victoria_r 7682 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 دی، ۱۳۹۱ به نام خدا سلام با آرزوی تندرستی برای نواندیش های مهربون شروع میکنم. عشق و جنگ دو واژه ی کاملا متفاوت. وقتی جنگ در کشوری شروع میشه بزرگترین هدف و دغدغه ی آدم های معمولی زنده موندنه.به نظرتون تو این شرایط میشه عاشق شد؟میشه ازدواج کرد؟ 4داستانی که از کتاب دختران خرمشهر نوشته ی اختر دهقانی اینجا مینویسم شاید بتونه بگه در هر شرایطی عشق میتونه کار خودشو بکنه. با تشکر 5 لینک به دیدگاه
victoria_r 7682 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 دی، ۱۳۹۱ خانه ی مهناز مهناز گفت:صدام که سهله آقا خلیل اگه مغول هم حمله کنه به خرمشهر مهناز بی تو تکون نمیخوره از جاش... حرفش دلم را قرص کرد.دلم را زیر و رو هم کرد.انگار کارها داشت درست میشد.پدرش راضی شده بود دخترش را بدهد به من.بالاخره اصرار مادرش نتیجه داده بود.مادرم از بس رفت خانه شان خواستگاری به طعنه میگفت:اگه یه روزی چشمام کور بشه پاهام به جای خونه ی خودمون میره طرف خونه ی اونا! مهناز را اول بار کنار شط دیده بودم.بیشتر جوانها آمده بودند کنار آب تا حرفهای حاج رضا را بشنودند که با انقلابیون قم و تهران در ارتباط بود.حاج رضا آن روز گفت:آقا از پاریس اعلامیه دادن رژیم پهلوی سرنگون میشه حالام که خود شاه با زنش فرار کرده ما باید نشون بدیم که جوونای خرمشهری چیزی از جوونای قم و تهران کم ندارن ما باید خودمون رو نشون بدیم ما باید... حاج رضا حرف میزد و شور و شوقی برای مبارزه با پهلوی ها در دلمان ایجاد میکرد.حاج رضا سرگرم حرف زدن بود که ناگهان گاردی ها ریختند کنارمان آن هم با گاز اشک آور.طبیعی بود که بچه ها متفرق شوند.فکر اینجا را هم کرده بودیم.بچه ها مقواها را بیرون آوردند و آتش زدند تا اثر گاز اشک آور را ببرد. مقوایی را که من آتش زده بودم خودم را تا حدودی نجات میداد اما دیدم آنسوتر دختری بدجور به خودش میپیچد و سرفه میکند،با چشمان نیمه باز که نگاهش کردم دیدم مقوای آتش گرفته در دست ندارد.شرط عقل حکم میکرد که خودم را از شر گاز اشک آور برهانم اما... دویدم طرف دخترک و مقوای آتش گرفته را دادم دستش.نمیگرفت.لابه لای سرفه هایش گفت:خودتون چی؟ گفتم:مهم نیست. دخترک دلش میخواست مقوا را بگیرد اما... خواستم از او دور شوم که صدا زد:پس دست دوتامون باشه... باید می دویدیم.گفتم:نمیشه شما بدو برو به من کار نداشته باش. دخترک جواب داد:نه با هم میریم... از محاصره ی پراکنده ی گاردی ها رهیده بودیم اما باز هم قدم هایمان تند بود هر دو بی آنکه بدانیم با هم به یک مسیر میرفتیم.رفتیم تا رسیدیم جلوی فرمانداری.من میخواستم بیایم بالا به طرف مسجد جامع اما او میرفت به طرف پشت فرمانداری.اثر گاز اشک آور هم تمام شده بود و از مقوای آتش گرفته هم خبری نبود اما هنوز با هم بودیم.وقتی میخواستیم از هم جدا شویم هر دو مکث کردیم.انگار نمیخواستیم مسیرمان جدا شود.دخترک سرش را انداخته بود پایین اما نمیرفت. هوا داشت تاریک میشد باید سکوت را میشکستم. زمزمه کردم:اگر میترسید برسونمتون؟ دخترک سرش را آورد بالا و لبحند زد.لبخندش قشنگ بود و قشنگتر گفت:دست شما درد نکنه خونمون تو همین کوچه ی کنار فرمانداریه،اوناهاش او که درش آبیه... جلو فرمانداری شلوغ بود.پرچم سه رنگ ایران با نشان شاهنشاهی داشت تکون میخورد.نگاه کردم به پرچم و زمزمه کردم:ایشالا تا چند وقت دیگه جای اون نشون باید نشونه ی اسلام باشه. دخترک گفت:ایشالا... دست هایش را هم گرفت بالا.داشتم نگاهش میکردم خیلی شبیه خواهرم بود،هم سن و سال او هم،حدودا شانزده هفده ساله. تکان خوردم که حرکت کنم.دخترک گفت:میرید؟ در جا میخکوب شدم تند پرسیدم:نرم؟ دخترک که انگار خجالت کشیده باشد سرش را انداخت پایین و آهسته گفت:میخواستم جای این محبتتون برم از خونه براتون یه لیوان آب بیارم. توی دلم چیزی جا به جا شد تشنه ام بود اما انگار بیشتر دلم میخواست کنار دخترک بمانم و حرف او بهانه را فراهم کرده بود.سرم را به نشانه ی تایید حرفش تکان دادم و او تند راه افتاد طرف خانه شان.من هم سلانه سلانه دنبالش رفتم و چند قدم مانده به خانه شان ماندم. چند لحظه ای گذشت و دخترک آمد،با یک سینی حلبی که دوتا لیوان داخلش بود و یک پارچ شربت سرد.زنی سالمند هم کنار دخترک بود انگار مادرش بود.دخترک سینی را داد دست زن و خودش از پارچ شربت ریخت توی لیوان و در همان حال گفت:مادرمه ..... آقا. با سر به زن سلام کردم.زن مثل مادرم بود لبخند به لب داشت.هم با تکان سر جوابم را داد و هم با زبان شیرین گفت:دستت درد نکنه دخترم گفت چطور از اون مهلکه نجاتش دادی. لیوان خوشمزه ی شربت اناناس را هورت کشیدم بالا و در همان حال گفتم:وظیفه م بود ننه کاری نکردم... دخترک داشت شربت خوردنم را نگاه میکرد.دو سه تا لیوان که پشت سر هم خوردم به نشانه ی تشکر و خداحافظی سرم را تکان دادم. پیرزن گفت:تورو خدا مواظب خودتون باشین چیزی نمونده تا سقوط رژیم پهلوی... دخترک هم با ها گفتن حرف مادرش را تایید کرد.باید راه می افتادم اما دلم نمی آمد.داشتم دنبال بهانه ای میگشتم برای بیشتر ماندن.صدای اذان از دور دست می آمد.نگاه کردم به آسمان و گفتم:وقت مغرب شد،چشم،مواظبیم.خداحافظ شما... و راه افتادم به طرف خیابان.رسیدم سر کوچه و تند برگشتم و جلوی خانه شان را دید زدم.دخترک هنوز سینی به دست ایستاده بود و نگاهم میکرد. آن روز گذشت و روزهای دیگر هم پشت سر هم امدند و رفتند.تظاهرات مردمی به اوج خود رسید و من بیشتر وقتها لا به لای جمعیت دنبال دخترک میگشتم.حتی چند بار به بهانه ای از جلو خانه شان هم گذشتم اما اثری از او نبود. از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد دلم بدجوری اسیر دخترک بود.راستش نمی خواستم بی جهت هم خودم را درگیر موضوع بکنم.شاید بهترین راه را انتخاب کردم و مادرم را فرستادم خانه شان خواستگاری. مادرم گفته بود:پسرم دانشجوی سال اوله ایشالا مهندس میشه. قرار شده بود مادر دخترک جواب بدهد.مرتبه ی بعدی که مادرم رفته بود خانه شان شنیده بود از مادر دخترک که:راستش من هم از اون جوون خوشم اومده اما باباش میگه تا آقا خلیل شما بتونه بره سر کار چند سال مونده تا اون موقع چطوری میخواد خرج زندگی رو دربیاره؟ بعد هم این حرف اول و اخر آنها شد و هرچه مادرم بیشتر به خانه شان رفت بیشتر ناامید شد.اما نمیدانم چرا ته دلم روشن بود که میتوانم راضی شان کنم.آخر دخترک بدجور دلم را ربوده بود با ان نگاه قشنگش بدتر اینکه فهمیده بودم در کنار درس و دبیرستانش بدجور می تازد برای قبولی در کنکور و رفتن به دانشگاه. بهمن 1357 هم فرا رسید و مردم مزد مجاهدت خود را گرفتند و بعد هم درس و دانشگاه از سر گرفته شد و برگشتم اهواز دانشگاه جندی شاپور تا ترم سوم درسم را شروع کنم اما... اندیشه ی دخترک گه گاه می آمد سراغم.انقلاب شده بود دیگر بی حجابی در محوطه ی دانشگاه نداشتیم اما هر بار که دختری چادری میدیدم می افتادم به یاد دخترک که هنوز انقلاب پیروز نشده بود آن هم در حین تظاهرات چادرش را محکم به سر میکشید و میدوید. چرخ روزگار باز هم چرخید رسیده بودم سال دوم دانشگاه که انقلاب فرهنگی شد و تعطیلی دانشگاه ها پیش آمد.افتادم توی کارهای جهادی و چندی بعد زمزمه ی تحرکات بعثی در مرز به گوش مردم شهر رسید و پنج شش ماه بعد وقتی یک روز مانده به بازگشایی مدارس هواپیماهای رژیم بعثی آموزش و پرورش آبادان را بمبارن کردند همه میدانستند که جنگ شروع شده است.قیامتی شده بود خرمشهر و آبادان.جوان های خرمشهری پیاده و سواره به طرف آبادان در حرکت بودند برای کمک به مردم.صحنه هایی میدیدیم که خشکمان میزد.پیکر های بی گناه تکه تکه شده و سوخته در انتظار انتقال بودند.تجاوز رژیم بعثی از همان روز به کشورمان شروع شده بود. خیلی ها شهر را خالی کردند.ما هم همراه بسیاری از جوانها آمدیم توی ستاد مقاومت خرمشهر که پشت فرمانداری بود.حاکم شهر حکم داده بود تا ستاد مقاومت تشکیل شود.جوان های خرمشهری دست در دست هم به کارها سر و سامان میدادند.من حتی در این روزها هم مثل تمامی دو سالی که گذشته بود حداقل ماهی یکبار مادرم را فرستاده بودم خواستگاری اما نتیجه ای نگرفته بودم. ان روز هم گذشت و عملا و رسما جنگ کشور عراق با ما شروع شد.بیشتر مردم در حال ترک خانه های خود بودند اما من در ان بحبوحه ی آتش و خون باز هم مادرم را بردم به خانه ی دخترک بلکه دل پدرش نرم شود. مادرم خسته شده بود از حدود دو سال رفتن و نتیجه نگرفتن اما من... می دانستم که خبری خواهد شد... دو سه روز بیشتر از تجاوز رژیم بعثی نگذشته بود که مادرم رفت خانه شان با این تهدید که برگردم دیگه نمیرم اونجا... شب با چهره ای دود زده و خسته امدم خانه.رسیده و نرسیده دیدم مادر و خواهرانم انگار جشن گرفته اند.خوشحالی شان زایدالوصف بود.من هم که خبر را شنیدم چند برابر انها خوشحال شدم.پدر دخترک بالاخره راضی شده بود. مادرم از قول مادرش میگفت:ننه ش گفت باباش گفته معلوم نیست چند لحظه به آخر عمرمون باقی مونده باشه بذار این دوتا بهم برسن اگه موندن که خودشون یه جوری زندگیشون رو روبه راه میکنن... صدای تیر اندازی از آن سوی شهر به گوش میرسید.بمب و خمپاره بود که میریخت روی سر مردم.شاید خودخواهی بود که من در ان حال و اوضاع بروم خواستگاری اما رفتم. نشستیم توی حیاط روی تخت چوبی کنار دیوار و زیر سایه ی یک درخت حرف زدیم.حرفهای دخترک دلم را هم قرص کرده بود هم زیر و رو. همان شب به قول پدرم دستپاچه عاقدی آوردیم و او عقدمان کرد ان هم در تاریکی و فقط در پناه نور یک شمع که مواظب بودیم همان نور هم درز نکند از پنجره به بیرون. شبی بود آن شب.این که آدم در اوج جنایت یک دشمن دیوانه به امید روزگاری شیرین با زنی که قرار است شریک زندگی اش باشد پیمان همدلی ببندد شاید در نظر خیلی ها عجیب باشد اما برای من و مهناز اصلا عجیب نبود. ان شب گذشت و قرارمان را گذاشتیم برای روز بعد که با هم برویم به کمک مردم آسیب دیده از ستم بعثی ها. مهناز دوره ی امدادگری را گذرانده بود و هر کجا که بمبارانی صورت میگرفت او خودش را میرساند.گاهی هم همراه میشد با مجروحین حادثه تا برسند به بیمارستان،که عمدتا بیمارستان طالقانی آبادان بود. ان روز هم رفته بودم بیمارستان تا ببینمش که دوستانش گفتند رفته از خانه دارو بیاورد. هرچه ماندم نیامد.دلم شور افتاد.صدای انفجار از سراسر شهر بلند بود و دود و خاک هم فضا را پر کرده بود.از بیمارستان که آمدم بیرون پریدم عقب یک وانت و خودم را رساندم خرمشهر و یک راست رفتم طرف فرمانداری.ازدحام جمعیت را دیدم و خاک و غباری که در هوا غوطه میخورد. رفتم جلوتر باورم نمیشد... بیش از نیمی از کوچه ی مهناز به ویرانه تبدیل شده بود.مردم میگفتند عراقی ها با خمسه خمسه نصف کوچه را زده اند. دویدم طرف خانه ی مهناز،توی سر و صورتم میزدم.مردم گفتند جنازه ها را بردند گورستان.پاهایم نمیرفت طرف گورستان.گشتم لا به لای ویرانه ها و اثاثیه ها دنبال وسایل مهناز.حال خودم را نمیفهمیدم میزدم توی سر خودم. توی ستاد مقاومت بودم آب می ریختند روی سرم.کسی گفت به هوش آمد. بعثی ها نصف شهر را گرفته بودند با گریه از پل خرمشهر امدیم عقب،با سختی و مرارت. خیلی ها نمی امدند دلشان میخواست بمانند در خرمشهر حتی اگر قرار است کشته شوند. آمدیم این طرف شط.نشستم پشت دیوارهای شهر رفتیم توی مرز.حدود دو سال گذشت تا دمدمه های صبح سوم خرداد برگشتیم. همه می رفتند طرف مسجد جامع اما من می دویدم طرف خانه ی مهناز... ویرانه ی خانه شان ویرانه تر شده بود.با چنگ و دندان آنچه را که بعد از دو سال باقی مانده بود جا به جا میکردم. گوشه ای کمد شکسته زیر خروارها خاک و اجر بود.خودم را کشتم تا خاک و اجر ها را کنار و زدم و دفتری پیدا کردم.عطر مهناز انگار پیچیده بود لا به لای کاغذهای در حال پوسیدن.دفتر پاره پاره را نزدیک کردم به صورتم عطر مهناز بیشتر شد.چشمانم کاغذهای خاکی و پاره ی دفتر را خیس کرد.عطر مهناز بیشتر شد.چشمانم خشکید روی چند سطری که نوشته شده بود.دفتر را از چشمانم دور کردم خودش بود دستخط مهناز... با کف درست خاک های روی نوشته را کنار زدم. عطر مهناز تمام وجودم را گرفت... خواندم..... خلیل جان الآن آمده ام خانه که داروهای اضافی را ببریم بیمارستان.خانه مان بوی تو را میدهد.یک بوی خوب دیگر هم اینجا استشمام میکنم.کاش تو هم کنارم بودی و این بو را استشمام میکردی،انگار بوی بهشت می آید....... نوشته ی مهناز همین جا تمام شده بود.کنار دفتر لکه های سیاهی به چشم میخورد. از خانواده ی مهناز هیچ کس زنده نماند اما هنوز که هنوز است هر سال سوم خرداد میروم همان جا و جای ویرانه ی خانه شان که خانه ای ساخته شده می نشینم به فاتحه خوانی برای مهناز که نمیدانم کدام یک از مزارهای شهیدان گمنام خرمشهر مال اوست... 3 لینک به دیدگاه
victoria_r 7682 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 بهمن، ۱۳۹۱ عاشقانه ای کنار کارون عصر که از دبیرستان تعطیل میشدیم می آمدیم کنار کارون و آنجا چند دقیقه ای می ماندیم و سپس می رفتیم خانه.به قول بچه ها ما درس می خواندیم که برویم دبیرستان که عصرها برویم کنار کارون.بوی کارون انگار تکه ای از وجودمان شده بود و وقتی استشمام میکردیم از خود بی خود میشدیم.به سر و کول هم می پریدیم و هزار جور بازی در می آوردیم.گهگاه هم گوشه کناری می نشستیم و می گفتیم و می خندیدیم و چیزی میخوردیم.تابستانها که میشد دیگر دبیرستانی در کار نبود تا به هوایش به سراغ کارون برویم.تابستانها از کارون دور می افتادیم اما با شروع سال تحصیلی دوباره روز از نو بود و کارون از نو. همیشه وقتی عصرها دیر میرسیدم خانه مادرم کنایه آمیز میگفت: خوب نیست دختر بره لب کارون. و من بی توجه به آنچه که او در خشت خام میدید حرفش را از سرم باز میکردم و برای روز بعد و کارون گردی دیگری نقشه میکشیدم. اینگونه روز و روزگار میگذشت و من هیچ گاه گمان نمیکردم که این کارون باصفا روزی همه ی وجودم بشود تا جایی که دوست و آشنا درباره ام بگویند سعیده با کارون ازدواج کرده است. آن روز هم عصر قشنگی بود یک عصر بهاری دلچسب.مثل همیشه آمدیم کنار کارون تا خستگی 6 ساعت درس و کلاس را از تنمان بتکانیم.نشستیم کنار هم داشتیم سر و صدا میکردیم که پسر جوانی آمد جلو هم سن و سال خودمان نشان میداد.لبخند هم روی لبش بود.نگاهش را چرخاند روی هممان و آهسته و آرام زمزمه کرد: خواهرای من حیف نیست آرامش اینجا رو بهم میریزید؟ هر کدام از بچه ها تکه ای انداختند پسرک سر به زیر انداخت و فقط من حرفی نزدم.دیدم رفت کنار دیواره ی کارون و خیره شد به آب رودخانه.نمیدانم چرا نگاهم روی او ماند.بچه ها که متوجه شده بودند هر کدام متلکی نثارم کردند اما من بی توجه به حرف هم کلاسی هایم حس کردم او حرف قشنگی را بر زبان آورده که آن حرف قشنگ از روح لطیفش حکایت دارد.انگار حس و حالی درونی مرا از جمع دوستانم جدا میکرد و میکشاند طرف او.ایستاده بودم کنارش.سکوت قشنگی بر آن محوطه سایه انداخته بود.همکلاسی هایم ناباورانه مرا نگاه میکردند که داشتم با پسرک حرف میزدم. گفته بودم: حق با شماست سکوت اینجا قشنگ است اما ما هم جوانیم اگر شادی نکنیم مریضیم... و او جواب داده بود: آره اما یادتون باشه آدمی حکایت یک کوزه آب است کوزخ ی خالی را وقتی فرو میبری توی آب حسابی غلغل میکند تا پر شود اما وقتی پر شد دیگر صدا نمیکند آرام میشود و سنگین و باوقار... گیج حرفش شده بودم که بچه ها صدایم کردند که برویم.مبهوت حرف پسرک و بی خداحافظی با او راه افتادم.توی راه هر کدام از هم کلاسی هایم حرفی نثارم کردند اما هیچ کدام نتوانستند مرا از دنیایی که پسرک جوان در اندیشه ام ساخته بود جدا کنند.