moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۱ اگر تاریخ، روایت زندگى انسان در درون طبیعت است, هنر و ادبیات، اما، سیر و سلوک تاریخ در عاطفه انسان است. چنین است که هنر و ادبیات و تاریخ از دو نقطه مقابل هم حرکت مىکنند و در وجود انسان یکدیگر را ملاقات مىکنند. در این میان، در طول بیش از هزار سال تجربه شعر فارسى، شعر به عنوان معتبرترین سند و شاعران به مثابه برترین مورخان زمانه، مصائب انسان اسیر در تاریخ پوسیده و از درون موریانه خورده میهن ما را در طول و عرض عناصر درونى خود حجارى کرده است. فردوسى را باید سرسلسله آن سلاله رنج و دهشتى دانست که از قرن چهارم هجرى تا به امروز، با تعهد انسانى و خلاقیت هنرى خود کوشیده است، عاطفه زخمخورده و هویت لهیده انسان زمینى را رو سوى طلیعه تاریخى که آرزو مىشود، مرهم نهد. راز ماندگارى و تأثیر عمیق شاهنامه در اذهان و در احساس نسلهاى متوالى میهن ما در چیست؟ و رمز توجه روزافزون جهانیان به این اثر در کدامیک از وجوه بیرونى و درونى این منظومه کمنظیر حماسى نهفته است؟ با تاکید ضرورى و لازم بر جمال بیرونى شاهنامه، اما بدون تردید مىتوان گفت که سبب اصلى علاقه و کشش مستمر و جدى انسان زمینى به شاهنامه در همه ادوار، کمال درونى آن است, همان کیفیتى که آثار« سوفوکل» (elcohpoS)،«اشیل»( elyhcsE)،«اوریپید»( edipiruE)،«تس پیس»( sipsehT)را بر آثار مشابه دنیاى باستان برترى مىدهد و شکسپیر را بر صدر تراژدىنویسان سدههاى اخیر اروپا مىنشاند.کمال اعجابآور درونى اثرى مانند شاهنامه، در چگونگى جوشخوردگى عناصر داستانى و هنرى آن با یکدیگر و در نوع تعبیر استتیکى شاعر از طبیعت، انسان و تاریخ نهفته است. امروزه در حوزه نقد ادبى دیگر روزگار داوریهاى کلیشهاى و کلى درباره آثار و اسناد ادبى و هنرى مدتهاست سپرى شده و ضرورت توجه به اجزا و عناصر درونى هر اثر ادبى و بازجست پیوند لاینفک این همه به مثابه یک کل با فرم و شیوه بیان آن، شرط نخستین و اولیه هر نوع داورى درباره این پدیدههاست. باید عوامل و کیفیات درونى شاهکارهایى ادبى مانند شاهنامه فردوسى، غزلیات حافظ، دیوان کبیر، مثنوى معنوى و... تجزیه و تجرید شود و ارتباط این اجزاء با یکدیگر و با کل ساختمان درونى و بیرونى یک اثر تعیین گردد، تا بتوان به این پرسش اساسى پاسخى نسبى داد که چرا هر چه زمان بر آثارى مانند شاهنامه مىگذرد، شفافیت و تلألوى مفاهیم آن فزونى مىگیرد و اقبال و توجه عوام و خواص به سوى آن شکلى جدىترى به خود مىگیرد.داستانهاى شاهنامه، بویژه بخش پهلوانى آن که به لحاظ موضوعى به خلاقیت شاعر مجال و امکان بیشترى براى ابراز وجود مىدهد هر یک از دید ویژگیهاى داستانى و ژرفش محتوا، برجسته و درخشان است, لیکن، برخى از این داستانها از شهرت و آوازه بیشتر و نفوذ و جاذبه گستردهترى برخوردارند و در نهایت به لحاظ مبانى استتیک کاملتر مىنماید. به اعتقاد من، شهرت بیشتر و جاذبه ژرفتر این نوع داستانها، به سبب انعکاس عمیق و چند وجهى کیفیتهاى پیچیده جان آدمى و مصائب و رنجهاى حیات او در تار و پود منسجم عناصر روائى آن است. موقعیتهاى متضاد در مناسبات زندگى، درگیریهاى استخوانسوز در جان و نهان انسان، در اجزاء درونى این داستانها با هنرمندانهترین شکل ارائه مفاهیم بازتاب یافته است. این نوع داستانها، بویژه، در منظومه شاعر خردمند توس در طى هزار سال عمر آن به عنوان سایه نازدودنى زندگى انسان، شعائر و رنجها و نیز شایستگیهاى والاى او در روى زمین است. و همین خصوصیات ملاک استحقاق هنرى او و راز طراوت و سرزندگى همیشگى این مخلوق شگفتىآور هزار ساله است. داستانهائى مانند رستم و سهراب، فرود، تازیانه بهرام گودرز، سیاووش و فاجعه جانشکار نابودى سیستان و سلاله پهلوانى حماسه به دست بهمن پسر اسفندیار، تا آن زمان که شرایط و اسباب ایجاد اینگونه مصائب و مسائل در زندگى بشر زمینى از میان نرفته و حیات او را از موقعیتهاى دردناک تراژیک مالامال مىسازد، زندهاند و بیش از پیش شفافیت و جاذبه آنها فزونى مىیابد و توجه و اقبال نسلهاى مختلف انسان زمینى را به سوى خویش جلب مىکنند.در شاهنامه فردوسى داستانهاى بسیار برجسته و درخشانى هست که در آنها موقعیتهاى تراژیک و فاجعهبار فراوان است، اما فقط تعداد معدودى از این داستانها واجد ویژگىهائى است که آنها را به سطح عالىترین تراژدیهاى بشرى مىرساند.پیش از تجرید عناصر و اجزاء تراژدیهاى شاهنامه و مفهومى کردن این اجزاء و روابط حاکم بر این عناصر تا رسیدن به کلیت منسجم و یکدست نوع تراژدى یا غیر تراژدى، ضرورى است که نقطه نظرهاى من درباره سرشت تضاد تراژیک، تراژدى و مفهوم مرگ تراژیک یا غیر تراژیک، حداقل، مشخص باشد تا آنجا که فى المثل مىگویم داستان رستم و سهراب تراژدى به معناى دقیق کلمه است، در حالیکه داستان رستم و اسفندیار، با اینکه از برخى دقایق فاجعهبار خالى نیست، لیکن علىرغم نظر بسیارى از صاحبنظران، بهیچوجه نمىتواند در داخل چارچوب تعریف علمى امروز از مقوله تراژدى قرار گیرد، تعاریف و مثالها یکدیگر را دفع یا نقض نکنند.نقد ادبى امروز، دیگر با این نظر ارسطو که معتقد است موضوع تراژدى مصائب و رنجهاى انسان است و شیوه بیان آن حتما باید به شکل دراماتیک- هنرهاى نمایشى- باشد، موافق نیست. صاحبنظران ادبیات و هنر در روزگار ما، تراژدى را مشخصا یک مضمون مىدانند که در ارتباط با شرایط تاریخى خود مىتواند هم در یک اثر ادبى با اشکال روائى نمود یابد و هم اینکه موضوع انواع هنرهاى نمایشى قرار گیرد. به سخن دقیقتر، تراژدى مقولهاى است تاریخى که به مثابه کیفیت عمده و خود ویژه دریافت درونى یک اثر ادبى و هنرى، ستیزههاى دردناک موجود در تاریخ تکامل زندگى انسان را منعکس مىسازد، بنابراین مىتواند هم موضوع یک منظومه حماسى یا یک اثر دراماتیک کهن قرار گیرد و هم به کمک عناصر تصویرى یا روائى یک فیلم سینمائى یا رمان رئالیستى امروز، بیان شود. اما به هر حال، وجود این کیفیت در هر نوع ادبى یا هنرى در هر دوره تاریخى، در عالىترین اشکال خود ریشه در اندیشههائى دارد که بازگوکننده رنجها و دهشتهاى عمیق زندگى انسان زمینى است. 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۱ در نتیجه تراژدى را بازگوکننده رنجها و دهشتهاى عمیق زندگى انسان زمینى است. در نتیجه تراژدى را مىتوان یک هنر فلسفى با چشماندازى بسیار وسیع دانست که در آن اندیشههاى مربوط به طبیعت هستى، معنى زندگى و آرزوها و ارزشهاى متعالى آدمى منعکس مىشود, سرشت آن تاریخى است با مبناى عینى که به لحاظ محتواى خاص، شیوههائى که در تجسم آن بکار مىرود و چگونگى حل آن، همه مهر عصر خاصى را بر پیشانى دارد. با این تعریف، پس طبیعتا، تراژدیهاى دنیاى باستان با هنر تراژدى در دوره رنسانس تفاوت دارد و مفهوم تراژدى در عصر نئوکلاسیسیسم با معنى آن در نزد رمانتیکها تطبیق نمىکند، و اینهمه با مضمون تراژدى در آثار رئالیستى معاصر فرق دارد.در آثار تراژیک یونان باستان، سرنوشت مهمترین عامل به شمار مىرود و تضاد میان فرد با تقدیر بىرحم و مقدر خدایان تم اساسى آن را تشکیل مىدهد. در تراژدیهاى نئوکلاسیک تضاد میان عشق و وظیفه با تعارض بین تعهد شخصى و تعهد اجتماعى اصلىترین مساله است، در حالیکه تراژدیهاى دوره رمانتیسیسم از ستیز میان آرمانهاى عالى با واقعیت پست و خشن نشأت مىگیرد که در نهایت با تعقیب آرمانهاى متعالى و غیر قابل دسترس به مرگى دردناک و تراژیک مىانجامد. تراژدى موجود در زندگى انسان معاصر از تضاد میان حقیقت مسلمى که به لحاظ تاریخى تحقق آن ضرورى است با ناتوانى در پیاده کردن آن در عمل، حادث مىگردد. این معنا اگر چه درباره همه و آن مصائب دردناک و پیچیده و متنوعى که انسان روزگار ما درگیر آن است، صدق نمىکند، لیکن مىتواند تا اندازهاى کلید فهم ستیزههاى تراژیک موجود در تراژدیهاى امروز را به دست دهد. در یک جمعبندى کلى مىتوان گفت اصل مهمى که در تمامى آثار برجسته و ماندنى تراژیک از دوران باستان تا زمان معاصر مشترک بوده و این نوع آثار ادبى و هنرى را از انواع دورهاى آن متمایز مىسازد، اعتراض شدید قهرمان تراژدى بر علیه دنیائى است که ارزشهاى متعالى زندگى او را تهدید مىکند.تراژدیهاى ماندنى، شجاعت و شهامت آدمى را مىستاید و قدرت اخلاقى و اعتقادى او را در نبرد با دشواریهاى صعب و طاقتشکن تحسین مىکند. تقریبا، در همه آثار غمانگیز و سوکآور مرگهاى زیادى تصویر شده است، اما نکته گرهى اینجاست که هر قهرمانى که فرضا در یک غمنامه به هلاکت مىرسد، مرگ او تراژیک نیست. و حتى مرگ قهرمانان و شخصیتهاى بزرگ و ستودنى نیز که در برخى از آثار درخشان ادبى و هنرى توصیف شده، فاقد ماهیت فاجعهآمیز است. یک مرگ اتفاقى یا چه بسا لازم و ضرورى که فلسفه آن با محتواى اساسى موجود در زندگى بشر و رشد ستیزههائى که آدمى بالفعل درگیر آن است ارتباطى ندارد، واجد مضمون تراژیک نمىتواند باشد. مرگ لازم و ضرورى، اصطلاح خاصى است که در تبیین سرشت فاجعهآمیز مرگ قهرمان یک اثر در روابطى معین مفهوم مىیابد، و بیرون از این حوزه مفهومى کارکرد منظور نظر ما را ندارد. چرا که قهرمان تراژدى، بالقوه و حتما مىبایست حامل آن مفاهیمى باشد که در پیشبرد زندگى آدمى تأثیرى بزرگ و مثبت بر جاى مىنهد و مرگ او در واقع نتیجه کنشهاى دلیرانه او در فعلیت بخشیدن به این مفاهیم و خصلتها و واکنش ضرورت معارض موجود است. در ادامه همین معناست که حتى وقتى به تراژدیهایى از نوع آثار تراژیک یونان باستان که درباره آن به درستى گفته شده، تسلط سرنوشت محتوم و قدرتمند بر زندگى انسان تم (emehT)اصلى آن را تشکیل مىدهد، رجوع کنیم، مىبینیم که در همین آثار نیز نهایتا، تقدیر محتوم حاکم بر انسان و ناتوانى او در مقابل نیروهاى کور سرنوشت نیست که فناپذیر توصیف شده، بلکه غناى درونى بشر و شجاعت و شهامت او در روبرو شدن با مرگ و تلاشهاى غرور آفرینش در پنچه درافکندن با جبر ویرانگر، فناپذیر نموده شده است.