laden 4758 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۱ از رو عادت همیشه یه مدادی، خودکاری دستمه و مرتب باهاش بازی میکنم هر چیزی دم دستم باشه روش مینویسم .نقاشی میکشم.... بچه که بودم از در و دیوار خونه گرفته تا دفتر مشقهای داداشامو خط خطی میکردم.:tt2:اینقدی که گاهی باهام برخوردهای....:vahidrk:....میکردند به هر حال از ترس خط خطی دیوارها روزانه کلی دفتر و کاغذ جلو دستم میذاشتند کم کم بزرگ شدیم و نقاشی رو شروع کردیم بزرگتر که شدم یه دفترچه خاطرات برداشتمو و کل خاطرات روز رو شبها توش مینوشتم از هر چی مینوشتم و دفترم بزرگترین سرمایه زندگیم بود اخه هر چی مینوشتم مال خودم بود.نظر خودم،اعتقادات خودم چیزایی که گاهی جرات گفتنشو نه پیش خانواده داشتم نه غریبه ها.خواننده ش فقط فقط خودم بودم تازه خیلیم محافظه کار بودمو جای دنجی پنهونش میکردم هنوزم همونجوریم میخوام گاهی اینجا هم خاطراتمو ،دلواپسیهامو ، شادیها و......... بنویسم.شایدم نقاشیهامو بذارم حالا.........شایدم یه روزی مثل ان شرلی مشهور :JC_thinking: شدم خدا را چه دیدی !!!!!!!!!!!!!! شایدم به همون وکالته بسنده کردیم:coffee: 19 لینک به دیدگاه
laden 4758 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۱ دیشب خوب نخوابیدم یعنی زدوی گرفتم خوابیدم اما چند بار از خواب پریدم نزدیکیهای 6 صبح اومدم یه سر انجمن بابامهدی گیر داد بچه برو بخواب چرا بیداری؟:vahidrk: تازه خودش همیشه انلاینه هاااااااا:icon_razz: منم بعدش رفتم یکی از کتاب درسیامو برداشتم بخونم که نشد اصلا هواسم به درس نبود کتابه تو دستم که زنگ خونه رو زدن دیدم یه آقای بود که گفتش به همه اصلاع دادیم ولی بخاطر اینکه شاید ناشنوایی هم باشه موظفیم درها رو هم بزنیم و اطلاع بدیم که میخوایم یه ساعت دیگه اگه صدایی شنیدید نترسید ما مشغول کاریم( تو همون خیابون ما یه ساختمو ن قدیمی رو دارن تخریب میکنن )خلاصه گفتش همه چی مرتبه دیگه. منم گفتم اره از اونجا که مامان رفته بود بیرون و نیم ساعت بعدشم برگشت منم تو نت بودم و آهنگ گوش میکردم هواسم نبود که جریان رو بگم یهو صدای آژیر اومد و یه صدای مهیب دیدم مامان جیغ میکشه و گریه و زاری و دست به دعا خدا یا رحم کن بچه هامو به تو سپردم و ..... گفتم مامان چه خبره چرا اینجوری میکنی؟ قبلا اطلاع دادن کارگرای اون ساختمون قدیمیه مشغول کارند.مامان که هنوز تو شوک بود چپ چپ نگام کرد چی گفتی؟ الان گفتم خو مامان اطلاع دادند و تو به من نگفتی؟ هاااااااااااااان خلاصه همون تجویز وطنی یه لیوان اب قند درست کردیم واسه مامانی مامان چشاش یه کاسه خون بود بعدشم که تلفنهاش و لو دادن قضیه به بابا و هر چی فک و فامیل داشتیم :icon_pf (34): مضمون کل تلفنهاشم امروز داشتم سکته رو میزدم خدا خودش رحم کرد بچه های امروزی رو دیدید خدا عاقبتمونو به خیر کنه :icon_pf (34): مثلا یه روز غیر تعطیلی تو خونه بودیم:5c6ipag2mnshmsf5ju3 20 لینک به دیدگاه
laden 4758 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۱ فرصت ما تموم شده باید از این قصه بریم فرقی نداره من و تو کدوممون مقصریم خاطره هارو یادمه، لحظه به لحظه مو به مو هیچی رو یاد من نیار اونقدر خرابم که نگو... 17 لینک به دیدگاه
laden 4758 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۱ قلب من سالهاست گوشه ای: در میان یاسهای آبی و کبود روی وحشی نگاه خاطرات میتپد به عشق سرزمین خود به عشق سرزمینی از تبار رود! سرزمین من! خاستگاه خاطرات خوب و بد! بازتاب جمله های "یا حسین" و "یا علی مدد"! 15 لینک به دیدگاه
laden 4758 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۱ دلم میخواد در جواب اس ام اس هات برات بنویسم حالم ازت بهم میخوره اما نه ، سکوت میکنم نکند فکر کنی هنوز بهت فکر میکنم 14 لینک به دیدگاه
laden 4758 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۱ دلم گریه می خواد .......... آری دلم گرفته٬ از این روزگاران بی فروغ ! از این تکرارهای ناپایان ! دلم گرفته از این همه کینه .... این همه دروغ ! از این مردمان نا مهربان و بی وفا دلم گرفته ....... دلم برای کوچه پس کوچه های مهربانی ها تنگ است ! دلم تنگ است برای کودکی ام که پاورچین پاورچین روی سنگفرش های زندگی بی دغدغه قدم می زدم ! برای تنها گل محبتی که در بیابان دلم روئید و پس از این همه بی مهری و دروغ خشکید دلتنگم! دلم برای دلتنگی های شیرین و انتظارهای کشنده تنگ است...! نمی دانم کدامین نامهربان ٬ خواب را از دیدگانم دزدید که اینگونه در حسرت و دلتنگ خواب شیرینم سرگردانم ؟! دلم گرفته ! دلم تنگ است ! روزگار چشمانم طوفانی است و در انتظار باران های سیل آساست..... 13 لینک به دیدگاه
laden 4758 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۹۱ دوستان همکلاسیم برام یه فیلم کوتاه فرستاده بودن امشب چند بار نگاش کردم هم خنده م میگرفت از حرفاشون هم گریه که اونام دلتنگیمو میکردن حتی استاد ...م ....با همه جدیتش تو کلاس با لبخند خاصی گفته بود دخترم تولدت مبارک .خیلیم جات خالیه. شکلکها و شیطنطهاشون بعد مدتها خنده رو لبام گذاشت کلی اشک ریختم اما این اشکها دیگه از سیلاب غصه هام نبود از شوق دیدن دوستانی که به یادم هستند و بیادشان هستم همتون رو دوست دارم :w36: ممنونم بابت تمام مهربونیاتون 12 لینک به دیدگاه
laden 4758 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 بهمن، ۱۳۹۱ دارم فکر میکنم دایره زندگی ما هر روز یه شکلیه یه روز تنگ و تنگتر یه روزم باز و بازتر تو یه جمع خانواده هستی و در این بین گاهی حس تنهایی رو داری اما یه روز میبینی نه دیگه تنهایی واقعا تنها خانواده بودنو و تنهایی رو حس میکردی حالا که نیستن تنهایی رو چگونه حس میکنی چه دنیای غریبی داریم 8 لینک به دیدگاه
laden 4758 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 بهمن، ۱۳۹۱ مرا اینگونه باور کنید کمی تنها کمی ازیاد رفته خداهم ترک من ترک کرده خدا دیگر کجا رفته آیا اینست زندگی؟ازیاد رفته؟ازدل رفته؟اینست؟ مرا با خود باورکن که تنهایم تنها؟؟؟؟ 7 لینک به دیدگاه
laden 4758 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 بهمن، ۱۳۹۱ دلم میخواد زندگیمو موقت بدم دست یه نفر دیگه و بگم : تو بازی کن تا من برگردم. نسوزی ها !!!! 11 لینک به دیدگاه
laden 4758 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 بهمن، ۱۳۹۱ اشتبـــاه مــن ایـن بــود .... هــر جــا رنــجیدم ، لبــخند زدمـ .... فــکر کــردند درد نــدارد ، سنــگین تر زدنــد ضــربه ها را ... 10 لینک به دیدگاه
laden 4758 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، ۱۳۹۱ باور کن که دلتنگي مرگ تدريجي است!!!.. 10 لینک به دیدگاه
laden 4758 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، ۱۳۹۱ وسعت دلتنگيم مرز نداشت. نوشتم تا خلاصهاش كنم، فوران كرد. 9 لینک به دیدگاه
laden 4758 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، ۱۳۹۱ کاش از نگاه خودم اطرافم رو نمیدیدم کاش کمی سنگدل بودم فقط یه ذره کاش الان آسمان آغوشش رو برام باز میکرد میدانم آسمان مرا نمیفهمی آری من زمینیم زمینی که مسموم است اینجا هوا برای تنفس کم است دروغ ، ناباوری ،بی اعتمادی فریاد میکند خسته ام رنجیده ام هوای سفر دارم جایی جز اینجا جز زمین ..خسته ام خسته به وسعت آغوش بازت آی آسمان کافیست یک ذره آغوشت را برایم باز کنی قول میدهم که زمین را هرگز یادی نکنم قسم میخورم تو فقط آغوشی باز کن... 11فوریه 2013 7 لینک به دیدگاه
laden 4758 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۹۱ روزم چون شب و شبم چون شبی بیمار است قلبم تابناک و لبریز از ندانستن هایم هوا هوای غم است هولناکترین فاجعه در راه است بادبانهارا بکشید لنگرهارا بردارید چه فرق میکند همه جا شب است فردا صبح هم شب است پس حرکت خواهیم کرد من با سرزمین های دوردست آشنایم باید رفت...... باید رفت.... 6 لینک به دیدگاه
laden 4758 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۹۱ فراموشی رسم دیرینه ی همه ی آدمهاست بیا قصه ای نو بنویسیم امروز تو به یادم باش فردا را من به یادت خواهم آورد... 7 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده