رفتن به مطلب

از شهرزاد قصه گو


ارسال های توصیه شده

شیفته ی پاکی داستانی از رومن گاری

بالاخره تصمیم گرفتم که هرچه زودتر تمدن و همه‎ی ارزش‎های کاذب آن را ترک‎ گویم، از این دنیای حریص که یکسره رو به سوی نعمات مادی کرده است دوری جویم، و خود را به جزیره‎ای دورافتاده در اقیانوس آرام، به روی تخته سنگ‎های مرجانی، به کنار برکه‎ای لاجوردی رنگ بکشانم. دلایلی که مرا به این کار وامی‎داشت، تنها در نظر طبایع بی‎احساس شگفت جلوه می‎کند.

تشنه‎ی پاکی بودم. نیاز داشتم که از این محیط مسابقه‎ی دیوانه‎وار، از این مبارزه‎ی بی‎امان برای استفاده‎ی هرچه بیشتر، که فقدان هر نوع وسوسه‎ی وجدانی در آن به‎صورت‎ قانون درآمده است، و برای طبعی ظریف و روحی هنرمند، یافتن مواد ساده‎ای که‎ لازمه‎ی آرامش روح است روزبروز مشکل‎تر می‎شود بگریزم.آری. خصوصا محتاج بی‎توجهی به مادیات بودم. همه‎ی آنها که مرا می‎شناسند، می‎دانند که این مسئله بارزترین، و شاید تنها خصیصه‎ایست که من از دوستانم انتظار دارم. در رؤیای آن بودم که افرادی ساده و خدمتگزار، به دور از حسابگری‎های پست، احاطه‎ام کنند، تا بتوانم هرچیز را از آنها بخواهم و در عوض دوستی خویش را به آنان‎ هدیه کنم، بی‎آنکه ملاحظات حقیرانه بتواند روابطمان را تیره سازد.بنابراین چند کار خصوصی را که بدانها مشغول بودم سرو سامان دادم و در شروع‎ تابستان به تاهیتی رسیدم.پاپت‎۱را نپسندیدم، هرچند که شهر زیبائی بود، لکن تمدن گوش خود را در هر گوشه‎ای از آن نشان می‎داد: هرچیز در آن قیمتی دارد. یک مستخدم، یک مزدبگیر است نه یک دوست، و انتظار دراد که در آخر ماه مزد خود را دریافت دارد. جمله‎ی “کسب معاش” همه جا با سماجتی دردناک متداول است، و همانطور که گفتم، پول یکی‎ از چیزهائی بود که من تصمیم داشتم هر قدر ممکن است از آن بگریزم.بنابراین، تصمیم گرفتم که به یکی از جزایر کوچک مارکیز۲بروم. تاراتو۳را که‎ کشتی تجارتی مروارید سالی سه بار در آن لنگر می‎انداخت، برحسب اتفاق از روی نقشه‎ برگزیدم.

ه محض ورود به جزیره، دریافتم که بالاخره رویایم دارد به حقیقت می‎پیوندد. وصف زیبائیها را هزاران بار شنیده‎ایم. اما هنگامی که آن را با چشم خویش‎ می‎بینیم، دیوانه‎مان می‎کند. با نخستین گامی که در ساحل برداشتم، و منظره‎ی پلی‎نزی‎۴در برابر دیدگانم تجسم یافت، خم‎گشتگی نخل‎هائی که از کوهستان تا دریا ادامه می‎یافت، آرامش رخوت‎آور برکه‎ای محاط در تخته‎سنگ‎های محافظ، روستای کوچک‎ که از کلبه‎های سبک تشکیل شده بود، و سبکی این کلبه‎ها که به تنهائی نمایانگر فقدان‎ هر نوع نگرانی جلوه می‎کرد، دیدن اهالی روستا که بلافاصله به سوی من دویدند، این‎ احساس را در من به وجود آورد که در این نقطه همه‎چیز را می‎توان تنها با دوستی و مهربانی به دست آورد.

چه من چون همیشه، بیش از هر چیز خصوصا نسبت به خصیصه‎های انسانی حساس‎ بودم.

در آنجا مردمی را می‎دیدم که به نظر نمی‎رسید هیچ یک از خصوصیات حقیرانه‎ی سرمایه‎داری آلوده‎ی ما به آنان سرایت کرده باشد. تعداد اهالی به چند صدتائی بالغ‎ می‎شد. این مردمان چنان نسبت به سود مادی بی‎تفاوت بودند که من توانستم در بهترین کلبه‎ی روستا اقامت گزینم، همه‎ی نیازهای نخستین و آنی خویش را برآورم، ماهیگیرم، باغبانم، آشپزم را داشته باشم، بی‎آنکه ناگزیر از گشودن کیسه‎ی پولم‎ شوم. همه‎ی اینها را تنها براساس دوستی و برادری هرچه ساده‎تر و هرچه پراحساس‎تر، براساس احترام متقابل به دست آوردم.

رفاه خویش را مدیون پاکی روح اهالی و سادگی شکوه‎آمیز ایشان، بخصوص مدیون‎ نیکی بی‎شائبه‎ی تاراتونگا۵نسبت به خویش بودم.

تاراتونگا زنی بود، حدود پنجاه ساله، فرزند یکی از رؤسای سابق قبیله. پدر او در زمان حیات بر بیش از بیست جزیره‎ی مجمع الجزایر حکومت کرده بود. اهالی، تاراتونگا را همچون مادر خویش دوست می‎داشتند. و من به محض ورود همه‎ی کوشش خود را برای‎ جلب دوستی او به کار بردم. این کار را در نهایت سادگی، و بی‎آنکه بخواهم خود را جز آن‎که هستم بنمایانم، کاملا بعکس، با افشای صادقانه‎ی روحم به او، انجام دادم. همه‎ی دلایلی را که به جزیره سوقم داده بود، نفرت خویش را از سوداگریهای زشت و ماده‎پرستی آلوده، نیاز شدیدم را به کشف مجدد بی‎توجهی به مادیات و معصومیتی که‎ خارج از آن حیاتی برای انسانیت نمی‎شناختم به او نمایاندم، و شادی و سپاسگزاریم را از اینکه همه‎ی این صفات را در کنار او و مردمش یافته‎ام، تشریح کردم. تاراتونگا گفت‎ که مرا به خوبی درک می‎کند و شخص او در زندگی جز یک هدف ندارد: این‎که پول روح‎ مردمانش را نیالاید. کنایه‎اش را درک کردو و به او اطمینان دادم که در همه‎ی مدت اقامتم در تاراتورا، پشیزی از کیسه‎ام بیرون نخواهد شد. به کلبه‎ام بازگشتم، و در تمام‎ هفته‎های بعد با دقت کامل، دستوری را که به‎طور ضمنی به من داده شده بود رعایت کردم. حتی همه‎ی پولی را که همراه داشتم برگرفتم و در گوشه‎ای از کلبه‎ام دفن کردم.

 

سه ماه بود که در جزیره می‎زیستم. روزی پسربچه‎ای، از جانب کسی که از این پس‎ می‎توانستم او را دوست خویش تاراتونگا بنامم، هدیه‎ای برایم آورد.

هدیه عبارت از یک کیک گردوئی بود که تاراتونگا شخصا به نیت من درست کرده‎ بود. اما آنچه بلافاصله نظر مرا جلب کرد، پوششی بود که شیرینی در آن بسته‎بندی‎ شده بود.

این پوشش پارچه‎ای خشن از جنس گونی بود که رویش با رنگهائی عجیب نقاشی شده‎ بود، و طرح‎ها به‎گونه‎ای مبهم چیزی را به خاطر من خطور می‎داد که در وهله‎ی اول‎ نتوانستم درک کنم چیست.

پارچه را با دقت بیشتری مورد آزمایش قرار دادم، و ناگهان دلم در درون سینه‎ جهید.

پرده را به روی زانوی خویش نهادم و آن را با دقت گشودم مربع مستطیلی بود به‎ طول و عرض پنجاه در سی سانتیمتر که تقاشی روی آن ترک خورده و جابه‎جا محو شده‎ بود.

اما امکان تردیدی برایم وجود نداشت: یکی از تابلوهای گوگن را پیش روی خویش‎ داشتم.

من تبحری در امر نقاشی ندارم، لیکن امروز نامهائی وجود دارد که همه کس‎ می‎تواند بدون تردید طرز کارشان را بشناسد. بار دیگر با دستهای لرزان پرده را گشودم و به روی آن خم شدم: گوشه‎ای از کوهستان تاهیتی را با زنانی که در کنار چشمه‎ مشغول شنا کردن بودند، نشان می‎داد، رنگ‎ها، سایه‎ها، خود طرح به حدی قابل‎ شناسایی بود که علیرغم وضع نامساعد پرده، اشتباه در مورد آن غیرممکن می‎نمود.

فشاری را که در جسمم همیشه با هیجان شدید قلبی همراه است، در قسمت راست‎ بدنم احساس کردم.

یک ساخته‎ی دست گوگن در این جزیره‎ی دورافتاده! و تاراتونگا که برای بسته‎بندی‎ یک شیرینی از آن استفاده کرده است! پرده‎ای که اگر در پاریس باشد، باید ارزشی‎ معادل پنج میلیون فرانک داشته باشد! آیا این زن چند تای دیگر از این پرده‎ها را برای‎ بسته‎بندی، یا برای سد کردن سوراخ به کار برده است؟ چه زیان جبران‎ناپذیری برای‎ بشریت!

با یک جهش از جا برخاستم و به نزد تاراتونگا دویدم تا از شیرینی که برایم‎ فرستاده بود تشکر کنم.

او را در حالی یافتم که جلو در خانه‎اش، رو به سوی برکه نشسته بود و چپقش را دود می‎کرد.

تاراتونگا زنی درشت‎اندام بود با موهای خاکستری، و باوجود سینه‎ی عریانش، حتی‎ در این حالت هم شایستگی ستایش‎انگیز خویش را حفظ می‎کرد.

به او گفتم:

-تاراتونگا. چه شیرینی خوبی درست کرده بودی. آن را خوردم. واقعا عالی بود. متشکرم.

راضی به نظر رسید و جواب داد:

-امروز یکی دیگر برایت درست می‎کنم.

دهانم را گشودم، اما چیزی نگفتم. لحظه‎ای بود که می‎بایست مهارت به کار می‎بردم. نمی‎بایست به چنین زن بزرگواری این احساس را بدهم که فردی بی‎تمدن است‎ و از شاهکارهای یکی از بزرگترین نوابع جهان، برای بسته‎بندی استفاده می‎کند. باید اعتراف کنم که من بسیار احساساتی هستم، و لازم می‎دانستم که هرطور هست از این‎ کار اجتناب کنم.

ناچار بودم، حتی به قیمت دیدن شرینی دیگری بسته‎بندی شده در پرده‎ی نقاشی‎ گوگن، خاموش بمانم.

بنابراین به کلبه‎ام بازگشتم و منتظر ماندم.

بعد از ظهر، شیرینی دوم، بسته‎بندی شده در پرده‎ی دیگری از گوگن به دستم‎ رسید. وضع این یکی از قبلی هم اسف‎انگیزتر بود. حتی به نظر می‎رسید که کسی با کارد روی آن را تراشیده است

نزدیک بود به نزد تاراتونگا بدوم، اما خویشتن‎داری کردم. می‎بایست مسئله را با احتیاط مطرح می‎کردم. روز بعد به دیدارش رفتم و به سادگی گفتم که شیرینی او، بهترین چیزی بوده است که در عمر خود خورده‎ام.

با بزرگواری لبخند زد و چپقش را پر کرد.

در طول هشت روز بعد سه شیرینی دیگر پیچیده شده در پرده‎های گوگن از جانب‎ تاراتونگا دریافت داشت. ساعاتی غیرعادی را می‎گذراندم. روانم ترانه‎خوانی می‎کرد. جمله‎ی دیگری برای بیان هیجان خارق العاده‎ی هنری که در آن می‎زیستم وجود ندارد.

سپس ارسال شیرینی‎ها ادامه یافت، اما بدون بسته‎بندی. خوابم را یکسره از دست‎ دادم. آیا تابلوی دیگری وجود نداشت، یا تاراتونگا بسته‎بندی را از یاد برده بود؟ احساس رنجش و حتی کمی تحقیر نسبت به خویش می‎کردم. باید اعتراف کرد که در بومیان، باوجود همه‎ی صفات نیکی که دارند، عیوبی هم هست، و یکی از این عیوب‎ بی‎توجهی آنهاست که موجب می‎شود انسان انسان نتواند یک‎سره به آنان اعتماد کند. برای‎ ارامش اعصابم چند قرص خوردم و کوشیدم تا وسیله‎ای برای مذاکره با تاراتونگا بیابم، بی‎آنکه توجه او را به نادانیش جلب کرده باشم. بالاخره تصمیم به صراحت گرفتم و به نزد دوستم بازگشتم. به او گفتم:

-تاراتونگا. تو چندین نوبت برای من شیرینی‎هائی فرستادی که همه عالی بود. بعلاوه‎ چندتای از آنها در پارچه‎های نقاشی شده بسته‎بندی شده بود، که به شدت توجه مرا جلب کرد. من رنگهای شاد را دوست دارم. بگو ببینم اینها را از کجا آورده‎ای آیا باز هم از آنها داری؟

تاراتونگا با بی‎تفاوتی جواب داد:

-آه. آنها. . . پدربزرگم مقداری زیادی از اینها داشت.

با لکنت پرسیدم:

-مقدار زیاد؟

-بله. اینها را از یک فرانسوی که در جزیره اقامت گزیده بود و برای سرگرمث روی‎ پارچه‎های کیسه‎ای را با رنگ می‎پوشانید، دریافت داشته بود. باید هنوز چند تائی از آنها باقی مانده باشد.

زمزمه کردم:

-خیلی؟

-اوه. نمی‎دانم. می‎توانی آنها را ببینی. بیا.

مرا به انباری هدایت کرد که از ماهی‎های خشک‎شده و هسته‎های نارگیل انباشته‎ بود. روی زمین شنی انبار. یک دوجین از پرده‎های کار گوگن وجود داشت که همگی‎ به روی پارچه‎های گونی نقاشی شده و اکثرا آسیب دیده بود. اما هنوز چند تائی از آنها وضع خوبی داشت. رنگم پریده بود. و به زحمت خود را سرپا نگه می‎داشتم. باز اندیشیدم: “خدای من. چه زیان جبران‎ناپذیری برای بشریت می‎بود اگر من به این‎ جزیره نمی‎آمدم! “قیمت این پرده‎ها را می‎شد به سی میلیون فرانک تخمین زد. . .

تاراتونگا گفت:

-اگر بخواهی می‎توانی آنها را با خود ببری.

آنگاه مبارزه‎ای دردناک در روح من به وجود آمد. بی‎توجهی این جماعت نیک‎سیرت‎ را به امور مادی می‎دانستم و نمی‎خواستم در روستا و روح مردمانش، وقوف به سوداگری و ارزش‎هائی را که موجب نابودی بسیاری از بهشت‎های زمینی شده است به وجود آورم. اما تمام پیش‎داوریهای تمدن ما که علیرغم هرچیز در خاطر من نقش بسته بود، مانع از این می‎شد که چنین هدیه‎ای را، بی‎آنکه در قبالش چیزی بپردازم، بپذیرم. با یک‎ حرکت ساعت طلائی را که به مچ داشتم از دستم گشودم و به سوی تاراتونگا پیش بردم. از او خواهش کردم:

-پس بگذار من هم به نوبه‎ی خود هدیه‎ای به تو بدهم.

جواب داد:

-در اینجا، ما برای شناخت وقت نیازی به ساعت نداریم. کافی است که به خورشید نگاه کنیم.

آنگاه تصمیمی رنج‎آور گرفتم و گفتم:

-تاراتونگا. من متاسفانه ناچارم به فرانسه بازگردم. بعضی مسائل انسانی به من این‎ حکم را می‎کند. خوشبختانه کشتی هشت روز دیگر به اینجا می‎رسد و من شما را ترک‎ می‎کنم. هدیه‎ی تو را می‎پذیرم به شرطی که به من اجازه دهی کاری برای تو و کسانت‎ انجام دهم. قدری پول با خود دارم. خیلی کم. اجازه بده آن را برای تو بگذارم. شما درهرحال به وسایل کار و دارو نیاز دارید.

با بی‎تفاوتی پاسخ داد:

-هرطور میل توست.

هفتصد هزار فرانک به دوستم دادم، پرده‎ها را گرفتم و به سوی کلبه‎ام دویدم. یک‎ هفته با نگرانی منتظر ورود کشتی بودم. درست نمی‎دانستم از چه چیز وحشت دارم. ولی عجله داشتم که از آنجا عزیمت کنم. آنچه بعضی طبایع هنرمندانه را مشخص‎ می‎کند این است که تماشای غرورآفرین زیبائی برایشان کافی نیست. به شدت نیاز به آن‎ دارند که این شادی را با همنوعان خویش قسمت کنند. عجله داشتم که به فرانسه باز گردم، به نزد سوداگران تابلو بروم و گنجینه‎ام را به آنان بنمایانم. قیمت آنها را می‎شد به صد میلیون فرانک تخمین زد. تنها نگرانیم از این بود که دولت سی تا چهل‎ درصد قیمت به دست آورده را برداشت می‎کرد، زیرا استیلای تمدن ما در خصوصی‎ترین‎ زمینه‎های جهان، یعنی زمینه‎ی زیبائی، چنین است.

در تاهیتی ناچار شدم پانزده روز منتظر کشتی عازم فرانسه بمانم. در این مدت تا آنجا که می‎توانستم از حرف زدن درباره‎ی جزیره‎ی خویش و تاراتونگا خودداری می‎کردم. نمی‎خواستم که سایه‎ی دستهای سوداگر به روی بهشت زمینی من بیفتد. اما صاحب هتلی‎ که در آن منزل کرده بودم، جزیره و تاراتونگا را به خوبی می‎شناخت.

یک شب درباره‎ی تاراتونگا به من گفت:

-دختر بااحساسی است.

در جواب او سکوت کردم، زیرا، کلمه‎ی”دختر”را برای یک از شریف‎ترین‎ موجوداتی که می‎شناختم، کاملا اهانت‎آمیز یافتم.

میزبانم پرسید:

-طبعا نقاشی‎هایش را هم به شما نشان داده است؟

راست نشستم و پرسیدم:

-چه گفتید؟

-آخر او نقاشی می‎کند. و به عقیده‎ی من کارهایش به نسبت خوب است. بیست سال‎ پیش سه سالی را در مدرسه‎ی عالی هنرهای تزیینی پاریس گذرانده است. از وقتی که‎ مصرف روغن نارگیل در مصنوعات به جائی که می‎دانید رسید، او هم به جزیره‎ بازگشت. به نوع حیرت‎انگیزی از نقاشی‎های گوگن تقلید می‎کند. قراردادی دائمی با استرالیا دارد. آنها برای هر تابلو بیست هزار فرانک به او می‎دهند و او با این پول‎ زندگی می‎کند. . . چه شده است رفیق؟ حالتان خوب نیست؟

زمزمه‎کنان گفتم:

-چیزی نیست.

نمی‎دانم نیروی از جا برخاستن را چگونه به دست آوردم. به سوی اتاقم بالا رفتم و خود را به روی بسترم افکندم. نفرتی نامرئی و عمیق همه‎ی وجودم را فراگرفته بود. یک‎ بار دیگر دنیا به من خیانت کرده بود. حسابگریهای آلوده، چه در پایتخت‎های بزرگ‎ و چه در جزایر کوچک اقیانوس آرام، روح انسانها را زشت می‎کرد. کاری برایم باقی‎ نمانده بود جز اینکه خود را به جزیره‎ای واقعا خالی از سکنه بیفکنم، و اگر می‎خواهم‎ نیاز شدیدم را به پاکی برآورم، فقط با خودم تنها زندگی کنم.

کلک – شماره ۱۴

  • Like 2
لینک به دیدگاه

عاقبت یکروز غروب در قفس بازماند. قناری کوچک مدتها آرزوی چنین لحظه‎ای‎ را می‎کشید. از آنروزی که بیاد داشت توی یک قفس محبوس بود. نمی‎دانست کی او را بآنجا انداخته است. شاید اصلا توی همان قفس بدنیا آمده بود. حالا دیگر همه‎چیز برایش خسته‎کننده شده بود. تا کی می‎وانست از روی یک چوب روی چوب دیگر بجهد یا پنجه‎های باریکش را لای سیمها بند کشد و چهچه بزند. اصلا از چهچه زدن هم بیزار شده بود. برای کی چهچه بزند؟ باز روزهای بهار و تابستان یک چیزی بود، قفس او را، روزها بشاخه‎ی درختی آویزان می‎کردند. آفتاب مطبوعی باو می‎تابید و گرمش می‎کرد. گنجشک‎ها روی شاخه‎های درخت، بالای سرش می‎نشستند و بلند می‎شدند و جیک‎جیک‎ آنها او را مست می‎کرد. وقتی که دسته‎جمعی به پرواز در میآورند، دلش می‎خواست‎ از لای سیمهای قفس بیرون رود، پرکشد و بدنبال گنجشگها زیر آسمان آبی گردش‎ کند. وقتی که آنها لب حوض می‎نشستند و آب می‎خوردند، او نیز کنار کاسه لعابی کوچکی‎ که در کنج قفس گذاشته بودند می‎رفت و بالهای خود را در آن می‎شست. آرزو داشت‎ که او هم می‎توانست یکبار کنار حوض بنشیند و مانند گنشجگها آب سیری بخورد. در قفس خودش، هرگز نه سیر شده بود و نه آب راحتی خورده بود. از همه‎چیز آن بدش‎ میآمد. . . . ولی باز روزهای تابستان و بهار یک چیزی بود. می‎شد آنرا تحمل کرد. اما حالا دیگر نمی‎توانست تاب بیاورد. قفس او را توی یک راهرو گذاشته بودند که از آنجا هیچ‎چیز معلوم نبود. فقط از سوراخ سقف آن یک تکه از آسمان معلوم بود و قناری‎ کوچک همیشه بآن نگاه می‎کرد. گاهی کلاغی را می‎دید که بسرعت می‎گذرد و زمانی‎ از همان سوراخ گربه‎ی سیاهی سر می‎کشید که او هرگز نتوانسته بود بچشمانش نگاه کند. شبها سردش می‎شد. آبی که توی قفسش می‎گذاشتند یخ می‎زد و او همیشه در کنجی‎ کز می‎کرد و بصداهای گوناگون که هیچوقت قطع نمیشد گوش می‎داد.

دلش می‎خواست می‎توانست از لای سیمهای قفس بیرون رود، آنگاه خودش‎ می‎دانست و خودش. زیر آسمان آبی راهی را می‎گرفت و میرفت و حالا. . . . در قفس باز مانده بود و او میتوانست همه‎ی اینکارها را بکند. صدای کلاغهای را می‎شنید و لرزش خفیفی‎ زیر بالهایش راه میافت. او همیشه از کلاغها می‎ترسید. چندبار روی چوبهای قفس باینطرف و آنطرف جست زد. چند دانه ارزن خورد و ناگهان بدون آنکه هیچ فکر کرده باشد پر کشید و از قفس بیرون رفت و خود را بلب سوراخ سقف رسانید. روی یک آجر شکسته‎ نشست و بدوروبرش نگاه کرد. قلبش داشت از حرکت می‎ایستاد. سینه‎اش بالا و پائین‎ می‎شد. او هرگز پرواز باین دوری نکرده بود. باد سردی می‎وزید و روی پرهای ریز تنش‎ موجی بوجود میآورد. آفتاب هنوز کاملا پائین نرفته بود و بر سر شاخه‎های خشک درختها و بر لب بامهای بلند و آندورها روی کوههای پربرف می‎تابید. قناری کوچک دیگر هیچ‎چیز نمی‎فهمی‎د. حتی از کلاغهائی هم که دسته‎دسته از بالای سرش می‎گذشتند و غارغار می‎کردند نمی‎ترسید. می‎خواست زیر آسمان آبی گردش کند. می‎خواست خودش را به‎ نوک طلائی درختها برساند و در آنجا بیاد روزهای بهار، آفتابی به پرهای سردش برساند.بالهایش خسته بود. اما او بهیچ‎چیز نمی‎اندیشید. باز هم می‎بایست پرواز کند. چشمانش را به نوک درختانی که از اشعه‎ی خورشید زرین شده بود، دوخته بود و ماتش برده بود. فشاری به بالهایش داد و باز به پرواز درآمد. چرخی زد و خود را بشاخه‎ی درختی رسانید. اما آفتاب خیلی بالا بود و می‎بایست باز هم پرواز کند. از شاخه‎ای بشاخه‎ی دیگر می‎جست، دمی می‎جنباند و به بالای سرش نگاه می‎کرد و باز بشاخه بالائی پر می‎زد. از حرکات او چند برگ خشک که هنوز لای شاخه‎ها بند بود، رها شد و پائین افتاد. سرانجام به‎ شاخه‎ای جست که آفتاب به آن تابیده بود. بالاتر از آن دیگر شاخه‎ای وجود نداشت. آسمان آبی بود و دیگر هیچ، کلاغها هم هنوز پرواز می‎کردند.لحظه‎ای بخورشید نگاه کرد. کوهها برای بلعیدنش دهان گشوده بودند و قناری کوچک هنوز خودش را گرم نکرده بود که آنرا فرو بردند. سردی باد بیشتر می‎شد و لحظه‎ای بعد انگار گرد خاکستری رنگی به همه‎جا پاشیده باشند، جز تیرگی‎ چیزی معلوم نبود و قناری کوچک ناگهان خودش را میان تاریکی یافت. پاهایش‎ می‎لرزید، می‎ترسید نتواند خودش را روی شاخه نگاه دارد. هوا تاریک شده بود. دیگر نمی‎توانست روی درخت بند شود. پشت‎بامی را در نظر گرفت و به آنسو پرواز کرد. بالهایش سنگین بود و باد او را باینطرف و آنطرف می‎برد و وقتی به آن بام رسید دیگر بالی برایش نمانده بود. انگار بالهای سبک او را ناگهان با بالهای آهنین عوض کرده بودند.

مدتی به این‎سو و آنسو نگاه کرد. از آسمان آبی خبری نبود و جای آن را سیاهی‎ هراس‎انگیزی گرفته بود. ناگهان صدائی بگوش قناری کوچک رسید. صدائی که مثل‎ صدای خودش بآن آشنا بود. صدای آن گربه‎ی سیاه که همیشه از سوراخ بالای راهرو سر می‎کشید و او هرگز نتوانسته بود بچشمانش نگاه کند. صدای گربه لحظه بلحظه‎ نزدیکتر می‎شد.

باد به شدت خود افزوده بود و کم‎کم لای درختها و روی شیروانی‎ها زوزه می‎کشید. برقی در چشمهای گربه درخشید و همینکه پرنده‎ی کوچک آنرا دید بهوا برخاست. دیگر جائی را نداست که فرود آید. از گربه می‎ترسید. از تاریکی می‎ترسید. با بالهای سخت و سنگینش بهمراه باد در آسمان چرخ میزد و راهی را می‎جست. زیر و بالا می‎شد و گاهگاه‎ باندازه‎ای بالهایش خسته می‎شد که بناچار خود را در فضا رها می‎کرد و باد او را باینطرف و آنطرف می‎برد. سرگردان شده بود. دیگر چشمانش هم چیزی را نمی‎دید. در میان ظلمت‎ چرخ می‎زد و در جستجوی قفسش بود. راهی را می‎جست که باز او را به آن راهروی تنگ، بکنار آن کاسه‎ی آب، بکنج قفسش برساند. اما باد او را با خود می‎برد و در میان تاریکی‎ چرخش می‎داد. . .

انتشار در «مد و مه»، هفدهم اسفند ۱۳۹۰

  • Like 1
لینک به دیدگاه

آرتورمیلر/ ترجمه: لاله خاکپوراین تک گویى به عنوان جلوهاى از همبستگى با واسلاوهاول، براى اجرا در فستیوال تئاتر آوینیون در ۲۱ جولاى ۱۹۸۲ نوشته شده.

***

نویسنده وارد مى‎شود. پیراهن و شلوار به تن دارد. دسته‎اى نامه‎ی پستى به همراهش است. مى‎نشیند، نامه‎ها را یکى پس از دیگرى مرور مى‎کند؛ از یک مشت نامه، دو تاى مهّم را جدا مى‎کند و بقیه را-بعد از لحظه‎اى دو دلى-توى سبد زباله مى‎اندازد. بى‎درنگ، یک محبوس‎ وارد مى‎شود، چهل واندى است، لباس خاکسترى چروکى پوشیده. مى‎نشیند. نویسنده به‎ چهره‎ی او، رودررو نمى‎نگرد.نویسنده: بله.[مکث مختصر]عجیبه! اغلب به تو فکر مى‎کنم، درحالى‎که ما باهم دیدار مختصرى داشته‎ایم، آن هم‎ خیلى وقت پیش.[به سبد زباله دست مى‎برد، نامه‎هایى را که در آن ریخته، دوباره برمى‎دارد. ]فکر مى‎کنم هر وقت که یک خروار از این مزخرفات به دستم مى‎رسد، آن اتفاق مى‎افتد. هر ماه پنجاه پوندى از این‎ها مى‎رسد. ظاهرا من جزو لیست اصلى‎ام. این را نگاه کن. . . [اسامى فرستنده‎ها را مى‎خواند] “انجمن تحریم بمب” ، “انجمن خانواده” ، “نجات کودکان” ، “بنیاد سرخ‎پوستان آمریکا” ، “دوستداران هنر” ، “سازمان ملّى بانوان” ، “مبارزه با کو کلاس‎ کلان‎ها” ، “عضو بین الملل” ، “حفاظت سنترال پارک” -یک همچنین چیزهایى، “نجات‎ حیوانات” ، “نجات آفریقا” ، “نجات جنگل‎هاى انبوه” ، نجات، نجات، نجات، نجات، . ذهن‎ نمى‎تواند به سادگى همه‎ی اینها را جدّى بگیرد. چیزها نمى‎توانند درست به همین بدى باشند.[مکث مختصر]گرچه-باید بگویم، همه‎ی اینها تو را به خاطرم مى‎آورد. وضعیت تو، به نظر بدتر از دیگران است، اگرچه. . . دقیق نمى‎دانم چرا. شاید به واسطه‎ی سرمایه‎گذارى گزافى است که‎ خیلى از ماها روى سوسیالیسم کرده‎ایم. آنهایى که فقط نام خود را سوسیالیست گذاشته‎اند باید پندار را محبوس کنند. . . دقیقا همین است، نه؟ -نبرد بر سر پندارها. شاید هم به این دلیل‎ است که محبس تو غرب‎تر از وین است. تو تقریبا در میدان برد صداى ما قرار دارى. تقریبا مى‎توانى صداى ما را بشنوى. فکر مى‎کنم. واقعا. دلیلش هرچه باشد، من به واقع خیلى به تو فکر مى‎کنم.[مکث مختصر]

مرا به یاد نویسنده‎ی دیگرى که سالها پیش در نیویورک مى‎شناختم مى‎اندازد. نهایت‎ هنرمندى-این‎طور فکر مى‎کردیم. شاعر و بازى نویس. سرشار از وعده و وعید، اما شدیدا دچار ترس از مکانهاى بسته بود. نمى‎توانست سوار آسانسور شود. و چون زن و شوهر پولى در بساط نداشتند، هر دو در این اتاق تنگ زندگى مى‎کردند، که عاقبت هم کارش را به جنون‎ کشاند-نیمى از شب را در خیابانها قدم مى‎زد. (آن وقتها قدم زدن‎هاى شبانه ایمن‎تر از این‎ روزها بود. ) به‎هرحال. . . در بیچارگى، به نوشتن متن آگهى براى. . . فکر مى‎کنم جنرال موتورز پرداخت. که به او اجازه داد تا به آپارتمان بزرگترى اسباب‎کشى کند، و هیجان‎هایش فروکش‎ کرد. سالها گذشت و من او را باز دیدم و طبیعتا مى‎خواستم بدانم روى چه چیزى کار مى‎کرد. اما، شاعرى، مرده بود، بازى‎نویسى هم، همین‎طور، چیزى که او مى‎خواست نشانم دهد این‎ پرونده‎ی نازک آگهى بود. در حقیقت آن‎قدر محبوب شده بود که شرکت دفتر ویژه‎اى در طبقه‎ی هم‎کف آسمانخراش‎شان به او داده بود تا بتواند از آسانسور دورى کند. دیگر مرد میانسالى‎ شده بود، و این. . . واقعا. . . تکان دهنده بود وقتى آدم مى‎دید آن‎قدر به کارهایى که در تملّق جنرال موتورز کرده افتخار مى‎کند. در واقع پیش‎نویس‎هاى مختلفش را نشانم داد و متذکر شد که آن‎قدر ایده‎هاى گوناگون را جابه‎جا کرده تا مفهوم کلّى کامل شده. من همچنان نگاه‎ پیروزى را در سیمایش مى‎دیدم. نمى‎شد براى او خوشحال نبود-اویى که آن همه فضا در دور و برش به دست آورده بود. روشن است که دیگر با هیجان‎هاى کهنه‎اش زندگى نمى‎کرد. به‎ نظرم حالا واقعا از زندگى خشنود بود، و با حسى نیرومند از فضیلت. زندگى او حالا زندگى به‎ وضوح موفقى بود که جایگزین یک شاعر شده بود.

[مکث مختصر]

بعد، به تو فکر کردم. فضایت را از تو گرفته‎اند، نه؟ -براى این‎که از نوشتن‎ آگهیهایشان سرپیچى کرده‎اى. در حیرتم که چرا بیشتر از هر چیز، قدرت به ستایش عشق‎ مى‎ورزد، امّا آدم مى‎تواند پنجاه راه‎حل دیگر هم از این میان بیرون بکشد و هیچ کدام هم‎ چیزى را برایت تغییر ندهد. در نتیجه، فکر مى‎کنم باید همه‎چیز را به سطح معیارهاى اخلاقى‎ ارتقاء بدهیم. معیار اخلاقى جایى است که در آن هیچ چیز تغییر نمى‎پذیرد. هر چیزى، هم‎ هست و هم نیست؛ درست مثل فکر کردن‎هاى گهگاهى من به تو. در واقع، این فکر کردن‎ها، ما را به طریقى به هم پیوند مى‎زند. به شکلى غیر قابل بیان، ما ادامه یکدیگریم. . . تو، در آن‎ تاریکى‎اى که، بر پندارهایت پنجه مى‎کشند، و من در این بیرون، در فضایى که به. . . خیلى. . . فکر مى‎کنم.

[او انبوه درخواست‎ها را درون سبد مى‎اندازد. ]

انبوه دیگرى فردا خواهد رسید. و روز دیگر و دیگر. [مکث مختصر]تصورش را بکن. . . اگر تمامش کنند! یعنى ممکن است؟ البتّه که نه. هم‎چنان‎که روزها پى‎درپى از راه مى‎رسند، پست هم این درخواست‎هاى نیکوکارى را خواهد آورد. و بالاخره به طریقى، این کارهاى نیک‎ خواهند شد. پس دوست عزیز، ما جاى تو را برایت نگاه خواهیم داشت.

نویسنده به سمت ماشین تحریرش مى‎رود و ماشین مى‎کند. محبوس، بعد از لحظه‎اى، برمى‎خیزد و بیرون مى‎رود. نویسنده به نوشتن ادامه مى‎دهد.

کلک – ۱۱

o85990kwgi4k821udo4.jpg

ارتور میلر به همذاه همسرش مرلین مونرو که چند سالی همسرش بود

لینک به دیدگاه

2cli9med2v9ziuz6iqs0.jpg

سلام – گیتی دیروز که جمعه بود برگشت ولی خدا کند این کاغذ زودتر به دستت برسد چون قرار بوده دوازده روزی در یونان بماند که توی یکی از این جزایر الان هر چه فکر می‎کنم اسمش یادم نمی‎آید خلاصه استراحت کند و مثلاً بگردد یعنی حق دارد چون این جا که بود زیاد خوش نگذشت اول که مرگ پدرش بود و بعد هم که این حادثه‎ی مادرش و از این حرف‎ها گر چه نماندنش ربطی به این چیزا نداشت ولی همه اش بدبیاری بود چون بدبیاری باورش نبود و خلاصه نشد که نشد.نمی‎خواستم از این حرف‎ها بزنم که خبری چیزی داده باشم ولی حالا این عادت شده یعنی اگر این جا بودی هر شب توی روزنامه می‎دیدی همه اش زنی که با تریاک خودکشی کرد و مردی که خواهرش را با دو ضربه‎ی چاقو به قتل رساند و خلاصه یعنی نه فکر کنی که چیز مهمی‎شده فقط این هست که راستش حالم زیاد خوب نیست یعنی از بقایای عصبانیت دیروز.می‎خواهم حالت را بپرسم چون با این که کاغذ‎هایت مرتب می‎رسد از خودت چیزی نمی‎نویسی و همه اش از نمی‎دانم تئاتر و این حرف‎ها می‎نویسی فقط برایم نوشته بودی که بالاخره وارد دانشگاه شدی من خیلی خوشحال شدم و با این که حالا دیگر خیلی دیر شده و تا کاغذم به دستت برسد لابد سال اول دانشگاه را تمام کردی و یکپا شدی آقای دکتر دلم می‎خواهد تبریک بگویم و معذرت هم باید بخواهم از این که خیلی وقت است برایت چیزی ننوشتم دلم هم برایت تنگ شده ولی از گیتی هم که حالت را پرسیدم حرف درستی نمی‎زد و تو هم که برای من ننوشته بودی بالاخره با هم می‎خواهید عروسی کنید یعنی اگر با هم عروسی کنید چون گیتی این طور که من دیدم دختر خوبیست خلاصه مطمئنم که خوشبخت می‎شوییعنی اگر می‎شد ببینمت این حرف‎ها را برایت می‎گفتم این طوری که نمی‎شود یعنی با این که گیتی که این جا بود تا دلت بخواهد از این کتاب‎های رومان طوری و این مجله‎های ادبی که نمی‎دانم از کجا پیدایشان می‎کرد خواندم و مگر می‎شد چیزی فهمید ولی حالا همین طور ماندم که تو لابد توی دلت می‎خندی که منوچهر که توی مدرسه روزی دو دفعه دعوا راه می‎انداخت و همان وقت که تو مدرسه را ول کردی رفتی فرنگ شد کاپیتان تیم فوتبال و حالا که گذشته ولی اگر من کاپیتان نشده بودم و نزده بودم توی سر بچه‎ها تیم ما از مدرسه‎های دخترانه هم می‎خورد و خلاصه حالا ادبیات چی شده ولی به قول یک بابای مردنی که توی اداره‎ی ما کار می‎کند و گیتی کشف کرد که شعر می‎گوید مرتب ورد زبانش این است که مسئله آقا مسئله‎ی کلام است و نه زیبایی کلام بلکه تمامیت کلام حیف که یعنی تو نمی‎دانی چه وضعی دارد دلم به حالش می‎سوزد خلاصه درست همین چیزها را می‎خواهم برایت بنویسم فقط درست نمی‎دانم که این نویسنده‎های … پس چه طور این چیزها را می‎نویسند.گیتی هم همین طور حرف می‎زد اول که من اصلا معنی حرف‎هایش را نفهمیدم و رویم نمی‎شد بپرسم یعنی چی بعد که دیدم نمی‎شود شروع کرده بودم به پرسیدن و از این حرف‎ها نه فکر کنی که توی این هفت سال همدیگر را ندیدیم من مثلاً خنگ شدم یا چیزی فقط این بود که عادت نداشتم چون برایت که نوشتم این که زنی با یک ضربه‎ی چاقو توسط مرد ناشناسی به قتل رسیده دیگر این حرف‎ها را ندارد و ما هم همین را می‎نویسیم با حروف درشت سیاه خواننده هم نگاه می‎کند می‎خواند و می‎فهمد برو برگرد هم ندارد حالیش می‎شود که زنی مرده ولی مگر حرف‎های گیتی را می‎شد فهمید تازه باز این روزهای آخر روز اول توی فرودگاه که هیچ یعنی خلاصه روزهای آخر تغییر کرده بود روزهای اول که قیامتی بود.تو که نوشته بودی یعنی همه اش ادبیات بود و از این بازی‎ها و فلان و بهمان خلاصه من هم رفتم فرودگاه و قبلاً هم تحقیق کرده بودم که با چه طیاره یی می‎آید وقتی رسیدم فرودگاه دیدم یک لشکر آدم آمده فرودگاه همه با لباس‎های سیاه و فهمیدم که فامیل‎هایش هستند که مثلاً آمدند پیشواز با چه قیافه‎هایی که من وحشت کردم یعنی زار زار گریه و از این حرف‎ها این بود که رفتم گفتم از طرف روزنامه آمدم و روزنامه این فایده‎ها را هم دارد و یک آشنا هم داشتم که صدایش کردم و با هم رفتیم توی گمرک ولی من که اصلاً نمی‎شناختمش و ناچار پرس و جو کردم مسافرها هم می‎آمدند و می‎رفتند سرد هم بود و تازه غروب شده بود من داشتم نا امید می‎شدم که دیدم از صحن فرودگاه به دو می‎آید و یک طوری راه می‎آمد و گفتم که غروب شده بود خلاصه شناختمش و رفتم جلو گفتم که دوست تو هستم و اگر کاری چیزی هست و خلاصه اول پرسید چه طور آمدم تو و من گفتم که توی اداره‎ی روزنامه کار می‎کنم که لابد فکر کرد مثلاً روزنامه نویسی چیزی خلاصه آدمی‎هستم و شروع کرد تند تند راجع به این جا حرف زدن یعنی راجع به پدرش و از این حرف‎ها و من دیدم یک کلمه از حرف‎هایش را هم نمی‎فهمم.یهنی یک کلمه را که می‎فهمیدم ولی یک طور خاصی بود می‎خواستم دلداریش بدهم که آره فوت پدر ناراحت کننده است ولی به خاطر مادرش هر طور شده خلاصه از این حرف‎ها مثلاً می‎خواستم یک کمی‎حاضرش کرده باشم یعنی خودش که خبر داشت فقط همین که لباس سیاه‎ها یک دفعه نریزند سرش و طفلک از ترس سکته کند بعدش داشتیم حرف می‎زدیم و رفیقم داشت کمکش می‎کرد خلاصه همین طورها بود که کارهای گمرکی تمام شد و من دیدم دیگر هیچ کاری ندارد و خداحافظی کردم یک کمی‎هم تعارف کردم که دوست تو دوست من هم هست و اگر کاری چیزی باشد من هستم بعدش هم آمدم.الان که دارم این کاغذ را برایت می‎نویسم توی اتاقم نشستم و یک قدح بزرگ پر از آب یخ گذاشتم کنارم و مرتب یخ را توی آب می‎چرخانم و توی گرمای بعد از ظهر خیلی کیف دارد حیف که تو لابد فرنگی شدی و نمی‎شود گفت جایت خالیست گر چه با این سر و صدای بچه‎های داداشم زیاد هم جایت خالی نیست خلاصه آدم خیلی راحت تر است که اصلا توی اداره بماند.بعدش خلاصه از این حرف‎ها و همین طور تا یک بعد از ظهر سرد لامذهب که به من تلفن کرد و درست نمی‎دانم یعنی یادم نیست چه طور توانسته بود پیدایم کند خلاصه گفت که می‎خواهد تشکر کند و چرا نرفته بودم ببینمش یعنی ده دوازده روزی گذشته بود و راستش حوصله‎ی عزاداری نداشتم یعنی حوصله نداشتم قاطی این حرف‎ها بشوم و تازه خانه اش را هم نمی‎دانستم کجاست خلاصه گفتم یعنی اول گفتم اگر می‎خواهد می‎توانم تهران را نشانش بدهم در ضمن فکر می‎کردم که این طوری فقط سلام و علیک و خداحافظی یک سری هم مثلاً به موزه‎ی ایران باستان می‎زدیم بعد گفت حتماً یعنی نگذاشت حرفم را بزنم و پرسید کارم چه ساعتی تمام می‎شود که بیاید عقبم می‎خواستم این را گفته باشم که خلاصه گفت با تاکسی می‎آید و بعد هم گوشی را گذاشت و من هم گوشی را گذاشتم و یک کمی‎هم جا خورده بودم و باران مثل چی می‎آمد.توی اداره من اتاقی چیز نداشتم یعنی این جا از این حرف‎ها نداریم و کار روزنامه است و من زیاد اصلاً توی اداره نیستم و کارم را همان گوشه کنارها می‎کنم این بود که دیدم اگر گیتی بیاید توی اداره و راست بیاید سراغ من بچه‎ها هزار و یک فکر می‎کنند خلاصه کارها را یک طوری جور کردم و بارانی یکی از بچه‎ها را گرفتم آمدم پایین بیرون صبر کردم تا با تاکسی رسید می‎خواست پیاده شود که من اشاره کردم و سوار شدم بعدش هم به شوفر تاکسی گفتم برود شمیران یعنی همین طور هیچ جای دیگری به فکرم نرسید.توی تاکسی اول ساکت بود بعد شروع کرد باز از پدرش حرف زدن و قضیه‎ی تصادف ماشین و از خانه شان که شمیران بود این جا که رسید یک دفعه گفت شمیران را که دیده بود می‎خواست جاهای دیگر را ببیند به شوفر تاکسی گفت برگردد شهر و برگشتیم شهر و باران هم که ول کن نبود به شوفر گفت برویم توپخانه شاید هیچ اسم دیگری یادش نیامد رفتیم میدان توپخانه و گفت پیاده شود خلاصه آمدیم پایین و همین طور زیر باران راه افتادیم توی خیابان‎ها که مثلاً تهران را ببینیم اولش همه اش مردم را تماشا می‎کرد و من از فرنگی بازیش عصبانی بودم و یک طوری بود که دلم می‎خواست توی این حرف‎ها کشیده نشوم ولی پا به پای من می‎آمد و ذوق کرده بود و مرتب می‎گفت چه خوب بعد دیدم نه نمی‎شود و باران هم که بود داشتم بیشتر عصبانی می‎شدم و لج کرده بودم خلاصه توی دلم گفتم یک راه رفتنی نشانش بدهم و پیچیدم پایین و افتادیم به رفتن و حسابی تماشا کردن و من هم شروع کردم به توضیح دادن طوری که آدم از سر غیظ توضیح می‎دهد و اول هم پرس و جو کرده بود که من کدام مقاله‎ها را می‎نویسم زیر باران که بودیم شروع کردم به گفتن این که توی روزنامه چه کار می‎کنم و خبرهای همان روز را هم برایش تعریف کردم که خوب یادم هست یک بابای زده بود مادر و خواهر و بچه اش را زخمی‎کرده بود یادم نیست چرا ولی درست که حرف نمی‎زد و همه اش انگلیسی بود با این که ما کلی توی مدرسه انگلیسی خوانده بودیم بعدش هم رفته بودیم کلاس خصوصی مرتب باید می‎پرسیدم یعنی چی تازه بعدش هم می‎گفت این را نمی‎شود به فارسی گفت و همه اش از این بازی‎ها بود یعنی این قدر هم بد نبود و یک حالتی داشت که نمی‎دانم چه طور بنویسم.مثلاً همه اش از شاعرهای زن حرف می‎زد و شعرهایشان را می‎خواند الان که فکر می‎کنم می‎بینم هنوز اسم خانم ***تن یادم هست چیزی که بود نه فکر کنی که می‎خواهم بگویم ادا در می‎آورد چون معلوم بود که می‎خواست حتی عین من حرف بزند و نمی‎شد ولی چیزی که بود این بود که زیر باران لامذهب ما همین طور راه می‎رفتیم و چیزی که بود درست این نبود که نوشتم و نمی‎دانم چه طور بنویسم که چیزی که بود دلخوری بود یعنی بدتر از دلخوری یک طوری بود که من نمی‎شد که یعنی نمی‎توانستم خودم را کنار بکشم و همین شد با این که من درست حرف‎هایش را نمی‎فهمیدم و همه اش داشت یا برای من شعر انگلیسی می‎خواند یا مردم را تماشا می‎کرد و خانه‎ها را تماشا می‎کرد این را حس می‎کردم یعنی می‎دیدم که کم کم توی همه‎ی این‎ها یک طوری یاس بود ترسیده بود یک طوری کوچک شده بود و زیر باران به من چسبیده بود و این بود که خودش نمی‎فهمید و من که می‎فهمیدم یعنی تا شب ما داشتیم راه می‎رفتیم ولی خلاصه کسی را تا به حال این طور ندیده بودم و طور غریبی بود یعنی نه این که اصلاً ندیده باشم دیده بودم گر چه این طور دیگری بود.بدیش این است که این حرف‎ها خبر نیست یعنی تکلیف آدم روشن نیست چون این جا وقتی داشتم زیر باران می‎رفتم و می‎رفتم هیچ چیز این طور ساده نبود و نمی‎شود نوشتش یعنی شاید من درست بلد نیستم مثل این نویسنده‎هایی که گیتی همان هفته‎های اولی که این جا بود کارهایشان را پیدا کرده بود و مجله‎هایی پیدا کرده بود که من اصلاً نمی‎دانستم وجود دارند ولی مگر می‎شد نوشته‎هایشان را خواند همه اش اسم فرنگی بود و همه اش نقطه بود و خط و کلمه به کلمه و مثلاً شعر گر چه فکرش را که می‎کردم کسی هم این حرف‎ها را نمی‎خواند ولی داشتم این را می‎گفتم که لابد اقلاً این چیزها را می‎توانستند بنویسند و از این حرف‎ها ولی نه فکرکنی که من افتادم دنبال ادبیات بازی و هر چه باشد تو که منوچهرت را می‎شناسی و خلاصه قضیه این بود که من عصبانی شده بودم چون داشتم یک طوری کشیده می‎شدم این تو در ضمن دلم به حال گیتی می‎سوخت یعنی دل سوختن نبود شاید کاغذهای تو هم بود یعنی اول بار کاغذهای تو نبود ولی وقتی بالاخره بردم رساندمش شمیران و خیس خیس شده بودیم و گیتی مثل بچه‎ها شده بود با موهای صاف خیس صورتش یک حالتی داشت و خلاصه وقتی برگشتم خانه و یک دعوای مفصل با مادر و زن داداشم داشتیم که چرا می‎خواهم خودم را مریض کنم و مگر عقلم را از دست دادم و وقتی گردنم زیر کرسی و یک قوری چای با یک استکان گذاشتند جلویم که بخورم مثلاً گرم بشوم یاد کاغذهای تو افتادم و پا شدم رفتم از توی اتاقم کیسه‎ی نایلنی که کاغذهایت را تویش می‎گذارم آوردم و نشستم به خواندن و از این جا بود که دلم به حال یعنی باز دل سوزی نبود دلم به شور افتاد چون می‎دیدم تو … همه اش حرف‎های قشنگ می‎زنی.

چیزی که می‎خواهم بگویم همین است که تو چه می‎فهمی‎زندگی اصلاً چه طور چیزی است تو خیال می‎کنی که چه یعنی فقط همین را نمی‎خواستم بنویسم که خیلی خیلی خوب اگر می‎خواهی احسنت دکتر بشو چه می‎دانم جراح بشو و بیا ولی تا وقتی نیامدی حرف نزن فقط حرف نزن اصلاً حرف نزن چون درست همین طور شد یعنی این طوری شد که من دلم و زندگی شور افتاد و حسابی برای گیتی نگران شدم و همان طور که زیر کرسی خوابیده بودم و چای را خورده بودم و همه‎ی کاغذهای تو را خوانده بودم که همه اش می‎نویسی زنده باد زندگی و زندگی چنین است و چنان و به و چقدر و خوب و زنده باد تئاتر و نمی‎دانم مرگ پدر گیتی حلقه ای ست که دخترش را به زندگی واقعی باز می‎گرداند و نمی‎دانم چی خلاصه این بود که دلم برای گیتی شور می‎زد و می‎دانستم که تو مرتب از این حرف‎ها به خورش دادی و عصبانی بودم و می‎خواستم سر به تنت نباشد و می‎خواستم یک طوری می‎شد حتی یک دفعه خوابش را هم دیدم خلاصه یک طوری می‎شد می‎توانستم توی گوشت فریاد بزنم که وقتی تو داری حرف می‎زنی من این جا دارم زهر مار یعنی حتی اگر این را هم نمی‎فهمی‎اصلا ولش.

داشتم می‎گفتم که خلاصه بعد یک دفعه این جا چنان سرمایی شد که یادم نیست توی نمی‎دانم چند سال اخیر سابقه نداشت مرتب برف می‎آمد و یخبندان خبرش به فرنگ هم که رسید تصادف پشت تصادف و کار ما خلاصه شده بود این تصادف‎ها فکر می‎کنم گیتی یکی دو بار به اداره تلفن کرده بود و نتوانسته بود پیدایم کند من هم می‎خواستم تلفن نکنم در ضمن گرفتار هم بودم و بعد هم که مادر زد سینه پهلو کرد خوابید چون رفته بود که مثلاً پشت بام را خودش پارو کند بعد یک روز یادم هست که بالاخره آفتاب شد من دیدم بیکارم به گیتی تلفن کردم و یکی گوشی را برداشت خواستم خودم را معرفی کنم که دیدم از آن طرف یکی یعنی صدای یک زن بود خلاصه شروع کرد به پرت گفتن من گوشی را گذاشتم و نیم ساعت بعد باز تلفن کردم این دفعه کلفت گوشی را برداشت و گفت گیتی خانم دو سه روز است رفته سر کار ولی شماره‎ی تلفنش را نمی‎دانست خلاصه شماره اش را یک طوری پیدا کردم و تلفن کردم همین طور بی مقدمه گفت خیلی دلش می‎خواهد امروز را با من نهار بخورد و من گفتم موافقم تازه هم حقوق گرفته بودم و وقتی از اداره آمدم بیرون دیدم آفتاب افتاده روی برف پیاده رو و درخت‎ها یک حالتی داشتند.

بعد که رفتم ناهار بخوریم گفت باید یک چلوکبابی جایی که همه جور مردمی‎می‎آیند شاید نمی‎خواست زیاد توی خرج بیاندازدم ولی من می‎خواستم ببرمش یک جای حسابی با این حال آخر سر رفتیم چلوکبابی و از شانس من رئیسم هم آن جا بود بعدش هم الان یادم نیست کجا رفتیم چون روزهای بعد هم می‎رفتیم همین چلوکبابی ولی یکی از همین دفعه‎ها بود که گفت مادرش مریض است فکر می‎کنم همین دفعه‎ی اول بود چون من هم داشتم راجع به مریضی مادر حرف می‎زدم خلاصه من اول چیزی نگفتم ولی وقتی گفت مادرش تا به حال دو بار خواسته خودش را بکشد و می‎خواست ببردش بیمارستانی چیزی و از این حرف‎ها من یک دفعه فهمیدم و حرف را عوض کردم راجع به کارش حرف زدیم و من به شوخی گفتم که پس این جا ماندگار خواهد شد و از این حرف‎ها.

الان یادم نیست که همین دفعه بود یا یک دفعه دیگر ولی این یادم هست که یکی از همین دفعه‎ها به فکرم رسید که با گیتی راجع به هیچ چیز یعنی راجعه به هیچ چیزی که دور و برش بود نمی‎شد حرف زد چون نه می‎شد راجع به مادرش حرف زد که روز به روز حالش بدتر می‎شد و حتماً یک دفعه‎ی دیگر بود چون کارش را هم ول کرده بود یعنی یک طوری شد که تو درست نمی‎فهمی‎یعنی وارد نیستی خلاصه راجع به کارش و این چیزها هم نمی‎شد حرف زد و الان یادم آمد که توی یکی از همین دفعه‎ها بود که گیتی یک دفعه شروع کرد به حرف زدن از‎هاملت یا نمی‎دانم هملت و می‎گفت یعنی فیلمش را هم آورده بودند و من هم فیلمش را دیده بودم و یک بابایی هست که توی اداره‎ی ما مثلاً خبرهای هنری جمع و جور می‎کند خلاصه این بابا می‎گفت بازی‎ها قیامت بود و نمی‎دانم از این حرف‎ها خلاصه تااین که گیتی شروع کرد که باید کتابش را بخوانی و از این حرف‎ها که باید کتاب کی و کی را هم بخوانی و شعرهای نمی‎دانم کی که تنها اسمی‎که یادم مانده خانم ***تن است و شعرهای یک بابای خیلی قدیمی‎که می‎گفت انگلیسی‎های امروز هم درست از شعرهایش سر در نمی‎آورند و من هم می‎گفتم خوب.

این قضیه هملت را دارم برایت می‎نویسم مگر گیتی ول می‎کرد خلاصه این را می‎نویسم چون تو اهل تئاتر و این بازی‎هایی و مرتب بر می‎داری می‎نویسی که نمی‎دانم این دختر تئاتر نمی‎فهمد یا این که گیتی از وقتی با تو بوده فهم تئاترش خوب شده برای همین هم که شده تو حتماً این حرف‎ها حالیت می‎شود خلاصه این طورها بود و گیتی را مرتب می‎دیدم که مرتب پیله می‎کرد به هملت و خوب یادم نیست یا یکی از همین روزها بود یا روزی که زن عمویش را توی خیابان دیدیم که من گفتم که دلم برایش شور می‎زد خلاصه یک دفعه دیدم قضایا دارد بد طوری می‎شود و هیچ طور هم نمیشه جلویش را گرفت این بود که به فکرم رسید همه اش تقصیر توست و شروع کردم پیش خودم به تو فحش خواهر و مادر دادن.

بعد خلاصه آخر سر رفت توی یک بیمارستان دولتی نمی‎دانم چه کار می‎کرد و شاید هم مجانی می‎رفت ولی بیمارستان جای خوبی نبود من آن جا رفته بودم و می‎دانستم چه طور جایی است حتی یک شب خوابش را دیدم یعنی خواب دیدم با گیتی توی حیاط پایین پله‎ها ایستادیم و مریم صف بسته اند من مرتب می‎پرسیدم نان نام فامیل مردم یکی یکی جواب می‎دادند و بعد می‎رفتند توی بیمارستان گیتی هم پشت سر من روی زمین نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود یک طوری مثل این که از حال رفته بود خلاصه مرتب این‎ها را روی کاغذ می‎نوشت و همین طور گریه می‎کرد ولی توی بیداری در عوض از چیزهای دیگر حرف می‎زد از هملت و نمی‎دانم از خانم ***تن و از این حرف‎ها.

از کاغذهای تو هم که چیزی معلوم نبود چون راجع به گیتی هیچ چیز نمی‎نوشتی و من نمی‎خواستم از گیتی چیزی بپرسم و نمی‎دانستم برایت باید چی بنویسم این بود که اصلاً جواب کاغذهایت را نمی‎دادم و می‎خواستم از گیتی بپرسم و همه اش خلاصه توی این فکر بودم که شما بالاخره با هم نامزد شدید یا نه و هر چه باشد این را می‎دانستم که گیتی از این دخترهایی که من دیده بودم نبود یعنی مثلاً عین دختری که قبل از این که گیتی بیاید می‎شناختم و اول هم خوشم می‎آمد و از این دخترهایی بود که خلاصه با همه هستند و یک مدت با من بود و همه اش می‎خواست تلکه کند و خسته شده بودم تا این که به نظرم یک روز گیتی را با من دیده بود بعد تلفن کرد و ادا و از این حرف‎ها خلاصه راحت شدم یعنی می‎خواستم بگویم که این‎ها را می‎دانستم و یک قضیه‎ی دیگر هم بود که من می‎دانستم و مثل قضیه‎ی کارش راستش نمی‎خواستم برایت تعریف کنم ولی به درک خلاصه قضیه این بود که یک بابایی بود زن و بچه هم داشت و بند کرده بود به گیتی و آخ و ناله و از این حرف‎ها و مرتب مریض می‎شد و تلفن می‎کرد که برای آخرین بار و فلان و بهمان زنش هم مثل این که یک نسبتی با گیتی داشت خلاصه یارو نامه‎های هفت هشت صفحه ای به فرانسه می‎نوشت و گیتی باورش شده بود که باید یارو را ببیند و برایش توضیح بدهد که این عشق نیست و مثلاً طوری نباشد که یارو ناراحت بشود ولی یارو چنان … یی بود که من کیف می‎کردم از این که از رو نمی‎رفت و همه اش ادبیات می‎نوشت و درسش را خوب بلد بود و خلاصه همه‎ی این حرف‎ها بود تا این که یک روز زن عمویش را توی خیابان دیدیم.

گیتی سلام کرد و ما ایستادیم زنک مرتب به من نگاه می‎کرد و می‎پرسید آقا کی باشند آقا دانشجو هستند آقا چه کار می‎کنند در اروپا با آقا آشنا شدی و یک وضع بدی بود ول هم نمی‎کرد حال مادر گیتی را می‎پرسید و راجع به دیوانگی حرف می‎زد بعد یک دفعه حال برادر گیتی را پرسید و من اصلاً نمی‎دانستم گیتی برادر دارد تو هم که چیزی ننوشته بودی حتماً نمی‎دانستی یعنی تو … که هیچ چیز نمی‎دانی خلاصه گیتی گفت هنوز زندان است که از شر زنک راحت بشود و زنک می‎گفت جوان‎ها باید این بازی‎ها را ول کنند بعد باز به من بند کرد که چرا آقا را نمی‎آوری منزل ما و من نزدیک بود توضیح بدهم که من دوست دوست گیتی خانم هستم که دیدم خیلی ابلهانه است و زنک می‎زند زیر خنده و خلاصه ناراحت شدیم.

الان که رفتم پایین قدح را از نو پر از آب بکنم مادر پرسید دارم بالا توی گرما چه کار می‎کنم وقتی گفتم دارم برای تو کاغذ می‎نویسم یک دفعه کلی احساساتی شد و گفت باید از قولش سلام برسانم و از این حرف‎ها.

قبلاً نوشتم یعنی فکر می‎کنم نوشتم چون حوصله‎ی زیر و رو کردن صفحه‎هایی را که نوشتم ندارم که خلاصه توی خط ادبیات بازی نیستم اگر این چیزها را می‎نویسم شاید یعنی حتماً دنباله‎ی عصبانیت دیروز و گر چه تو این حرف‎ها را می‎خوانی و بر می‎داری می‎نویسی که کاغذهایت عین داستان‎های مجله‎های هفتگی شده بود و از این حرف‎ها ولی من هم همین را می‎خواهم بگویم و همین را آخر سر به گیتی گفتم گیتی هم خلاصه همین را هم حالا می‎خواهم برایت بگویم که آره همین طور هم هست می‎خواستی چه طور باشد این که مردک برای گیتی آه می‎کشید هم درست همین است یعنی مثل زهر مار یعنی همین لجنی که می‎بینی عین این چیزهایی که من دارم می‎نویسم آره عین حوادث شهری برای همین هم دارم به تو می‎گویم که تو … چه می‎فهمی‎ول یمن کاری به این حرف‎ها نداشتم و می‎خواستم سر به تن هیچ کس هم نباشد فقط به گیتی فکر بودم که فکر می‎کرد زندگی این جا نمی‎دانم چه طور چیزی است و نمی‎دانم چه کارش می‎شود کرد و باورش نمی‎شد که همین باشد و بالاخره همین هم شد همین حرف‎هایی که دارم می‎نویسم چرا نمی‎فهمی.

این را می‎خواستم بگویم که دفعه‎ی آخر که رفتم بیمارستان دیدم گیتی همان حالی بود که روز اول زیر باران شده بود یعنی دیگر همیشه همان حرف‎ها بود و فلان و بهمان این بود که این قضیه را برایش گفتم که کاش این چیزها را ول می‎کرد و وقتی برایش می‎گفتم از این خیلی بهتر گفتم ولی این را که می‎گفتم گیتی باز رسید به هملت در عوض خوبیش این بود که کم کم قرار بود فقط کتاب‎های شعر فارسی بخوانم و همه اش به اصطلاح شعرهای نو بودند گیتی مرتب این کتاب‎ها را می‎داد من بخوانم خیلی جالب بود که ما یک بابایی داشتیم توی اداره‎ی روزنامه که مثلاً متصدی خبرهای هنری و این‎ها بود همان که نوشتم راجع به هملت داد سخن می‎داد همان طور مردنی بود یعنی عرق و چیز و هزار زهر مار یک طور اصلاً مثل این بود که سوزانده بودش از ریشه خشکش کرده بود از وقتی که من آمده بودم این جا بچه‎ها بیشتر از شش هفت برده بردندش بیمارستان و چه فایده خلاصه بعد معلوم شد که این بابا با یک اسم مستعار نمی‎دانم یک چیزی شعر می‎گوید و گیتی شعرهایش را برایم خواند یکی دوتایش را همه اش حرف‎های گنده ای زده بود عین حرف‎های تو چیزهای خیلی قشنگی راجع به نمی‎دانم خوبی و بزرگی و عشق و من خنده ام گرفته بود و بعد هم نمی‎دانستم به روی بابا بیاورم یا این که و خیلی دلم می‎خواست به رویش می‎آوردم و یقه اش را می‎چسبیدم در ضمن گیتی هم همه اش حرف‎های انسانی تحویلم می‎داد سر همین شد که بحث در گرفت ولی مثل این بود که رویش اسید ریخته باشند اگر تکانش می‎دادی ور می‎آمد و نمی‎شد یقه اش را گرفت یعنی این طور بود که نمی‎شد که نمی‎شد که نمی‎شد و به جای این حرف‎ها و به جای دل سوزی‎های گیتی و این بیمارستان بازی‎ها باید ولش می‎کردیم راحت دراز می‎کشید و می‎مرد و همین و از این حرف‎ها.

بعد از این‎ها بود که گیتی یک طوری عوض شد باز نمی‎دانم چه طور برایت بگویم شاید چون تهران نبودم و درست نمی‎دانم یعنی اول مادرش را برده بودند تیمارستان چیزی ولی باز هم خواسته بود خودش را بکشد آخر سر گیتی تصمیم گرفته بود بفرستندش به یک بیمارستان امراض روحی توی فرنگ و شروع کرده بود به فروختن اسباب و اثاثیه ولی مثل این که خودش هم می‎دانست بی فایده است چون هر وقت می‎خواستیم راجه به این‎ها حرف بزنیم فقط می‎گفت اسید پوساندتش مثل یارو شاعر اداره‎ی ما که باید ولش می‎کردیم و همه همین طوری بودیم و کسی هم نبود و از این حرف‎ها که همه اش مال شب عید بود و بعداً که من باید با یکی از رفقا رفته بودم شیراز که مثلاً تعطیلات را بگذرانیم و کتاب‎های گیتی را هم با خودم برده بودم که بخوانم و رفیقم می‎دید که من مرتب جان می‎کنم و هم از دستم عصبانی بود و هم خنده اش می‎گرفت.

بعد که برگشتم دیدم این طور نمی‎شود و رفتم سراغ یک بابایی که توی اداره‎ی ما مترجم بود خلاصه قرار گذاشتم پهلویش از نو انگلیسی بخوانم هفته ای سه ساعت اول گفتم می‎خواهم هملت را بخوانم و دیدم یارو هم چیز زیادی سرش نمی‎شود این بود که گفتم یعنی رفتم ترجمه‎ی فارسی اش را خریدم و شروع کردم به ورق زدن کتاب و راستش یک هفته ای کتاب را ورق می‎زدم و تکه تکه یک جاهایش را می‎خواندم.

از همین حرف‎ها بود تا گیتی تلفن کرد که مادرش را فرستاده و تنهاست و قرار شد بروم ببینمش رفتم باغ بزرگی بود یعنی جداً جای بزرگی بود که پر بود از درخت میوه و وقتی من رفتم دیگر بهار بود و باغ همه اش شکوفه بود و از این حرف‎ها که گیتی آمد باغ را نشانم بدهد افتادیم به گشتن توی باغ الان دوباره یاد باغ افتادم به خصوص شکوفه‎ها که یک رنگ عجیبی داشتند خلاصه از پدرش حرف زدیم گیتی باز شروع کرد و من گفتم تصادف‎های ماشین همه مثل همدیگر هستند بعد چیز شد یعنی یک دفعه من دیدم داریم راجع به پدر هملت حرف می‎زنیم و گفتم دارم هملت را می‎خوانم که بقیه‎ی حرف همه اش هملت بود که نمی‎دانم توی هملت قضیه‎ی انتقام و این بازی‎ها اصلاً مطرح نیست و نمی‎دانم فلان و بهمان گفتم که این‎ها را همه اش یادم نیست ولی هر چقدرش را که یادم هست برایت می‎نویسم چون تو حالیت می‎شود خلاصه می‎گفت هملت توی دانمارک حالت یک زندانی را دارد و نمی‎دانم حالا که به وطنش برگشته خلاصه از این چیزها ولی من داشتم باغ را تماشا می‎کردم و یک طوری بود که دیگر نگران گیتی نبودم و بی رودربایستی بگویم یعنی نمی‎توانم این را نگویم یعنی خلاصه توی باغ که بودیم می‎خواستم ازش خواستگاری کنم و توی دلم می‎گفتم تو که شعورت نمی‎رسد و خلاصه نمی‎دانم از همین حرف‎ها و نتیجه این شد که تقریباً هیچ نتیجه ای نداشت فقط با یارو مترجم روزنامه قرار گذاشتم هر روز درسم بدهد.

تا سه شنبه نزدیکی‎های غروب که تلفن کرد و بلیط گرفته بود من یک دفعه یاد برادرش افتادم و فکرکردم که بعد از این اگر بشود لابد من باید به دیدنش بروم شاید از همین جا بود که عصبانی شدم یعنی درست نمی‎دانم خلاصه این بود که پشت تلفن حرفی نزدم پرسیدم سر راه کجاها می‎رود گفت فقط یونان بعد پرسیدم حالا کجاست چون می‎دانستم باغ را فروخته بود یعنی تخلیه کرده بود چون خیلی وقت بود که فروخته بود خلاصه گفت منزل زن عمویش و من پرسیدم همان زن عمویی که دیده بودیم گفت آره و سر این قضیه خندیدیم و قرار شد فرودگاه نروم چون از خداحافظی خوشش نمی‎آمد و در عوض صبح جمعه بروم ببینمش.

کاش این قضیه‎ی دیروز را اول نوشته بودم حالا دیگر خسته شدم و باید دیگر آرام آرام به اداره برسم و فقط یعنی تازه این حرف‎ها را هم نمی‎شود برایت فرستاد اگر این جا بودی حالیت می‎شد یعنی درست نمی‎دانم.

خلاصه دیروز صبح پنج و نیم گذشته بود که رسیدیم در زدم و گفتم من منوچهرم می‎خواهم با گیتی خانم خداحافظی کنم بعد دیدم که از ته راهرو به دو آمد برایش یک جعبه گز از این جعبه‎های بزرگ و یک دستبند و یک گوشواره کار اصفهان یعنی وقتی داشتم می‎خریدم فکر می‎کردم که خلاصه ولی وقتی دیدم یک طوری می‎آمد و عین شب اول توی فرودگاه شده بود خلاصه پشیمان شدم یک طور بدی و دستبند را که اصلاً از جیبم در نیاوردم فقط جعبه گز را از دست من گرفت داد دست کلفت و گفت تا صبحانه حاضر شود چند دقیقه ای توی خیابان قدم می‎زنیم بعد دست مرا گرفت و آمدیم بیرون لب جوی آب و هوای قیامتی بود یعنی صبح بود هیچ کس هم توی خیابان‎ها نبود فقط یک سپور بود که در خانه‎ها را می‎زد و سطل خاکروبه‎ها را می‎گرفت و پشتش به ما بود.

پرسید چه کار می‎کنی من گفتم هیچ چیز همان چیزها و از روی خنگی خبر پنج شنبه را نخوانده بود برایش تعریف کردم یک پسر بچه افتاده بود توی چاه مستراح و خفه شده بود توی یکی از این مستراح‎های قدیمی‎یعنی من آن جا بودم که جنازه‎ی بچه را بالاخره در آوردند و از این حرف‎ها ولی تا شروع کردم مثل سگ پشیمان شدم و این بود که مثلاً راه افتادم که قدم بزنیم در ضمن یک طوری بود که حس می‎کردم زن عمو از پشت شیشه مواظب ماست خلاصه گیتی پرسید بچه چند سالش بود گفتم سه سال و نیم و این طوری بود یعنی سر همین سوال که یک دفعه از کوره در رفتم الان یادم نیست چی می‎گفتم ولی یادم هست که شروع کرده بودم به داد زدن توی خیابان و یک طوری بود که حرفی را که می‎خواستم بزنم نمی‎توانستم بزنم و مثل این بود که یک حرف خیلی خصوصی چه طور بنویسم خلاصه خیلی خیلی خصوصی را گفته باشم مثل این بود که به خاطرش قاطی شده باشم یا مثلاً پریده باشم توی لجن در حالی که به خاطر کسی نبود خلاصه نمی‎دانم عین جر زدن بود می‎دیدم تنها ماندم یعنی قضیه‎ی تنهایی هم نبود از این عصبانی شدم گه چرا قضیه‎ی پسر بچه را گفته بودم چرا حتی قضیه را به من گفته بودند چرا اصلاً جنازه اش را در آورده بودند باید ولش می‎کردند باید همه را ول می‎کردند مگر قضیه تمام نشده بود خلاصه داد می‎زدم حسابی کفری شده بودم و توی دلم هم به تو فحش می‎دادم و می‎خواستم برایت یک تلگراف فوری بفرستم که تو … دیگر لازم نکرده که اصلاً نمی‎خواهم دیگر دوست‎هایت را بفرستی سراغ من تو … که حالیت نیست.

خلاصه اول یعنی بعد دیگر چیزی نگفتم و گیتی هم ساکت ساکت بود تا آخر سر که کلفت صدا کرد که صبحانه حاضر است و من گفتم باز هم کتابی چیزی هست که باید بخوانم می‎خواستم پیش از خداحافظی مثلاً شوخی کرده باشم گیتی گفت چرا این قدر عصبانی شدی و می‎فهمید چرا بعد گفت این شعر نیما یوشیج را شنیدی می‎دانست که نشنیدم و برایم خواند و تا شروع کرد من دیدم که این هملت نبود و از این حرف‎ها نبود و یک طوری بود که راحتم کرد تا امروز ظهر هم دو سه خطش یادم بود اگر برایت می‎نوشتم حالیت می‎شد ولی بعد یادم رفت.

بهار ۴۴

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

bmp5wxceiaw5b4m1d4m.jpg

همیشه سوار خط شب‌رو می‌شوم. همه‌ی شش روز هفته را. تا ماربل آرچ پیاده می‌روم و سوار خط ۲۹۴ می‌شوم که مرا می‌برد خیابان فلیت. هیچ با مردهای تو اتوبوس حرف نمی‌زنم. بعد هم می‌روم تو سیاه و سفید که تو خیابان فلیت است. گاهی هم دوستم می‌آید آن‌جا. یک فنجان چایی می‌خورم. دوستم قدبلندتر اما لاغرتر از من است. گاهی وقت‌ها می‌آید و با هم می‌نشینیم پشت میز بار. همیشه جا براش نگه می‌دارم، اما آدم همیشه هم نمی‌تواند جا نگه دارد. با آدم‌هایی که جای دوستم را می‌گیرند، هیچ حرف نمی‌زنم. بعضی‌ها فکر می‌کنند هیچ به حرف‌هاشان گوش نمی‌دهم. گاهی مردی روزنامه‌ی صبح را سُر می‌دهد سمت من، روزنامه‌ی اول صبح را. به من گفته که قبلاً چه کاره بوده. من هیچ وقت نمی‌روم تو بارِ نزدیک اِمبنک مِنت. یک بار فقط رفته‌ام آن‌جا. آدم از همان پشت شیشه می‌تواند ببیند که سرِ آن میزها چه خبر است. محوطه‌ی آن‌جا اغلب پر از کامیون است. همیشه عجله دارند. اغلب هم همان راننده کامیون‌ها. گاهی راننده‌های دیگری هم هستند. داداشم همین جوری بود. عادت داشت برای همان کارها برود آن جا. اما من شب که نباشد، بهتر می‌توانم به کارم برسم، تاریک که می‌شود، همیشه چراغ‌های سیاه و سفید روشن است. گاهی هم چراغ‌هاش آبی‌اند، که خوب نمی‌توانم ببینم. تو سرما، سرما که نباشد بهتر می‌توانم. همیشه سیاه و سفید گرم است. گاهی هم کوران می‌شود و من آن جا نمی‌خوابم. ساعت که پنج می‌شود، کرکره‌ها را می‌کشند پایین تا زمین را تی بکشند. همیشه دامن طوسی و روسری قرمزم را می‌پوشم. هیچ وقت مرا بدون ماتیک نمی‌بینی. گاهی دوستم می‌آید، همیشه با دو تا چایی می‌آید. هر وقت یک مردی جایش را می‌گیرد، بهش می‌گوید که بلند شود. از من بزرگ‌تر اما لاغرتر است. سرما که باشد، سوپ می‌گیرم. این جا سوپ‌های خوبی گیر آدم می‌آید. یک تکه نان هم می‌دهند. با چایی یک تکه نان نمی‌دهند، ولی با سوپ چرا. برای همین سرما که می‌شود، سوپ می‌گیرم. آدم این جا همیشه خط شب‌رو می‌بیند که می‌رود وسط شهر. همه‌ی خط‌ها همین دور و برها هستند. هیچ وقت راه دیگری نمی‌روم، نه راهی که بعضی از این خط‌ها می‌روند. خیابان لیورپول رفتم، آن جایی که آخرِ خط بعضی از همین اتوبوس‌هاست. صورتش رنگ‌پریده‌تر از من است. این نورها آدم را یک کم دل‌مرُده می‌کنند. یک بار مردی ایستاد به سخنرانی. پاسبان آمد تو. بیرونش کردند. بعد، پاسبان آمد پیش ما. ما زود دَکَش کردیم، دوستم دَکَش کرد. آن وقت دیگر ندیدمش، هیچ کدام از آن‌ها را. با پاسبان‌ها نمی‌پرند. دوستم به پاسبان گفت که من یک کم برای این کار پیرم. پاسبان از من پرسید: راست می‌گه؟ دوستم بهش گفت: واست زیادی پیره. پاسبان رفت. اهمیتی ندادم، سر و صدای زیادی نیست، همیشه یک کم سر و صداست. یک بار چند تا جوان با تاکسی آمدند. دوستم قهوه دوست ندارد. من هیچ وقت قهوه نمی‌خورم. تو ایستون که بودم، قهوه می‌خوردم، یکی دو بار وقتِ برگشتن، رفتم آن جا. سوپ سبزی را بیش‌تر از سوپ گوجه‌فرنگی دوست دارم. بعد یک کاسه سوپ گرفتم و این مردک تکیه داده بود به میز، مستِ خواب بود، رو آرنجش خوابش برده بود و مدام سرش می‌خورد به میز و موهاش می‌ریخت تو سوپم، مستِ خواب بود. کاسه‌ام را کشیدم کنار. اما ساعت پنج کرکره‌ها را می‌کشند پایین تا زمین را تی بکشند. نمی‌گذارند آدم بماند تو بار. دوستم هیچ وقت نمی‌ماند، اصلاً اگر باشد. آدم نمی‌تواند یک فنجان چایی بخرد. ازشان خواسته‌ام، ولی نمی‌گذارند آدم بنشیند آن جا، هیچ وقت، حتا اگر سرِ پا باشی. ولی می‌شود همان دور و بر چهار ساعتی پلکید. فقط ساعت یک و نیم در را می‌بندند. آدم می‌تواند برود بارِ نزدیک امبنک منت، ولی فقط یک بار رفتم آن جا. همیشه هم روسری قرمزم را سرم می‌کنم. هیچ وقت مرا بدون ماتیک نمی‌بینی. بهشان نگاهی می‌اندازم. هیچ وقت مرا بلند نمی‌کنند. یک بار دوستم را بردند تو کامیون. خیلی نگهش نداشتند. دوستم گفت ازش خوش‌شان آمده بوده. من که برای این چیزها سوار کامیون نمی‌شوم. آدم باید خودش را پاک و پاکیزه نگه دارد. ولی دوستم برای هیچ کدام از آن‌ها نیست که می‌رود سیاه و سفید. البته آن‌ها هم خیلی دنبالش نیستند. من حواسم پی نگاه‌هایشان هست. اغلب هیچ کس نگاهم نمی‌کند. خیلی نمی‌شناسم‌شان، بعضی‌ها را این دور و بر دیده‌ام. زنی با کلاه بزرگ سیاه و چکمه‌های بزرگ سیاه می‌آید تو. هیچ سر در نیاورده‌ام که چه کاره است. مردک روزنامه‌ی صبح را سُر می‌دهد سمت او. راهش خیلی طولانی نیست. آدم می‌تواند پیاده برود و برگردد. هوا که روشن می‌شود، می‌روم. دوستم منتظر نمی‌ماند. او هم می‌رود. اهمیتی نمی‌دهم. یکی هست که خیلی حالم ازش بهم می‌خورد. یک بار با یک کت پوستی آمد این جا. دوستم می‌گوید این‌ها به آدم تزریقی می‌دهند، همه‌شان از وایت هال می‌آیند، دوستم می‌گوید فکر همه جایش را هم کرده‌اند. نفست را می‌بُرند. پشت گوشَت تزریق می‌کنند. بعد، دوستم آمد. یک کم عصبی بود. آرامَش کردم. روشن که باشد، پیاده می‌روم تا آلدویچ. دارند روزنامه می‌فروشند. روزنامه خوانده‌ام. یک روز صبح پیاده رفتم تا پل واترلو. اتوبوس آخرِ خط ۲۹۶ را دیدم. حتماً آخری بود. تو روزِ روشن، هیچ شبیه خط‌های شب‌رو نبود.داستان “سیاه و سفید” از هارولد پینترترجمه شعله آذر

لینک به دیدگاه

lr1t020bz0gpf5fqn5sc.jpg

نخستین تجربه‌ی پینتر در داستان‌نویسی در نوجوانی‌اش در ۱۹۴۵ است. او ابتدا کولوس را به صورت شعر و سپس داستان کوتاه نوشت و در یک مجله‌ی محلی به چاپ رساند. پینتر معتقد بود نوشتن برای تاتر به خاطر نقش محوری زبان و محدودیت‌های صحنه و نیز به این دلیل که جوهر تفکر را باید با ایجاز و خست کامل بیان کرد، سخت‌تر است تا نوشتن رمان و داستان. مؤلفه‌هایی که از ویژگی‌های پینتر در نمایش‌نامه‌نویسی است، در داستان‌ها و طرح‌های وی نیز وجود دارد. حضور دو نفر در یک محیط بسته، چالش هویت فردی، سکوت‌ها و مکث‌ها، طنز سیاه، مسئله‌ی قدرت و سلطه در سطوح فردی و اجتماعی، دغدغه‌های سیاسی و اجتماعی، و ایجاز و اختصار از شاخصه‌های مشترک قالب‌های متنوع نوشتاری پینتر است.به هر صورت او گه‌گاه دستی در داستان و رمان برده و در کارنامه‌ی هنری خود سه مجموعه داستان کوتاه و طرح و یک رمان به جای گذاشته است. جرالد پاترتون در سال ۱۹۶۹ از برخی طرح‌ها و داستان‌های پینتر از جمله، سیاه و سفید، متقاضی و سختی‌های کار، یک مجموعه انیمیشن ساخت که مورد توجه منتقدان قرار گرفت. کوتوله‌ها تنها رمان پینتر و یکی از گیج‌کننده‌ترین آثار اوست که موضوع تثبیت و هویت درون مایه‌ی اصلی اثر به حساب می‌آید. صداهایی در تونل، تس، از این بابت متأسفم، و دختران از آخرین داستان‌های کوتاه او هستند.پینتر سیاه و سفید را در فاصله‌ی سال‌های ۱۹۵۴ تا ۱۹۵۵ نوشت، ولی انتشار این داستان کوتاه به ۱۹۶۶ بازمی‌گردد.

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

هیچ لازم نبود که در را باز کنند: در خودش‎ باز بود، و همچنین هیچ لازم نیست که بگوییم‎ اول کدام یک به درون آمدند:معلوم است- اول خانم‎ها و بعد آقایان.خانم “رؤیا” خانم، مادر و کدبانوی خانه و مشاور رییس خانواده، پیشاپیش همه می‎آمد و اگر اغراق نباشد به زحمت توانست داخل بشود؛ کاملا به زحمت، برای این‎که آن قدر چاق بود، آن قدر بی‎انصافانه چاق بود که تنها از درهای‎ گشاد و بزرگ-مثل در وزارتخانه‎ها و مؤسسات‎ بین‎المللی-می‎توانست آمد و شد کند.پس از او، “درة التاج” دختر چهارده ساله‎ی خانواده که بیش از اندازه لاغر بود و به یکی دو ماه رژیم احتیاج داشت، با حجب و حیای ذاتی‎ به درون آمد و محترمانه راه داد که پدرش هم‎ وارد شود. . . رییس خانواده، آقای “جرائد” که نام‎ فامیلش یادگار اوایل دوران مشروطیت بود- همان دورانی که پدر و پسرعموهایش جانفشانی‎ کرده بودند-سیمایش از غرور درخشید و در دل‎ به شیوه‎ی تربیت سوئدی آفرین گفت که چنین‎ تنایج درخشانی داده بود (خانواده‎ای مظهر احترام‎ به اصول و مبادی تربیت بشری) و در عین حال‎ سرش را همراه با زن و دخترش به طرف‎ در برگرداند و مشتاقانه منتظر شد. از گوشه‎ی مقابل‎ مغازه سرهای دیگری هم به انتظار، به طرف در برگشته بود: سر کتاب فروش و شاگردانش. . . و بالاخره انتظار به پایان رسید:آخرین فرد خانواده، پسر ده سال و نیمه‎ای‎ که همه بالاتفاق نامش را “ویکتور” گذاشته بودند با همان لباس معهودش؛ شورت و پیراهن سفید و پاپیون مشکی، در حای که دستش را به پشتش‎ گذاشته بود، با وقار و آرامی به درون مغازه قدم‎ گذاشت.همه سرها به جای خود برگشت. رؤیا خانم‎ که از بوی کتاب‎ها و گرمای گیج‎کننده کمی‎ تهیج شده بود و دانه‎های عرق می‎خواست از صورتش بیرون بزند به سختی نفس می‎کشید. با آن که مثل همیشه عینک ذره‎بینی ضخیمش را (به تصویر صفحه مراجعه شود) بخشی از دست‎نویس داستان چاپ دومبه چشم داشت و لب‎های کلفت و چین‎های‎ مختصر پیشانیش بی‎تغییر مانده بود، معلوم‎ نیست چرا حالت متفکر چهره‎اش دم به دم عظمت‎ و شکوه بیشتری به خود می‎گرفت. خانم رؤیا خانم ساعتش را نگاه کرد و رفت به طرف‎ شوهرش:-آقای جرائد، بهتر نیست شروع کنیم؟خانم رؤیا خانم، طبیعی است که صدای‎ کلفت مردانه‎ای داشت و این به علت چاقیش‎ نبود چون در آزمایش‎هایی که پیش از این از حنجره‎اش کرده بودند معلوم شده بود که قدرت‎ تارهای صوتی‎اش حتی از مال مردها هم اندکی‎ بیشتر است. آقای جرائد (هم‎چنین ضمن‎ آزمایشات طبی معلوم شده بود که کوتاهی قد در خانواده‎ی آقای جرائد ارثی است و متخصصین‎ برای اثبات نظر خود کوتاهی آقای جرائد و علی الخصوص ویکتور را دلیل قانع‎کننده‎ای‎ می‎دانستند) انگشت‎هایش را از جیب جلیقه‎اش‎ درآورد، اول دستی به سبیل‎های مربعی‎اش‎ کشید و بعد به نوبه‎ی خود ساعت جیبی‎اش را بیرون آورد و نگاه کرد. شیوه‎ی سوئدی بر پایه‎ی احترام به عقاید استوار شده بود و آقای جرائد دخترش را مخاطب قرار داد:-درة التاج عزیز، عقیده‎ی شما چیست؟

درة التاج از این پا به آن پا شد و ضمن آن‎ چون عدم تعادلی در پشت‎سرش حس کرده بود به آرامی دستش را به موهایش کشید: گرچه‎ هنوز له نشده بود. با حیای خانوادگی جواب داد:

-موافق هستم. بهتر است شروع به انتخاب‎ کتاب‎های موردنظرمان بکنیم. ویکتور!

ویکتور آزادمنش‎تر و دموکرات‎تر از آن بود که با کسی مخالفت بکند. همیشه در کمیسیون‎های خانوادگی که برای رسیدگی به‎ جزئیات امور تشکیل می‎شد، چه در لحظات‎ بحرانی و ساعات تصمیم و چه در دقایقی که در دستور مذاکرات چیزی باقی نمانده بود او موافقت می‎کرد، موافقت صرف و یکپارچه که‎ هرکس دیگر را ممکن بود به فکر سوء استفاده‎ بیندازد. اما رؤیاخانم و آقای جرائد و درة التاج‎ هرگز در این فکر نبودند که سوء استفاده کنند. . . همیشه در انتظار نظر قطعی او چشم به راه‎ می‎ماندند.

ویکتور چند قدم جلو آمد و با همان وقار و سنگینی خاص خودش به خواهرش جواب داد:

-هیچ مخالفتی ندارم. بهتر است وقت را غنیمت بشماریم.

همه سرهایشان را به علامت تحسین و تصمیم تکان دادند و پس از آن با حفظ تقدم و تأخر، چند قدم برداشتند تا به جلو میزی رسیدند که روی آن کتاب‎های گوناگونی چیده شده بود. خانم رؤیاخانم دست‎هایش را به هم قفل کرد و آن‎ها را روی پستان‎هایش تکیه داد چون‎ مطمئن بود که پستان‎هایش قدرت تحمل این‎ بار گران را خواهند داشت. قیافه‎اش هم‎چنان‎ متفکر بود. درة التاج با شرم دخترانه‎ای نگاهش‎ را روی کتاب‎ها لغزاند. آقای جرائد دست‎چپش‎ را به کمر زد و شست دست راستش را در جیب‎ جلیقه‎اش کرد و بار دیگر انگشت‎هایش روی آن‎ ضرب گرفت چون مطمئن بود که صدایش را تنها خودش خواهد شنید. ویکتور به علت این‎که‎ دوربین بود چند قدم به عقب رفت، پاپیونش را مرتب کرد و برای این‎که نور مهتابی‎ها چشمش‎ را نزند دست راستش را همچون سایبان بالای‎ ابروهایش نگاه داشت. کتاب فروش که شب‎ پیش فیلم “حمله‎ی ملاحان” را دیده بود با دیدن‎ ویکتور به یاد دزددریایی سرخ‎پوشی افتاد که‎ روی عرشه‎ی کشتی می‎ایستاد و دستش را بالای‎ ابروهایش می‎برد تا بتواند دشمن را صدها فرسنگ دورتر ببیند و دشمن که از عقب‎سر آمده‎ بود فقط با یک گلوله کارش را ساخته بود.

دقایق همراه با گرمای مبهمی که آمیخته با بوی کتاب بود می‎گذشت و گاه مشتری‎های‎ تازه‎ای می‎آمدند یا می‎رفتند. سرانجام اولین‎ انتخاب، پس از تفکر و مطالعه‎ی طولانی توسط آقای جرائد به عمل آمد: “چگونه ناتوانی‎های‎ جنسی خود را با غذاهای ایرانی معالجه کنیم. ” هیچ‎کس نگاه نکرد، چون در کشاکشی که در مغز هر کس برپا بود فرصت برگشتن و نگاه‎ کردن باقی نمانده بود. خانم رؤیا خانم پیش‎ خودش می‎گفت:

“حتما باید این دو کتاب را در کتابخانه‎ داشته باشیم، هفته‎ی آینده که زیزی خانم و مستوره‎ خانم و آقای ملاذ با خانواده‎هایشان به منزل ما می‎آین مسلما پس از مراسم شب‎نشینی، انجمن‎ ادبی خواهم داشت و برای ما شکستی خواهد بود که این کتاب‎ها زیب کتابخانه‎مان نباشد. . . اما افسوس که هنوز از چاپ دوم کتاب “آخرین‎ تلاش‎های ادبی” خبری نیست. . . ”

چون به التهاب افتاده بود کمی مکث کرد و پس از آن دنباله‎ی افکارش خودبه‎خود قطع شد و بالاخره دست‎هایش را از روی پستان‎هایش‎ برداشت و انتخاب کرد: “جلوگیری از آبستنی به طریقه‎ی علمی” – “اسلام و مسئله بکارت” – “فلسفه و ادبیات در آفریقای مرکزی”

درة التاج هنوز مردد بود. علاقه‎اش به تاریخ‎ نمی‎گذاشت کتاب‎های دیگر هم در این میان‎ سهمی داشته باشند و در عین حال کتاب‎های‎ تازه چاپی که به زیبای گل‎ها بود قلب کوچکش‎ را به تپش در می‎آورد چه می‎توان کرد، باید چنان‎ رفتار کرد که هیچ‎کدام از علاقه‎ها خدای ناکرده‎ آسیبی نبینند. این بود که پا به پا شد دست لاغرش‎ را پیش برد و در حالی که زیر چشم، خجالت زده، همه‎جا را نگاه می‎کرد کتابهای “بخوان تاریخ‎ عربستان قرن بیستم را” و “ناپلئون، سربازی که‎ زن‎ها را به یک حمله فتح می‎کرد” و “خاطرات‎ شب عروسی” را برداشت.

بار مسئولیت‎ها اندکی سبک شده بود اما همچنان بر دوشن ناتوان ویکتور سنگینی می‎کرد. ویکتور هنوز هم به همان حال ایستاده بود و نگاه‎ کنجکاوش مثل گنجشک‎های تیزهوش که از شاخه‎ای به شاخه‎ی دیگر می‎پرند از روی کتاب‎ها پر می‎زد. خانم رؤیاخانم، ناگهان به صدا درآمد. معلوم است، وقتی که کسی مدتی حرف نزند اگر یکباره به سخن درآید صدایش قوت و طنین‎ بیشتری خواهد داشت و اگر به یاد بیاوریم که‎ محقق شده است تارهای صوتی رؤیاخانم قوت‎ و قدرت فراوانی دارد باور خواهیم کرد که‎ (به تصویر صفحه مراجعه شود) کتاب‎فروش و شاگردانش و چند مشتری ناآگاه‎ یکباره قلبشان فروریخت. اما برای آقای جرائد و درة التاج و حتی ویکتور که مخاطب قرار گرفته‎ بود این موضوع علی السویه بود. (و همین مطلب‎ مسئله عادت را توجیه می‎کند” رؤیا خانم به پسر یگانه‎اش چنین گفته بود:

-ویکتورجان، پسرم، هنوز در تردید هستی؟ باید کمی عجله کنی که به منزل برسیم و فرصت‎ خواندن کتاب‎ها را داشته باشیم.

ویکتور این استدلال را پسندید چون‎ می‎دانست که پس از خرید کتاب بلافاصله به‎ وسیله‎ی تاکسی به خانه خواهند رفت و به مجرد این‎که روی صندلی‎هایشان نشستند به مطالعه‎ خواهند پرداخت. این بود که خیره‎تر شد و سرش‎ را جلوتر بود و بعد به سرعت فاصله‎ای را که تا میز کتاب‎ها داشت دوید و با شتاب مقدسی‎ کتابش را انتخاب کرد: “اتم و فریضه‎های نسبیت”

خانواده آرامش خود را بازیافت و با حضور قلب و با توجه به مرتبه‎ی افراد به طرف کتابفروش‎ راه افتاد. کتابفروش لبخند زد:

-خیلی خوشوقتم، مطابق سلیقه بود؟

آقای جرائد دستی به سبیلش کشید:

-بله بله، فعالیت‎های ادبی کم نظیری در مملکت شروع شده است.

کتابفروش به یکی از شاگردهایش اشاره‎

کرد:

-کتاب “آمار فعالیت‎های ادبی ممکلت” را بدهید خدمت آقا.

آقای جرائد گفت:

-تازه درآمده است؟

-بله قربان-همین یک ساعت پیش در چاپخانه بود.

-عجب. . . متشکرم! چه جلد قشنگی دارد، اما رؤیاجان بهتر نیست سبزش را بخریم؟

رؤیا خانم جواب داد:

-اجازه بدهید فکر بکنم.

قکر کرد: “کتاب جلد سبز خیلی داریم” و گفت:

-جلد خاکستری باشد بهتر است.

شاگرد کتابفروش خودش می‎دانست چه کار بکند. نردبان را برداشت و به سرعت به یک گوشه‎ی مغازه رفت و درست وقتی به آخرین پله نردبان‎ رسید کتاب جلد خاکستری را جست. به همان‎ سرعت برگشت گرد و خاکش را پاک کرد و آن را جلوی آقای جرائد گذاشت. آقای جرائد گفت:

-مرسی! متشکرم!

کتابفروش لبخندی زد که دامنه‎اش تا چشم‎های ویکتور کشیده شد و گفت:

-حضت آقا! برای آقا کوچولو هم‎ کتاب‎های جالبی داریم از قبیل “مسافرت‎های‎ ملا نصر الدین” و “قصه‎های سرخ‎پوستان. . . ”

حرفش ناتمام ماند. رؤیا خانم با چنان صدای‎ عنیفی گفت: “چه گفتی؟ ” که کتابفروش در چنان‎ لحظه‎ی تب‎آلود و بحرانی یک مرتبه به یاد فیلم‎ “حمله‎ی ملاحان” و بلافاصله به یاد کلانتری افتاد و در این میان نگاهش روی کتابی که در دست‎ ویکتور بود ثابت شد: “اتم و فرضیه‎های نسبیت”

خوشبختی یک بار به انسان رو می‎کند و خوشبختی کتابفروش در این بود که آقای جرائد و درة التاج و از همه مهمتر درست نشنیده‎ بودند که او چه گفته است و رؤیا خانم هم‎ نتوانسته بود بین شک و یقین یکی را برگزیند، اما کتابفروش هوشیار بود:

-عرض کردم که این کتاب‎ها و لوله‎ای در عالم ادب به راه انداخته‎اند و شما که همیشه در جستجوی چیزهای تازه هستید لازم است که از موضوع با خبر بشوید.

ویکتور گفت:

-راستی؛ معذرت می‎خواهم، تحولات‎ تازه‎ای روی نداده است؟ نویسنده و شاعر تازه‎واردی خودنمایی نکرده است؟

کتابفروش جواب داد:

-چرا آقا کو. . . آقای. . . محترم! البته شما که‎ اهل کتاب هستید از آخرین نویسندگان و شاعران‎ لابد با خبرید، اما در این یکی دو روز اخیر چند نفر تازه ظهور کرده‎اند.

درة التاج آهسته گفت:

-باعث خوش‎وقتی است، از تیپ جوان هستند؟

-بله خانم. یکی دو نفرشان اصولا هنوز بچه‎ هستند.

-از خانم‎ها هم؟

-بله اتفاقا.

آقای جرائد به یکی از شاگردها اشاره کرد که‎ کتاب‎ها را ببندد و حساب بکند، اما پیش از آن‎ که او مشغول شود تقریبا فریاد زد:

-لطفا! اوه لطفا دست نگه دارید! چه خوب‎ شد یادم آمد، راستی کتاب “خانه‎های اجاره‎ای” خدمتتان هست؟

رؤیا خانم به همان عجله گفت:

-معذرت می‎خواهم! چاپ دوم “آخرین‎ تلاشهای ادبی” درنیامده است؟ ما همه جا را گشته‎ایم. . . آقای جرائد باز سؤال کرد:

-خانه‎های اجاره‎ای. . . رؤیا خانم همچنان می‎گفت:

-همه جا گشته‎ایم و تمام شده است. چه‎ مصیبتی. . .

آقای جرائد با عصبانیت به او رو کرد:

-خانم وسط حرف من صحبت نکنید.

-موضوع مهمی است حتما باید با خبر شوم.

اما نه وقتی که من هم می‎خواهم از موضوع‎ مهم‎تری با خبر شوم.

-زن و مرد باید حقوق متساوی داشته باشند.

-منکر نشدم.

-عملا انکار می‎کنید.

-خانم. . . کتابفروش جواب داد:

-قربان کتاب “خانه‎های اجاره‎ای” را نداریم، کتاب “خانم صاحبخانه” را تقدیم کنم؟

آقای جرائد با خونسردی دهانش را به گوش‎ زنش نزدیک کرد و آهسته گفت:

-تربیت سوئدی.

و بعد به کتابفروش جواب داد:

-بپیچ. . . معذرت می‎خواهم، بپیچید.

رؤیت خانم وارفته بود. چه فاجعه‎ای! به تربیت‎ سوئدی توهین شده بود. کتابفروش به رؤیا خانم که‎ اکنون در اندوه و رنج و پشیمانی به سر می‎برد رو کرد:

-متأسفم هنوز چاپ دوم در نیامده است.

چند لحظه بعد که خانواده آرامش خود را باز یافته بود هرکدام کتاب‎هایشان را که در کاغذهای ضخیم بسته شده بود به دست گرفته‎ بودند و خارج می‎شدند. کتابفروش آن‎ها را نظاره می‎کرد. اول از همه رؤیا خانم با هیکل فیل‎ مانندش آهسته قدم برمی‎داشت و پس از او درة التاج که یک سروگردن از او کوتاه‎تر بود مثل‎ شاخه‎ی خشکی که به سرش چند دسته مو چسبانده باشند با شرم و خجلت راه می‎رفت و به دنبال آن‎ها آقای جرائد و ویکتور با قدهای‎ کوتاه و سنگینی و وقار ابدیشان قدم می‎زدند. به زودی به خیابان رسیدند و هنوز از نظرگاه‎ کتابفروش محو نشده بودند که همکار کتابفروش با چند باربر ورزیده که بسته‎های‎ سنگینی به دوش داشتند به دورن مغازه آمد. همکار کتابفروش دست‎هایش را باز کرد و همچنان که اشک شوق در چشم‎هایش حلقه زده‎ بود رفیقش را در آغوش گرفت:

-مژده! بالاخره موفق شدیم!

کتاب‎فروش به زحمت خودش را از چنگ‎ همکارش نجات داد و به سرعت بطرف خیابان‎ دوید. خانواده در انتظار تاکسی ایستاده بود. فریاد زد:

-قربان! قربان! چاپ دوم کتاب “آخرین‎ تلاش‎های ادبی!

انگار صاعقه بود. رؤیا خانم داد زد: زیزی! آقای جراید جویده جویده با خود گفت: تحولات؟ علاقه. . . درة التاج تقریبا به حال اغما افتاد و به روی خود خم شد: واه! مستوره خانم! ویکتور سرش را فیلسوفانه تکان داد: آقای ملاذ!

کتاب‎فروش برگشت و خانواده درهم و برهم بنا کرد دویدن. یک دفعه رؤیا خانم دست‎ آقای جرائد را که جلوتر از همه می‎دوید گرفت و او را نگاه داشت، سرش را پیش برد و آهسته گفت:

تربیت سوئدی.

آقای جرائد گفت: “متأسفم” و آهسته به محل‎ مناسب خود رفت و وقتی ترتیب قرار گرفتن‎ منظم شد با همان علاقه‎ی نخستین همه شروع‎ کردند به دویدن.

کتاب‎فروش و همکارش با غرور و افتخار به آن‎ها تعظیم کردند. چند ثانیه گذشت و همه‎ سرها را به طرف در برگرداندند و به انتظار ماندند. بالاخره انتظار به پایان رسید: آخرین فرد خانواده، ویکتور که گویا شلوغی خیابان مانع زود رسیدنش شده بود دوان‎دوان وارد شد. همه‎ آرامش خود را بازیافتند.

بهرام صادقی

۱۱- ۳ – ۱۳۳۷ تهران

 

 

 

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...