در حوزه نقد ادبى امروز، تقریبا همه تئوریهاى مربوط به« مسائل استتیک» و« مبانى زیبائى شناختى» در ادبیات و هنر، مقوله تراژیک را حاکى از تأثیر قوانین عمیقى مىدانند که بر زندگى بشر حاکم است, لیکن در هر کدام از این تئوریها، تعریف طبیعت این مقوله از ویژگیهاى معینى برخوردار است که از یکسو از سرشت تضادهاى فاجعهآمیز موجود در زندگى یک عصر نشأت مىگیرد و از دیگر سو به تعبیر استتیکى خاص هر شاعر یا نویسنده از طبیعت این تضادها بستگى مىیابد.از دنیاى باستان تا روزگار ما، تئورى مقولات تراژیک تحولات کیفى چشمگیرى را پشت سر نهاده است، تا آنجا که امروزه براى بررسى و تبیین آثار تراژیک معیارها و ضوابط مشخص علمى به کار برده مىشود که تعین شکل و محتواى آثار تراژیک را در حوزه ادبیات و هنر به دقت نشان مىدهد. از« ارسطو» تا« هگل» (legeH)،از« هگل» تا« چرنیشفسکى» (yksvehsynrehC. G. N)،از« چرنیشفسکى» تا« گولدمن» (nnamdloG. L)«لوکاچ»، کارل و تئودور هوفمان (nnamffoH)،«ژان پیرو رنان) (tnanreV. P. J)،«آونرزیس» (siZ. A)،«پیرویدال ناکه» (teuqaN- ladiV. P)،«ژرژ دورو» (xuereveD. G)،«توماس نورتن»( notroN. hT)،«توماس ساکویل» (ellivkcaS. hT)،«گاى راشه» (tehcaR. yuG)و دهها تن دیگر از مفسران و منتقدان نامدار ادبیات و هنر، هر یک به سهم خود و از دیدگاهى متفاوت، اصلاحات کیفى معینى در تعریف از فرم و محتواى تراژدى و تعبیر و تفسیر طبیعت مقولات تراژیک با ذکر مثالهاى متعدد، به عمل آوردهاند. در این میان به اعتقاد من هگل و چرنیشفسکى سهم چشمگیرترى در گشودن چشماندازهاى نو به دنیاى تراژدیهاى یونان باستان و آثار تراژیک دوران خود دارند. استتیک« هگل» که بر مبناى آثار تراژیک عصر جدید- عصر جدید در برابر دنیاى باستان-( از شکسپیر تا رمانتیکها) تعبیرى خاص از هنر تراژدى ارائه مىدهد، در حقیقت مفهوم تراژدى را در تضاد آشتىناپذیر بین فرد و مقتضیات عینى زندگى عصر او مىداند. « هگل» معتقد است که اگر دو سوى این تضاد مىتوانستند آشتى کنند، هرگز موقعیت تراژیک به وجود نمىآمد. گرچه محدودیتهاى تاریخى و بینشى معینى که در احکام جالب« هگل» درباره تراژدى وجود دارد، در تئوریهاى ارائه شده از سوى« چرنیشفسکى» تا اندازهاى تصحیح شده است، لیکن احکام طرح شده به وسیله خود« چرنیشفسکى» نیز به سبب وجود برخى عناصر« انسانگرایانه» در آن، فاقد تمامیت علمى است.« چرنیشفسکى» ستیزهها و موقعیتهاى تراژیک موجود در آثار ادبى و هنرى را تجلى تصادفات زندگى و نتیجه انحراف رویدادها از سیر طبیعى خود مىداند. با همه ایرادهاى مهمى که بر دیدگاههاى« هگل» و« چرنیشفسکى» و پیروان آنان در روزگار ما، وارد است، اما تردید نمىتوان داشت که تئوریهاى این اندیشمندان بزرگ، فصل نوینى در تاریخ تکامل ادبیات و هنر گشود و به ادراک علمى منتقدان بعدى، کمک شایانى کرد.نکتهاى که امروزه با جمعبندى همه تئوریهاى موجود درباره تراژدى و طبیعت مقولات تراژیک، مىتوان گفت اینست که در اکثر تراژدیهاى ماندنى نقطه اوج ستیز فاجعهبار و گرهگاه نهائى واقعه، در وحدت آگاهى و شهامت قهرمان تراژدى، و اراده استوار او در نبرد با ضرورت موجود- در تراژدیهاى دنیاى باستان، تقدیر تحمیل شده از سوى خدایان- است. در توضیح دیالکتیک این یگانگى باید گفت که در بنبستهاى طاقتشکن زندگى، توانائى آدمى در گرو دانائى اوست و حرکت همساز و هماهنگ این دو، در نهایت راه رهائى را به روى قهرمان مىگشاید, و دردا که این رهائى همه وقت در فدا کردن جسم معنا مىیابد. فلسفه یک چنین مرگى، بىگمان شایستگىها و توانائىهاى بالقوه انسانى را توجیه مىکند که با تسلیم و عجز بیگانه است و با شهامتى مثالزدنى، پا بر گرده زندگى خویش مىنهد تا در هیچ شرایطى به ضرورت تحمیل شده گردن ننهاده باشد.به طور کلى، تاریخ هنر و ادبیات شرح و توصیف و طبقه بندى تصاویر انتزاعى و مجرد مناظر طبیعت و اشکال و رویدادهاى تصادفى حیات انسان نیست، بلکه بیان مسیر تکامل جریانها، جنبشها و مکاتب هنرى و ادبى مختلفى است که در هر مرحله از تاریخ، براى تجسم نوع شناخت آدمى از زندگى، شایستگیهاى نامحدود و منازعات و مصائب تحمیل شده بر تاریخ حیات او به کار برده مىشود. هنرمند، نویسنده و شاعر در منعکس کردن این پدیدههاى عینى و ذهنى جهان پیرامون خویش، از اصول و تعابیر استتیکى و بینشى معینى سود مىجوید که سمت و سو و اشکال و انواع هر یک، در حوزه بررسیهاى نقد ادبى علمى امروز، به دقت تبیین و تعیین مىشود. سرشت تعمیمپذیر و درهمتنیده برخوردها و عمق رنجها و درگیریهاى وصف شده در این آثار به گونهاى است که با وجود تحولات بنیادى در زندگى اجتماعى، ذوق و مشرب و اخلاقیات بشر، امروز نیز فىالمثل تراژدیهاى یونان باستان یا داستانهاى تراژیک شاهنامه، براى ما نه تنها پذیرفتنى مىنماید، بلکه مانند خود زندگى، حتمى و ضرورى تلقى مىگردد.مسلما انسان دنیاى امروز نیز به همان اندازه انسان دوران باستان، اعتراض قهرمانان تراژدیهاى« اشیل»،« سوفوکل»،« تسیپس»،« اوریپید» و دیگران را در برابر تقدیر حاکم بر دنیائى ستمگر که با فضیلتهاى ناب و متعالى انسان سر ستیز دارد و مرگ را به عنوان ضرورت اجتنابناپذیر زندگى خویش مىپذیرد، تحسین مىکند و خود را در مبارزه او علیه سرنوشت نامبارکى که از سوى خدایانى بیرحم و متلون بر او تحمیل شده است، شریک مىداند.تضاد موجود در تراژدیهاى دنیاى باستان که از برخورد فرد با فرامین گریزناپذیر سرنوشتى قدرتمند نشأت مىگرفت، طبعا در زندگى و در سنتهاى موجود در جامعه یونان ریشه داشت و به وسیله اندیشهها و اشکال هنرى و ادبى دورهاى خود تجسم مىیافت. 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۱ همین تضاد با سرشت تحول یافته تاریخىاش در آثار نویسندگان و شاعران ادوار رنسانس و کلاسیسیسم و عصر نئوکلاسیسیسم و آثار مکتب رمانتیکها به اشکال مختلف، زندگى فاجعهبار انسان درگیر در نظام فئودالیته و روابط پیش سرمایهدارى جوامع اروپائى را به شکل درخشانى تجسم مىبخشید.ستیز میان آرزوهاى سوخته و به برگ و بار ننشسته آدمى که ذهن آرمانگراى او در برخورد با واقعیتهاى خشن و زشت سردرگم مىماند. و یا عدم امکان به ثمر نشستن عشقهاى معصومانه که بازتاب تمایل طبیعى انسان به سلامت زندگى و عاشقانه زیستن حتى به بهاى از دست دادن جان در جهانى بیگانه و با روابطى دشمنخو، عمدتا، طبیعت تضاد موجود در آثار برجستهترین نمایندگان آثار تراژیک این ادوار یعنى شکسپیر،« پیر کورنى»( ellienroC. P)،«رابله»( sialbaR)،«ژان راسین»( neicaR. J)،«شیللر»( rellihcS)،«گوته»( ehteoG)،و« سروانتس» و دیگران را توضیح مىدهد .در جستجوى صادقانه سعادت و نیکبختى براى انسان که در آرزوهاى نجیبانه اما مطلق ذهنگرایانه« اومانیسم»( emsinamuH)نمود مىیابد، همراه با جنبههاى دیگرى از« ایدهآلیسم ذهنى»( fitcebuS emsilaedI)در آثار مکتب« رمانتیسیسم» به شکل ورطه میان اخلاقیات انسان با مناسبات رو به رشد سرمایهدارى در قالب تصاویرى هنرمندانه و ژرف از موقعیتهاى دردناک و فاجعهبار زندگى قهرمانان این آثار در تنگناى آرزو و عمل منعکس مىشود. این همه به همراه جریانهاى فکرى و فلسفى متعدد دیگرى از آرمانخواهى که در واقع، نوعى نگرش تخیلى به امکانات عملى شدن نیکبختى فردى و جمعى انسان و عدالت اجتماعى، مشخصه اصلى مهمترین این جریانهاست در بیشتر آثار مکاتب ادبى و هنرى ما قبل رئالیسم و حتى برخى آثار رئالیستهاى قرون 18 و 19 اروپا، تم و موضوع تراژدیهاى باارزشى قرار گرفته است. در دو سده اخیر و به تحقیق از میانه قرن نوزدهم بدین سو، در آثار رئالیستى نویسندگان و هنرمندان ملل اروپا، تضاد میان امر مسلمى که تحقق آن به لحاظ تاریخى ضرورت دارد با عدم امکان پیاده کردن آن در عمل، تم رمانها، نمایشنامهها و فیلمهاى متعددى قرار گرفته است، لیکن بدیهى است که فقط معدودى از این آثار به سطح آثار تراژیک برجسته و ماندنى دست یافتهاند. در میان برخى از این آثار، توصیف وقایع و شخصیتپردازى قهرمانان، که بیشتر مشخصه آثار روائى است با تجسم مبارزات و کشمکشهائى که قهرمان اثر خواسته یا ناخواسته درگیر آن است و خاص آثار دراماتیک مىباشد به وحدت مىرسد و در پیوند با طبیعت عمیقا تراژیک موجود در مضمون آنها، از چارچوب تنگ تعاریف کهنه تراژدى درمىگذرند.پس از این کلیات که علىرغم خواسته من، به ضرورت طولانى شد، مىکوشم ساختار درونى چند تراژدى مشهور جهان را به اجمال تجرید کنم و با ارائه مثالهائى از موقعیتهاى عمیقا تراژیک در این آثار و مقایسه آن با درگیریهاى غمانگیز و به ظاهر فاجعهآمیزى که فاقد سرشت تراژیک مىباشند، دیالکتیک عناصر درونى« تراژدى» را که در واقع، همانطور که پیشتر هم آمد، مقولهاى تاریخى تلقى مىشود، مشخص کنم.در میان تفسیرهاى متنوع و بعضا با ارزشى که در چند دهه اخیر زیر عنوان کلى تراژدیهاى شاهنامه در میهن ما صورت گرفته، دو یا سه نوع تعریف یا به عبارت دقیقتر دو یا سه نوع تعبیر و برداشت از مقولات تراژیک بیشتر مصطلح بوده است. یکى از سادهترین و در عین حال شایعترین این تعاریف، همان تعریف مشهور ارسطو از تراژدى است. ارسطو که تعریف خود را مستقیما با توجه به تراژدیهاى یونان باستان، ارائه داده، معتقد است که تراژدى با رنجها و مصائب انسان سر و کار دارد و شیوه بیان آن دراماتیک- هنرهاى نمایشى- است. صرفنظر از محدودیتهاى تاریخى یک چنین تعریفى که در جاى خود بدان خواهم پرداخت، نکته جالى که در کار پیروان ایرانى تعریف ارسطو از تراژدى وجود دارد، اینست که این تعریف، حداقل، بر نوع روائى ادبیات که حماسه شکل خاصى از آن است، نمىتواند اطلاق گردد، اما علىرغم این مسأله بدیهى، برخى از پژوهشگران شاهنامه در میهن ما، در نوشتههاى خود، آگاه یا ناآگاه! با استناد به تعریف ارسطو از تراژدى، به تحلیل تراژدى مورد نظر خود در شاهنامه مىپردازند.تعریف رایج دیگر، تأکید بر جبر حاکم بر اندیشه و عمل قهرمان تراژدى است که در نهایت درگیرى فرد با تقدیرى قدرتمند را نشان مىدهد. این نوع تعریف یا به سخن دقیقتر، این شیوه استنباط از تراژدى که با توجه به طبیعت تضادهاى تراژیک موجود در آثار تراژدىنویسان یونان باستان شکل گرفته، طبعا به لحاظ انطباق محمل با موضوع بیشتر با منابع اصلى الهام خود همخوانى دارد، نه با همه داستانهائى که به عنوان تراژدى از شاهنامه نقل مىشود. و سرانجام در نوشته گروهى دیگر، طبیعت مقولات تراژیک موجود در همه تراژدیهاى شاهنامه، به تسامح، به ستیز میان نیکان تعبیر مىشود. با این همه پیش شرط اصلى که خواننده از آغاز تا پایان داستان نتواند به نفع هیچیک از طرفین درگیر جبههگیرى کند و در فرجام واقعه نیز مرگ یکى از دو سوى ستیزه، به معناى محکومیت طرف دیگر نیست. عیب عمده در آثار بیشتر کسانى که در ایران به تحلیل و تفسیر تراژدیهاى شاهنامه پرداختهاند، در انطباق سادهانگارانه و انتزاعى هر نوع از این تعاریف با هر یک از داستانهاى شاهنامه است که در نهایت به تناقض میان محمل با موضوع، منطق تعریف با منطق نمونه و مثال منجر مىشود. همچنانکه در یکى از تفسیرهاى اخیر درباره تراژدیهاى شاهنامه که نویسنده هم داستان رستم و سهراب و تازیانه بهرام گودرز را تراژدى دانسته و هم داستان رستم و اسفندیار را. روابط حاکم بر همه این داستانها نیز جبر سرنوشت قلمداد شده است, در حالیکه مسلما بر مناسبات تراژیک داستان تازیانه بهرام گودرز، جبر تقدیر حاکم نیست و بوجود آمدن تضاد تراژیک در این غمنامه، باز بسته شرایط و عوامل دیگرى است. علت وجود اینهمه تناقض پنهان و آشکار در داوریهاى پژوهندگان شاهنامهشناس چیست؟ و چرا تعاریف و مثالهاى ارائه شده از تراژدى و مقولات تراژیک در اکثر این نوشتهها، نه فقط براى خواننده که مطمئنا براى نویسندگان آنان نیز روشن نیست؟! به اعتقاد من از آنجا که استتیک مفاهیم و طبیعت مقولات تراژیک با اندکى تسامح، در واقع نوعى بینش به شمار مىآید، از این رو در خوشبینانهترین حالت، وجود این نوع تناقضات در آثار اکثر شاهنامهشناسان برمىگردد و به عدم شناخت یا باور آنان به وجود حد و مرز مشخص میان مقولات تراژیک و بىاعتقادى به این حقیقت که تراژدى به هر حال یک مضمون است با مفهومى تاریخى نه یک نوع خاص هنرى. با همه این احوال، نمىتوان این واقعیت مسلم را نادیده گرفت که در همین چند دهه اخیر آثار با ارزشى درباره موقعیتهاى تراژیک موجود در برخى از داستانها و زندگى شخصیتهاى شاهنامه ارائه شده که با وجود برخى رگههاى انسانگرایانه و غیر علمى در تفاسیر آنان، اما به هر حال بخشى از طبیعت تضاد موجود در داستانهاى شاهنامه را به تفصیل باز نمودهاند. پیش از پرداختن به جزئیات آثار تراژیک، در یک جمعبندى کلى مىتوان گفت که تراژدى به مثابه یک مضمون، مقولهاى تاریخى است که بیش از هر اثر دیگر، تعبیر استتیکى هنرمند، نویسنده و شاعر از ستیزههاى موجود در روابط زندگى واقعى را در خود متبلور ساخته است و نوع رنج و الم و مصائب و سرانجام مرگ تراژیک قهرمان، در آن از الگوى منطقى معینى پیروى مىکند که از مقتضیات خود زندگى در شرایط دورهاى آن زاده مىشود. پس به اعتبار سوکآور بودن یک داستان یا نمایشنامه یا فیلم و وجود مرگهاى غمانگیز و دردناک در آن، نمىتوان اثرى را تراژدى قلمداد کرد.علىرغم دامنه وسیع موضوعهائى که در یک اثر تراژیک مطرح مىشود، تفسیر هنرى و ادبى از آن همیشه باید بر مبناى یک اصل معین صورت گیرد و آن تحکیم ایمان انسان به پیروزى نهائى شخصیتهاى مثبت و تجلیل از اندیشهها و خصائصى است که در پیشبرد جامعه انسانى نقشى مؤثر و فعال دارد.در انواع برجسته و ماندنى این آثار، عنصر مشترک در همه اشکال بیانى و دورهاى آن، تأکید بر مفهوم مرگ قهرمان تراژدى و ضرورت آن در کسب حیثیت براى آرمانهاى والاى انسانى مطرح مىشود، و بر بستر تشخیص لحظه درست عمل به این ضرورت است که چگونگى و چندى مرگ و زندگى در این نوع آثار تبیینپذیر مىنماید. اینست که علىرغم شکستها و هزیمتهاى مقطعى و مرگهاى دلگذار، نوعى خوشبینى تاریخى و ایمان به فعلیت یافتن مقاصد عالى انسان، به مثابه مهمترین جنبه از روح کلى و محتواى این آثار مىتراود. در انواع برجسته و ماندنى این آثار، عنصر مشترک در همه اشکال بیانى و دورهاى آن، تأکید بر مفهوم مرگ قهرمان تراژدى و ضرورت آن در کسب حیثیت براى آرمانهاى والاى انسانى مطرح مىشود، و بر بستر تشخیص لحظه درست عمل به این ضرورت است که چگونگى و چندى مرگ و زندگى در این نوع آثار تبیینپذیر مىنماید. اینست که علىرغم شکستها و هزیمتهاى مقطعى و مرگهاى دلگذار، نوعى خوشبینى تاریخى و ایمان به فعلیت یافتن مقاصد عالى انسان، به مثابه مهمترین جنبه از روح کلى و محتواى این آثار مىتراود.در انواع گوناگون آثار ادبى و هنرى، از تم مربوط به عشق نافرجام که سرانجام به مرگ دردناک عاشق یا معشوق و در اکثر موارد هر دو منجر مىشود، استفاده زیادى شده است, اما فقط تعداد معدودى از این نوع آثار به سطح تراژدى واقعى دست یافتهاند. داستان بسیار مشهور« تریستان وایزوت»( tuesI te natsirT)یا« تریستان و ایزولد» یک منظومه بسیار مشهور غنائى و غمانگیز عاشقانه است که شاعر بزرگ قرون وسطى آلمان به نام« گوتفریدفون اشتراسبورگ»( deirfttoG grubssartS noV)آن را سروده است. در این منظومه که از شاهکارهاى عاشقانه ادبیات داستانى آلمانى میانه است،« تریستان» برادرزاده مارک پادشاه کورنوال( selliavonroC)به نیابت از سوى عموى خویش، براى خواستگارى از« ایزوت» زیبا شهزاده خانم ایرلندى به آن کشور مىرود و پس از اینکه خطر اژدهائى موحش را از این سرزمین دفع مىکند همراه با« ایزوت» به« کورنوال» مىرود. لیکن میان راه در اثر یک تصادف صرف، هر دو شراب جادوئى عشق را در یک جام مىنوشند. نیروى سحرآمیز این شراب که در اصل قرار بود به خورد پادشاه پیر کورنوال و« ایزوت» جوان داده شود تا نوعروس دلربا مفتون شوهر پیر و تاجدار خود گردد، به اندازهاى است که نوشندگان آن به گونهاى سودایى و دیوانهوار تا پاى مرگ به یکدیگر دل مىبازند. پس از رسیدن موکب عروس به دربار« مارک» عاشق و معشوق جوان گرفتار در تارهاى جهنمى دسیسهها و توطئههاى دربار، به نیروى سرنوشتى شوم از یکدیگر دور مىشوند و سرانجام هنگامى که تریستان در فراق محبوبه و در انتظار دیدار او در انزواى خویش جان مىسپارد،« ایزوت» سراسیمه به بالین او مىرسد و پس از رؤیت جسم بىجان محبوب، لب بر لب او مىنهد و جان مىسپارد.تم این داستان بسیار زیباى عاشقانه، شباهت زیادى به« رومئو و ژولیت» شکسپیر دارد و عناصر روائى عاشقانه و ژرفاى فاجعهبار مرگ در پایان منظومه صرفنظر از پارهاى جزئیات، به شکلى حیرتانگیز به شاهکار عاشقانه شکسپیر شباهت دارد. لیکن، سرشت ناکامى در عشق و سرانجام مرگ دردناک دو دلداده جوان در« تریستان و ایزوت» فاقد طبیعت تراژیک است، در حالیکه« رومئو و ژولیت» شکسپیر در ردیف برجستهترین تراژدیهاى جهان قرار داد، سبب این تفاوت عمده و بنیادى در چیست؟ 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۱ در داستان عاشقانه آلمانى، مسائل اجتماعى روزگار شاعر( اوائل قرن 13 میلادى) کمترین بازتابى نیافته است، آنچنانکه این اثر مىتوانست عینا در زمان و اقلیمى دیگر اتفاق بیفتد. در« تریستان و ایزوت» تکوین گرهگاه فاجعه یعنى مرگ دو دلداده، نه نتیجه عمل آنان و عکسالعمل عناصر مخالف در ضرورت زندگى موجود در قرن سیزدهم میلادى است، بلکه منتجه اسباب و عللى مطلقا تصادفى است که جز در ذهن شاعر در هیچ کجاى دیگر امکان شکلگیرى مجدد ندارد. رویدادهاى اصلى و فرعى منظومه آلمانى متشکل از سلسلهاى از حوادث است که واقعیتهاى زندگى کمترین تأثیرى در آن نداشته و عناصر بىجان و جاندار جهانى فرا واقعى، در ایجاد بدبختى محتوم و مرگ دردناک قهرمانان مؤثر بوده و تعیینکننده نهائى روابط حاکم بر داستان است. در مقابل« شکسپیر» تراژدىنویس نامدار عهد رنسانس انگلیس داستان عشق« رومئو و ژولیت» را در متن تضادها و کشمکشهاى فئودالیسم قرون وسطى اروپا خلق کرده و ستیزههاى این دوران پرآشوب در قالب مناسبات خصمانه میان دو خاندان بزرگ فئودال در ایتالیاى آن روزگار، یعنى« کاپولت»( telupaC)و« مونتگیو»( eugatnoM)به برجستهترین شکل منعکس شده است. تضاد عمیق تراژیک موجود در این اثر شکسپیر، بیانگر تضاد آشتىناپذیر میان عشق سوزان و سرشار از معصومیت دو جوان با تعصب پوسیده فئودالیسم قرون وسطى اروپا است که ضرورتا باعث پرپر شدن شکوفه عشقهائى اینچنین مىگردد. در زمینى مسموم و آگنده از حشرات مضر، به ضرورت و نه به تصادف، نهال شاداب و بالنده عشق و دوستى نمىروید، و آنچه دوام مىآورد و مىبالد خار بوته کینه و نفاق و دشمنى است. چنین است که مىبینیم مرگ رومئو و ژولیت در اثر ماندنى شکسپیر، نتیجه عوامل اتفاقى و به سبب تصادفات موجود در زندگى و تاریخ نیست، بلکه به وجهى قانونمند از سرشت غیر انسانى عصرى ناشى مىشود که« شکسپیر» آن را در این اثر ماندنى خود به زیباترین شکل مجسم کرده است.تراژدیهاى« هاملت» و« شاهلیر» به لحاظ تم دو اثر اساسا متفاوتى هستند که در چارچوب قوانین عالم حاکم بر طبیعت مقولات تراژیک، هر یک جنبهاى خاص از ستیزههاى فاجعهبار موجود در روابط زندگى آدمى را منعکس مىکنند. « کارآکتر» هاى خصلتا متباین« هاملت» و« شاه لیر» تعبیر عمیقا استتیک شکسپیر از واقعیتهاى عینى و ذهنى زمانهاش را تبیین مىکند. در« هاملت» برخورد تراژیک از تضاد میان خواستى که از لحاظ تاریخى ضرورى است و عدم فعلیت یافتن آن در عمل، حادث مىشود، در حالیکه گرهگاه تراژیک نمایشنامه« شاه لیر» از« خطاى تاریخى» و نه« خطاى شخصى» شخصیتها نشأت مىگیرد. بنابراین هر دوى این اثر، تراژدى به معنى کامل آن ارزیابى مىشود، چرا که با نوعى دید فلسفى و تأملات رنجآور درباره زندگى و مسائل اساسى آن و نیز مرگ و ابدیتى که در وراى آن تصور شده، عجین است. فى المثل، تعمیمپذیرى عناصر درونى« شاه لیر» به اندازهاى است که در تجدید حیات معنوى آن در انگلستان و شوروى در دوران معاصر- در اجراهاى نوین این اثر- مىتوان موقعیتهاى تراژیک دنیاى امروز و تراژدیهاى موجود در لحظههاى زندگى زنده و جارى پیرامون خودمان را سراغ بگیریم. زندگىاى که در آن بصیرت انسان وقتى دچار تضادى آشتىناپذیر با دنیائى ظالم و غیر انسانى است به قیمت فداکارى، رنج، درد و خون میلیونها انسان حاصل مىشود.مشابهت شگفتآور میان خویشکارى( noitcnoF)«پرومته»( پرومتئوس) قهرمان تراژدى بسیار درخشان« اشیل» با نام« پرومته در زنجیر»، با کار رستم و زال و سیمرغ در داستان رستم و اسفندیار، نشاندهنده سرشت عام و مشترک طبیعت ستیزهاى زندگى و آرمانهاى انسانزمینى و دلشورهها و نگرانیهاى اوست، چرا که کمترین قرینهاى دال بر تأثیرپذیرى مستقیم یا غیر مستقیم داستان فردوسى از اثر« اشیل» در دست نیست. با اینکه پیام نهائى در این هر دو اثر تقریبا یکى است, بدین شکل که دانائى و وقوف بر قوانین زندگى نمىتواند خوشآیند خدایان آسمانى و زمینى که بر مقدرات بشر حکم مىرانند، باشد. لیکن در هر دو داستان، گرهگاه نهائى واقعه در آن موقعیت حاد و وخیمى است که انسان زمینى را به بروز شایستگیهاى بالقوه خویش فرا مىخواند و توانمندى جسمى و اخلاقى او را در حفظ ارزشهاى والاى انسانى با محک آزمونى بس صعب و دشوار مىآزماید.« پرومته» دانش افروختن آتش را که رازى افلاکى بود از خدایان ربود و علىرغم میل و خواسته آنان به زمین آورد و به انسان آموخت. او با این کار حیات بشر خاکى را یک گام به پیش برد.« پرومته» با شهامت و شجاعتى مثالزدنى به تقدیر دردناکى که خدایان به پادافره این عمل برایش مقدر کرده بودند، گردن نهاد، لیکن حتى یک لحظه از مبارزه با این سرنوشت دست نکشید .او به مکافات این عمل محکوم شد که تا ابد در کوه قفقاز در زنجیر مقید بماند و کرگسى( یا عقاب) جگر او را بخورد و سپس دوباره زنده شود و این شکنجه تا ابد تکرار شود. در اساطیر یونان باستان، البته، پرومته سرانجام به دست هرکول آزاد مىشود، لیکن همین شجاعت و شهامت او در اعتراض به خواسته خدایان که در قالب تراژدى« اشیل» جاودانى گردید، در جامعه آن روزگار یونان، انعکاسى وسیع یافت و بر پیکر نظام عقیدتى حاکم بر جامعه باستانى ضربهاى مرگبار وارد ساخت. مفهوم متشابه میان خویشکارى« پرومته» با رستم، همان مسأله گرهى در تاریخ تمدن انسان خاکى است, یعنى دانائى و وقوف بر راز خدایان( در رستم و اسفندیار راز افلاک) که به زعم نوع تفکر انسان دنیاى باستان، سرشتى متافیزیکى و تقدسى خدائى دارد، بر خلاف خواسته افلاک، به وسیله انسان زمینى به بشر آموخته مىشود و بزرگترین و مهیبترین پادافره خدائى نیز، نمىتواند مانع از این کار شود. رستم نیز راز مرگ اسفندیار را که در نظام تفکر دینى زردشت، مىبایست پنهان بماند، از سیمرغ مىآموزد و آن را بکار مىبندد و به مکافات این عمل ادبارى این جهان و آن جهانى و نیز نابودى خاندان پهلوانى خود را به جان مىخرد، زیرا اسفندیار هویت انسانى و پهلوانى او را به تمامى، مورد تهدید قرار داده بود. لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۱ در واقع،« پرومته» و« رستم» اگر چه هر دو قهرمانان پدیدههاى ادبى و هنرى متعلق به زمان و مکانى کاملا متفاوت هستند، لیکن هر دو با شهامت انسانى و شجاعت زمینى خود که به هر حال محدود بوده و در نسبیت قوانین کره خاک- منشأ اصلى پیدائى و نضج این اندیشه و رسوب آن در ذهن آفرینندگان آن- در ضعفها و ناتوانىهاى بشر زمینى محاط مىباشد، سدى رویاروى ترکتازى سرنوشت مقدر افلاک برمىافرازند. قهرمان تراژدى« اشیل» به نام سعادت و نیکبختى انسان و براى به پیش راندن بشر در مسیر تمدن زمینىاش، خود را نادیده گرفت و رستم به خاطر پاسدارى از گوهر نام و ننگ که ودیعه آرمانهاى بشر آزاده تاریخ است، نفرین و ادبار ابدى دین بهى را به هیچ گرفت. لیکن« پرومته در زنجیر»« اشیل» تراژدى به معناى واقعى کلمه است، لیکن تضاد موجود در داستان رستم و اسفندیار اگر جاى کشنده با کشته شده، جابهجا شود، آنگاه طبیعت تضاد میان رستم و اسفندیار، تراژدى محسوب مىگردد و مرگ رستم را مىتوان از نوع مرگ تراژیک قلمداد کرد. بدیهى است که این تغییر سرشت تضاد، نه به سبب نقش خاص رستم و هویت جهانپهلوانى او در حماسه ملى ایران بلکه، در نوع انگیزهها، مفاهیم و سمتگیرى فکرى و اعتقادى معینى نهفته است که هر یک از دو هماورد در لحظه برخورد نهائى، حامل نوع خاصى از آن هستند. در واقع نبرد رستم با اسفندیار در این بخش از شاهنامه، حلقهاى کاملا مستقل و جدا از سلسله نبردهاى میان خیر و شر( ایران و توران) در بخش پهلوانى منظومه بوده و تعیینکننده نهائى حقیقت و باطل در این داستان، روابط حاکم در نظام اعتقادى حماسه است، جدا از منطق فکرى حاکم بر فصل حماسى شاهنامه، که در جاى خود بدان بیشتر خواهم پرداخت.براى تبیین نقطهنظرهاى خودم درباره تراژدى و موقعیتهاى تراژیک در شاهنامه، عجالتا چهار تراژدى بزرگ شاهنامه را در اینجا بررسى مىکنم و براى وضوح تعاریف و مثالها، بناچار، دلایل عدم وجود تضاد تراژیک در یک داستان بزرگ و سوکآور را که تا به امروز به تسامح و تساهلى غیر علمى بزرگترین تراژدى شاهنامه قلمداد شده، برمىشمرم.داستانهاى رستم و سهراب، سیاووش، فرود و تازیانه بهرام و ماجراى نابودى سیستان به دست بهمن پسر اسفندیار و کشته شدن فرامرز فرزند محبوب رستم و سرانجام انقراض سلاله پهلوانى حماسه، از عمیقترین مفاهیم تراژیک برخوردار است. در این میان، چنانکه پیشتر هم گفتم، بر داستان رستم و اسفندیار، علىرغم نظر رایج در حوزه خواص، نه تنها نمىتوان عنوان تراژدى اطلاق کرد، بلکه طبیعت تضاد موجود میان رستم و اسفندیار و مرگ شهزاده روئینتن، برآیند طبیعى و منطقى رویاروئى آرمانهاى والاى انسان آزاده حماسه با مفاهیم منفى و ضد انسانى است.ظاهرا، علىرغم کوششها و ترفندهاى تدوینکنندگان خداینامکها و دیگر روایات دینى و ملى در زمان ساسانیان، در داستان رستم و اسفندیار، سرانجام بینش و آرمان ملى و مردمى حرف خود را بر کرسى مىنشاند و تعیینکننده روابط حاکم بر داستان و گرهگاه اصلى روایت، نظام اعتقادى حماسه است نه بینش« کاست» موبدان و دبیران و اشرافیت حکومتگر زمان ساسانى.در حوزه پژوهشهاى مربوط به اساطیر و حماسه در دوران معاصر، محققانى که به هر دلیل، آگاه و ناآگاه، داستانهائى مانند رستم و اسفندیار را« تراژدى» آنهم از نوع کمنظیر و درخشان آن ارزیابى مىکنند و مرگ شهزاده روئینتن و جهادگر مقدس زردشت را واجد مضمون تراژیک مىپندارند، داورى آنان، مشخصا بر این محور عمده متکى است که مىاندیشند در رستم و اسفندیار، خویشکارى دو جناح متخاصم هر دو بحق است و رستم که در نهایت با استعانت از جادوى زال و سیمرغ بر اسفندیار فائق مىآید و او را مىکشد، مرتکب گناه تراژیک شده است. اینان تصور مىکنند که نبرد موجود در داستان رستم و اسفندیار تداوم همان ستیز میان دو مفهوم کلى خیر و شر در نظام فکرى اسطوره است که در سراسر بخش پهلوانى شاهنامه در هیأت نبرد میان ایران و توران مصداق حماسى یافته و در روابط حماسه جاى گرفته است. بنابراین چون هر دو هماورد، که یکى جهان پهلوان محبوب حماسه ملى و دیگرى شهزاده روئینتن ایرانى است، در جبهه واحدى قرار دارند, پس نبرد آنان با یکدیگر تضاد میان نیکان تلقى مىشود که در نهایت مىبایست با« مرگ تراژیک» یکى از دو جنگاور حل شود. لیکن، در واقع، این فصل از شاهنامه به هیچوجه دنباله منطقى بخش پهلوانى شاهنامه نیست و آن را باید به عنوان حلقه زنجیرى تصور کرد که با حلقههاى دیگر زنجیره روابط حاکم بر قسمت حماسى شاهنامه، که با ناپدید شدن کیخسرو پایان مىیابد، سنخیتى ندارد و منطق تفکرى که پشت سر این داستان هست جدا از بینش منسجم حاکم بر دو جبهه نیکى و بدى در بخش پهلوانى شاهنامه بوده و بیانگر دو نوع نگرش متضاد به هستى است که این خود ملهم از دو شیوه تفکر متعارض در هسته اصلى منابع کهن این داستان است. به سخن دقیقتر، تضاد موجود در داستان رستم و اسفندیار، نشاندهنده ستیزى تصادفى در دل جبهه نیکى نیست، بلکه بازتاب آئینهاى متضاد در مآخذ کهن خویش است که به سبب جاى نداشتن در توالى منظمبخش پهلوانى و تاریخى شاهنامه و عدم ارتباط داستانى و زمانى با این دو بخش، در برزخ مفاهیم تاریخى و اساطیرى، تعادل حماسى خود را از دست مىدهد و تعارضات درونى آن عریان مىشود. این تعارضات که به هر حال بحق بودن یکى از آنها به معنى باطل بودن دیگرى است، در قالب نبرد رستم و اسفندیار تجسم یافته است. هسته اولیه این داستان و روابط فکرى حاکم بر آن، از دوران بسیار کهن شکلگیرى قصههاى حماسى و اساطیرى به عصر جمعآورى، بازنگرى و تدوین اوستا و دیگر اساطیر و روایات کهن در زمان ساسانیان رسیده و از صافى نظر و بینش« کاست» مقتدر موبدان زردشتى و اشرافیت ساسانى گذشته است.با اینهمه به نظر مىرسد که اینان نتوانستند بر هسته اصلى تفکر و روابط داستانى حاکم بر آن سمت و سوى مورد نظر خود را بدهند، زیرا چنانکه خواهد آمد، در زمان ساسانیان، رستم شخصیتى بسیار مشهور بوده و نبرد او با اسفندیار و نتیجه این نبرد، در میان مردم شهرت داشته است. در منطق فکرى حاکم بر داستان نبرد رستم با اسفندیار فردوسى، آئین زردشت که اسفندیار برجستهترین جهادگر آن است همراه با علائق و مصالح قشر فوقانى جامعه ساسانى، نظام فکرى جبهه اسفندیار، گشتاسب و جاماسپ را تشکیل مىدهد و در وظایف و اعمال رستم، زال و سیمرغ، آرمانها و خواستههاى غیر دینى خاندان پهلوانى سیستان، بازآفرینى شده است.