تا برسم خانه و تا شب بشود همه از سکوتم در حیرت بودند بالاخص مادرم.تا دمدمه های صبح هم از این پهلو به ان پهلو شدم و خوابم نبرد.حرف پسرک لحن کلامش و طرز نگاهش جذبه ی خاصی داشت.حس میکردم او مثل بقیه ی آدمها نیست و طور دیگری فکر میکند همان گونه که خودم بودم. من همیشه فکر میکردم حتما پشت این بازی های روزانه ای که آدمها دارند مثل خوردن و خوابیدن و تفریح و... دنیای دیگری هم هست.گهگاه این موضوع را برای دیگران هم میگفتم اما اکثرا مسخره ام میکردند میگفتند مالیخولیایی شده ام.اما وقتی پسرک آنگونه گفته بود انگار گمشده ای را که دنبالش میگشتم پیدا کرده بودم.پسرک همان گونه گفته بود که من می اندیشیدم. عصر روز بعد هم با همکلاسی هایم همراه شدم و آمدیم کنار کارون اما این بار من چشم می دواندم تا پسرک را ببینم اما نبود.این قصه تا آخرین روزی که به مدرسه میرفتیم تکرار شد اما... پسرک انگار قطره ای آب شده بود و پیوسته بود به کارون.او انگار ماموریت داشت بیاید وتلنگری به اندیشه ی من بزند و برود،همین و انگار تقدیر مرا با او رقم زده بودند. آخرهای تابستان همان سال بود که از مرز خبرهایی میرسید.مردم شهر ما سراسیمه بودند و در تب و تاب.میگفتند ارتش عراق تا پشت دروازه های خوزستان آمده و انگار قصد حمله دارد.بسیاری در اهالی اماده میشدند تا از شهر خارج شوند.خرمشهر ساعت به ساعت خلوت تر میشد.بیشتر دوستانم با خانواده هایشان از شهر بیرون رفته بودند اما توی خانه ی ما حرفی از رفتن نبود. انگار که بوی حادثه ای تلخ از دور استشمام میشد.خرمشهر دیگر خرم نبود.کارون غریب افتاده بود و عصرها کسی به سراغش نمیرفت.هیچ کس آرام نداشت همه با دلهره در رفت و آمد بودند.اول مهر از راه رسید.روز قبلش هواپیماهای عراقی آبادان را وحشیانه بمباران کرده بودند و مدارسمان تعطیل بود.همه با نگرانی منتظر حمله ی عراق بودند و من به جز حمله ی رژیم بعثی حاکم بر عراق دلواپس آن جوان رعنای گمشده هم بودم.روزها پشت سر هم می گذشت.سربازان متجاوز بعثی به پشت دروازه های خرمشهر رسیده بودند.گفته بودند جوانها بمانند و بقیه از شهر خارج شوند اما خیلی ها اعم از زن و پیر و کودک تن به خروج از شهر نمیدادند.من هم پیوستم به گروه خواهرانی که داخل مسجد جامع به برادران کمک میکرند.عراقی ها رسیده بودند به خیابانهای شهر با پیشرفته ترین ادوات جنگی و انبوه نیروها.هفده روز از ورود عراقی ها به شهر میگذشت و ما همچنان مقاومت میکردیم.روز هجده و نوزدهم هم از راه رسید و عرصه تنگتر شد.تا سی و سه روز ایستادگی کردیم روز سی و سوم بود که تا دهانه ی پل نو عقب نشینی کردیم برادرهای مسئول اعلام کردند که همگی از شهر خارج شوید.کسی دل به رفتن نداشت همه گریه میکردند اکثر مدافعین شهر برادران بودند به همراه ما چند خواهر.نمیدانم چرا هرچه میگشتم آن جوان رعنا را که گمشده ام بود نمیافتم.حس و حالم میگفت او هم باید میان مدافعین شهر باشد. غروب روز سی و سوم بود که بالاخره تن دادیم به ترک خرمشهر.باید از پل نو میگذشتیم اما عراقی ها وحشیانه بر آنجا تسلط داشتند و راه را با رگبار گلوله بسته بودند.جمعی از بچه ها زدند به آب.آب خطری نداشت اما حکایت کوسه هایی که در کارون جولان میدادند حکایتی آشنا برای اهالی خوزستان است.قرار شد من و بقیه ی خواهرها بزنیم به آب.قبول نکردیم. برادرها نگران اسارت ما بودند یکی شان میگفت: اگر همه ی مردهای خرمشهر دست عراقی ها بیفتند بهتر است تا یکی از شما خواهران اسیرشان بشوید. از برادرها اصرار بود و از ما انکار.ناگهان حرفی بر زبان یکی از برادرها رسید.گفت: پله ها. پله هایی را که مربوط به لوله های قطور زیر پل بود نشان داد.بچه ها رفتند طرف پله ها و یکی یکی رفتند بالا.عراق بدجوری آتش میریخت روی پل.اولین نفری که رسید آن سوی پل یکی از خواهران همراه ما بود.اوهمین که خواست بپرد روی کپه های خاک ساحلی با صورت کوبیده شد روی زمین.بقیه که این صحنه را دیدند ترسیدند از طریق پله ها بروند.سلاح درست و حسابی هم نداشتیم که مقاومت کنیم.صدای شنی تانکهای عراقی هر لحظه نزدیکتر میشد.من و یکی از خواهران قرار گذاشتیم اگر قرار شد دست عراقی ها به پیکرمان برسد یکدیگر را در یک زمان واحد به گلوله ببندیم.صدای حرف زدن عراقی ها هم شنیده میشد هوا رو به تاریکی میرفت تنها راه عبور ما خارج شدن از خرمشهر و آبهای خطرناک کارون بود.برادرها پیشاپیش ما اسلحه های خود را به طرف عراقی ها گرفته بودند.صدای بهم خوردن آب کارون وحشتناک تر از همیشه به گوش میرسید.که ناگاهان صدای غرش موتور یک قایق صورت همه مان را به طرف کارون چرخاند.به سوی صدا که نزدیک و نزدیکتر میشد خیره شده بودیم. قایق رسید کنار آب و صدای آشنا به گوشم نشست که میگفت: من نمیتونم بیام کنارتر ته قایق گیر میکنه بزنید به آب و بیاید بالا عراقی ها پشت سرتون هستن. این که کسی پیدا شده بود که نجاتمان بدهد خوشحال کننده بود اما اینکه میخواستیم شهر را ترک کنیم عذابمان میداد. و برای من آن صدای آشنا یک دنای خاطره ی دیگر را هم داشت.زنگ صدای جوانی که چند ماه قبل هشدارمان داده بود و از قشنگی آرامش آدمها گفته بود هنوز توی گوشم پژواک داشت. یکی از برادرها گفت: اول خواهرها برن بالا. من که سرگردان صدای آشنای قایق ران شده بودم به قایق و رودخانه نزدیکتر بودم و طبیعی بود که نفر اول باشم.توی نور کمرنگ مهتاب دیدمش خودش بود. قلبم شروع کرد به تندتر تپیدن. گفتم: سلام. جواب داد: علیکم آبجی بیا بالا. دستمالی را که به گردن داشت دست گرفت و انداخت به طرف من.سر دستمال را گرفتم و پریدم لب قایق. گفتم: خدا رسوندتت....اون روزم خدا رسوندتت.... داشت بلند صدا میزد: نفر بعدی. و آهسته چرخید طرف من و گفت: کدوم روز آبجی؟ گفتم: منو یادت نمیاد:...چقدر دنبالت گشتم... انگار یادش رفت که نفر بعدی را صدا کرده و او رسیده کنار قایق.خیره نگاهم کرد و گفت: صدات که آشناست...نکنه... تند حرفش را بریدم و گفتم: ها خودمم...اون روز عصر....لب همین کارون....کوزه ی پر و... صبر نکرد بقیه ی حرفم را بشنود.دستهایش را برد طرف آسمان و با ناله گفت: خدایا شکرت...حالام که پیداش کردم... گریه کرد.گفتم: چی شده؟ با گریه جواب داد: قربون کارهای خدا.