در این لحظه بود که دانستم جنگ هرگز به پایان نخواهد رسید؛ جنگ تا زمانی که این جا و آن جا زخمی سر باز کند که آن رزمنده شهید مسبب آن بوده است، هرگز پایان نخواهد گرفت. تمامی نفرت، هراس و یأس خود را مانند باری محقر از دوش فروافکندم و دستم را روی آن شانه لرزان و گوشتالود گذاشتم. هنگامی که چهره متعجب خود را به سویم چرخاند، برای نخستین بار در خطوط چهره اش شباهتی با آن دختر زیبا و دوست داشتنی یافتم که بی شک صدها بار ناگزیر به دیدن عکسش شده بودم، آن روزها....

کجا اتفاق افتاد؟ بنشینید. در شرق بود؟

از چهره اش مشخص بود که ممکن است هر لحظه بار دیگر به گریه افتد.

نه... در غرب، در اسارت... ما بیشتر از صد هزار نفر بودیم.

چه موقع؟

نگاهش هیجان آلود، هوشیار و بسیار زنده و چهره اش سخت و جوان بود، انگار هستی اش به پاسخ من بستگی داشت. آهسته گفتم: "ژوئن "۴۵.

به نظر رسید که برای لحظه ای به فکر فرو رفته است و سپس لبخندی بر لب آورد. لبخندی کاملاً معصومانه و بی گناه و من پیش خود اندیشیدم که برای چه لبخند می زند. اما حالی به من دست داد گویی هر لحظه ممکن است خانه بر سرم خراب شود. از جایم بلند شدم. او بدون این که کلامی بر لب آورد، در را برایم گشود و خواست آن را برایم نگه دارد، اما من سرسختانه آن قدر منتظر ماندم تا او از کنارم رد شد و از در بیرون رفت. هنگامی که با من دست می داد، با هق هقی فروخورده گفت: "می دانستم، از همان زمان تقریباً سه سال پیش وقتی او را تا راه آهن بدرقه کردم، می دانستم." سپس با صدایی کاملاً آهسته افزود: "من را تحقیر نکنید".

از بیان این سخنان قلبم از هراس به لرزه افتاد. خدای بزرگ، مگر من به یک قاضی می ماندم؟ پیش از آن که بتواند مانع شود، آن دست کوچک و نرم را بوسیده بودم و این نخستین بار در زندگیم بود که دست زنی را می بوسیدم. بیرون هوا تاریک شده بود. در حالی که ترس سراپایم را فراگرفته بود، باز هم لحظه ای پشت در بسته منتظر ماندم. در این لحظه صدای هق هق بلند و وحشیانه زن را از داخل شنیدم. او به در خانه تکیه داده بود و تنها لایه ای از چوب در، او را از من جدا می کرد. در این لحظه صمیمانه آرزو کردم که خانه روی سرش خراب شود و او را مدفون سازد.

سپس آهسته، کورمال کورمال و با احتیاط فراوان به سمت راه آهن برگشتم، زیرا می ترسیدم هر لحظه درون گودالی فرو بروم. نورهای ضعیف و کوچکی درون خانه مردگان می سوخت و کل خانه های کوچک مقابل آن نور، بسیار بسیار عظیم به چشم می آمدند. حتی پشت دیوار سیاه هم لامپ های کوچکی را دیدم که به نظر می رسید، حیاط های بی اندازه بزرگی را روشن کرده اند. فضای شامگاه متراکم، سنگین، مه آلود، تیره و نفوذناپذیر شده بود.

درون سالن انتظار پر کوران و کوچک به غیر از من چند زوج سال خورده، سرمازده در گوشه ای چپیده بودند. من دست هایم را در جیب فرو برده و کلاهم را تا روی گوش هایم پایین کشیده بودم. مدتی طولانی به انتظار ایستادم، زیرا کوران سردی از سوی ریل ها می وزید و شب هر لحظه بیشتر و بیشتر همچون باری سنگین فرود می آمد.

مردی پشت سرم غرغرکنان گفت: "کاش فقط مقدار بیشتری نان و کمی توتون داشتیم." من مرتب به جلو خم می شدم تا خطوط موازی ریل را که در دوردستها در لابلای نورهای بی رنگ به یکدیگر نزدیک می شدند، نگاه کنم.

اما پس از مدتی در ناگهان گشوده شد و مرد کلاه قرمز با چهره ای که از اشتیاق او به حرفه اش حکایت داشت، گویی در سالن انتظار ایستگاهی بزرگ است، فریاد کشید: "قطار مسافربری به مقصد کلن با نود و پنج دقیقه تأخیر."

در این لحظه به نظرم رسید تا آخر عمرم به اسارت افتاده ام.

هانریش بل

 

  • Like 5
لینک به دیدگاه

ساقهای برادرم

خیلی‌ها زبان به ریشخند و سرزنش‌ام خواهند گشود، اگر اعتراف کنم که مدت مدیدی از برکت پاهای برادرم نان می خوردم و معاشم را تاًمین می کردم . ولی ابداً از دست من یکی در رفع این سوءتفاهم ، کاری ساخته نیست ، چون این مسئله واقعاً حقیقت دارد و نمی توانم کتمان اش کنم. بداندیش ها فکرشان جای دیگر خواهد رفت و بی درنگ ظن خواهند برد که پشت این حرفها اشاره ای جنسی یا چیزی در این مایه ها وجود دارد ، ولی باید اذعان کنم که سخت در اشتباه اند ، چون خوشبختانه برادرم کاملاً طبیعی و عادی است و دست کم در این زمینه عیب و ایرادی بر او وارد نیست. نه رقاص حرفه ای است ، نه بدلکار فیلم های گاوبازی ، به علاوه ساقهای او هم هیچگاه سوژه ای برای عکسبرداری تجاری نبوده است تا مثلاً بخواهد با آن ها، مارک جوراب مردانه ای را تبلیغ کند. از اینها گذشته ، من هم هرگز خودم را آلوده ی گناه آدمخواری نکرده ام.

ظریب هوشی متوسط و توانایی ذهنی محدود برادرم ، فقط درحد یک هاف بک تیم فوتبال است، ولی ساق های ورزیده اش ، توجه مربی های مشهور و معتبر در عالم فوتبال را به خود جلب کرده است . و او هم از این رهگذر ، مدتی زندگی من را تاًمین کرده است. کاری که هرچند در نوع خود برجسته و شایان تحسین است ، ولی با توجه به درآمد بالای برادرم ، به هیچ رو دشوار و نشدنی به نظر نمی رسد. البته خدماتی مثل غذا پختن ، نظارت دقیق بر رژیم غذایی وی و ماساژ بدن اش ، که من در عوض به او ارائه می دادم ، با آنکه ناچیز نبود ، ولی بسیار فرعی به حساب می آمد و سطح آن به مراتب پایین تر از خدمات او به من بود. باید اذعان کنم که من نهایت تلاشم را برای غمخواری و تیمارداری از مجموعه ی عضلاتی به کار می بستم که بنیاد هستی هر دومان برآن استوار بود .

برادرم آدم بدعنق و ناخوشایندی نیست ، حتی در حد خود چه بسا مهربان و دوست داشتنی هم باشد ، ولی مسلماً داشتن یک جفت ساق کمیاب و رشک انگیز از نگاه بسیاری از اتحادیه های ورزشی ، بگویی نگویی خلق و خوی آدم را( البته اگر اصلاً چنین چیزی وجود داشته باشد!) در معرض هزار جور مخاطره قرار می دهد.

صرف نظر از مراقبت های جسمی که خود من آنها را سطح پایین و نازل می دانم ، در این میان وظیفه ی مراقبت روحی و ذهنی از برادرم را هم بر عهده داشتم . این کار به مراتب دشوارتر بود ، و در اینجا ناگزیرم از رنج جانکاهی که آن روزها متحمل شدم سخن بگویم. برادرم نه تنها کندذهن و کودن نیست ، واقعاً اینطور نیست ، بلکه حتی نسبتاً از نوعی هوشمندی ذاتی هم برخوردار است ، واقعاً چنین است ، ولی صرف نظر از دلمشغولی ها و امور روزمره و شخصی ، توان فراگیری وی در برخی زمینه ها بسیار ناچیز و نومید کننده است. خوشبختانه در کشور ما ، شرط راهیابی به برخی از مدارج ، پشت سرگذاشتن موفقیت آمیز برخی آزمونهای مشخص است و برادر من که گذشته از دارابودن ساقهای کارا و پرتوان ، جاه طلب و کشته مرده ی شهرت هم هست ، عزمش را جزم کرد تا مربی فوتبال بشود. برای دستیابی به این هدف باید در آزمونی شرکت می کرد که کامیابی در آن مستلزم دانستن سرفصل هایی مشخص از علم روانشناسی است. راستش ، من خود علاقه ی چندانی به فراگیری روانشناسی ندارم ، ولی وقتی آدم بخواهد مربی بشود ، باید آن را بداند ، یا دست کم آشنایی دست و پا شکسته ای با آن داشته باشد. اینجا بود که مشکلات من شروع شد . چون هرچه کردم نتوانستم هوش و نبوغ نهفته در ساقهای پای اش را به سرش منتقل کنم. و با این تفاسیر ، وقتی هم به او توصیه کردم همان بازیکن فوتبال بماند و از خیر تصاحب تاج افتخار مربیگری بگذرد ، برادرم حالتی خصمانه و نفرت انگیز به خود گرفت و همچنان با سماجت هرچه تمام تر ، در راه دستیابی به هدف اش پا می فشرد و مرا به رنج و عذاب می انداخت . دو جلد کتاب خودآموز
روانشناسی کاربردی در ورزش فوتبال
را بارها خط به خط با هم دوره کردیم و ورق زدیم ، بی آنکه به نتیجه ای دندانگیر برسیم .

مدام به او می گفتم : " ای دونده ، قدر ساق هایت را بدان و پاهایت را سفت بچسب! " ولی او در آرزوی مربی شدن ، چنان از خود بی خود شده بود که هر نصیحت و نکته ی پندآمیز در این خصوص ، اثری مخرب بر روحیه اش می گذاشت ، تا اینکه عاقبت طاقت اش تاق شد و یک روز مرا از خانه اش بیرون انداخت.

از آن زمان روزگار دشواری را می گذرانم. با آنکه می دانم سر و لباس چندان خوبی ندارم و لایق ورود به باشگاه نیستم ، ولی هرازگاهی می آیم و دور و بر سالن غذاخوری باشگاه فوتبال موس موس کنان می پلکم و ساعتها پرسه می زنم . در عین پشیمانی بسیار به این فکر می کنم که با آزردن فوتبالیستی محبوب مثل برادرم ، خاطرش را مکدر کردم و در کمال فروتنی و حقارتی که اکنون خود سزاوار آن هستم ، دیگ های جوشان پر از گوشت صاحبان ساق های ورزیده و پرتوان را به یاد می آورم.

هانریش بل

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

مزه ي نان

هوای نمناک و آمیخته به بوی ترشیدگی از زیرزمین به سوی مرد می‌آمد. او به آرامی از پله‌های لزج پایین رفت و کورمال‌کورمال وارد تاریکی ِ مایل‌به‌زردی شد: از یک جایی چیزی می‌چکید؛ یا سقف آسیب دیده بود یا لوله‌ی آب ترکیده بود. آب با آوار و گردوخاک آمیخته شده بود، و پله‌ها را مانند کفِ آکواریوم لغزنده کرده بود. مرد به رفتن ادامه داد. از میان دری که آن پشت قرار داشت، نوری آمد. مرد در سمت راستش در تاریک‌روشن تابلویی دید: «سالن پرتونگاری، لطفاً وارد نشوید». مرد به نور نزدیک‌تر شد. نور زرد و لطیف بود و لرزشش باعث شد تا مرد بفهمد که این می‌بایست نور شمع باشد. مرد همچنان که می‌رفت به اتاق‌های تاریک سرک کشید. او در هر یک از اتاق‌ها متوجه صندلی‌ها و کاناپه‌های چرمی درهم‌ریخته‌شده و کمدهای شکسته‌شده و پخش‌‌شده بر زمین شد.

دری که نور از آن خارج می‌شد، کاملاً باز بود. راهبه‌ای با ردای آبی بر تن کنار شمع بزرگِ محراب ایستاده بود. زن داشت سالاد را در یک کاسه‌ی لعابی به‌هم‌می‌زد. برگ‌های سبز به رنگ سفید درآمده بودند. مرد صدای آرام چلپ‌چلوپ سُس را در ته کاسه شنید. زن با دستِ دراز و گلگونش برگ‌ها را می‌چرخاند، و گه‌گاه برگ‌های کوچک از لبه‌ی کاسه می‌افتادند بیرون. زن برگ‌ها را به راحتی برمی‌داشت و دوباره می‌انداخت داخل کاسه. کنار جاشمعی یک قوری بزرگ حلبی قرار داشت و از درونش بوی سوپ رقیق می‌آمد، بوی آب داغ، پیاز و یک نوعی از حبوبات.

مرد به صدای بلند گفت: «عصر به خیر.»

راهبه رویش را برگرداند. چهره‌ی تازه گلگون زن ترس را نشان می‌داد. او به آرامی گفت: «خدای من – چه می‌خواهید؟» سُس ِ شیرمانند از دستان زن می‌چکید، و بر بازوانِ نرم و کودکانه‌اش چند برگ کوچک چسبیده بودند. زن گفت: «خدای من. مرا ترساندید. چیزی می‌خواهید؟»

مرد به آرامی گفت: «گرسنه‌ام.»

ولی مرد دیگر به راهبه نگاه ‌نکرد: او داشت سمت راستش را می‌نگریست. مرد به داخل کمد بی‌دری نگاه ‌کرد که در ِ آن توسط فشار هوا کنده شده بود. باقی‌مانده‌ی تکه‌تکه‌شده‌ی در ِ چوبی بر لولای در آویزان بود، و زمین با تکه‌های ریز رنگ‌ پوشیده شده بود. داخل کمد نان وجود داشت، تعداد زیادی نان. آن‌ها سرسری روی هم چیده شده بودند. در آن‌جا بیشتر از یک دوجین نان وجود داشت، و همه تا شده بودند. آب خیلی سریع در دهان مرد جمع شد. مرد سِییل را فروداد پایین و فکر کرد: «نان خواهم خورد، حتماً نان خواهم خورد...»

مرد به راهبه نگاه کرد: نگاه کودکانه‌ی زن نشان‌گر همدردی و ترس بود. زن گفت: «گرسنه؟ گرسنه‌اید؟» زن با حالتی پرسش‌گرانه به کاسه‌ی سالاد، قوری و نان‌های روی‌هم‌چیده‌شده نگاه کرد.

مرد گفت: «نان. لطفاً نان.»

زن رفت به طرف قفسه و نانی بیرون آورد. آن را گذاشت روی میز و داخل کِشو به دنبال چاقو گشت.

مرد به آرامی گفت: «ممنون، چاقو لازم نیست، نان را می‌توان با دست هم نصف کرد...»

راهبه کاسه‌ی سالاد را گذاشت زیر بغلش؛ قوری را برداشت و از کنار مرد گذشت و رفت بیرون.

مرد با عجله لبه‌ی نان را جدا کرد: چانه‌‌‌اش می‌لرزید، و تکان‌خوردن عضلات دهان و فکش را احساس می‌کرد. سپس مرد دندان‌هایش را درون تکه‌ی جداشده‌ی ناصاف و نرم فروبُرد و شروع به خوردن کرد. مرد داشت نان می‌خورد. نان کهنه شده بود. مطمئناً یک هفته از پختنش می‌گذشت، یک نان خشک و خاکستری‌رنگ با مارک مقوایی ِ مایل‌به‌قرمز از یک کارخانه. مرد به فروبردن دندان‌هایش در نان ادامه داد، و حتی پوسته‌ی مایل‌به‌قهوه‌ای و چرم‌مانند آن را خورد. قرص نان را در دستانش گرفت و تکه‌ی دیگری جدا کرد. با دست راستش می‌خورد و با دست چپش قرص نان را محکم گرفته بود. مرد همچنان در حال خوردن بود. او نشست روی لبه‌ی یک صندوق، و هرگاه تکه‌ای جدا ‌کرد، نخست قسمت نرم‌تر آن را گاز ‌زد، و بعد تماس نان با گرداگرد دهان خود را همچون عطوفت خشکی احساس ‌کرد، در حالی که دندان‌هایش پیوسته در نان فرومی‌رفتند.

 

هانریش بل

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

کارت پستال

پسر هنوز از خواب صبح اولین روز تعطیلی اش بیدار نشده بود که برای اش یک کارت پستال رسید. مادر فکر کرد نباید چیز چندان مهمی باشد . پستچی ، صبح علی الطلوع یک پاکت پر از روزنامه ، نامه ، کاتالوگ و فیش حقوق بازنشستگی را آورد ، به مادر تحویل داد و روی یک برگ رسید ، یا چیزی شبیه آن ، امضای وصول شان را از او گرفت. در آن هوای نیمه تاریک راهرو ، نمی شد دقیق همه چیز را دید ، داخل هال هم هنوز تاریک بود ، فقط یک شاخه نور مستقیم از پشت شیشه ی بزرگ سبزرنگ بالای در ورودی به درون خانه می تابید.

مادر هول هولکی از هال و پذیرایی رد شد و پیش از رفتن به آشپزخانه ، کارت پستال را گذاشت روی میز هال. یک کارت پستال چاپی معمولی که به نظرش چندان اهمیتی هم نداشت.

پسر آن روز تا لنگ ظهر خواب بود . آن روز ، البته اگر بشود اسم زندگی رویش گذاشت ، اولین روز زندگی اش بود .تا آن وقت همه ی زندگی اش شده بود مدرسه رفتن : مدرسه ، ناداری و فقر ، دانش آموزی و کار طاقت فرسا .فقط از روز قبل که آخرین امتحان اش را داده بود ، تعطیلی اش شروع شده بود.

مادر که برگشت ، پسر باز هم خواب بود و کارت پستال سفید رنگ کوچک ، همانجا روی میز افتاده بود. مادر سبد خریدش را روی میز گذاشت و کارت پستال کوچک را برداشت و کمی برانداز کرد. رویش کلماتی ماشین شده دید. با آنکه هنوز هوا تاریک بود ، توانست علامتهای قرمز عجیب و غریب روی آن را ببیند :کارت پستالی سفید با چهارگوشی قرمز روی آن ، و داخل کادر چهارگوش ، یک حرف "ر" سیاه درشت ، به شکل یک عنکبوت.

حسی مبهم بر دل مادر چنگ زد. کارت پستال را انداخت روی میز. حتم داشت چیز عجیبی در آن بود. مادر تا آن وقت نمی دانست که کارت پستال را هم می شود با پست سفارشی به نشانی کسی فرستاد . به نظرش آن کارت پستال ، مشکوک می آمد. برای همین کم وبیش ترسید. سبد خریدش را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت. فکر کرد نکند گواهینامه ی اتاق بازرگانی باشد یا بنگاهی صنعتی دیگری نظیر آن فرستاده باشدش ، یا گواهی قبولی پسرش در امتحانات باشد یا هر چیز مهمی که لازم است با پست سفارشی ارسالش کرد.

خیلی کنجکاو نبود بداند چیست، فقط دلنگران بود. کاسه ای را که در دست داشت ، گذاشت روی میز و پرده های اتاق را کنار زد. یکهو بیرون هوا تاریک شد و اولین قطره های باران را دید که در حیاط بناکرده بودند به باریدن. قطره های گرد و قلمبه ی باران آرام و سنگین برزمین می افتادند و مثل لکه ی مرکب چربی روی آسفالت می نشستند. نجارها ، با روپوشهای آبی شان آمده بودند به میدان جلوی مغازه های شان و با سرعت چهارچوبهای بزرگ درها را از زیر بارش باران می رهاندند. تا آن زمان قطره های باران ، تند و تند فرومی ریخت و در آن لحظه ، به مراتب تندبارتر هم شده بود. پیش از آنکه نجارها ، پشت چهارچوبهای خاک گرفته ی زیرزمین کارگاههای شان ناپدید شوند ، مادر صدای شان را شنید.

رومیزی را جمع کرد. کارد آشپزخانه را از کشو طبقه در آورد و کاسه ای از کمد ظرفها برداشت. بعد با دستهای لرزانش ، بنا کرد به بریدن و آماده کردن گل های کلم. از شکل درشت و برجسته حرف "ر" میان کادر قرمز ، دلشوره ای مادرانه به او دست داده بود و کم کم داشت آن دلشوره ، حالش را به هم می زد. سرش کم کم بنا کرده بود به گیج رفتن. ولی باید با آن سرگیجه کنار می آمد. بعد بناکرد به دعا خواندن . می ترسید و دعا می خواند. سرگرم پچپچه و دعاخواندن که بود ، از ذهنش رشته ای تصاویر مبهم و مغشوش گذشت. شوهرش شش سال پیش درگذشته بود و در آن لحظه او را دید که پشت پنجره ایستاده بود ، و اولین بار انگار برای سربازانی که پر سروصدا از خیابان عبور می کردند ، شکلک در می آورد. همچنین همزمان ، به تولد پسرش در گرماگرم جنگ پیشین فکر کرد . به پسربچه ی ریزه پیزه و لاغر مردنی که هیچ وقت مرد درشت اندام و هیکلمندی نشد.

بعد سروصدای پسرش را شنید که می رفت دوش بگیرد.هیجان نومیدانه ای بر دلش چنگ انداخت . شده بود آمیزه ای از درد ، آشفتگی ، ترس و بدگمانی و میل شدید به گریستن که باید هرطور شده برآن لگام می زد.پسر که از حمام بیرون آمد ،مادر دیگر میز صبحانه را در اتاق نشیمن چیده بود. اتاق تروتمیز بود و مرتب ، روی میز یک دسته گل بود ،دور و بر گلها ، پنیر ، کره ، سوسیس و قهوه جوشی بود با سرپوش زرد رنگ و یک لیوان شیر ، داخل بشقاب هم یک سیگاردان حلبی پراز سیگار.

پسر گونه ی مادر را بوسید و حس کرد که مادرش داشت می لرزید. نگاهش کرد. ناگهان مادرش زد زیر گریه. شاید اشک شادی بود . دست پسر را گرفت و گریه کنان و آرام گفت: " تو نباید از کوره در بروی . می خواستم همه چی روبه راه باشد."

بعد به میزناهارخوری اشاره کرد و باز گریه کرد. بعد از هقهقی بلند ، گریه اش تمام شد. پسر ، چهره ی زیبای مادر را غرق در اشک دید. کلافه و گیج بود. با تته پته گفت : " خدای من ، معرکه است مادر !" بعد افزود: " واقعاً که معرکه است!"

مادر به صورت پسر نگاه کرد و سعی کرد لبخند بزند. پسر پیش از آنکه بلند شود و برود لباسهای اش را عوض کند ، گفت:" واقعاً عالی است."بعد رفت و پیراهن نو تنش کرد ، کراوات قرمزی بست و بیرون آمد.مادر پیش از آن ، روپوش آشپزخانه را درآورده بود و پشت میز نشسته بود. به پسر لبخند زد و رفت فنجان خودش را از آشپزخانه بیاورد.

پسر نشست و گفت : " چقدر امروز خوابیدم ! "

مادر فکر کرد حالش کمی بهتر شده. در قهوه جوش را برداشت و برای پسرش فنجانی قهوه ریخت. از شیر داخل قوطی کمی ریخت روی آن وگفت : " زیاد به خودت فشار آوردی ، نه؟ تو هم با این درس خواندت !"

پسر خندید وگفت : " نه خیلی. در مجموع زیاد سخت نگرفتم . دیروز خسته و کلافه بودم. خیلی خسته."بعد سیگاردان حلبی را بازکرد ، سیگاری از آن درآورد و گیراند و آرام بناکرد به نوشیدن قهوه اش. نگاهی انداخت به چشمهای مادر ، بعد گفت : " همه چی خوبه ، خیلی هم خوب ."

مادر بدون کمترین تغییر لحنی درحرف زدن اش ، گفت : "پستچی چند تا نامه برایمان آورد."

پسر متوجه لرزشی در گوشه ی لب مادر شد. مادر لبش را گزید ، طوری که نتوانست راحت حرف بزند. نفس عمیقی کشید . یکهو پسر بو برد اتفاقی افتاده ، یا داشت می افتاد. فهمید هرچه هست مربوط به همین نامه هاست. به پایین چشم دوخت و قهوه اش را آرام نوشید. باید کمی به مادر فرصت می داد. مادر خیال گریه نداشت ، ولی باید حرف می زد.پیش از حرف زدن باید فرصتی می کرد جلوی ترکیدن بغضش را بگیرد. بغضی که زیر سر اداره پست بود و پسر از آن به بعد تمام عمر فراموش اش نمی کرد. بغضی که همه ی ترس ها را یکجا در خود پنهان کرده بود. بغضی تیز و براّ مثل تیغه ی کاردی. مادر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و زد زیر گریه. البته فقط یک بار هق هق زد. هقهقی بلند ، کشدار و از ته دل. پسر هنوز نگاهش را به زیر انداخته بود و به فنجان قهوه اش زل زده بود که شیر داخل آن نرم نرمک به رنگ قهوه ای روشن درمی آمد. بعد نوک سیگارش را دید . خاکسترش نقره ای رنگ شده بود و می لرزید. سرآخر حس کرد باید سرش را بلند کند و دور و برش را نگاه کند.

مادر آرام و مادرانه گفت : " آره. عمو ادی نوشته بود معاون مدرسه شده . گفته همه چی بیمارش کرده. "

پسر گفت : " بله. خب این کارها یک آدم معمولی را هم مریض می کند تا چه رسد به آدمی مثل او."

مادر سر تکان داد و گفت: " بازهم حقوق بازنشستگی ام کاهش یافته. "

پسر دستش را گذاشت روی دست مادر. دستی که روی رومیزی سفید ؛ کوچک ، زمخت و فرسوده به نظر می آمد. همین حرکت او دوباره مادر را به گریه انداخت. دوباره از ته دل هقهقی بلند و کشدار سرداد. پسر دستش را برداشت از روی دست مادر. سعی مرد گرمای دست زمخت مادرش را به خاطر بسپارد. مثل خاطره ای ارزشمند . به پایین چشم دوخت و در آن لحظه انگار ، هق هق های متاًثرکننده ی مادر و اشکهای آرامبخش اش فرو نشست. پسر کمی منتظر ماند. فکر کرد باید چیزی شده باشد. فقط موضوع عمو ادی و کم شدن حقوق بازنشستگی نباید این قدر ناراحت اش کرده باشد. به حتم چیز دیگری اشکش را درآورده بود.یکهو بو برد باید موضوعی مربوط به او ناراحت اش کرده باشد . احساس کرد رنگ صورت مادرش پریده. هیچ چیز تا آن وقت نتوانسته بود مادر را تا این حد ناراحت کند، مگر چیزی که مربوط به پسرش باشد. پسر سرش را بلند کرد و مادر لبهای اش را به هم فشرد. چشمهای اش خیس شده بود از اشک . لبهای اش را کمی باز کرد و حرفها بی اختیار از دهانش بیرون پرید. مردد گفت : " یک کارت پستال برایت رسیده. آنجا ، آن بیرون توی هال گذاشتمش."

پسر فنجان قهوه اش را به سرعت روی میز گذاشت. بلند شد و رفت سمت هال . از دور چشم اش به کارت افتاد. سفید و بود کاملاً معمولی. اندازه اش حدود 7 در 12سانتیمتر بود: درست اندازه ی کارت پستال های دیگر. همینطوری افتاده بود روی میز کار ، کنار گلدان سیاه درختچه ی کاج. پرید سمتش و آن را برداشت. اول نشانی اش را خواند، بعد چشم اش به برچسب قرمز و سیاه سفید روی آن افتاد. به کادر قرمزرنگ دور حرف " ر" درشت سیاه رنگ خیره شد. بعد آن را برگرداند و اول از همه امضای روی آن را نگاه کرد. روی پاکت با خط خرچنگ قورباغه چیزی نوشته بودند. توانست از آن عبارت " فرماندهی نظام وظیفه ی ناحیه " را بخواند . زیرش را هم کلمه ی جناب "سرگرد" را ماشین کرده بودند.

چیزی تغییر نکرده بود. همه چیز آرام بود و به قرار همیشه. فقط پستچی کارت پستال کوچکی آورده بود ، به نشانی خانه شان. رویش هم دستخط خرچنگ قورباغه ی جناب سرگرد یا کس دیگری بود. همه چیز زیر روشنایی سبزرنگ بالای هال انگار در یک آکواریوم شناور بود. هنوز گلدان سرجای اولش بود و کلاه مادر کنار گلدان . کلاه مخصوص روزهای یکشنبه در کلیسا ، که جنس آن اعلا بود و بالای اش هم نقاب سفیدی تعبیه کرده بودند. پسر در کلیسا کنار مادر می ایستاد و با لحنی غمزده نیایش می کرد و می نالید. همه چیز به قرار همیشه بود.

پسر از لای در آشپزخانه صدای خنده ی نجارها را از بیرون می شنید. تندباد فرونشسته بود. آسمان صاف بود و روشن . فقط پستچی یک کارت پستال عادی را به نشانی او آورده بود که یک سرگرد هم با عجله زیر آن را امضاء زده بود. سرگردی که به حتم ، یکشنبه ها کنار زنش در کلیسا گریه و زاری می کرد. همان زنی که کنارش می خوابید و گاهی سر بچه اش داد می زد ، تا آلمانی نجیب و شایسته ای بشود. سرگرد باید در طول هفته کلی کارت پستال امضاء می کرد و به نشانی های مختلف می فرستاد. همه چیز آرام بود.پسر می دانست که مدتی می شد کارت پستال به دست توی هال ایستاده. ولی وقتی به اتاق نشیمن رفت ، مادرش را دید که نشسته بود و گریه می کرد. مادر در سکوت سر لرزان خود را به دستش تکیه داده بود ، انگار هیچ وقت سر خودش نبوده.پسر به سمت مادر رفت ، سرش را بلند کرد و توی چشمهایش نگریست. اما خیلی زود رو برگرداند . صورت مادرش غریبه و بی شکل شده بود. به شکلی تازه در آمده بود که تا آن موقع نمی شناخت. غیرقابل دسترس و ناشناس...

پسر در سکوت قهوه اش را نوشید ، سیگار دیگری از سیگاردان برداشت ، یکهو آن را گذاشت داخلش و یکراست خیره شده به روبرو. بعد از دستی که زیر سر مادر بود ، صدایی آمد: " یک چیزی بخور! "

- " تونباید خودت را ناراحت کنی."

پسر دوباره برای خودش قهوه ریخت و با شیر مخلوطش کرد. دوقاشق شکر هم ریخت آن تو. بعد سیگاری گیراند و کارت پستال را از جیبش درآورد. آهسته بنا کرد به خواندن نوشته های روی اش: " بدین وسیله به استحضار می رساند که جنابعالی موظفید ، راًس ساعت هفت صبح چهارم ژولای برای گذراندن دوره ی دو ماهه ی آموزش نظامی ، به محل پادگان بیسمارک واقع در ایدنبرگ مراجعه نمایید."

این نوشته را که خواند با صدای بلند گفت : " مادر به خاطر خودت هم که شده یک کم منطقی باش . فقط دو ماه طول می کشد . همین."

مادر فقط سری تکان داد. او افزود: " بالاخره اتفاق افتاد . می دانستم برای گذراندن این دوره احضارم می کنند. "

مادر گفت: " بله. می دانم . ولی هشت هفته..."

هردو می دانستند که دارند به هم دروغ می گویند. ولی علتش را نمی دانستند. چرا؟ مطمئن بودند که سفر او دوماهه نخواهد بود.

مادر دوباره گفت : " یک چیزی بخور دیگر."

پسر تکه نانی برداشت و رویش کره مالید.یک پر سوسیس گذاشت روی اش و آهسته و با بی میلی بنا کرد به گاز زدن از آن .

مادر گفت : " بده ببینمش!"

پسر کارت را به مادر داد. مادر آرام بود.در نگاهش حس عجیبی بود. کارت را دقیق وارسی کرد و آرام متن روی آن را خواند. همانطور که داشت روی میز می گذاشتش، پرسید: "راستی امروز چندم است؟ "

پسر گفت : " پنجشنبه."

مادر گفت: " نه ، منظورم چندم ماه است."

پسر گفت : " سوم !"

تازه اینجا بود که معنی سوال مادرش را فهمید: همان روز باید راه می افتاد. باید صدو هشتاد مایل به سمت شمال می رفت و راًس ساعت هفت صبح در پادگانی در شهری ناآشنا خودش را معرفی می کرد.پسر لقمه ی نیم خورده را روی میز گذاشت. هیچ اشتها نداشت. مادر دوباره صورتش را میان دو دستش گرفت و بنا کرد به گریه. گریه ای بی صدا و عجیب.

پسر رفت به اتاق خودش تا ساک سفرش را آماده کند. یک پیراهن ، دو تا زیرپوش ، و جوراب های اش را با چند برگ کاغذ تحریر گذاشت داخل ساکش. بعد کشو کمد را باز کرد. هرچه در آن بود ، بدون آنکه ببیندش یکراست انداخت توی بخاری. برگی از دفتر یادداشتش کند ، لوله اش کرد و آتش زد و گرفت زیر انبوه کاغذهای توی بخاری. اول دودی غلیظ از آنها بلند شد، بعد شعله ای باریک اما قوی از آنها زبانه کشید ، بعد هم دود سیاهی دور و برش را گرفت.

تمام کشوها و اشکافها و گل گوشه ها را زیر و رو کرد ، بعد کمی مکث کرد. باید می رفت. آنهم با عجله. از پیش مادری که بیشتر از هرکسی دوستش می داشت. صدای مادر را شنید که سینی صبحانه را می برد به آشپزخانه. پسر از راهرو گذشت و با عجله تلنگری به شیشه ی یخزده زد و رو به مادر گفت : " من دارم به ایستگاه قطار می روم. سریع بر می گردم. "

مادر جواب نداد. پسر کمی منتظر ماند و در همان حین دست برد روی جیب شلوارش و از وجود کارت پستال مطمئن شد. بعد مادرش صدا زد و گفت : " خب ، پس زود برگرد ، خدانگهدار..."

پسر با صدای بلند گفت : " خدانگهدار." و پیش از خروج از خانه ، مدتی ساکت ایستاد.

به خانه که برگشت ساعت دوازده و نیم بود. و مادر ناهار را آماده کرده بود.ظرفها ، و کارد و چنگال را آورد به اتاق نشیمن. یادش آمد که آن بعد ازظهر لعنتی بدتر از جنگ بود.

پسر شش ساعت بعد هم در خانه می ماند. مادر سعی کرد وسایل ضروری را به ساکش اضافه کند. سیگار، بسته ی کاغذ ، صابون و هوله حمام. مادر موقع گذاشتن وسایل در ساکش ، یکبند گریه می کرد. پسر پشت هم سیگار می کشید و کتابهای اش را جا به جا می کرد . مادر باید دوباره میز را می چید. نان و کره و مربا را به اتاق نشیمن می آورد. پسر بعد از نوشیدن قهوه ، زمانی که آفتاب از انتهای ساختمان گذشته بود و روشنایی کم سویی جلوی خانه را روشن کرده بود ، ناگهان رفت به اتاق خودش. ساک سفری اش را گذاشت روی دوش اش و به داخل هال برگشت.

مادر پرسید: " چیه برداشتی؟ می خواهی بروی..؟"

پسر گفت :"آره. باید بروم."

تا پنج ساعت دیگر قطار به سمت مقصدش حرکت نمی کرد. ساکش را گذاشت زمین و نومیدانه مادرش را بغل کرد. مادر وقتی دست دور شانه های اش انداخته بود ، متوجه کارت پستال داخل جیبش شد. آن را درآورد و هرچند وانمود می کرد آرام است اما اشک امانش نداد. کارت پستال سخت بی آزار به نظر می رسید.تنها رد و نشان آدمیزاد روی آن ، همان خط خرچنگ قورباغه جناب سرگرد بود. از کجا که آن نوشته دستی باشد، شاید چاپی بود. ...تنها نشان تهدید کننده روی آن برچسب چهارگوش قرمز دور آن حرف "ر" سیاه و درشت بود. تکه کاغذ کوچکی که روزی هزارها از آن از پستخانه به نشانی های مختلف می رفت. زیر حرف "ر" متوجه وجود شماره ای شد. تنها چیزی که این کارت را از سایر کارتهای شبیه به این متمایز می کرد ، همان شماره ی 846 بود. و مادر می دانست که انگار تا آن لحظه همه چیز مرتب بود. و امکان نداشت هیچ اتفاقی روی بدهد ، چون در اداره پست یا هرکجا که برود ، این شماره نیز همراهش خواهد بود. شماره ی پسرش بود و پسر نمی توانست از چنگ آن فرار کند. باید جلوی همین حرف درشت "ر" می دوید و او را از آن راه گریزی نبود...

شماره ی 846 ، شماره ی پلاک او بود. نه چیزی دیگر. این کارت پستال کوچک سفیدرنگ ، این تکه کاغذ ارزان قیمت که لابد چاپش هم هزینه ی چندانی برنداشته ، بدون هزینه پستی به درخانه آمده بود. و هیچ معنی و مفهومی نداشت جز نوشته ی ناخوانای روی آن با دستخط جناب سرگرد. همان کارمندی که آن را در دفتر وارد کرده بود و همچنین یک خط خرچنگ قورباغه ای دیگر که آن را در دبیرخانه دفتر کل ثبت کرده بود.

پسر خانه را که ترک می کرد ، مادر آرام بود. کارت پستال را دوباره گذاشت توی جیب پسرش. بوسیدش و با مهربانی گفت: " در امان خدا...!"

پسراز خانه خارج شد. تا نصفه شب قطار نمی رفت. آن موقع ساعت هفت عصر بود. پسر می دانست که مادر داشت نگاهش می کرد. حین رفتن به سمت ایستگاه چند بار برگشت و برای مادر دستک زد.

پنج ساعت مانده به حرکت قطار در ایستگاه حاضر بود. چند بار از بین تابلوهای ساعت شمار قدم زنان رد شد و دوباره براق شد و جدول قطارها را دقیق بررسی کرد. همه چیز درست و طبق روال همیشه بود. مردم یا داشتند از سفر برمی گشتند یا به سفر تعطیلات می رفتند. همه خندان بودند. خوشحال و سرزنده . هوا ملس و عالی بود. مثل هوای تعطیلات تابستانی...

پسر از ایستگاه خارج شد . بعد سوار تراموایی شد که یکراست سمت خانه شان می رفت. ولی بین راه پیاده شد و برگشت به ایستگاه. به ساعت ایستگاه که نگاه کرد تازه متوجه شد که فقط این همه مدت بیست دقیقه از وقتش را سپری کرده . دوباره بین آدمها گشت و سیگار دود کرد . بعد همینطوری سوار اتوبوسی شد و باز کمی بعد از آن پیاده شد و به ایستگاه برگشت. انگار باید هشت سال از عمرش را در ایستگاه راه آهن می گذراند. ایستگاه مثل آهن ربایی او را سمت خودش جذب می کرد. به سالن انتظار رفت. چیزی نوشید. عرق را از سر روی اش پاک کرد. داخل کتابفروشی ، یکهو یاد دختری افتاد که چند بار او را تا خانه اش همراهی کرده بود. شماره تلفن اش را میان شماره های دفترش یافت. سریع به باجه ی تلفن رفت. سکه ای در آن انداخت و شماره گرفت. ولی وقتی صدای آن طرف سیمها آمد خجالت کشید حرفی بزند. گوشی را گذاشت. سکه ی بعد . دوباره شماره گرفت. صدای آشنایی سلام کرد ، و اسم خودش را گفت. پسر خودش را جمع و جور کرد و گفت : " من هری شنیتسلر هستم. می شود با دوشیزه وگمان حرف بزنم؟ "

صدای از آن طرف سیمها گفت : " لطفاً کمی صبر کنید. "

بعد از فضای دور و بر گوشی صدای گریه ی بچه ای شنید. صدای موسیقی تند رقص و صدای بدوبیراه گفتن های مردی و صدای باز و بسته شدن دری. عرق از سر و رویش جاری شده بود. بعد صدای دختری گفت : " بله ، بفرمایید..."

پسر با لکنت گفت: " من هستم. هانس... می توانم ببینم ات؟ دارم از اینجا می روم... سربازی... همین امشب..."

حدس اش مشکل نبود که دختر تعجب کرده باشد. برای همین گفت : " خب ، بله. ولی کی ...و کجا ؟ "

پسر گفت : " ایستگاه راه آهن ، جلوی ورودی اصلی..."

چیزی نگذشت که دختر خودش را رساند. ظریف بود و ریزنقش و موبور. دهانی گرد و سرخ داشت و بینی شکیل. لبخندزنان گفت : " حسابی غافلگیرم کردی..."

- " تو چی دوست داری... چه کار کنیم حالا؟"

- " چقدر وقت داریم؟ "

- "تا ساعت دوازده شب."

دختر گفت : " خب پس بیا برویم سینما!"

به سینمای نزدیک راه آهن رفتند. سینمایی کوچک و درب وداغان ، پشت میدان راه آهن. در تاریکی کنار هم که نشستند، تازه فهمید باید دست دختر را بگیرد .دستش را محکم گرفت و تا آخر فیلم نگه داشت. هوای سالن گرم وخفه بود و بوی نم و نا می داد. بیشتر صندلی ها خالی بود. از سینما که درآمدند ، دیگر هوا تاریک شده بود و باران نم نم می بارید...

در پارک پسر ساک اش را با دست راستش گرفته بود و با دست چپ دختر را سمت خودش می کشید.... بوی موهای خیس اش به مشام اش می خورد. ساکش از دستش افتاد. ناگهان انگار معنای واقعی تمام درختها و بوته های دو طرف گذرگاه را تازه دریافته بود. گذرگاه خیس و نقره ای زیر باران برق می زد و بوته های خیس آب و تنه ی درختان تنومند را دید ، و آسمان را که بر آن ابرها ی تیره به سمت شرق روان بودند.

چند بار دوتایی از طول گذرگاه بالا و پایین رفتند. پسر احساس کرد علاقه ی خاصی به دختر پیدا کرده است. چیزی شبیه دلسوزی یا چه بسا عشق . ولی خوب نمی دانست چه احساسی در او ریشه می دواند. تا دیروقت در گذرگاه دنج قدم زدند و بالاخره به دور و بر ایستگاه راه آهن رسیدند. تازه آنجا بود که پسر فکر کرد به زودی زمان رفتن فرامی رسد.

پسر جلوی نرده ها کارت پستال و بلیط ورودی دختر را به ماًمور ایستگاه نشان داد ،خوشحال بود که قطار از خیلی قبل در ایستگاه خالی از آدم ، دودکنان منتظر حرکت ایستاده بود. با دختر خداحافظی کرد و سوار قطار شد. از پنجره ی کوپه اش به بیرون خم شده بود تا برای خداحافظی از دختر دست تکان بدهد، نگران بود که مبادا دختر گریه کند. ولی دختر می خندید . هر دو مدتی طولانی با تمام نیرو برای هم دست تکان دادند و پسر خیالش تخت شد که دختر گریه نمی کرد.

هانریش بل

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

هفت سال پيش به ملا قات سردبير يكي از مجلا ت معروف رفتم تا يك نسخه از يكي از کتابهايم را به او بدهم. موقعي که مرا پيش او بردند، من کتابم را به او دادم. ولي او اصلاً اعتنائي به نوشتة من نكرد و کتاب مرا روي نوشته هاي ديگري که تمام ميزتحريرش را پوشانده بودند ، پرت کرد . دستور داد تا منشي اش يك استكان قهوه براي من بياورد و خودش يك ليوان آب نوشيد وگفت : من نوشتة شما را بعداً خواهم خواند. شايد چند ماه ديگر. همانطور که ملا حظه مي فرمائيد، من بايد تمام اين نوشته ها را بخوانم . ولي لطفاً به يك سؤال من جواب بدهيد، سؤالي که ديگران هنوز نتوانسته‌اند به آن جواب بدهند؛ با وجوديكه امروزهفت نفر اينجا بودند.

سؤال من اين است: چرا ما اينقدر نابغه داريم ( بدون شوخي و مضحكه) و در عوض مدير کم داريم . مثلاً کسي مانند من. من مجله ام را دوست دارم ولي بطور قطع نخواهم مرد ، اگر به کار سابقم برگردم. شغل سابق من رياست تبليغات در يك شرکت سازندة تيغ صورت تراشي بود. در جوار اين کار منتقد تئاتر هم بودم. زيرا که از اين کار لذت مي برم.شغل شما چيست؟

من در حال حاضر کارمند ادارة آمار هستم.

آيا شما از اين شغل متنفريد؟ فكر مي کنيد که اگر در اين سمت اشتغال داشته باشيد به شخصيت شما لطمه خواهد خورد؟

نه. من از اين شغل متنفر نيستم و فكر هم نمي کنم که اشتغال به اين شغل به شخصيتم لطمه بزند. من فعلاً دارم از طريق همين شغل نان زن و بچه ام را در مي آورم ، گرچه با زحمت زياد.

ولي شما اين احساس را داريد که با اين چند صفحه اي که نوشته ايد ، گرچه اشتباهات زيادي دارد و مرتب هم نيست، از اين مجله به آن مجله برويد يا نوشته تان را از طريق پست به آنها بفرستيد و اگر همة آنها برگشتند، دوباره همة آنها را تصحيح کرده و ازنو بنويسيد؟

من در جواب گفتم : بله ، همينطوره.

چرا اين کار را مي کنيد ؟ خوب فكر کنيد و بعد جواب بدهيد. زيرا که جواب شما ، جواب سؤالي است که من قبلاً هم از شما پرسيده بودم .

تا حالا کسي از من چنين سؤالي را نپرسيده بود. همانطور که داشتم به اين سؤال فكر مي کردم، سردبير هم شروع به خواندن مقالة من کرد .

بالا خره در جوابش گفتم: من چارة ديگري نداشتم .

سردبير سرش را از روي نوشته برداشت ، نگاهي به من کرد و ابروانش را در هم کشيد و گفت: اين حرف ، حرف بزرگي است. . اين حرف را يك بار يك سارق بانك هم بر زبان آورده است. موقعي که قاضي دادگاه از اين سارق پرسيد : چرا اين سرقت را طراحي و نهايتاً آن را عملي کرده است؟ سارق بانك در جواب قاضي مي گويد : من چارة ديگري نداشتم..

شايد حق به جانب سارق بانك بوده باشد . ولي اين نمي تواند مانع از آن گردد که حق به جانب من نباشد.

سردبير خاموش بود و نوشتة مرا مي خواند . اين نوشته چهار صفحه بود و سردبير براي خواندن آن به ده دقيقه وقت نياز داشت.

در اين مدت من باز هم به حرف ايشان فكر مي کردم و مي انديشيدم که جواب بهتري براي آن بيابم. ولي جواب بهتري نيافتم .

من قهوه ام را نوشيدم و سيگاري کشيدم . براي من خوش آيند نبود که سردبير نوشتة مرا در حضور خودم بخواند. ولي بالا خره کارش تمام شد. من سيگار دوم را تازه روشن کرده بودم که سردبير گفت: جوابي که به سؤال من داديد ، خوب بود ولي نوشته تان متأسفانه اصلاً خوب نيست. نوشتة ديگري نداريد؟

چرا دارم . دستم را توي کيفم برده و از ميان پنج نوشته اي که در درون کيفم داشتم ، داستان کوتاهي را بيرون کشيده و به او دادم و اضافه کردم: بهتر است که من در اين اثنا بيرون باشم.

سردبير جواب داد: نه ، اصلاً. بهتر است که شما همين جا بمانيد.

داستان دوم کوتاه تر بود و شامل سه صفحه مي‌شد. موقعي که سردبير داستان را مي خواند، من سيگار ديگري را آتش زدم.

سردبير بالا خره گفت: اين داستان ، داستان خوبي است. آنقدر خوب است که من نمي توانم قبول کنم که هر دو داستان را يك نفر نوشته است.

ولي باور بفرمائيد که هر دو داستان را خودم نوشته ام.

سردبير گفت : من نمي فهمم . قبول آن براي من مشكل است . داستان اول، داستاني است که از خرت و پرت هاي اجتماعی به شمار مي رود. ولي داستان دوم عالي است. بدون اينكه از شما تعريف و تمجيد بي‌جائي کرده باشم . اين تضاد را چگونه توضيح مي دهيد؟

من توضيحي براي او نداشتم و تا به امروز هم توضيحي براي اين تضاد نيافته ام . ولي واقعاً نويسنده‌ها را مي توان با همان سارق بانك مقايسه کرد. سارقي که با زحمت زياد طرحي مي ريزد و در تنهائي مرگ آور، شبانه به سراغ گاو صندوق مي رود تا در آن را باز کند ، بدون اينكه بداند در درون اين گاوصندوق چيست؟ پول؟ جواهرات؟ چه مقدار؟

اين سارق اگر بدام افتد، بايد ٢٠ سال حبس را تحمل کند . بيگاري و جريمه و غيره. بدون اينكه بداند در درون اين گاو صندوق چيست؟

نويسندگان و شعرا، به عقيدة من با هر کار جديدي که شروع مي کنند، تمام آنچه را که تا کنون نوشته‌اند، به خطر مي اندازند. اين خطر هم براي آنها وجود دارد که گاوصندوق خالي باشد. که آنها دستگير شوند و هر چه تا آن موقع کسب کرده اند، يكجا از دستشان قاپيده شود.

اين درست است که هر نويسنده اي سبك و سياق خاصي دارد . شيوه و روش معيني دارد ، که کارش را از کار بقية نويسندگان جدا مي کند، مانند مهري که بر نوشته اي زده باشند. ولي به محض اينكه ديگران، يعني خوانندگان ، منقدين و منتقدين، کارشان را شروع کردند، کار واقعي نويسنده هم؛ تازه شروع مي شود. ديگر نويسنده در جواب اين سؤال که چرا مي نويسد، نمي‌تواند بگويد براي اينكه چارة ديگري نداشتم . اينجا ديگر کار بر روي غلطك افتاده و روزمره شده است. کار روزمره اي که مهر استادي زيرش خورده باشد. همانطور که براي يك سارق بانك يا يك بوکسور با سابقه، هر سرقت يا مبارزه اي، سخت تر و خطرناك تر از قبلي ها مي گردد، زيرا که پرده بكارت ديگر از بين رفته و به جاي آن دانش نشسته است. يك نفرنويسنده هم بايد همينطور باشد. و من مطمئن هستم که براي خيلي‌ها چنين نيز هست. با وجوديكه دانشنامة آنها با مهر سنديكا در کتابخانه‌شان آويزان است.

براي هنرمند راه‌هاي زيادي وجود دارد، فقط يك راه به روي آنها مسدود است : بازنشستگي.

و واژه اي به نام تعطيل يا خاتمة کار . و کلمة بزرگ ديگري به نام ارزش که حسادت ايجاد مي کند. او اين کلمه را نمي شناسد. مگر اينكه کار و هنرش براي هميشه يا لا اقل براي مدتي به بن بست رسيده باشد. آن موقع اين هنرمند، اين واقعيت را مي پذيرد و از اين لحظه به بعد او ديگر هنرمند نيست. و اين براي من قابل تصور نيست .

روزي در کتابي که اسم نويسنده اش را فراموش کرده ام ، خواندم که : "ما نمي توانيم بگوييم که ما کمي حامله هستيم" . هنرمند بودن هم به همين ترتيب است. ما نمي توانيم کمي هنرمند باشيم.

من در جواب اين سؤال که چرا مي نويسم؟ گفتم : چونكه چارة ديگري نداشتم . و تا به امروز هم جواب بهتري براي آن پيدا نكرده ام . هنر يكي از معدود امكانات ماست، تا بدينوسيله زندگي را درك کنيم و زندگي را زنده نگه داريم . هم براي هنرمند و هم براي هنردوست .

هر وقت که تولد و مرگ و هر آنچه در ميان اين دوست، روزمره و عادي گشت ، به همان مقدار هم هنر روزمره و عادي مي گردد.. البته هستند کساني که زندگيشان يكنواخت و عادي است، با اين تفاوت که اين افراد ديگر زندگي نمي کنند . اساتيد و هنرمنداني هم وجود دارند که زندگيشان يكنواخت و عادي است، بدون اينكه آنها اين امر را براي خود و ديگران روشن کرده باشند. و آنها مدتهاست که ديگر هنرمند نيستند. ما موقعي ديگر هنرمند نيستيم که از ريسك کردن بترسيم ، نه موقعي که اثري ناشايست خلق کنيم.

 

 

خطرٍٍٍٍِِ نوشتن

مترجم: شاپور چهارده چريك

  • Like 2
لینک به دیدگاه

ابدیت آمار

 

 

آن ها پاهای مرا وصله کردند و دوختند و بعد هم به من کاری دادند که بتوانم در حین انجام آن بنشینم: کار من شمردنِ مردمی است که از روی پل عبور می کنند. آن ها خیلی دلشان می خواهد که نتیجه ی فعالیتشان را با ارقام ثابت کنند و از این کارِ پوچ لذتی فراوان می برند. تمام روز، تمام روز دهان خاموش من مثل ساعت کار می کند، و من اعداد را روی هم می گذارم تا بتوان غروب رقم بزرگی را برای خشنودی آنان پیشکششان کنم. وقتی نتیجه ی کار روزانه ام را به اطلاعشان می رسانم، چهره شان از شادی می درخشد؛ و هر چه رقم بزرگ تر باشد، به همان نسبت خشنودی آنان هم بیشتر است. آنان برای آن که شب راضی به بستر بروند، دلیل کافی دارند، چون هر روز هزاران هزار نفر از روی پل جدید عبور می کنند.

اما آمار آن ها درست نیست. متاسفم، ولی آمارشان درست نیست. و من با وجود آن که می توانم این احساس را در دیگران ایجاد کنم که آدم صادقی هستم، اما راستش موجود قابل اعتمادی نیستم. آنچه مرا در خفا خوش حال می کند، این است که یا گاهی عابری را وارد آمارشان نمی کنم و یاوقتی دلم به حالشان سوخت، چند نفری را به آمارشان اضافه می کنم. بله، خوشبختی آن ها دست من است. وقتی که سرحال نیستم، یا هنگامی که سیگاری برای دود کردن ندارم، فقط میانگین کار را در اختیارشان می گذارم، گاهی هم کمتر از آن را؛ اما زمانی که قلبم از شوق می تپد و سرحالم، می گذارم دست و دل بازیم در یک عدد پنج رقمی ظاهر شود. آه که آن ها در این موارد چه قدر احساس خوشبختی می کنند! راستش آن ها هر بار نتیجه ی آمار را بی ملاحظه از دست من قاپ می زنند. بعد نگاهشان برق می زند و آخر سر هم به نشانه ی تشکر به شانه ام دست می کوبند. اما کاش از اصل قضیه خبر داشتند…! بعد شروع می کنند به ضرب کردن، تقسیم کردن، درصد آوردن و چه می دانم چه چیزهای دیگر. آن ها پیش خودشان حساب می کنند که امروز چند نفر در دقیقه از روی پل رد شده اند و در ده سال آینده چند نفر« عبور کرده خواهند بود». آن ها « آینده کامل » را دوست دارند، آینده رشته تخصصی آن هاست. – با وجود این باید عرض کنم که آمارشان ابدن درست نیست…

زمانی که معشوقه کوچک من از روی پل عبور می کند- او دو بار در روز از برابر من رد می شود-قلبم بی اختیار از تپش باز می ماند و انگار تا وقتی که درکوچه نپیچیده و ناپدید نشده است، ضربان قلبم قطع می شود. من در تمام این مدت هیچ یک از افرادی را که عبور می کنند، به آن ها گزارش نمی دهم. این دو دقیقه به من تعلق دارد، تنها به من، و من اجازه نمی دهم این لحظه ی گرانبها را از من بگیرند. حتا زمانی که محبوب من دوباره عصر از دکه ی بستنی فروشی برمی گردد- در این فاصله متوجه شده ام که او در کی بستنی فروشی کار می کند- و در پیاد روِ روبه رواز مقابل دهان خاموش من- که سرگرم شمردن است، که باید بشمارد- رد می شود، قلب من برای بار دیگر از تپش باز می ایستد. و من زمانی دوباره شروع به شمردن می کنم که او دیگر ناپدید شده است. همه ی کسانی که این خوشبختی بزرگ نصیبشان می شود که در عرض این دو دقیقه از برابر چشم های نابینای من عبور کنند، دیگر در ابدیت آمار وارد نمی شوند: این ها مردان و زنانی هستند که در پرده ی ابهام می مانند و « آینده کامل » را همراهی نمی کنند…

طبیعی است که من او را دوست می دارم. اما او چیزی از علاقه ی من نمی داند، و من هم مایل نیستم که متوجه آن شود. معشوق من نباید حدس بزند که چگونه همه ی محاسبات را به هم می زند. او باید در بی خبری کامل و با معصومیت تمام به دکه ی بستنی فروشی اش برود؛ با پاهی ظریف و با گیسوان خرمائی بلندش باید انعام زیادی دریافت کند. من او را دوست می دارم. طبیعی است که من او را دوست می دارم.

آن ها اخیرن مرا کنترل کردند، اما همکاری که در آن طرفِ خیابان نشسته است و باید ماشین ها را بشمارد، به موقع خبرم کرد. من هم حواسم را کاملن جمع کردم و با دقت زیاد شمردم. حتا یک کیلومترشمار هم نمی توانست این کار را بهتر انجام دهد. سرآمارگر هم خودش آن طرف پل ایستاده بود و می شمرد؛ بعد حاصل کار یک ساعتش را با نتیجه ی کار من در همان زمان مقایسه کرد. من فقط یکی کمتر شمرده بودم، آن هم معشوقه ی کوچکم بود که از آن جا رد شده بود. ومن هرگز در عمرم اجازه نخواهم داد که این موجود زیبا وارد « آینده کامل » شود. نه، محبوب کوچک من نباید ضرب و تقسیم شود، نباید به درصدی پوچ تبدیل گردد. برای من دردناک بود که هنگام عبور او سرگرم شمارش باشم، بدون آن که بتوانم از پشت سر نگاهش کنم. و خیلی از همکارم ممنون بودم که ناگزیر بود در آن طرف پل، اتومبیل ها را بشمارد. مساله برای من بسیار حیاتی بود.

سرآمارگر دست روی شانه ام گذاشت، از کارم تعریف کرد و گفت که من همکاری قابل اعتماد و وفادارم. بعد گفت: « در یک ساعت فقط یک اشتباه داشتید. اما زیاد مهم نیست. ما در هر صورت در صدِ معینی را به عنوان اشتباهِ ناشی از خستگی به آن اضافه می کنیم. پیشنهاد خواهم کرد که شما را به قسمت شمارش درشکه ها منتقل کنند.»

درشکه چیز فوق العاده ای است؛ شمردن درشکه کار نادر وبی سابقه ای است. تعداد درشکه ها در روز حداکثر بیست و پنج تاست. چه چیزی بهتر از این که آدم در مغزش فقط هر نیم ساعت یک رقم بیندازد!

درشکه چیز معرکه ای است. بین ساعت چهار و هشت هیچ درشکه ای اجازه ندارد از روی پل عبور کند. و من می توانم در این فاصله به گردش بروم، یا به دکه ی بستنی فروشی. می توانم مدت ها به محبوبم نگاه کنم، یا او را – این معشوقه ی کوچک ناشمردنی را- احتمالن در مسیر خانه اش همراهی کنم.

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

تازه دوتا کتاب از هاینریش بل خریدم: نان سالهای جوانی و نان ان سالها

مجبورم کردی بزارم تو اولویت

به محض تموم کردن اتحادیه ابلهان میرم تو نخش

دوسه تا کتاب به صورت ایبوک هم ازش دارم کاش یخورده وقتم ردیف شه بشینم بخونمشون:sad0:

  • Like 2
لینک به دیدگاه
تازه دوتا کتاب از هاینریش بل خریدم: نان سالهای جوانی و نان ان سالها

مجبورم کردی بزارم تو اولویت

به محض تموم کردن اتحادیه ابلهان میرم تو نخش

دوسه تا کتاب به صورت ایبوک هم ازش دارم کاش یخورده وقتم ردیف شه بشینم بخونمشون:sad0:

 

هم دردیم :sad0:

 

منم بعد از خوندن این داستان ها 3 تا از کتاباشو دانلود کردم ولی هنوز نتونستم بخونم:sigh:

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

هاينريش‌ بُل‌

 

برگردان: علي‌ عبداللهي‌

 

 

هوبرت‌ را دراز كشيده‌، روي‌ تختي‌ كه‌ آن‌ را نزديك‌ اجاق‌ كشيده‌ بود، پيدا كردم‌. چند قاب‌ كهنه‌ را براي‌ گيرا كردن‌ آتشي‌ كوچك‌ جمع‌ كرده‌ بود. فضاي ‌بزرگ‌ و دراندشت‌، طبعاً با چنان‌ آتشي‌ گرم‌ نمي‌شد. دور و بر اجاق‌ جزيرة‌كوچكي‌ از حرارت‌ انساني‌ بود، اما باقي‌ماندة‌ آن‌ فضاي‌ بزرگ‌ با همة‌تصويرها، سه‌پايه‌ها و قفسه‌ها سرد و متروك‌ بود. هوبرت‌ طرحي‌ نيمه‌كاره‌روي‌ زانو داشت‌... اما رويش‌ كار نمي‌كرد، بل‌كه‌ با نگاهي‌ رؤيايي‌ به‌ يكي‌ ازلكه‌هاي‌ روتختي‌ قهوه‌يي‌اش‌ چشم‌ دوخته‌ بود. با لبخندي‌ به‌ من‌ خوشامدگفت‌. طرح‌ را به‌ كناري‌ گذاشت‌، و اول‌ از همه‌ در چشم‌هاي‌ خاكستري‌ بزرگ‌و مفلوكش‌ گرسنگي‌ و كورسويي‌ از اميد خواندم‌. اما خيلي‌ عذابش‌ ندادم‌ بلكه‌نان‌ سفيد، معطر و تازه‌ را از بسته‌اش‌ درآوردم‌...

 

چشم‌هايش‌ برق‌ زد. گفت‌: «تو ديوانه‌اي‌! يا من‌ ديوانه‌ام‌... يا تودزديده‌اي‌ش‌... يا خواب‌ مي‌بينم‌... يا آه‌.»

 

حالتي‌ دفاعي‌ به‌ خود گرفت‌ و چشم‌هايش‌ را ماليد: «اين‌كارها درست‌نيست‌!»

 

گفتم‌: «خواهش‌ مي‌كنم‌.» نان‌ را جلوِ بيني‌اش‌ گرفتم‌ و آن‌ را در دستش‌فشردم‌.

 

 

«خُب‌ به‌ زودي‌ هدف‌ِ اين‌ كارم‌ را با جان‌ و دل‌ مي‌فهمي‌، آن‌ را احساس‌مي‌كني‌... من‌ فكر مي‌كنم‌ تو ديوانه‌اي‌... اما به‌هر حال‌، اين‌ را من‌ ندزديده‌ام‌...لطفاً تقسيمش‌ كن‌...»

 

هوبرت‌ بالاخره‌ به‌ احساسش‌ اعتماد كرد، نان‌ را با جرأت‌ گرفت‌، انگارمي‌ترسيد نيست‌ و نابود شود، بعد هم‌ واقعيتش‌ را دريافت‌. آه‌ كشيد و چاقو رااز كمد درآورد. من‌ توتون‌ را از جيبم‌ بيرون‌ آورده‌ بودم‌، حالا با چاقوي‌ جيبي‌شروع‌ كردم‌ به‌ بريدن‌ توتون‌ و گذاشتن‌ آن‌ روي‌ اجاق‌. فكر مي‌كنم‌ به‌ اين‌كار«گرم‌كردن‌ توتون‌» مي‌گويند. هوبرت‌ ذوق‌زده‌ نگاهم‌ مي‌كرد، با ولع‌ آن‌ را بوكرد و آخر سر گفت‌: «خراب‌كار شده‌اي‌، نالوطي‌!»

بالاخره‌ كنار هم‌ روي‌ تخت‌ دراز كشيديم‌ و هر كدام‌ با لذت‌ نصف‌ِ نان‌خودمان‌ را خورديم‌، در حالي‌ كه‌ تكه‌هاي‌ كوچك‌ را از آن‌ مي‌چيديم‌ و آن‌ راتوي‌ دهان‌ مي‌گذاشتيم‌... نان‌ معطر بود، تازه‌ و هنوز هم‌ گرم‌، سفيد وگران‌قيمت‌... نان‌، بهترين‌ چيزي‌ است‌ كه‌ وجود دارد. واي‌ به‌ حال‌ آدم‌هايي‌ كه‌ديگر از زور سيري‌، نان‌ نمي‌خورند... واي‌!... چه‌قدر خوش‌حال‌ بودم‌ كه‌هوبرت‌ ظاهراً فراموش‌ كرده‌ بود از من‌ بپرسد نان‌ را از كجا آورده‌ام‌... خدايا،نكند به‌ صرافت‌ بيفتد اين‌ را بداند! با اطمينان‌ مي‌داند كه‌ يك‌ هنرمند چه‌گونه‌مي‌تواند باشد! اما هوبرت‌ در سكوت‌ و با احساس‌ خوش‌بختي‌ نان‌ را خورد؛آه‌ چه‌ خوش‌بخت‌ است‌ كسي‌ كه‌ هنوز اندكي‌ نان‌ دارد!...

 

«مي‌داني‌، به‌ اين‌ فكر مي‌كردم‌ كه‌ چه‌قدر كالري‌ در دانشگاه‌هاي‌ آمريكابراي‌ يك‌ نابغه‌ در نظر مي‌گيرند و آن‌ را آزمايش‌ مي‌كنند... مثلاً براي‌ رامبراند.علم‌ جديد بالاخره‌ از همه‌چيز سر درمي‌آورد. تو چه‌ فكر مي‌كني‌؟»

 

«شايد آدم‌ به‌ اين‌ فكر بيفتد كه‌ يك‌ نابغه‌ به‌ نحوي‌ ناهنجار زندگي‌ مي‌كند.يا اين‌ كه‌ خيلي‌ مي‌بلعد و يا هميشه‌ گرسنگي‌ مي‌كشد... و اين‌كه‌ كار هنري‌اش‌ ـبه‌اصطلاح‌ ما ـ به‌ ميزان‌ دريافت‌ كالري‌ غذايش‌ بستگي‌ دارد...»

 

 

«اما يك‌ نابغه‌ هم‌ بالاخره‌ آستانة‌ گرسنگي‌ دارد... آدم‌ به‌ نظر من‌ هشت‌روزمي‌تواند گرسنگي‌ و سرما بكشد، در يك‌ زيرزمين‌ بنشيند و سونِت‌شگفت‌انگيزي‌ دربارة‌ آن‌ بنويسد.. اما اگر آدم‌ تمام‌ زندگي‌اش‌ را توي‌زيرزميني‌ بگذراند، تمام‌ چشمه‌هاي‌ سونت‌سرايي‌اش‌ خشك‌ مي‌شود... تمام‌مي‌شود، زيرا بعد از آن‌ چنين‌ كسي‌ ديگر رمق‌ ندارد سونت‌ خودش‌ را باخودكار روي‌ تكه‌ كاغذ كثيفي‌ بنويسد...»

 

 

«اما من‌ فكر مي‌كنم‌، كه‌ چنين‌ كسي‌ سونت‌هاي‌ قشنگ‌ زيادي‌ نوشته‌ دارد،سونت‌هايي‌ كه‌ آن‌جا هستند هرگز جهان‌ را تجربه‌ نخواهند كرد، اگر مشهور وشناخته‌ مي‌بودند سونت‌هايي‌ ناميرا مي‌شدند...»

 

 

نان‌مان‌ تمام‌ شده‌ بود... من‌ از روي‌ تخت‌ دست‌ دراز كردم‌ و توتون‌هاي‌داغ‌شده‌ را از روي‌ اجاق‌ برداشتم‌، چپاندم‌ توي‌ پيپ‌هاي‌مان‌ و هوبرت‌ به‌ من‌تكه‌اي‌ از طرحش‌ را با عنوان‌ فيديبوس‌ آورد... آن‌ را در اجاق‌ سوزاندم‌ و حالاسيگار مي‌كشيديم‌، غروب‌ آرام‌آرام‌ به‌ آلونك‌مان‌ مي‌آمد... مثل‌ مه‌ توي‌ آن‌مي‌خزيد و همه‌چيز را در بر مي‌گرفت‌...

 

هوبرت‌ گفت‌: «به‌ آمريكا چيزي‌ خواهم‌ نوشت‌، و سعي‌ خواهم‌ كردبپرسم‌ چه‌قدر كالري‌ در روز مورد نياز رامبراند بوده‌ است‌.»

 

ناآرام‌ به‌ من‌ نگاه‌ كرد. «من‌ هم‌ احساس‌ كمبود كالري‌ مي‌كنم‌، براي‌ همين‌مثل‌ قديم‌ نمي‌توانم‌ كار كنم‌... و تازگي‌ توي‌ روزنامه‌ خواندم‌، در آمريكاآزمايش‌ كرده‌اند كه‌ آدم‌ با اين‌ مقدار كالري‌ كه‌ ما مصرف‌ مي‌كنيم‌، ديگرنمي‌تواند با نشاط‌ كار كند... آن‌ هم‌ دو سال‌. شايد اين‌ تحقيق‌ چنين‌ مي‌گويد كه‌من‌ هم‌ ديگر نمي‌توانم‌ نقاشي‌ كنم‌...»

 

يك‌هو مثل‌ يك‌ آدم‌ وحشي‌ از تخت‌خواب‌ پريد، از كنارم‌ رد شد، دويد به‌طرف‌ چهارپايه‌ و مثل‌ ديوانه‌ها شروع‌ كرد به‌ كار... فوري‌ يك‌ طرح‌ كشيد...جعبة‌ آب‌رنگ‌ها را برداشت‌ و بعد شروع‌ كرد؛ با خط‌هاي‌ تند و بي‌پروا...گاهي‌ به‌ عقب‌ مي‌آمد تا تابلو را ببيند... تصوير كوچكي‌ كشيد، كه‌ نتوانستم‌تشخيصش‌ بدهم‌، چون‌ غروب‌ تيره‌تر و تيره‌تر مي‌شد... اما يك‌هو به‌ طرفم‌برگشت‌ و با هيجان‌ پرسيد: «لعنتي‌، نان‌ را از كجا آوردي‌...؟»

 

بالاخره‌ مي‌توانستم‌ رنگ‌ها را تشخيص‌ بدهم‌.

 

با شرمندگي‌ گفتم‌: «آن‌ را با خودنويسم‌ تاخت‌ زدم‌. با يك‌ سربازآمريكايي‌... همين‌جا.»

 

و جاخودنويس‌ سفيد را از جيبم‌ درآوردم‌ و گفتم‌: «براي‌ هركدام‌شان‌ يك‌سيگار!»

 

فوراً دوتايي‌ پيپ‌هاي‌ بدبوي‌مان‌ را كنار گذاشتيم‌ و با ولع‌ پُكي‌ عميق‌ به‌سيگار عجيب‌مان‌ زديم‌ ـ سيگارهاي‌ آمريكايي‌!

 

هوبرت‌ چابك‌ به‌ كارش‌ ادامه‌ داد...

 

حالا ديگر دوستم‌ لامپ‌ را روشن‌ كرده‌ بود. در حالي‌ كه‌ مي‌خنديد گفت‌:«بهترين‌ چيز آمريكا... بهترترين‌ چيز آمريكا، هنوز كه‌ هنوز است‌،سيگارهايش‌ هستند...»

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...