مهرداد بهار درباره منابع کهن شاهنامه بر این باور است که:« وجود مطالب حماسى در اوستا و پهلوى و اشاره به وجود« خداىنامه» عصر ساسانى، تأیید کهنگى این آثار حماسى است . شاهنامه به گمان من، مبتنى بر کتب زردشتى نیست. هم کتب زردشتى و هم شاهنامه، هر دو مبتنى بر روایات بسیار کهن حماسىاند که در طى اعصار دراز به صورتى شفاهى منتقل شدهاند و از اواخر عصر ساسانى شروع به کتابت آنها شده، ولى مسلما همچنان به صورت شفاهى نیز مىزیستهاند».به طور کلى، یک روایت یا قصه غیر دینى و یا دینى غیر زردشتى از لحظه پیدائى تا زمانى که در روابط منسجم یک منظومه حماسى اصیل مانند شاهنامه، جا بیفتد، تابع قانونمندى خود ویژهاى است. بدین صورت که هسته اصلى و پیام نخستین یک اسطوره یا قصه کهن، در روندى طولانى حیات خود، زیر رسوب علائق، اندیشهها و عناصر مختلف فکرى و آئینى متفاوت و گاه متضاد پنهان مىشود، تا آنجا که بعضا تراکم این نوع عناصر و اجزاء حتى در روابط فکرى و سمتگیرى اساسى اسطوره یا روایت تأثیر مىگذارد. لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۱ مىتوان گفت که روایات و قصههاى کهن بویژه شفاهى، از بدو تولد به مقدار زیاد عرصه همان ستیزهها و تعارضاتى بوده است که در زندگى واقعى به اشکال مختلف وجود داشته و انعکاس آن به شکل مستقیم و غیر مستقیم، مشخص و مبهم در روابط حاکم بر عناصر فکرى و آئینى روایت مشهود است. در نتیجه منابع و مآخذ کهن شفاهى و کتبى که به انحاء مختلف مورد استفاده فردوسى قرار گرفته، نمىتواند از تأثیر غرائض و خواستههاى قشر برگزیده جامعه ساسانى و بویژه موبدان، هیربدان و دبیران که قشر باسواد جامعه را تشکیل مىدادهاند، برکنار مانده باشد. این پدیدهاى کاملا طبیعى است چرا که وقتى گروههاى متعارض اجتماعى در مسیر تکامل تاریخ با یکدیگر در تضاد منافع و مصالح قرار دارند، چگونه ممکن است مضامین روایات و داستانهاى مختلف، بدون کمترین دستخوردگىهائى از این نوع، به دست فردوسى رسیده باشد؟ وجود چندگانگى در زندگى و آئین مزدک و مانى و تفاوت میان گیومرث، کاووس، گشتاسب، جاماسب، اسکندر و حتى رستم در روایات ملى و دینى گواه این حقیقت تاریخى است. بنابراین دور نیست اگر بگوئیم مسأله مثبت بودن شخصیت اسفندیار و توجیه اعمال گشتاسب، جاماسب و دیگران در داستان رستم و اسفندیار کمترین سنخیتى با خواستههاى مردم عادى که به هر حال رستم از دیرباز تجسم آمال آنان بوده است، ندارد. « نولدکه» مىنویسد« از رستم که بزرگترین پهلوان شاهنامه است و از پدرش زال یا دستان در اوستا اسمى برده نمىشود» سپس ادامه مىدهد« اشپیگل گمان مىکند که مؤلفین اوستا او را خوب مىشناختهاند و عمدا از لحاظ آنکه رفتار او به دلخواه موبدان نبوده است، از او اسمى نمىبرند» و آنگاه با رد نظر« اشپیگل» به این نتیجهگیرى نادرست مىرسد:« چنانچه مدونین نوشتههاى مقدس رستم را از جمله پیروان زردشت نمىدانستند، مىتوانستند او را بد قلمداد کنند» . ظاهرا« نولدکه» نمىتواند درک کند که« رستم تا چه حد با روح و ذهن قوم ایرانى آمیخته است و چگونه آرمانهاى مردم این خاک، در او متشکل شده است. او مزدک نیست که تسلط فرهنگى و سیاسى موبدان، بتواند او را نیز به صورت نامطلوبى براى جامعه درآورد». لیکن تدوینکنندگان روایات کهن حماسى و اساطیرى در زمان ساسانیان یعنى« کاست» موبدان و هیربدان و دبیران، تا آنجا که توانائى داشتند، کوشیدند خواستهها و غرائض خود را در روایات مربوط به نبرد رستم با اسفندیار وارد سازند، اما چنانکه آمد به سبب محبوبیت رستم در میان توده مردم و معین بودن نتیجه نبرد او با اسفندیار نتوانستند چارچوب اصلى تفکر و پایانبندى نهائى آن را مخدوش سازند .تأکید بر ادبار این جهانى و آن جهانى کشنده اسفندیار و شومپى بودن خون او براى کشنده و خاندانش و نیز نالهها و التماسهاى ضد حماسى رستم براى انصراف شهزاده روئینتن از نبرد، ظاهرا زرههاى روئین دیگرى است که به دینان و اشرافیت ساسانى براى تثبیت موقعیت اسفندیار و ایجاد تعادل در روایت مرگ او، به تن این داستان پوشاندهاند. اما، فردوسى در بازآفرینى نبرد رستم با اسفندیار، این مفاهیم و عناصر فکرى تحمیل شده بر روایت اصلى را با چنان زیرکى و هنرمندى در روابط داستان خود گنجانده است که اینها حتى شهامت و شجاعت رستم را برجستگى و جلاى بیشترى بخشیده است.در جاى جاى منظومه رستم و اسفندیار، تسلط شیوه تفکر« کاست» موبدان و قشر بالاى اشرافیت عصر ساسانى و فشار آن بر روابط حماسه آنچنان زیاد است که حتى رستم براى پرهیز از ریختن خون اسفندیار، حاضر مىشود به شگفتآورترین و در عین حال غیر حماسىترین اعمال دست بزند. وقتى« مهرنوش» و« نوشآذر» پسران اسفندیار به دست« زواره» و« فرامرز» کشته مىشوند و خبر آن به اسفندیار مىرسد, رستم حاضر مىشود برادرش زواره و فرزند محبوبش فرامرز را براى کینخواهى در اختیار شهزاده روئینتن قرار دهد، که این پیشنهاد به شکل زننده و موهنى از سوى اسفندیار رد مىشود. این کردار غیر پهلوانى نه تنها با شخصیت رستم بیگانه است و با اعمال او در هیچ کجاى شاهنامه همخوانى ندارد، بلکه ما به تکرار دقیقا خلاف این شیوه رفتار را از جهان پهلوان مشاهده مىکنیم. براى مثال در فصل کاموس کشانى شاهنامه، کشته شدن الواى زابلى که خدمتگزار و نیزهدار رستم بوده، آنچنان رستم را به خشم و غضب دچار مىکند که او علىرغم روال داستان و مصلحت جنگ در آن مقطع، به تن خویش به میدان نبرد مىشتابد و کشنده الوا، یعنى کاموس را به خم کمند اسیر مىکند و او را به دست ایرانیان مىسپارد تا به بدترین شکل ممکن هلاکش سازند( 5 205- 206). یا چنانکه مىدانیم رسیدن خبر کشته شدن دلخراش سیاووش در توران، چنان پهلوان دلاور را به خشم مىآورد که پیش چشمهاى بیمخورده و منفعل کاووس شهبانوى محبوب او را از موى سر مىگیرد و از حرم به در مىآورد و در راه با خنجر به دو نیمهاش مىکند. و کاووس جرأت کمترین حرکت و اعتراض را ندارد( سیاووش ص 151). بدین ترتیب چگونه ممکن است به سبب کشته شدن دو تن متجاوز که با انگیزهاى نامردمى و غیر انسانى به سرزمین او آمده و در میدان جنگ به آئین و به شکلى مردانه کشته شدهاند، رستم راضى شود برادر دلیر و فرزند محبوبش را که بخشى مهم از اعتبار و آبروى او و خاندان پهلوانىاش، باز بسته آنان است، به مردى تسلیم کند که بنابر هدفى که دارد بزرگترین و مهیبترین دشمن او در سراسر زندگى طولانىاش مىباشد؟!در داستان رستم و اسفندیار، رستم نه پیرو آئین نوینى است که زردشت پیامآور آن و اسفندیار پهلوان و جهادگرش مىباشد و نه آنچنانکه باید به سزاوارى گشتاسپ و خاندان او براى سلطنت نظر مساعدى دارد. مىدانیم که در واپسین ابیات بخش پهلوانى شاهنامه، هنگامى که کیخسرو مىخواهد لهراسب را براى جانشینى خود معرفى کند، زال و رستم خشمگین مىشوند و با کلماتى درشت این گزینش ناصواب را رد مىکنند.فقط زمانى، آنهم به اکراه، با لهراسب بیعت مىکنند که کیخسرو و پادشاه محبوب سلاله پهلوانى سیستان، بر گزینش خود تأکید مىکند و دلایل سزاوارى لهراسب را براى پادشاهى برمىشمرد( ج 5 ص 409 و 410). بعد از این مرحله یعنى از زمان آغاز پادشاهى لهراسب تا عهد گشتاسپ که روند موضوعى شاهنامه توالى منطقى خود را از دست مىدهد و وارد برزخ مفاهیم درهمآمیخته حماسى و تاریخى و اساطیرى مىشود، نوعى سردى آمیخته به خصومت در مناسبات میان خاندان پهلوانى سیستان و دربار گشتاسپ به وجود مىآید و رستم از مدار اندیشگى حماسه خارج مىشود. از اینجا به بعد دیگر خویشکارى رستم که تبلور آرمانهاى غیر دینى قومى است، نقش تعیینکننده و قاطع خود را در روابط حاکم بر جنگ و سیاست جامعه ایرانى از دست مىدهد و جهان پهلوانى ایران در قالب هویت دوگانه مذهبى و پهلوانى اسفندیار وارد مدار تفکر حماسه مىشود. به تأویل دیگر، هنگامى که اسفندیار براى به بند کشیدن رستم رهسپار سیستان مىشود، رستم پهلوانى پیر است که نقش او اگر چه ظاهرا در متن کردارهاى پهلوانى حماسه پایان یافته، اما، موجودیت او با آن حیثیت عظیم پهلوانى و گذشته مشحون از افتخار، خود نافى آئین نوین زردشت، سلطنت گشتاسپ و پهلوانى اسفندیار است. در حقیقت، شرط تداوم و تسلط دین و سلطنت گشتاسپ و خویشکارى دینى و پهلوانى اسفندیار با کشتن رستم حاصل نمىشود، بلکه این خواسته فقط با به لجن کشیده شدن تفکر پهلوانى حماسه، عملى مىگردد. بند کردن رستم و بردن او به حضور گشتاسپ در واقع مىتواند تأییدى بزرگ باشد بر نظمى نو که پایههاى اصلى آن بر دین و پادشاهى استوار است. « کویاجى» معتقد است که در دوران ساسانى، در زمان بازسازى و تدوین حماسههاى دینى و روایات ملى بسیار کهن، انبوه روایات با وجود تداخل و پیوستگى عناصر و اجزاء فکرى آن با یکدیگر، چون دو جریان جدا، ساخته و پرداخته شدند.با تأکید بر این نظریه که در روند حرکت روایات و اخبار کهن، امرى طبیعى و قانونمند است، باید گفت که« کویاجى» به تأثیر خواستهها و آمال اقشار فرادست و فرودست جامعه در عناصر فکرى و حتى داستانى روایات و اخبار کهن در مسیر حرکت طولانى این پدیدهها کمترین اشارهاى نکرده است. داستان رستم و اسفندیار مثال مشخصى از این لون دستخوردگىهاى تاریخى است. این داستان ضمن برخوردارى از نوعى انسجام و وحدت داستانى، داراى مفاهیمى است که هر یک باز بسته مفاهیم کلىترى است که مىبایست آن را بیرون از چارچوب سبکى و فکرى داستان جستجو کرد. مهمترین و کنایهآمیزترین این مفاهیم، مسأله روئینتنى اسفندیار و راز چگونگى روئینتن شدن اوست. در واقع، کیفیت روئین شدن تن اسفندیار که در نسبت با کلیت مضمونى داستان رستم و اسفندیار، جزء محسوب مىشود، بیرون از روابط حاکم بر این روایت، خود کلیتى را تشکیل مىدهد که در مناسبات میان اجزاء و عناصر درونى آن، تعارضاتى آشکار و پرکنایه وجود دارد, تضادهائى که خود باز بسته همان تعارض بنیادى در مآخذ کهن داستان رستم و اسفندیار با نوع بینشى دینى« کاست» موبدان در عهد ساسانیان است. در میان روایات متعددى که درباره چگونگى روئینه شدن جسم اسفندیار وجود دارد، روایت فرو رفتن او در چشمه مقدس به راهنمائى زردشت، بیشتر با منطق روئینتنى و بىمرگى در نظام اعتقادى کهن از یکسو و واقعیت محتوم مرگ از سوى دیگر همخوانى دارد. اسفندیار به توصیه زردشت در چشمه مقدس فرو مىرود. زردشت به او تأکید مىکند که هنگام فرو رفتن در آب به هیچ وجه نباید چشمهایش را ببندد، لیکن ترس غریزى از آب، سبب مىشود تا او ناخودآگاه، چشمهایش را ببندد. در نتیجه تمام اندامش روئینه مىشود مگر چشمهایش. ترس غریزى و نابخود از آب، مایعى که منشأ حیات و سبب تداوم زندگى است، اما در ارتباط با اسفندیار نقشى دوگانه مىیابد، یعنى هم او را روئینتن مىکند و هم آسیبپذیر.در واقع، چگونگى روئینتن شدن اسفندیار در مقایسه با کیفیت روئینه شدن پهلوانان اساطیرى و حماسى ملل دیگر، مفهومى عمیقتر و کنایهآمیزتر دارد. زیرا چشم مهمترین عضو بدن انسان و واسطه اصلى با جهان عینى و واقعیت خارج است. در کیفیت زخمپذیرى چشم اسفندیار سیطره محتوم واقعیت بر تخیل دیده مىشود. اسفندیار هنگامى که چشمهایش را مىبندد از جهان واقعى فاصله مىگیرد و وارد دنیاى تخیل و آرزو مىشود. در پس پلکهاى فروبسته شهزاده روئینتن تاریکى جهان تخیل حکمفرماست با قوانین خاص خود. در چنین دنیائى بىمرگى و روئینتنى امرى ممکن و شدنى است. لیکن هنگامى که اسفندیار چشمهایش را مىگشاید به عینیت هستى و جهان اشیاء مىآید و در این جهان واقعى روئینتنى و بىمرگى امرى ناممکن است. بدین ترتیب آب علىرغم خواسته زردشت و گشتاسپیان براى اسفندیار منشأ زندگى نیست، لیکن براى بشر عادى زمینى باز هم عامل حیات و تداوم زندگى مىگردد.آب، گیاه، حیوان و وقوف و تجربه متراکم بشر خاکى دست به دست هم مىدهند تا رستم یعنى تبلور آرمانهاى والاى بشر خاکى را از گزند افلاکیان برهانند. در داستان رستم و اسفندیار جبهه حق و باطل کاملا تعین دارد. در یکسو سیمرغ به مثابه نماد حیوان و درخت گز به عنوان نماد گیاه و آب بمنزله مایع هستىبخش انسان خاکى پشت سر رستم ایستادهاند و در سوى دیگر، دین و سلطنت و جادوى جاماسپ دست به دست هم مىدهند تا انسانیت حماسه را از گوهر نام تهى سازند. بنابراین اگر مىبینیم که اسفندیار در برابر تورانیان، بتپرستان، جادو و گرگ و... آسیبناپذیر است، اما در برابر رستم و زال و سیمرغ شکننده و مرگپذیر, رمز و راز آن را باید در آن حقیقتى جست که گاه در کنار او قرار دارد و گاه در برابرش. اینجا در برابر رستم، بر زمین سخت جهان واقعى و عینیت خاک یعنى همان عرصه همیشگى کار و پیکار بشر زمینى است که اسفندیار مىباید روبروى رستم بایستد تا زره بىمرگى افلاکیان- و در واقع حقانیت آسمانى به دینان و گشتاسپیان- در برابر حقیقت انسان زمینى به آزمونى صعب گرفته شود. شهزاده جهادگر زردشت، که مردى کوردل و خشکاندیش است، اینجا دیگر نمىتواند چشمهایش را بر واقعیت هستى فرو بندد و همینجاست که تیر گز زال و سیمرغ به دست رستم راست بر چشمهاى بازش مىنشیند، تا یکبار دیگر وحدت دانائى و توانائى انسان حماسه، شکستناپذیرى خود را نشان داده باشد.تضاد موجود در منظومه رستم و اسفندیار فردوسى، حماسه درخشان و ماندنى استاد توس واجد هیچگونه مفهوم تراژیک نیست. نبردى است که خط تمییز حقیقت و باطل در آن کاملا مشخص و معین است. مردى کوردل و شیفته قدرت و پادشاهى که آلت دست پادشاهى تبهکار و ستمپیشه است مىپندارد که آئین دین و سلطنت او و خاندان او همان حقیقت مطلق تمامى هستى است. او مىخواهد با بستن دستهاى درستکار دلیرترین و والاترین انسان حماسه، امید و آرمان خاکیان را در بنبست بند درهم شکند.بنابراین نه در عمل رستم یعنى کشتن اسفندیار، مىتوان کمترین نشانهاى از« گناه» یا« خطاى تراژیک» یافت و نه مرگ اسفندیار را مىشود مرگى تراژیک قلمداد کرد.کشته شدن اسفندیار به دست رستم، چیرگى حقیقت بر باطل، مظلوم بر ستمگر در ساختار فکرى حماسى تاریخى حاکم بر داستان رستم و اسفندیار فردوسى است.داستان رستم و سهراب، منظومه بسیار درخشان و ماندنى استاد توس را مىتوان« تراژدى» به معناى دقیق کلمه دانست. هنر شاعر در این داستان پرمایه، خواننده را در بستر جریانى مىافگند که او را با شتابى فزاینده به سوى سرانجامى هولانگیز و قطعى- نقطه اوج تراژدى- مىراند. در رستم و سهراب هیچ عنصرى از داستان از سر تصادف قرار نگرفته و سیر حوادث در حرکت به سوى ضرورتى برگشتناپذیر به فاجعهاى خونبار مىانجامد که از« اشتباه تراژیک» رادمردترین پهلوان زمانه حادث مىگردد. از همان نخستین ضرباهنگ ابیات، ترس و ترحم، دلهره و امید در هم مىآمیزد و خصائل متضاد آدمى در زمینهاى که هر یک به دیگرى وضوح و برجستگى خاص مىبخشد، نفس خواننده را در سینه حبس مىکند و او با اینکه از همان نخستین بیت، فرجام فاجعه را مىداند، یکدم از دلهره و امید باز نمىایستد، تو گوئى ناظر بیمخورده تراژدى رستم و سهراب هر بار با چشمداشت به امیدى ناممکن، واقعه را پى مىگیرد و به سرانجام مىرساند. در روایت نبرد پدر با پسر، آدمها اگر چه همه، بازیچه تقدیرى شوم و نامبارک هر یک به نوعى در تکوین فاجعه سهم دارند، لیکن پیوند عناصر تراژدى با یکدیگر و اعمال و کردار آدمها همگى، آگاه و ناآگاه، تابع قوانین عینى جامعهاى است که مىکوشد نظام مستقر خویش را در برابر هر نوع اندیشه نو محفوظ دارد.تهمینه امیرزاده جوان و بس دلرباى سرزمین سمنگان، نیمهشبى تاریک با شهامتى مردانه، به بالین مرد رؤیاهاى خویش مىرود و خود را بدو تفویض مىکند. زندگى و سرنوشت به پاداش این ایثار دلیرانه، نطفه فرزندى دلیر از تبار معشوق را در بطن زن به یادگار مىنهد و پس از 9 ماه از تهمینه پسرى جدا مىشود که در 12 یا 14 سالگى، به بالا و نیرو، یگانه زمان خویش مىگردد و پس از وقوف بر هویت پدرش رستم، براى جستجوى او به سوى ایران مىشتابد.سهراب به همراه هومان و بارمان پهلوانان تورانى و لشکرى گران که افراسیاب شاه توران در اجراى نقشهى شوم و تبهکارانه در اختیار او گذاشته، به ایران مىرسد. از این پس همه عوامل و تمامى آدمها چه ایرانى و چه تورانى در یک جبهه واحد روبروى سهراب صفآرائى مىکنند، و مىکوشند تا هویت پدر بر پسر مکشوف نگردد.سرانجام سهراب به دشنه کوردلى پدر به خاک مىافتد لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۱ در جستجوى مهرآمیز سهراب براى یافتن پدر نامدار و دلیرش، بجز عشق و عاطف فرزندى انگیزه دیگرى هم هست، که این انگیزه در واقع آب در خوابگه نوشخواران ایرانى و تورانى مىافگند و آنان علىرغم تضادهاى موجود میان خویش، براى اولین و آخرین بار در فصل حماسى شاهنامه، کنار هم مىایستند. نظام هستى از دید این کودک دلیر که گوئى نه چهارده بلکه هزار سال زیسته است، نظامى بهنجار و انسانى نیست.وقتى مىتوان با زدودن مرزها جنگ و خونریزى را براى همیشه ریشهکن کرد و در این پهنه نوین، نه پدر بلکه انسانى را که تبلور پهلوانى و دلیرى و رادمردى است بر سریر فرمانروائى نشاند، چگونه مىتوان به بىعملى روى آورد و یک چنین اندیشهاى را با جوهر عمل صیقل نداد؟ پس، در جستجوى سهراب براى یافتن رستم، عشق به پدر و اعتقاد به آرمان والاى استقرار نظم نو، با یکدیگر جفت مىشود و در وجود رستم به وحدت مىرسد. به نظر مىرسد که مآخذ برخى از داستانهاى شاهنامه مانند« رستم و سهراب» و« بیژن و منیژه» را باید جدا از منابع کهن مزدیسنا، زروانى و... جستجو کرد. چرا که فىالمثل روابط حاکم بر داستان رستم و سهراب فردوسى حتى به لحاظ کلى نیز با تم اساسى حاکم بر بخش پهلوانى شاهنامه، ارتباط مضمونى و فکرى ندارد. و چنانچه پیشتر هم آمد، فردوسى در میان انبوه مآخذ کهن کتبى و شفاهى که در دسترس او بوده به گزینشى بر حسب مقصود دست زده و هر داستان یا روایت را بر مبناى معیارهاى فکرى خود گزینش و بازآفرینى کرده است. همچنانکه در داستان رستم و سهراب از تجسم حماسى تضاد میان دو بن خیر و شر در نظام فکرى باستانى مآخذ اصلى منظومه، اثرى نیست و عناصر و اجزاء و آدمهاى دو جبهه متخاصم، در مواضع مفهومى دیگرى قرار دارند. یعنى جدا از جبههبندى ظاهرى موجود در رستم و سهراب، تضاد اصلى میان ایرانیان و تورانیان از یکسو و سهراب و تهمینه از سوى دیگر است. این صفبندى به اعتقاد من از سوى فردوسى آگاهانه صورت گرفته و شاعر در غمنامه رستم و سهراب مىخواهد نشان دهد که معیارهاى اعتقادى و اخلاقى او بسى فراتر از همه آن ارزشهاى والاى سرزمینى است, ارزشهائى که تعالى آن در شخصیت به ظاهر بىنقص رستم تبلور حماسى یافته است.چنین است که در داستان رستم و سهراب، رستم جهانپهلوان محبوب فردوسى و مرد آرمانهاى حماسى شده انسان تاریخ، در نیمهراه پرش بلند اندیشه بىباک و بینش ژرف و انسانى خالق خویش وامىماند و نقصانهاى موجود در هویت خود را به مثابه وجود نقص در کمال ارزشهاى انسان سرزمینى، عریان مىسازد. رستم و سهراب، در واقع، پلاتفرم نهائى و تبلور حماسى اندیشههاى فلسفى و اجتماعى انسان اندیشمندى است که از رسدگاه قرن چهارم هجرى، انسانیت بشر امروز و فردا را مخاطب قرار مىدهد. فردوسى در قالب عشق بزرگ و اراده مردانه تهمینه و در هیأت اندیشه و عاطفه نوجوان دلیر او، ارزشهاى زمینى را مىنمایاند و روابط موجود در عشقى بزرگ و اندیشهاى والا را بر روابط و ارزشهاى حماسه تحمیل مىکند. گرهگاه تراژیک و فاجعهبار موجود در داستان رستم و سهراب، در واقع، برآیند پیچیده و تو در توى جامعهاى است که منافع ناهمساز آدمهاى محصور در قشر و طبقه وقتى در شرایط معارض مىافتد، اى بسا پدر به روى پسر شمشیر مىکشد و مظلومان ناآگاه در ضرورت قوانین سنگدل آن با یکدیگر به ستیز مىایستند. تضاد موجود در نبرد رستم با سهراب، تضاد میان حقیقت سرزمینى رستم با حقیقت زمینى سهراب است.تهمینه و سهراب، به نیروى عشق مىکوشند تقدیر موجود را در هم شکنند و تقدیرى دیگر که سرنوشت فردى خود آنان نیز باز بسته آنست، حاکم کنند. سهراب براى عملى کردن اندیشه بزرگ خویش به جستجوى پدر مىشتابد و در این جستجو به مرگ مىرسد:« چون امید نیکوئى داشتم بدى آمد, چون انتظار نور کشیدم، ظلمت رسید.» سهراب خود پارهاى از آن عشق شعلهورى است که از جان پرشرار تهمینه جدا شده و به سوى رستم مىشتابد, شهابى است که در شتاب خویش خاکستر مىشود. تهمینه نیز مانند« دیونیزوس» (susynoiD)در اساطیر یونان است که فرزند او( پرومته) از خاکستر شعلهور جسم او تولد مىیابد. در قلب سهراب عشق به آئینى نو و عشق به پدرى دلیر و رادمرد، تبدیل به عنصرى واحد مىشود و همچون نیروئى سرکش او را به سوى مرگ مىبرد. در ضرورت حاکم بر زندگى ایران و توران، سهراب جز مرگ تقدیر دیگرى ندارد. او که مىکوشد حقیقت زمینى خود را با حقیقت سرزمینى رستم آشتى دهد، به دست پدرى کشته مىشود، که خود، بخشى عمده از هدف پسر را تشکیل مىداده است. تراژدى زندگى رستم و سهراب و تهمینه، فاجعه زندگى انسانهائى والا و نیک است که زیر پاى مصلحتى بیرحم و بیگانه با آنان قربانى مىشوند. و در این میان سنگینترین و مهیبترین مصیبت حماسه مىبایست بر گرده انسانى آوار شود، که تواناترین انسان زمانه خویش است.وقتى بصیرت آدمى در نفرت از واقعیت زشت و پلشتى زندگى پیرامون خویش، به اعتراض برمىخیزد، وقتى قهرمان تراژدى مىکوشد ضمن حفظ اصالت انسانى و ارزشهاى والاى زندگى واقعیت نابهنجار را نفى کند, اینجاست که گام به میدان سرنوشت نهاده و به تنهائى تقدیر سنگین همه بشریت را بر دوش وظیفه خود نهاده است.تراژدى زندگى سیاووش، غمنامه دیگرى است که چون نگینى درخشان بر تارک حماسه بزرگ فردوسى مىدرخشد. سیاووش شهزاده دلیر ایرانى پسر کاووس پادشاه ایران است. کاووس پسر را از کودکى به رستم مىسپارد تا او را به سیستان برد و در مکتب والاى خویش، به او آئین آزادگى، نبرد، شکار و ادب نشست و برخاست بیاموزد. هفت سال مىگذرد. سیاووش به درگاه پدر بازمىگردد، در حالى که در کمال جسم و جان یگانه زمانه خویش است. تقدیر دردناک و رنج گدازان زندگى کوتاه این شهزاده نیز ریشه در خوبروئى و پاکى او دارد, چرا که سوداوه دختر شاه هاماران و سوگلى کاووس که او نیز مظهر زیبایى اغواگرانه زن است دل به عشق او مىسپارد و او در این سوداى بىتمیز و ناپاک تا مرز توطئه و رسوائى پیش مىرود.تمهیدات شاهبانوى وسوسهگر در شهزاده دلیر و پاک درنمىگیرد و زن تحقیر شده فغان رسوائى خویش را بر سر کوى و برزن مىبرد. کاووس سبک مغز با اینکه به بىگناهى پسر باور دارد، اما مقهور عشق پیرانه به سوگلى دلرباى خویش مانند همه بزدلان تاریخ، نمىداند چه کند. سرانجام سیاووش به تن خویش داوطلب مىشود تا پاکى تن و جان را در آتش پاک آزمایش کند، چرا که بنابر باورى کهن مىداند که آتش در پاکان درنمىگیرد. پس در مراسمى بآئین سوار بر اسپى سپید در خرمن آتش فرو مىرود و سربلند و بىزیان به درمىآید. کاووس ناگزیر فرمان مىدهد تا شاهبانوى زیانکار را به جزاى زشتکاریش برسانند، اما، سیاووش که به سوداى پیرانه عشق پدر و طبیعت نااستوار و هوسکار او آگاهى دارد، از این کار بازش مىدارد. از این پس بر عشق و هوس شاهبانوى رسوا و تحقیر شده، کینه نیز افزوده شده است. سیاووش براى رهائى از دسیسههاى نامادر، داوطلب جنگ با افراسیاب مىشود که در این زمان از جیحون، مرز دو کشور، پیشتر آمده است. کاووس مىپذیرد و فرزند دلاور را به همراهى رستم به میدان جنگ مىفرستد. افراسیاب به هزیمت عقب مىنشیند و سیاووش براى پدر فتحنامه مىفرستد. شاه توران در پى گرد کردن سپاه است که خوابى هولناک او را برمىآشوباند و به سیاووش پیشنهاد صلح مىکند و براى تضمین پیمان آشتى مىپذیرد که صد تن از پیوستگان خود را به گروگان در اختیار سیاووش بگذارد. سیاووش مىپذیرد و پیمان صلح بسته مىشود. اما کاووس تنگمایه و خشکسر هوسى نو در سر دارد به پسر نامهاى مىنویسد و از او مىخواهد جنگ با افراسیاب را از سر بگیرد و گروگانها را به درگاه فرستد تا کشته شوند. اما، در نظام فکرى شهزاده دلیر و دستپرورده رستم، از پیمانشکنى بزرگتر گناهى نیست. بر فرمان کاووس گردن نمىنهد و چون در وطنش سبکمغزى پدر و وسوسه ناپاک سوداوه همچون ورطهاى سیاه، تباهى هستى او را انتظار مىکشند، بناچار از افراسیاب اجازه مىخواهد از توران بگذرد تا شاید بتواند در انزواى گوشهاى از جهان آرامشى را که در جستجوى آنست بیابد. لیکن سرنوشت دردناک زندگى شهزاده نیکاندیش جز این رقم خورده است. افراسیاب از او دعوت مىکند همچون میهمانى عالیقدر بر او و تورانیان منت نهد و به توران بیاید و سیاووش هم ناگزیر مىپذیرد. در سرزمین توران نخست با جریره دختر پیران و سپس با فرىگیس دختر افراسیاب پیمان زناشوئى مىبندند و مىاندیشد آن زندگى سرشار از مسالمتى را که مىجسته، سرانجام به دست آورده است. لیکن تارهاى توطئهاى دیگر، این بار از سوى گرسیوز برادر بداندیش و تبهکار افراسیاب بر گرد زندگى او تنیده مىشود. تفتین گرسیوز سرانجام در شاه توران اثر مىکند و او علىرغم توصیههاى وزیر نیکاندیش خود پیران، سیاووش را مىکشد. داستان سیاووش به روایت فردوسى در اینجا پایان مىیابد. لیکن خونى که در سرزمین توران به زمین ریخته مىشود، انگیزه کینخواهى ایرانیان و آغاز دوران جدید نبردهاى ایران و توران مىشود.سیاووش شهزاده دلاور و ناکام، نفس خلوص و پاکى جان و توانائى و زیبائى جسم است. انسانى است با خردى همه آگاه که مىکوشد وفادارى به آرمانهاى مردانه و والایش را به شکلى مطلق پاس دارد. معصومیت و پاکى او با واقعیتهاى پیرامونش در تضاد است. او از لحظهاى که مىبالد و به بالا و سال رشید و دلاور و به اندیشه خردمند و فرزانه مىشود، هستىاش در خم چنبر زمانه زیر فشار ضرورتى بیرحم و ویرانگر بتدریج فرسوده و خرد مىشود. سیاووش در زمانهاى مىزید که بدان تعلق ندارد.شرف مردانهاش در حرمسراى رسوا و آلوده کاووس بىمعنا مىنماید و اندیشه سیاسى و صلحطلبى پایدارش در عهدى که آفاق زمانه از وحشت خون و جنگ سرسام گرفته است، براى ابناى زمانه او حتى براى نزدیکترین یاران همدلش بهرام گودرز و زنگه شاوران قابل درک نیست. منش سودائى و جان بردبار و مسالمتجویش، با خواسته پلشت سوداوه و سبکسرى و تهىمغزى پیرانه پدر در تضادى آشتىناپذیر قرار دارد.دستپرورده دلاور رستم، بیهوده مىپندارد که مىتواند منش پاک و خردمندى ژرف خویش را با جامعهاى بسته و دشمنخو آشتى دهد. لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۱ در همان لحظهاى که به فرمان پدر گردن ننهاد، دو راه پیش روى زندگیش قرار گرفت: یا باید با پلیدیها و کژیهاى زمانه به نبرد مىایستاد و یا بدان گردن مىنهاد، لیکن او کوشید راه دیگرى بیابد تا هستى خود را از آلودگى و منازعه بر کنار دارد. غافل از اینکه به هر جا که برود آسمان به همین رنگ است. در واقع تراژدى زندگى سیاووش در تضاد میان بصیرت انسان آگاه با دنیائى ظالم و غیر قابل درک است که سرانجام با ریخته شدن خون او، در گوشهاى از این جهان حل مىشود. مردى دلیر که مرگ را همچون تقدیر مقدر زندگى خویش گردن نهاد و رهائى اندیشه والاى خویش را در کام مرگ جست و کوشید تا به بهاى زندگى خود حقیقت زمانه خود را واقعیت بخشد، براى یک چنین انسانى، دیگر مرگ سرچشمه نیستى نیست، حیاتى است که همچون رودى خروشان، در زندگى دیگران جارى خواهد شد. آن ضرورت سنگدلى که سبب نیستى نیکانى دلآگاه مىشود، در حقیقت جرثومههاى شکوفائى اندیشه آنان و عوامل مرگ خویش را در جان جهان منتشر ساخته است, چنین باد!داستان فرود، تراژدى بىعملى و سستعنصرى نیاکان است. فاجعه عدم درک لحظه درست تصمیم و عمل از سوى مردانى نیک است که با سکوت و بىعملى خویش اجازه مىدهند تا فاجعهاى دلخراش پیش روى وجدان کرخ شده آنان شکل گیرد.داستان فرود تراژدى خاندان گودرزیان است که غبار لجاج و عناد و غرور حقیر پهلوانى آنچنان دیدگان حقیقتبینشان را نابینا مىسازد، که نه تنها در لحظه تکوین فاجعه کمترین کوششى براى جلوگیرى از وقوع آن به خرج نمىدهند، بلکه اسیر گردباد تقدیرى نامبارک، بىآنکه خود بدانند، بدل به کوشندگان اصلى تکوین فاجعه مىشوند. خاندان گودرزیان به پادافره این« گناه تراژیک» در نبردهاى بعدى میان ایران و توران تاوانى سنگین مىپردازند و هفتاد نبیره پسر گودرز در جنگهاى لاون و پشن و... به خاک هلاک مىافتند.فرود پسر سیاووش از جریره دختر پیران ویسه است. او با مادرش جریره در انزواى دز کلات جرم که در مرز ایران و توران واقع است، روزگار مىگذراند. هنگامى که ایرانیان، به انگیزه کینخواهى خون سیاووش آماده حرکت به توران مىشوند، کیخسرو به طوس نوذر که به سپهسالارى سپاه ایران برگزیده شده، تأکید مىکند که از راه کلات به توران نرود. این نخستین لشکرکشى ایرانیان بلافاصله پس از به تخت سلطنت نشستن کیخسرو است. سپاه ایران به سوى توران مىرود و به دوراهى مىرسد.طوسى علىرغم فرمان صریح کیخسرو به بهانه نامساعد بودن راه دیگر، راه کلات جرم را برمىگزیند و عجبا که گودرز گشواد خردمند دورنگر و مرد تنگناهاى دشوار حماسه، براى انصراف طوس از پا نهادن به راه فاجعه، تنها به اعتراضى ملایم و کوتاه بسنده مىکند و دیگر هیچ! سپاه سرزمین نیکان که مىرود تا در نخستین میدان کینخواهى سیاووش در عهد شاهى کیخسرو، اهریمنان تورانى را که دستشان به خون شهزاده بیگناه آلوده است به سزاى دژمنشىشان بنشانند، خود در همان نخستین مرحله به راه بیداد گام مىگذارد .فرود که غبار سپاهى انبوه را بر سینه افق مىبیند با مادرش جریره به شور مىنشیند و دختر خردمند پیران به پسر هشدار مىدهد که با رسیدن سپاه ایران، او بهرام گودرز و زنگه شاوران را که یاران یکدل و همدم پدرش سیاووش بودند، بیابد و راى آنان را براى همراه شدن با ایرانیان به کینخواهى پدر به کار بندد. فرود همراه با رایزن خویش تخوار بر ستیغ کوه در کمین سپاه ایران مىنشیند. در واقع، اگر چه فرود و سهراب، هیچیک مشاوران شایستهاى براى خود برنگزیدند، همچنانکه راهنمائىهاى نابخردانه تخوار در داستان فرود و هجیر در رستم و سهراب به شکلگیرى گرهگاه تراژیک کمک کرد، لیکن داناى توس هیچگاه نمىتوانست شخصیتهائى مناسبتر از تخوار و هجیر براى این مقطع تراژدى زندگى فرود و سهراب بیابد. طوس بر ستیغ کوه دو مرد را مىبیند که گوئى به کمیندارى لشکر او نشستهاند.از میان پهلوانان، داوطلبى مىخواهد که بر قله کوه رود، با این فرمان نابخردانه که زنده یا مرده این دو تن باید بىدرنگ به حضورش آورده شود. بهرام گودرز براى جلوگیرى از شدت برخورد، مىرود تا این مهم را به انجام رساند. بهرام به دیدار فرود مىشتابد و با همه خرد و فرزانگى که فردوسى به این فرزند گودرز نسبت مىدهد، بدترین توصیه ممکن را به فرود مىکند و او را از هر کسى که بعد از او به ستیغ کوه مىآید، بر حذر مىدارد. طوس خشمگین از بهرام و دیگر افراد خاندان گودرزیان، ریونیز و زرسپ داماد و پسر خود را براى آوردن فرود مىفرستد. از این پس سیلاب فاجعه از بستر خود خارج مىشود و ایرانیان و کلاتنشینان را در خود فرو مىبرد. ریونیز و زرسپ یکى پس از دیگرى به تیر فرود از پاى درمىآیند و پس از آنکه طوس و گیو نیز با شرمسارى از برابر گشاد بر فرود مىگریزند، کژاندیشى و کوتهبینى طوس، خامى فرود و احساس عدم مسؤولیت گودرزیان سرانجام فاجعه مصیبتبار را شکل مىدهد. فرود به ضرب شمشیر رهام و بیژن( برادر و پسر گیو) از پاى درمىآید و جریره پس از پى کردن اسپان و واداشتن قلعهگیان به خودکشى، دز کلات را به آتش مىکشد و بر بالین جسد فرزند، شکم خود را با دشنه مىشکافد و جان مىدهد.تراژدى فرود، با نابودى او و دزنشینان کلات پایان نمىیابد. این فاجعه در خویشتنکشى بهرام گودرز و شکستهاى فضیحتبار لشکریان ایران و توران، تداوم دارد. فردوسى در خطبه داستان فرود، نخستین عامل ایجاد فاجعه مرگ فرود را اشتباه فاحش کیخسرو مىداند، زیرا او مردى را به سپهسالارى ایران برگزید که بجز سبکسرى و خشکمغزى، داغ شکست سخت از او و گودرزیان را بر غرور خویش حمل مىکرد. در تعارض فریبرز با کیخسرو براى تصاحب سلطنت، طوس علىرغم سزاوارى مشهود کیخسرو و اینکه او فرزند سیاووش یعنى والاترین و سزاوارترین شهزاده حماسه است، پرچم پشتیبانى از فریبرز را برافراشت و در واقع فریبرز به تحریک او بر علیه کیخسرو قیام کرد. در این میان اگر صلاحدید کاووس نبود، نبرد میان فریبرز و طوس از یکسو و کیخسرو و خاندان گودرزیان از سوى دیگر، نبرد خانگى گستردهاى را اجتنابناپذیر مىکرد. پس از شکست فریبرز در دز بهمن و پیروى درخشان کیخسرو و گودرزیان در گشودن دز بهمن، طوس اگر چه به ظاهر با کیخسرو بیعت کرد و بر شاهى او صحنه نهاد، لیکن هیچگاه داغ ننگین این شکست و سخنان درشت گودرز و گیو را در آن هنگامه، از یاد نبرد. در حقیقت هنگامى که سپاه ایران به دوراهى کلات مىرسد، در واقع، تصمیم طوس در راندن لشکر به راه کلات علىرغم فرمان کیخسرو، نه تنها عملى به تسامح نبود، بلکه با توجه به شخصیت او و کینه کهنهاش به کیخسرو و گودرزیان، این کار او را بایستى نوعى مبارزهجوئى آگاهانه تلقى کرد، که بنابر منش و خلقیات او امرى کاملا طبیعى است. ایراد اساسى در اینجا عمدتا بر گودرزیان وارد است که نه تنها در برابر تصمیم نابخردانه طوس مقاومتى نکردند، بلکه بعدها نیز هنگام درگیرى ایرانیان با فرود، اجازه دادند تا منطق ابلهانه سپهسالار و عناد و لجاج دشمنانهاش تعیینکننده رفتار و اعمال پهلوانان در برخورد با فرود و دزنشینان باشد.در میان دریغ و حسرتى ژرف که پس از تکوین فاجعه فرود بر گودرزیان حادث مىگردد، بهرام فرزند دلآگاه گودرز، موقعیتى دردناکتر دارد. او که در سراسر لحظههاى اوج درگیرى ایرانیان با فرود اگرچه از عجز و درماندگى خویش در ممانعت از وقوع فاجعه به خشم آمده بود، اما تنها فرد ایرانى بود که خرد و آگاهىاش تحت تأثیر هیجانات نبرد و غرور کاذب پهلوانى قرار نگرفت. تضاد موجود در تراژدى فرود ضرورت حاکم بر زندگى نیکانى است که در تنگناى کردار، از اندیشه فرو مىمانند و در خلأى اینچنین که خود مىآفرینند، دستهاى درستکارشان به زشتترین تباهکاریها آلوده مىشود. آیا در منطق حماسه براى زشتکارى نه دژخیمان پلید، بلکه درستکاران و نیکان، چه تقدیرى مقدر است؟ سپاهى از ایران که براى جستن کین سیاووش به سوى کشندگان او مىشتابد و در همان نخستین مرحله از روى جنازه فرزند او عبور مىکند، بجز شکستهاى پى در پى و مفتضحانه امر دیگرى مقدر است؟ تراژدى فرود با نابودى او و کلاتنشینان کامل نمىشود، این فاجعه ادامه منطقى خویش را در درون آشوبزده بهرام گودرز پى مىگیرد و با مرگ آگاهانه و آمیخته به رمز و راز پسر فرزانه گودرز، ساخت و سازى کامل مىیابد.بهرام دیار دیرین سیاووش و همدم و اندوهگسار او در تنگترین و خطیرترین لحظههاى اندیشه و عمل زندگى شهزاده دلیر بود. او وابسته خاندانى است که تمامى افراد آن سرسپرده فرزند دلآگاه کاووس بودند. و هم اینان بودند که در واقعه بر تخت نشاندن فرزند سیاووش یعنى کیخسرو، نقشى قاطع بازى کردند. با همه اینها اکنون در این موضع از حماسه گودرزیان به گناه بزرگ مرگ فرود مأخوذند و اگر برخى از آنان آنچنان که باید بازبسته خرد و دلآگاهى و نام و ننگ نیستند، اما در میان آنان مردى فرزانه هست تا به تنهائى بار سنگین گناه همه آنان را بر گرده وجدان خویش حمل کند و به بهاى زندگى خویش نام و ننگ به باد رفته در ویرانههاى کلات را به خاندان خود بازگرداند.ادبار مرگ فرود از این پس در همه جنگهاى کینخواهى سیاووش، همچون شئامتى مقدر بر فراز سر ایرانیان برافراشته مىماند و شکستها و هزیمتهاى مداوم و تلخ پادافره کژروى آنان در فاجعه کلات است. در یکى از همین میدانهاى نبرد است که بهرام گودرز به پایان سرنوشت خویش مىرسد و کولهبار دردها و تشویشهاى استخوانسوز درون را، همراه با زندگى خود بر زمین مىنهد. در شب آرام نبردى صعب که طبق معمول با شکست و هزیمت فضیحتبار ایرانیان به پایان مىرسد، تازیانه بهرام- خواسته یا ناخواسته او؟- در میدان نبرد میان کشتگان بر جاى مىماند و بهرام عزم خود را براى جستجوى شبانه تازیانه با پدرش گودرز و برادرش گیو در میان مىنهد.اما، اینان کجااند و بصیرت مردى که تقدیر سنگین همه آنان را بر گرده وظیفه خویش حمل مىکند، در کجاست؟ اگر چنین نبود، آیا گیو براى انصراف بهرام سخن از 7 تازیانه سیمین و زرین و... به میان مىآورد؟ بهرام در پاسخ گودرز و گیو که او را از رفتن به میدان نبردى که اکنون در قلمرو سپاه دشمن است بر حذر مىدارند، نام و ننگ را بهانه جستجوى تازیانه قلمداد مىکند, بهانهاى که براى گودرز و گیو تا اندازهاى دریافتنى است. این بهانه اگر بیان همه دلمشغولیها و اندوهان ژرف مردى فرزانه و دلیر نباشد، بارى حرفى چندان به گزافه هم نیست. با این تفاوت که گوهر نام بهرام و همه خاندان گودرزیان، در واقع نه در اینجا، بلکه در میان ویرانه سوخته و به ماتم آرمیده دز کلات بر جاى مانده است! انگیزههاى این مایه اندوه و این قدر دلمشغولى و تشویش استخوانسوز را آیا گیو و گودرز در مىیابند؟ آیا بهرام مىتواند به پدر و برادرش بفهماند که نام و ننگ و حیثیت پهلوانى را دیگر به پشیزى برنمىدارد؟ مىتواند بگوید که آرامش درون درمانده او به گذر از گدارهائى صعبتر از نام و ننگ نیاز دارد؟ فاجعه جانشکار مرگ فرود و جریره- که او در تکوین آن کمترین گناهى نداشت- همچون چیزى چسبناک به روحش چسبیده و او احساس مىکند که تنها مرگ مىتواند این زایده یکى شده با زندگىاش را، از ذهن او جدا کند. در طنین گامهاى بهرام به سوى تازیانه و در واقع به سوى مرگ نه انگیزهاى عارفانه نهفته است و نه او از به سوى تازیانه و در واقع به سوى مرگ نه انگیزهاى عارفانه نهفته است و نه او از زیستن در پهنه فراخ باز حماسه دلزده شده است. او نیز مانند هر پهلوان حماسى دیگر پا بر زمین سخت استوار دارد و زندگى از دید او پلى به سوى جهان دیگر نیست. بهرام نیز همچون هر پهلوان دیگر شاهنامه، و بویژه رستم، دوستدار شکار و شراب و عشق است.زندگى با همه مواهب طبیعى و زیبائیهاى ملموس براى انسانى اینچنین، سخت دوستداشتنى و جاذب است. و اصلا همین پیوند او به زندگى و مواهب طبیعى آنست که درد بهرام را عمیقتر و گامهاى او را به سوى مرگ اندوهبارتر جلوه مىدهد .اگر به تأویل برخى از شاهنامهشناسان تازیانه را نمادى از نام بگیریم که خاندان گودرزیان به سبب آلوده شدن به گناه مرگ فرود، آن را از دست دادهاند و بهرام مىکوشد با بازیافتن و بازگرداندن آن نام و ننگ گمشده خود و خاندان خود را بازآورد، در این صورت چگونه است که وقتى تازیانه را مىیابد و با فرصت مناسبى که دارد به آسانى مىتواند بازگردد، به شکلى کاملا غیر طبیعى آنقدر در میدان نبرد مىماند و انتظار مىکشد تا سرانجام به پایان سرنوشت خویش مىرسد؟ این درنگ و بویژه انتظار در شاهنامه در سه مورد به صراحت عنوان شده است. به اعتقاد من تازیانه، از دید بهرام و به طریق اولى فردوسى نمادى از نام نیست بلکه بهانه مرگ است. مرگى خود خواسته که به تعبیر دقیقتر مىتوان نام خویشتنکشى بدان داد. او از پس فاجعه فرود، یعنى از لحظه احساس خطا تا مرگ، دیگر به زندگى تعلق نداشت, در این برهه زمانى زندگى براى او همچون برزخى است که زنده بودن آدمى فقط صرف اندیشیدن براى یافتن معقولترین و بهترین شیوه مرگ مىشود. از کلام فرود تا اینجا در آستانه مرگ، پسر دلیر گودرز دیگر در چارچوب زندگى نمىگنجد و حیات در چشمهاى او دیگر آن جلا و درخشندگى گذشته را ندارد. آتشى که دز کلات را به خاکستر بدل کرد، چشمه روشن زندگى او را نیز یکسره سیاه کرده است.تراژدى زندگى بهرام در انتخاب مرگى آگاهانه است. جستجوى تازیانه و یافتن آن و سرانجام درنگ و انتظارى جانفرسا در میدان نبرد براى فراز آمدن مرگ، خویشتنکشى اندوهبار مردى است که بصیرت انسانى او جز در مرگ راه دیگرى براى رهائى نمىیابد! نویسنده: استاد مهدى قریب برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده