Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دی، ۱۳۹۱ پيرمرد دو دستي به در عقب ماشين سفيدرنگ مدل بالا چسبيده بود. التماس از چهره اش پديدار بود. صورتش رنجور از رنج زمانه، دست هايش ضعيف و چروکيده و پاهايش لاغر و کم توان. پيرمرد آن قدر بي رمق بود که تا مرد ميانسال با آن دست هاي قوي اش اشاره کرد و کمي فشار به دست هاي پيرمرد آورد هر دو دست پيرمرد خيلي راحت از در ماشين جدا شد. روي صندلي جلوي خودرو خانمي با پسر کوچکش نشسته بود. پيرمرد توسط مرد ميانسال تقريبا کشان کشان به طرف در ورودي آبي رنگ يک ساختمان برده مي شد. حالا از چشم هاي پيرمرد قطره هاي اشک جاري شده بود. نگاهي ملتمسانه به خانمي که در صندلي جلوي خودرو نشسته بود انداخت اما انگار نه انگار. نزديک در ورودي آن ساختمان صداي لرزان پيرمرد را شنيدم که ملتمسانه مي گفت: «بابا!» تو رو به خدا مرا اين جا نبر، من اين جا دق مي کنم. توجهم بيشتر جلب شد و ناگاه چشمم به تابلوي بالاي در حياط آن ساختمان افتاد. با خطي نسبتاً زيبا و درشت نوشته بود «خانه سالمندان». چند دقيقه اي همان حوالي ماندم که شايد مرد ميانسال که پسر آن پيرمرد بود پشيمان شود و رحمي به دلش آيد اما ۱۰ دقيقه بيشتر طول نکشيد که مرد ميانسال تنها بازگشت و سوار خودرو شد و با همسر و فرزندش از آن جا دور شدند. حدود يک هفته بعدازظهرها ساعت ۶ بعدازظهر که از سر کار برمي گشتم پيرمرد را چشم به راه پشت پنجره طبقه اول آن ساختمان مي ديدم. روز هشتم اما وقتي به آن محل رسيدم پيرمرد را پشت پنجره نديدم.چند لحظه منتظر ماندم. ماشيني شبيه آمبولانس از راه رسيد از آن آمبولانس هايي که آدم ها را تا آرامگاه ها مي برند. برانکاري از ساختمان پايين آمد. پارچه سفيدي روي پيکري کشيده شده بود.کنجکاوي امان مرا بريده بود. نمي دانم آيا اين پيکر همان پدر پير منتظر بود؟! . 6 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دی، ۱۳۹۱ خداااااااااااااااااااااااا یه بار تو tv یه همچین صحنه ای دیدم ، رفته بودن خونه سالمندان گزارش تهیه کنن ، پیرمرد اشک میریخت ، خیلی درده وقتی اشک یه مرد ریخته شه ، خیلی واسم سخت بود دیدن این صحنه ی دردناک . قلبش شکسته دلش خون و دستاش لرزون بود . بخاطر بی وفایی زمونه درد داشت . پا بپاش اشک ریختم . خدایا تو رو به عظمتت قسم یه عقلی به انسانهای جاهل بده لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده