رفتن به مطلب

نظر سنجی مسابقه برگی از دفتر خاطرات


نظر سنجی مسابقه برگی از دفتر خاطرات  

128 کاربر تاکنون رای داده است

  1. 1. نظر سنجی مسابقه برگی از دفتر خاطرات



ارسال های توصیه شده

سلام نواندیشانی های گل:Laie_28:

خوبین؟:(87):

خب دیگه وقت مسابقه تموم شد الانم نوبت نظر سنجیه :ws48:

ممنون از همه دوستانی که لطف کردن و با وجود امتحانات دانشگاهی تو مسابقه شرکت کردن :love070:

نظر سنجی چند گانس ،3 نفر هم برنده داریم:icon_pf (19):

نفر اول 150 امتیاز ،نفر دوم 100 و سوم 50 امتیاز

تابلو بازی هم تو تاپیک ممنوع ،تبلیغات هم برا خودتون ممنوع:hrqr6zeqheyjho1f9mx

 

 

خاطره 4 از مسابقه حذف شد.

  • Like 31
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 44
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

خاطره شماره 1:

نمی دانم این بار روزگار برایم چه خوابی دیده است خواب های خوب؟ پس چرا تا به حال وقتی کسی به من می اندیشید به سراغش نمیرفت!زمانی که کسی برایم رویاهای شیرین٬ روزهای مهربان٬ لحضات باشکوه ٬خوابهای خوش می دید قلم

نمی نوشت،شبها به پایان نمی رسید٬ دقایق حرکتی نمی کرد٬ خوابها می مردند، کوهها می شکستند٬ ابرها می باریدند.و بهار خودرا در میان دستهای زمستان، زیر برفهایی که زمزمه زندگی سر میداد پنهان میکردند.

نمیدانم! شاید اگر قرار بود من روزی خوشحالترین و خوشبخت ترین باشم دنیا در سکوت مبهم فردا ها

خودرا به فراموشی می سپرد.

شاید اگر روزی اجل اسم من را در لیستش مینوشت غم از غصه دق می کرد.

اشکهایم زانوی غم به بغل می گرفتند.پاهای خسته ولی بی رمقم برای رفتن نیرو می گرفتند.دستهایم برای نوشتن می لرزیدند.همه از شوق رسیدن به خوشبختی و سکوت مبهمی که در انتظار من است به رقص در می آمدند.

نمیدانم شاید افق بعد از رفتن من دلتنگی میکرد.

شاید خورشید صبح دم، برای چشمهایی که هر صبح استقبالش میکردگریه میکرد.

شاید صاعقه های مانده در ذهنم جرقه میکرد.

شاید حافظه ای که سالهاست به کمترین حد ممکن رسیده ناله میکرد.

شاید زبانم ازاینکه سالهاست مرا یاری نمی کرد افسرده می شد.

شاید گیسوانی که از سر لجبازی بامن رشد میکرد پشیمان می شد .

شاید نگاه مبهم آینه از یادم میرفت .

.وشاید روزی خاطرات تلخ و شیرین گذشته راحتم می گذاشت.

ای کاش می توانستم از روزگار مهلتی بگیرم تا بتوانم خوشبخت تر زندگی کنم.اما افسوس

 

 

 

خاطره شماره 2:

بارون میومد، هوا سرد بود اما تو کنارم بودی، لحظه هام به تو گرم بود، زندگیم دل خوشه تو بود.

حس میکردم عاشق شدم، اما نگفتم تا امروز...

زیر اون بارون دل انگیز ، دستامو گرفته بودی واسم شعر سیاوش رو واسم میخوندی( تو همونی که توی موج بلا واسه تو دستامو قایق میکنم، اگه موجها تو رو از من بگیرن قطره قطره اب میشم، دق میکنم.........)

نگاهت میکردم و لذت میبردم از داشتنتف بودنت واسم ارامش بود.

امنیت بود.

یهو نگام کردی و گفتی راست راستی عاشقت شدم، تنهام نذار، بذار تا همیشه واسه هم باشیم. از نگاهم عشقمو خوندی.....

من و تو ، تو یه روز بارونی بهم قول دادیم پیش هم بمونیم تا خوشبخت شیم.

عشق من ازینکه دارمت خوشبختم....

 

 

 

خاطره شماره 3:

خونه خاله بودم

:w16:

یه پسر خاله دارم 9 سالشه ، منو خیلی ذوس داره ، شب من بیدار بودم و ایشون ور دل من ، مامانش میگفت بخواب نمیخوابید ، مامانش گفت باشه حالا که نمیخوابی پس بیا ازت درس بپرسم تا شاید با این حرف بره بخوابه ، اونم با کمال خونسردی در حالی که چشاش دودو میزد و خوابش میومد اما جلوی خوابش مقاومت میکرد

گفت: باشه درس بپرسین

:ws3:

.

و ما :

w58.gif

 

خاله: خدیجه چیکاره حضرت محمد بود؟

:banel_smiley_4:

پسر خاله: خانوم عموش

5512f5817c08374c58a140f17f950354.gif

من :

w58.gif

 

 

خاله: مشکل عشایر چیست؟

:167:

پسر خاله : بره هاشون

:ws3:

من :

:ws28:

 

خاله: واسه دخترا از چند سالگی نماز واجب میشه؟

w000.gif

پسر خاله: 3 سالگی

:w02:

من:

icon_pf%20%2834%29.gif

 

 

خاله: چجوری نماز بخونیم ؟

icon_razz.gif

پسر خاله: خدا مهر رو آفرید تا ما نماز بخونیم

1111.gif

من:

:jawdrop:

 

خاطره شماره 4 :

 

از مسابقه حذف شد.

  • Like 23
لینک به دیدگاه

خاطره شماره 5:

 

جمعه 22 دی ماه 1391

همه دلخوشی من در زندگی یاد آوری خاطرات روزهایی است که در خانه پدری در کنار خواهر و برادرم روزهای تلخ و شیرین

رو سپری میکردم.

 

زمستان سخت و شبهای بلندش در کنار هم که گرمای مطبوع جانمان را نوازش میداد.. دل سپردن به حرفایی که تماما

برگرفته از تجربه های هم بود.... زمستان را با همین حرفها پشت سر میگذاشتیم برفها رو تکه تکه شماره میکردیم تا بهار از

راه برسد.

و شاهد شکوفایی شکوفه های درخت گیلاس باشیم بوی عید در خانه همه رو مست میکرد و من از بین همه این بوها بوی

عشق و محبت را که آن روزها در همه جای خانه موج میزد بیشتر دوست داشتم در حیاط خانه ما چند درخت در کنار هم

بودند یکی پربارتر و سر بزیرتر و دیگری تهی و سرفراز و پدر همیشه توصیه میکرد هرچه مغزتر باشید افتاده ترید شبهای

امتحان اگرچه سرشار از اضطراب و نگرانی بود اما من دلم آنقدر برای آن لحظات ناب تنگ شده که وقتی احساس میکنم دیگر

نمیتوانم آن لحظات را به هیچ قیمتی بدست آورم اشک در چشمانم حلقه میبندد

همه لذت تابستان بازی در کوچه و رفتن به خانه خاله و باغ بود رفتن دسته جمعی خانواده داییو خاله و مادربزرگ به جاده

چالوس..وای که یادش بخیر...

گاهی آن زمانها زیاد احساس آرامش نمیکردم اما آرامش در زندگی مان موج می زد و آنچه امروز باعث حسرت هست این

است که امروز آسایش داریم و در به در دنبال آرامش هستیم

آرام آرام تابستان داغ و خاطره انگیز از کوچه پس کوچه های محله مان رخت بر می بست و ما آماده سال جدید مدرسه

می شدیم روزگار ملی میشد و مهرماه شروع میشد

در کلاس ریاضی و دیکته و انشا همه چیز در چند فرمول ریاضی و شیمی و جدول ضرب خلاصه نمیشد آنجا درس عشق و

دریادلی و زندگی می آموختیم

و چقدر آرزو دارم بار دیگر برای یک لحظه هم که میشد دوباره پشت نیمکتهای چوبی مدرسه می نشستیم و به همه دنیا

می خندیدیم اما افسوس که از آن روزها فقط عکس هایی که لحظه های خوب را شکار کردند و یادگارهایی که برروی

نیمکتهای چوبی حک کردیم ماندند

 

یادش بخیر

سالها میگذرد... این روزها زمزمه های خانم مهندس خانم مهندس به گوشم میخورد...

کی مهندس شدم؟کی بزرگ شدم؟کی خاطرات زیبای کودکی را پشت سرگذاشتم؟؟

درکدام محله دنبالشان بگردم....درکدام ثانیه ها دقیقه ها......

کاش میشد برگردم به لحظه های ناب کودکی.......

چقد حرف زدم..هوا هم که انقد سرده همه تنمو بی حس کردم..ساعت هم که مدام گذر زمان و وقت رسیدن خواب را به

رخم میکشه...برم بخوابم که فردا باید بیدار شم و کلی درس بخونم

امشب خواب خوبی خواهم داشت.........به یاد کودکی ام....

 

 

 

خاطره شماره 6:

اولین روز کلاس فیزیک سال اول دبیرستان، برای من روز خاصی بود. بچه های کلاس از جمله خود من، اون روز به همه چیز فکر می کردند، غیر از علم آموزی!

آقای دادور معلم فیزیک وارد کلاس شد. یه مرد تقریبا 35 -40 ساله با قدی کوتاه، اما خیلی خوشتیپ که توی صورتش هوشمندی کاملا موج میزد. خیلی تمیز و مرتب به نظر می رسید و به این راحتی ها نمی شد ایرادی ازش در آورد. بچه شیطونای کلاس با دقت داشتن آقای دادور رو، ورنداز می کردن که ببینن چهسوژه ای برای مسخره کردن، میشه ازش در آورد. آقای دادور، سلام کرد و شروع کرد به معرفی خودش " دادور هستم. مدرکم لیسانس مهندسی مکانیک گرایش سیالات و ..."

بعد اومد پای تخته و شروع کرد به صحبت کردن.یهو یه سوالی از بچه های پرسید:" کسی میدونه بیگ بنگ چیه؟!"

همه ی بچه ها مات و مبهوت نگاه میکردن. بیگ بنگ؟!

یکی از ته کلاس گفت حتما یه بنگیه که عملش سخته!

همه ی بچه ها زدن زیر خنده.

آقای دادور یه لبخندی زد و گچ رو برداشت و شروع کردن به توضیح دادن تئوری بیگ بنگ. من که خشکم زده بود. انگار تنها چیزی که تو زندگیم کم داشتم همین یک بحث بود. به حدی لذت میبردم از توضیحاتش، که غرق در افکار خودم شده بودم که توضیحاتش رو به پایان رسوند. بعد شروع کرد به نحوه ی حل مسائل فیزیکی، خیلی قشنگ توضیح می داد . منظم و تمیز بود. حرف زدنش و نوشتنش به حدی جذاب بودکه من کم کم حس میکردم دارم به علم علاقه مند میشم!

آقای دادور آخر کلاس شروع کرد به حضور غایب و همراه اون به بچه ها گفت که خودشون رو معرفی کنن و در کنار اون، هر کس معدل سال پیشش رو اعلام کنه. من نه میدونستم سطح درسی بچه ها چطوره نه تو خط این مسائل بودم. بیشتر برام این مهم بود که بدونم زنگ ورزش چند تا تیم فوتبال تشکیل میشه!

من دوره راهنمایی معدل خوبی نداشتم.یعنی معدلم 90/17 بود. اما اینقدر سایر بچه ها از من ضعیف تر بودن که به طرز غیر قابل باوری من معدلم بین 3 نفر برتر کلاس شد! به همین علت آقای دادور اسم منو به عنوان یکی از سر گروه های فیزیک کلاس معرفی کرد.و اسم نفراتی از بچه ها که تو گروه من قرار میگرفتن رو خوند. ذوقی همراه با غرور همه ی وجود منو در بر گرفته بود. سعی کردم به خودم مسلط باشم و خودم رو معمولی جلوه بدم. آقای دادور شروع کرد به مشخص کردن شرح وظایف سرگروه ها، که یکیش گرفتن امتحان یا کوئیز به طور هفتگی بود. من واقعا در پوست خودم نمیگنجیدم. مدرسه که تموم شد رفتم خونه و برای خانواده تعریف کردم که من سرگروه فیزیک شدم! جوری تعریف می کردم که انگار رئیس جمهور تانزانیا شده بود!

بابام داشت میرفت بیرون که بهش گفتم یه کتاب برای من میخری؟ گفت اسمشو بده اگه پیدا کردم چشم! گفتم اسمشو نمیدونم فقط یه کتاب بگیر که سوالات فیزیک سال اول دبیرستان توش باشه.البته مال تیزهوشان باشه ها!

بابام خندید گفت چه خبره؟ گفتم سرگروه فیزیک شدما!

بازم خندید و رفت

من واقعا با اون کتاب روزگار بچه های زیر گروهمو سیاه کردم. بیچاره ها هر چی میخوندن نمره بیشتر از 5 نمیگرفتن. اونم با ارفاق! منم هر هفته چون حل های سوالات رو داشتم. میرفتم پای تخته و در حضور آقای دادور جواب سوالات رو می نوشتم. آقای دادور هم واقعا خوشش میومد که حداقل یکی داره سوالای سخت حل میکنه!

البته اینو یادم رفت بگم که ایشون مدرک مهندسی شو از یکی از دانشگاه های فرانسه گرفته بودند و دوست داشتن که با دیدگاه خیلی علمی کلاس رو هدایت کنن.

خلاصه همه ی این اتفاقات باعث شد که من در سال های بعد تصمیم بگیرم که فقط مهندسی مکانیک سیالات بخونم که بشم مثل آقای دادور!

روزای شیرینی بود من به خاطر علاقه مندی به فیزیک خیلی کتاب های غیر درسی فیزیکی می خوندم که همش مربوط به کیهان شناسی بود. همون موضوعی که برای اولین بار آقای دادور در موردش صحبت کرده بود.

من خیلی مدیون این معلم دوست داشتنی و خوبم هستم

امیدوار هر جا که هستن موفق باشن

 

 

 

خاطره شماره 7:

دوران دبیرستان بود و شیطنتاش :hapydancsmil:...ولی یه کلاسی داشتیم کلاس فیزیک که بچه ها تموم بازیگوشی هاشونو پشت در کلاس میذاشتن و می اومدن... میگفتن معلمش سختگیره و زیاد اهل شوخی نیست بر عکس خیلی هم زود عصبانی میشه...آخه بنده خدا قیافشم این خصوصیات رو به آدم القا می کرد :ws46:...اونقدر پشت سرش گفته بودن که من جلسه اول با ترس نگاش میکردم :sad0:.

 

سر همین کلاس ما تو یه نیمکت سه نفره نشسته بودیم و گرم درس که یهو دوستم گفت فلانی ببین چی رو دیواره کنار دستمه :cry2:...دیدم بله یه عنکبوت به چه بزرگی داره واسه خودش راه میره...منم که از تموم جک و جونورای ریز و درشت میترسیدم چه برسه به این عنکبوته با اون پاهای بلندش :sad0:...همه ی حواسمون رفته بود پی اون که کی میپره رو سرمون. هر تکونی که اون میخورد من بیشتر میچسبیدم به دوستم...یه نگاهمون به عنکبوته بود یه نگاهمون به معلم...آخه میترسیدیم بفهمه که به درس گوش نمیدیم...شاید یه جورایی از معلممون بیشترم میترسیدیم...یهو عنکبوته تصمیم گرفت خودشو با ما صمیمی کنه و به نحوی از درس فیزیک فیض ببره...اومد روی نیمکت...همون موقع بود که سه تاییمون با جیغ بلند شدیم و وسط کلاس ایستادیم...یه آن به خودمون اومدیم دیدیم انگار بد جوری اوضاع ناجور شده و معلم داره با غضب نگاهمون میکنه :icon_pf (34):...گفتم الانه که بلند شده بگه چه خبر کلاس و گذاشتید رو سرتون و ما رو با کمال بیرحمی از کلاس بیرون کنه...از همون جا گفت چی شده ...یکی از بچه های شجاع کلاس که با یه کتاب حساب عنکبوته رو رسیده بود گفت هیچی بخیر گذشت ...کلاس از خنده منفجر شده بود:ws47: ...معلممون با یه نگاه مهربون که بی سابقه بود یه سری تکون داد و گفت حالا بشینید سر جاتون...اون روز گذشت و من دیگه از معلممون نترسیدم ولی هنوز هم از عنکبوت میترسم :icon_redface:

 

 

خاطره شماره 8:

چون ایام ایام امتحاناس ترجیح میدم 1 خاطره ی خنده دار بنویسم دانشجوها شاد شن

:ws3:

خدمتتون عارضم که دوره ی لیسانس بود 1 روز من و دوستم بیرون تو خیابون داشتیم میرفتیم، اون روزا من بشدت فکرم درگیر بود اصلا حواس درست و حسابی نداشتم ،خلاصه ، تابستون بود عینکمو زده بودمو همینطور داشتیم میرفتیم واسه خودمون، رسیدیم وسط چهارراه دیدم دوستم یهو نگام کرد دیدم غش کرده از خنده!!!! نگو مثل اینکه یکی از شیشه ی عینک بنده کلا افتاده بوده، فقط قابش مونده بوده!!!!

:ws28:

حالا شما تصور بفرمایید کلی تو خیابون با همون وضعیت راه رفته بودم!!! و جالب اینجاست که نه خودم فهمیدم نه دوستم ، همینطور موندم وسط چهار راه از خجالت

icon_pf%20(34).gif

و با صدای بوق 1 پیکان به خودم آمدم و حرکت کردم

:w16:

و اینگونه شد که از اون روز تا بحال این سوال بی پاسخ در ذهن من مدام تکرار میشه که آیا اصلا میشه که متوجه نشده باشم؟؟؟؟اصلا داریم؟؟

:ws3::ws3:

  • Like 24
لینک به دیدگاه

درود و تشکر از همه

همه رو با حوصله خوندم. منتها به عشقولانه ها رای ندادم. رای من 3/6/7 که باعث ترشح هورمون شادی شدن:ws37: 6 که در مورد امپراطور رشته های مهندسی بود،جای خود داشت البته آموزنده هم بود

بازم مرسی

  • Like 6
لینک به دیدگاه
درود و تشکر از همه

همه رو با حوصله خوندم. منتها به عشقولانه ها رای ندادم. رای من 3/6/7 که باعث ترشح هورمون شادی شدن:ws37: 6 که در مورد امپراطور رشته های مهندسی بود،جای خود داشت البته آموزنده هم بود

بازم مرسی

ماشاالله خودتونو تحویل میگیرین آامپراطورررررررر:ws28:

دست همگیتون درد نکنه

  • Like 5
لینک به دیدگاه

نکته کنکوری : :banel_smiley_4:

 

. با تشکر از دوستان تازه وارد که درنظرسنجی ها شرکت میکنن اما متاسفانه رای دوستانی که زیر 50 پست ارسالی دارن حساب نمیشه و از تعداد آرا کسر میشود.

 

دوستان تازه واردی که خودشون در مسابقه شرکت کردن و زیر 50 پست دارن موردی نداره رای بدن اما بقیه که یک ساعت هست عضو انجمن شدن از تعداد ارا رایشون کسر میشه.

  • Like 7
لینک به دیدگاه
نکته کنکوری : :banel_smiley_4:

 

 

 

دوستان تازه واردی که خودشون در مسابقه شرکت کردن و زیر 50 پست دارن موردی نداره رای بدن اما بقیه که یک ساعت هست عضو انجمن شدن از تعداد ارا رایشون کسر میشه.

همونجور که سارا گفت این افراد تازه واردیه 1 ساعته رایاشون کسر میشه :ws38:

مسابقه اس دیگه المپیک که نیس ،این کار زشته بخدا(قابل توجه کاربرای 1 ساعته):banel_smiley_4:

باید با انتخاب خواننده ها باشه تا عادلانه شه

ممنون

  • Like 3
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.

×
×
  • اضافه کردن...