رفتن به مطلب

کافه معمارا


* v e n o o s * مهمان

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 998
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

اینجا کافه س یا رستووووووووووووران؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

لطفا با حیوانات ترسناک وارد نشوید."گارسون از گربه میترسد"نخند لطفا.

 

سکوتم رعایت کنید

 

جناااااااااااااااب مدیر بلند نخند:w000:

مگه بیمارستانه؟!:whistle:

  • Like 1
لینک به دیدگاه
یدونه آب انار با یدونه هیچی لطفا..:ws3:

 

شما مدیری به من دستور نمیدی آبدارچی استخدام کن واس خودت من گارسونم مخصوص مشتریا.

کافه باید سکوت باشه و آرامش داشته باشن مشتریامون

  • Like 1
لینک به دیدگاه

دکتر: بعضی وقتا احساس افسردگی می کنم. این حس منو می ترسونه.

قاضی: نمی تونی با دارو کنترلش کنی؟

دکتر: ترجیح میدم بدون دارو این کارو بکنم.

قاضی: پس توام به دارو اعتقاد نداری دکتر!

دکتر: مگه تو به عدالت اعتقاد داری؟!

"And then there were none (1945) - Rene Clair"

  • Like 1
لینک به دیدگاه

میان این تعصب ها، میان جنگ مذهب ها!

یکی افکار زرتشتی، یکی افکار بودایی

یکی پیغمبرش مانی، یکی دینش مسلمانی

یکی در فکر تورات است، یکی هم هست نصرانی!

هزاران دین و مذهب هست، در این دنیای انسانی ...

خدا یکی... ولی... اما... هزاران فکر روحانی ....

رها کردیم خالق را گرفتاران ادیانیم!

تعصب چیست در مذهب؟! مگر نه این که انسانیم!

اگر روح خدا در ماست... خدا گر مفرد و تنهاست ....

ستیز پس برای چیست؟!

برای خود پرستی هاست ...من از عقرب نمی ترسم ولی از نیش می ترسم

از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم

از آن جشنی که اعضای تنم دارند خوشحالم

ولی از اختلاف مغز و دل با ریش می ترسم

هراسم جنگ بین شعله و کبریت و هیزم نیست

من از سوزاندن اندیشه در آتیش می ترسم

تنم آزاد، اما اعتقادم سست بنیاد است

من از شلاق افکار تهی بر خویش می ترسم

کلام آخر این شعر یک جمله و دیگر هیچ

که هم از نیش و میش و ریش وهم از خویش میترسم...

سیمین بهبهانی

  • Like 1
لینک به دیدگاه

گاهی اوقات مردم نمیخواهند حقیقت را بشنوند چرا که نمی خواهند اوهاماتشان نابود شود.

دروغی که تکرار شود تبدیل به حقیقت میشود.

فردریش نیچه

  • Like 1
لینک به دیدگاه

ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺩﺯﺩ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﻣﺎ،ﭼﻘﺪﺭ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ!ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ، ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ، ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ. ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ. ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ؛ ﺩﺯﺩ، ﺧﻮﺩﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩﻥ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻪﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ.

ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ، ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، ﻓﺮﺳﻨﮕﻬﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪﺩﺍﺷﺖ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ. ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ، ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ،ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ.

سیمین بهبهانی

  • Like 2
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...