این همه وقت دنبالت گشتم حالا باید پیدات کنم.... شیطنت کردم و شرم آلود پرسیدم: چی کارم داشتی؟ صدای سوت وحشتناکی به گوشمان رسید و چند متر آن طرف تر چیزی وحشتناک توی دل کارون فرو رفت و یک دنیا آب و ماهی را به هوا ریخت.گمشده ام که حالا پیدایش کرده بودم فریاد زد: بیاید بالا لامصبا خمپاره بارونمون کردن. هنوز جوابم را نداده بود.بچه ها همه آمده بودند توی قایق.یکی شان که انگار با گمشده ی من آشنا بود گفت: برو نادر برو. فهمیدم اسمش نادر است.داشت با سرعت میراند به آن طرف کارون که ما را نجات بدهد.رسیدیم ان طرف.دلم گرفته بود از دست نادر.دیگر تحویلم نمیگرفت.پیاده که شدیم بغض کردم.نادر میخواست برگدد که انگار ناگهان چیزی را به یاد آورد داد زد: آهای. همه در جا میخکوب دشیم و نگاهش کردیم.گفت: بیاید نزدیکتر. برگشتیم توی آب.رو کرد به من و گفت: اسمت چی بود؟ بغض آلود جواب دادم: سعیده. تند گفت: فهمیدی که اسم منم نادر بود؟ سر تکان دادم.تندتر از قبل گفت: سعیده خانم زن من میشی؟ من حرف نزدم نمیدانم چه کسی روی زبانم حرف گذاشتگفتم: آره... نادر گفت: همتون دیدی؟من با این سعیده خانوم نامزد میشیم تا این چند روزه تموم بشه. بعد هم خم شد توی قایق و پاکت پلاستیکی چروکیده ای را بیرون آورد و گرفت طرفمان خرما بود.گفت: بفرمایید اینم شیرینی نامزدی ما. پیشنهادش قشنگ بود.روسری را گرفتم و بستم به دسته ی قایق نادر و گفتم: اینم پیمان من با تو تا تو برگردی. همان یک نفر خواهری که همراهمان بود کل زد و برادرها هم چند کف مرتب زدند ومبارک باد گفتند و نادر به قایقش گاز داد و رفت....رفت که رفت... ما از خرمشهر عقب نشستیم.هیچ خبری از نادر نبود.تا هجده ماه بعد که سوم خرداد شد و خرمشهر را باز پس گرفتیم.هیچ کس از نادر خبری نداشت.با آزادی خرمشهر خودم را به سرعت آنجا رساندم و رفتم به همان نقطه ای که برای آخرین بار نادر را دیده بودم.دلم میگفت از او خبری می آید اما... چهل و دو روز کار من این بود که هرگاه فرصتی بیابم بیایم کنار کارون و چشم انتظار نادر بمانم.تا اینکه در روز چهل و سوم... کنار ساحل قدم میزدم و لا به لای نخل های سوخته و ویرانه ی آنجا غوطه میخوردم که ناگهان پایم به جسمی سخت برخورد کرد.قلبم شروع به تپیدن کرد با چنگ زدن توی خاک ساحل اطراف جسم سخت را پاک کردم.نشانه هایی از قایق شکسته و سوخته ی نادر پیدا کردم.تند دویدیم طرف برادران جهاد سازندگی.بیل مکانیکی آوردند و همه ی پیکره ی قایق را از گل و لای و خاک بیرون کشیدند.تکه ای سوخته و پسیده از همان روسری که به دسته ی قایق نادر بسته بودم هنوز وجود داشت اما خودش... کارشناسان گفتند به احتمال زیاد خمپاره ای به گوشه ی قایقش برخورد کرده و او به رودخانه افتاده و طعمه ی آبهای خروشان شده است. حالا سالها پس از آزادی خرمشهر خیلی ها که برای قدم زدن به کنار کارون می آیند زنی میانه سال را میبینند که غروب ها وقتی خورشید بساطش را جمع میکند به کنار کارون می آید و تا پاسی از شب آنجا جولان میدهد. خوشحالم اگر نادر نیست خرمشهر هست... من هنوز وفادارم به همان عشق کنار کارون... 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده