سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 دی، ۱۳۹۱ معمولي بودن در زندگي، ميتواند سخت ترين وضعيت ممکن باشد. مثلا: شاگرد معمولي بودن. قيافه معمولي داشتن. دونده معمولي بودن، نقاش معمولي بودن، دانشجوي معمولي بودن، نويسنده معمولي بودن، معمولي ساز زدن و معمولي رقصيدن و معمولي جشن عروسي بر پاکردن، معمولي مهماني دادن، فرزند معمولي داشتن و دوست دختر و پسر معمولي پيداکردن. ... منظورم از "معمولي" همان است که عالي و ايده آل و منحصر به فرد و کمياب و در پشت ابر ها نيست، بلکه همين جا، روي زمين، کنار ما، فراوان و بسيار هست. فرهنگ ايده آل گرايي تيغ دولبه اي ست که هم انگيزه اي ست مثبت براي پيشرفت و هم مي تواند شوق و ذوق فراوان آدمهاي معمولي را شهيد کند. من مثلا بعد از سالها با علاقه نقاشي کشيدن، روزي که فهميدم در نقاشي خيلي معمولي ام براي هميشه نقاشي را کنار گذاشتم. اين کنار کشيدن زماني بود که همکلاسي دبيرستانم، در عرض دو دقيقه با مداد بي جانش، چهره معلم مان را کوبيد کنار طرحي که من بيست دقيقه طول کشيده بود تا دزدکي در حاشيه جزوه از او بکشم. حقيقت اين است که دوستم در نقاشي يک نا بغه بود و تمرين و پي گيري من خيلي با نبوغ او فاصله داشت و من لذت نقاشي کشيدن را از خودم گرفتم تا خفت معمولي بودن را تحمل نکنم. آن روزها آنقدر ضعيف بودم که با شاخص هاي "ترين" زندگي کرده و خود را مقايسه مي کردم. و اين ترين بودن آدم را ضعيف و شکننده مي کند. شايد همه آدم ها اينطور نباشند. من اما، هميشه در درونم يک سوپر انسان داشته ام که مي خواست اگر دست به گچ بزند، آن گچ حتماً بايستي طلا شود. يک تواناي مطلق که در هيچ کاري حق معمولي بودن را ندارد. اما امروز فهميده ام که معمولي بودن شجاعت مي خواهد.آدم اگر ياد بگيرد معمولي باشد نه نقاشي را ميگذارد کنار، نه دماغش را عمل ميکند، نه غصه مي خورد که ماشينش معمولي است، نه حق غذا خوردن در يک سري از رستوران هاي معمولي را از خودش ميگيرد، نه حق لبخند زدن به يک سري آدم ها را، نه حق پوشيدن يک سري لباس ها را. حقيقت اين است که "ترين" ها هميشه در هراس زندگي مي کنند. هراس هبوط در لايه آدم هاي "معمولي". و اين هراس مي تواند حتي لذت زندگي، نوشتن، درس خواندن، نقاشي کشيدن، ساز زدن، خوردن، نوشيدن و پوشيدن را از دماغشان دربياورد. از طرف یک شهر وند معمولي 7 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده