*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی، ۱۳۹۱ شیفته ی پاکی داستانی از رومن گاری بالاخره تصمیم گرفتم که هرچه زودتر تمدن و همهی ارزشهای کاذب آن را ترک گویم، از این دنیای حریص که یکسره رو به سوی نعمات مادی کرده است دوری جویم، و خود را به جزیرهای دورافتاده در اقیانوس آرام، به روی تخته سنگهای مرجانی، به کنار برکهای لاجوردی رنگ بکشانم. دلایلی که مرا به این کار وامیداشت، تنها در نظر طبایع بیاحساس شگفت جلوه میکند. تشنهی پاکی بودم. نیاز داشتم که از این محیط مسابقهی دیوانهوار، از این مبارزهی بیامان برای استفادهی هرچه بیشتر، که فقدان هر نوع وسوسهی وجدانی در آن بهصورت قانون درآمده است، و برای طبعی ظریف و روحی هنرمند، یافتن مواد سادهای که لازمهی آرامش روح است روزبروز مشکلتر میشود بگریزم.آری. خصوصا محتاج بیتوجهی به مادیات بودم. همهی آنها که مرا میشناسند، میدانند که این مسئله بارزترین، و شاید تنها خصیصهایست که من از دوستانم انتظار دارم. در رؤیای آن بودم که افرادی ساده و خدمتگزار، به دور از حسابگریهای پست، احاطهام کنند، تا بتوانم هرچیز را از آنها بخواهم و در عوض دوستی خویش را به آنان هدیه کنم، بیآنکه ملاحظات حقیرانه بتواند روابطمان را تیره سازد.بنابراین چند کار خصوصی را که بدانها مشغول بودم سرو سامان دادم و در شروع تابستان به تاهیتی رسیدم.پاپت۱را نپسندیدم، هرچند که شهر زیبائی بود، لکن تمدن گوش خود را در هر گوشهای از آن نشان میداد: هرچیز در آن قیمتی دارد. یک مستخدم، یک مزدبگیر است نه یک دوست، و انتظار دراد که در آخر ماه مزد خود را دریافت دارد. جملهی “کسب معاش” همه جا با سماجتی دردناک متداول است، و همانطور که گفتم، پول یکی از چیزهائی بود که من تصمیم داشتم هر قدر ممکن است از آن بگریزم.بنابراین، تصمیم گرفتم که به یکی از جزایر کوچک مارکیز۲بروم. تاراتو۳را که کشتی تجارتی مروارید سالی سه بار در آن لنگر میانداخت، برحسب اتفاق از روی نقشه برگزیدم. ه محض ورود به جزیره، دریافتم که بالاخره رویایم دارد به حقیقت میپیوندد. وصف زیبائیها را هزاران بار شنیدهایم. اما هنگامی که آن را با چشم خویش میبینیم، دیوانهمان میکند. با نخستین گامی که در ساحل برداشتم، و منظرهی پلینزی۴در برابر دیدگانم تجسم یافت، خمگشتگی نخلهائی که از کوهستان تا دریا ادامه مییافت، آرامش رخوتآور برکهای محاط در تختهسنگهای محافظ، روستای کوچک که از کلبههای سبک تشکیل شده بود، و سبکی این کلبهها که به تنهائی نمایانگر فقدان هر نوع نگرانی جلوه میکرد، دیدن اهالی روستا که بلافاصله به سوی من دویدند، این احساس را در من به وجود آورد که در این نقطه همهچیز را میتوان تنها با دوستی و مهربانی به دست آورد. چه من چون همیشه، بیش از هر چیز خصوصا نسبت به خصیصههای انسانی حساس بودم. در آنجا مردمی را میدیدم که به نظر نمیرسید هیچ یک از خصوصیات حقیرانهی سرمایهداری آلودهی ما به آنان سرایت کرده باشد. تعداد اهالی به چند صدتائی بالغ میشد. این مردمان چنان نسبت به سود مادی بیتفاوت بودند که من توانستم در بهترین کلبهی روستا اقامت گزینم، همهی نیازهای نخستین و آنی خویش را برآورم، ماهیگیرم، باغبانم، آشپزم را داشته باشم، بیآنکه ناگزیر از گشودن کیسهی پولم شوم. همهی اینها را تنها براساس دوستی و برادری هرچه سادهتر و هرچه پراحساستر، براساس احترام متقابل به دست آوردم. رفاه خویش را مدیون پاکی روح اهالی و سادگی شکوهآمیز ایشان، بخصوص مدیون نیکی بیشائبهی تاراتونگا۵نسبت به خویش بودم. تاراتونگا زنی بود، حدود پنجاه ساله، فرزند یکی از رؤسای سابق قبیله. پدر او در زمان حیات بر بیش از بیست جزیرهی مجمع الجزایر حکومت کرده بود. اهالی، تاراتونگا را همچون مادر خویش دوست میداشتند. و من به محض ورود همهی کوشش خود را برای جلب دوستی او به کار بردم. این کار را در نهایت سادگی، و بیآنکه بخواهم خود را جز آنکه هستم بنمایانم، کاملا بعکس، با افشای صادقانهی روحم به او، انجام دادم. همهی دلایلی را که به جزیره سوقم داده بود، نفرت خویش را از سوداگریهای زشت و مادهپرستی آلوده، نیاز شدیدم را به کشف مجدد بیتوجهی به مادیات و معصومیتی که خارج از آن حیاتی برای انسانیت نمیشناختم به او نمایاندم، و شادی و سپاسگزاریم را از اینکه همهی این صفات را در کنار او و مردمش یافتهام، تشریح کردم. تاراتونگا گفت که مرا به خوبی درک میکند و شخص او در زندگی جز یک هدف ندارد: اینکه پول روح مردمانش را نیالاید. کنایهاش را درک کردو و به او اطمینان دادم که در همهی مدت اقامتم در تاراتورا، پشیزی از کیسهام بیرون نخواهد شد. به کلبهام بازگشتم، و در تمام هفتههای بعد با دقت کامل، دستوری را که بهطور ضمنی به من داده شده بود رعایت کردم. حتی همهی پولی را که همراه داشتم برگرفتم و در گوشهای از کلبهام دفن کردم. سه ماه بود که در جزیره میزیستم. روزی پسربچهای، از جانب کسی که از این پس میتوانستم او را دوست خویش تاراتونگا بنامم، هدیهای برایم آورد. هدیه عبارت از یک کیک گردوئی بود که تاراتونگا شخصا به نیت من درست کرده بود. اما آنچه بلافاصله نظر مرا جلب کرد، پوششی بود که شیرینی در آن بستهبندی شده بود. این پوشش پارچهای خشن از جنس گونی بود که رویش با رنگهائی عجیب نقاشی شده بود، و طرحها بهگونهای مبهم چیزی را به خاطر من خطور میداد که در وهلهی اول نتوانستم درک کنم چیست. پارچه را با دقت بیشتری مورد آزمایش قرار دادم، و ناگهان دلم در درون سینه جهید. پرده را به روی زانوی خویش نهادم و آن را با دقت گشودم مربع مستطیلی بود به طول و عرض پنجاه در سی سانتیمتر که تقاشی روی آن ترک خورده و جابهجا محو شده بود. اما امکان تردیدی برایم وجود نداشت: یکی از تابلوهای گوگن را پیش روی خویش داشتم. من تبحری در امر نقاشی ندارم، لیکن امروز نامهائی وجود دارد که همه کس میتواند بدون تردید طرز کارشان را بشناسد. بار دیگر با دستهای لرزان پرده را گشودم و به روی آن خم شدم: گوشهای از کوهستان تاهیتی را با زنانی که در کنار چشمه مشغول شنا کردن بودند، نشان میداد، رنگها، سایهها، خود طرح به حدی قابل شناسایی بود که علیرغم وضع نامساعد پرده، اشتباه در مورد آن غیرممکن مینمود. فشاری را که در جسمم همیشه با هیجان شدید قلبی همراه است، در قسمت راست بدنم احساس کردم. یک ساختهی دست گوگن در این جزیرهی دورافتاده! و تاراتونگا که برای بستهبندی یک شیرینی از آن استفاده کرده است! پردهای که اگر در پاریس باشد، باید ارزشی معادل پنج میلیون فرانک داشته باشد! آیا این زن چند تای دیگر از این پردهها را برای بستهبندی، یا برای سد کردن سوراخ به کار برده است؟ چه زیان جبرانناپذیری برای بشریت! با یک جهش از جا برخاستم و به نزد تاراتونگا دویدم تا از شیرینی که برایم فرستاده بود تشکر کنم. او را در حالی یافتم که جلو در خانهاش، رو به سوی برکه نشسته بود و چپقش را دود میکرد. تاراتونگا زنی درشتاندام بود با موهای خاکستری، و باوجود سینهی عریانش، حتی در این حالت هم شایستگی ستایشانگیز خویش را حفظ میکرد. به او گفتم: -تاراتونگا. چه شیرینی خوبی درست کرده بودی. آن را خوردم. واقعا عالی بود. متشکرم. راضی به نظر رسید و جواب داد: -امروز یکی دیگر برایت درست میکنم. دهانم را گشودم، اما چیزی نگفتم. لحظهای بود که میبایست مهارت به کار میبردم. نمیبایست به چنین زن بزرگواری این احساس را بدهم که فردی بیتمدن است و از شاهکارهای یکی از بزرگترین نوابع جهان، برای بستهبندی استفاده میکند. باید اعتراف کنم که من بسیار احساساتی هستم، و لازم میدانستم که هرطور هست از این کار اجتناب کنم. ناچار بودم، حتی به قیمت دیدن شرینی دیگری بستهبندی شده در پردهی نقاشی گوگن، خاموش بمانم. بنابراین به کلبهام بازگشتم و منتظر ماندم. بعد از ظهر، شیرینی دوم، بستهبندی شده در پردهی دیگری از گوگن به دستم رسید. وضع این یکی از قبلی هم اسفانگیزتر بود. حتی به نظر میرسید که کسی با کارد روی آن را تراشیده است نزدیک بود به نزد تاراتونگا بدوم، اما خویشتنداری کردم. میبایست مسئله را با احتیاط مطرح میکردم. روز بعد به دیدارش رفتم و به سادگی گفتم که شیرینی او، بهترین چیزی بوده است که در عمر خود خوردهام. با بزرگواری لبخند زد و چپقش را پر کرد. در طول هشت روز بعد سه شیرینی دیگر پیچیده شده در پردههای گوگن از جانب تاراتونگا دریافت داشت. ساعاتی غیرعادی را میگذراندم. روانم ترانهخوانی میکرد. جملهی دیگری برای بیان هیجان خارق العادهی هنری که در آن میزیستم وجود ندارد. سپس ارسال شیرینیها ادامه یافت، اما بدون بستهبندی. خوابم را یکسره از دست دادم. آیا تابلوی دیگری وجود نداشت، یا تاراتونگا بستهبندی را از یاد برده بود؟ احساس رنجش و حتی کمی تحقیر نسبت به خویش میکردم. باید اعتراف کرد که در بومیان، باوجود همهی صفات نیکی که دارند، عیوبی هم هست، و یکی از این عیوب بیتوجهی آنهاست که موجب میشود انسان انسان نتواند یکسره به آنان اعتماد کند. برای ارامش اعصابم چند قرص خوردم و کوشیدم تا وسیلهای برای مذاکره با تاراتونگا بیابم، بیآنکه توجه او را به نادانیش جلب کرده باشم. بالاخره تصمیم به صراحت گرفتم و به نزد دوستم بازگشتم. به او گفتم: -تاراتونگا. تو چندین نوبت برای من شیرینیهائی فرستادی که همه عالی بود. بعلاوه چندتای از آنها در پارچههای نقاشی شده بستهبندی شده بود، که به شدت توجه مرا جلب کرد. من رنگهای شاد را دوست دارم. بگو ببینم اینها را از کجا آوردهای آیا باز هم از آنها داری؟ تاراتونگا با بیتفاوتی جواب داد: -آه. آنها. . . پدربزرگم مقداری زیادی از اینها داشت. با لکنت پرسیدم: -مقدار زیاد؟ -بله. اینها را از یک فرانسوی که در جزیره اقامت گزیده بود و برای سرگرمث روی پارچههای کیسهای را با رنگ میپوشانید، دریافت داشته بود. باید هنوز چند تائی از آنها باقی مانده باشد. زمزمه کردم: -خیلی؟ -اوه. نمیدانم. میتوانی آنها را ببینی. بیا. مرا به انباری هدایت کرد که از ماهیهای خشکشده و هستههای نارگیل انباشته بود. روی زمین شنی انبار. یک دوجین از پردههای کار گوگن وجود داشت که همگی به روی پارچههای گونی نقاشی شده و اکثرا آسیب دیده بود. اما هنوز چند تائی از آنها وضع خوبی داشت. رنگم پریده بود. و به زحمت خود را سرپا نگه میداشتم. باز اندیشیدم: “خدای من. چه زیان جبرانناپذیری برای بشریت میبود اگر من به این جزیره نمیآمدم! “قیمت این پردهها را میشد به سی میلیون فرانک تخمین زد. . . تاراتونگا گفت: -اگر بخواهی میتوانی آنها را با خود ببری. آنگاه مبارزهای دردناک در روح من به وجود آمد. بیتوجهی این جماعت نیکسیرت را به امور مادی میدانستم و نمیخواستم در روستا و روح مردمانش، وقوف به سوداگری و ارزشهائی را که موجب نابودی بسیاری از بهشتهای زمینی شده است به وجود آورم. اما تمام پیشداوریهای تمدن ما که علیرغم هرچیز در خاطر من نقش بسته بود، مانع از این میشد که چنین هدیهای را، بیآنکه در قبالش چیزی بپردازم، بپذیرم. با یک حرکت ساعت طلائی را که به مچ داشتم از دستم گشودم و به سوی تاراتونگا پیش بردم. از او خواهش کردم: -پس بگذار من هم به نوبهی خود هدیهای به تو بدهم. جواب داد: -در اینجا، ما برای شناخت وقت نیازی به ساعت نداریم. کافی است که به خورشید نگاه کنیم. آنگاه تصمیمی رنجآور گرفتم و گفتم: -تاراتونگا. من متاسفانه ناچارم به فرانسه بازگردم. بعضی مسائل انسانی به من این حکم را میکند. خوشبختانه کشتی هشت روز دیگر به اینجا میرسد و من شما را ترک میکنم. هدیهی تو را میپذیرم به شرطی که به من اجازه دهی کاری برای تو و کسانت انجام دهم. قدری پول با خود دارم. خیلی کم. اجازه بده آن را برای تو بگذارم. شما درهرحال به وسایل کار و دارو نیاز دارید. با بیتفاوتی پاسخ داد: -هرطور میل توست. هفتصد هزار فرانک به دوستم دادم، پردهها را گرفتم و به سوی کلبهام دویدم. یک هفته با نگرانی منتظر ورود کشتی بودم. درست نمیدانستم از چه چیز وحشت دارم. ولی عجله داشتم که از آنجا عزیمت کنم. آنچه بعضی طبایع هنرمندانه را مشخص میکند این است که تماشای غرورآفرین زیبائی برایشان کافی نیست. به شدت نیاز به آن دارند که این شادی را با همنوعان خویش قسمت کنند. عجله داشتم که به فرانسه باز گردم، به نزد سوداگران تابلو بروم و گنجینهام را به آنان بنمایانم. قیمت آنها را میشد به صد میلیون فرانک تخمین زد. تنها نگرانیم از این بود که دولت سی تا چهل درصد قیمت به دست آورده را برداشت میکرد، زیرا استیلای تمدن ما در خصوصیترین زمینههای جهان، یعنی زمینهی زیبائی، چنین است. در تاهیتی ناچار شدم پانزده روز منتظر کشتی عازم فرانسه بمانم. در این مدت تا آنجا که میتوانستم از حرف زدن دربارهی جزیرهی خویش و تاراتونگا خودداری میکردم. نمیخواستم که سایهی دستهای سوداگر به روی بهشت زمینی من بیفتد. اما صاحب هتلی که در آن منزل کرده بودم، جزیره و تاراتونگا را به خوبی میشناخت. یک شب دربارهی تاراتونگا به من گفت: -دختر بااحساسی است. در جواب او سکوت کردم، زیرا، کلمهی”دختر”را برای یک از شریفترین موجوداتی که میشناختم، کاملا اهانتآمیز یافتم. میزبانم پرسید: -طبعا نقاشیهایش را هم به شما نشان داده است؟ راست نشستم و پرسیدم: -چه گفتید؟ -آخر او نقاشی میکند. و به عقیدهی من کارهایش به نسبت خوب است. بیست سال پیش سه سالی را در مدرسهی عالی هنرهای تزیینی پاریس گذرانده است. از وقتی که مصرف روغن نارگیل در مصنوعات به جائی که میدانید رسید، او هم به جزیره بازگشت. به نوع حیرتانگیزی از نقاشیهای گوگن تقلید میکند. قراردادی دائمی با استرالیا دارد. آنها برای هر تابلو بیست هزار فرانک به او میدهند و او با این پول زندگی میکند. . . چه شده است رفیق؟ حالتان خوب نیست؟ زمزمهکنان گفتم: -چیزی نیست. نمیدانم نیروی از جا برخاستن را چگونه به دست آوردم. به سوی اتاقم بالا رفتم و خود را به روی بسترم افکندم. نفرتی نامرئی و عمیق همهی وجودم را فراگرفته بود. یک بار دیگر دنیا به من خیانت کرده بود. حسابگریهای آلوده، چه در پایتختهای بزرگ و چه در جزایر کوچک اقیانوس آرام، روح انسانها را زشت میکرد. کاری برایم باقی نمانده بود جز اینکه خود را به جزیرهای واقعا خالی از سکنه بیفکنم، و اگر میخواهم نیاز شدیدم را به پاکی برآورم، فقط با خودم تنها زندگی کنم. کلک – شماره ۱۴ 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی، ۱۳۹۱ عاقبت یکروز غروب در قفس بازماند. قناری کوچک مدتها آرزوی چنین لحظهای را میکشید. از آنروزی که بیاد داشت توی یک قفس محبوس بود. نمیدانست کی او را بآنجا انداخته است. شاید اصلا توی همان قفس بدنیا آمده بود. حالا دیگر همهچیز برایش خستهکننده شده بود. تا کی میوانست از روی یک چوب روی چوب دیگر بجهد یا پنجههای باریکش را لای سیمها بند کشد و چهچه بزند. اصلا از چهچه زدن هم بیزار شده بود. برای کی چهچه بزند؟ باز روزهای بهار و تابستان یک چیزی بود، قفس او را، روزها بشاخهی درختی آویزان میکردند. آفتاب مطبوعی باو میتابید و گرمش میکرد. گنجشکها روی شاخههای درخت، بالای سرش مینشستند و بلند میشدند و جیکجیک آنها او را مست میکرد. وقتی که دستهجمعی به پرواز در میآورند، دلش میخواست از لای سیمهای قفس بیرون رود، پرکشد و بدنبال گنجشگها زیر آسمان آبی گردش کند. وقتی که آنها لب حوض مینشستند و آب میخوردند، او نیز کنار کاسه لعابی کوچکی که در کنج قفس گذاشته بودند میرفت و بالهای خود را در آن میشست. آرزو داشت که او هم میتوانست یکبار کنار حوض بنشیند و مانند گنشجگها آب سیری بخورد. در قفس خودش، هرگز نه سیر شده بود و نه آب راحتی خورده بود. از همهچیز آن بدش میآمد. . . . ولی باز روزهای تابستان و بهار یک چیزی بود. میشد آنرا تحمل کرد. اما حالا دیگر نمیتوانست تاب بیاورد. قفس او را توی یک راهرو گذاشته بودند که از آنجا هیچچیز معلوم نبود. فقط از سوراخ سقف آن یک تکه از آسمان معلوم بود و قناری کوچک همیشه بآن نگاه میکرد. گاهی کلاغی را میدید که بسرعت میگذرد و زمانی از همان سوراخ گربهی سیاهی سر میکشید که او هرگز نتوانسته بود بچشمانش نگاه کند. شبها سردش میشد. آبی که توی قفسش میگذاشتند یخ میزد و او همیشه در کنجی کز میکرد و بصداهای گوناگون که هیچوقت قطع نمیشد گوش میداد. دلش میخواست میتوانست از لای سیمهای قفس بیرون رود، آنگاه خودش میدانست و خودش. زیر آسمان آبی راهی را میگرفت و میرفت و حالا. . . . در قفس باز مانده بود و او میتوانست همهی اینکارها را بکند. صدای کلاغهای را میشنید و لرزش خفیفی زیر بالهایش راه میافت. او همیشه از کلاغها میترسید. چندبار روی چوبهای قفس باینطرف و آنطرف جست زد. چند دانه ارزن خورد و ناگهان بدون آنکه هیچ فکر کرده باشد پر کشید و از قفس بیرون رفت و خود را بلب سوراخ سقف رسانید. روی یک آجر شکسته نشست و بدوروبرش نگاه کرد. قلبش داشت از حرکت میایستاد. سینهاش بالا و پائین میشد. او هرگز پرواز باین دوری نکرده بود. باد سردی میوزید و روی پرهای ریز تنش موجی بوجود میآورد. آفتاب هنوز کاملا پائین نرفته بود و بر سر شاخههای خشک درختها و بر لب بامهای بلند و آندورها روی کوههای پربرف میتابید. قناری کوچک دیگر هیچچیز نمیفهمید. حتی از کلاغهائی هم که دستهدسته از بالای سرش میگذشتند و غارغار میکردند نمیترسید. میخواست زیر آسمان آبی گردش کند. میخواست خودش را به نوک طلائی درختها برساند و در آنجا بیاد روزهای بهار، آفتابی به پرهای سردش برساند.بالهایش خسته بود. اما او بهیچچیز نمیاندیشید. باز هم میبایست پرواز کند. چشمانش را به نوک درختانی که از اشعهی خورشید زرین شده بود، دوخته بود و ماتش برده بود. فشاری به بالهایش داد و باز به پرواز درآمد. چرخی زد و خود را بشاخهی درختی رسانید. اما آفتاب خیلی بالا بود و میبایست باز هم پرواز کند. از شاخهای بشاخهی دیگر میجست، دمی میجنباند و به بالای سرش نگاه میکرد و باز بشاخه بالائی پر میزد. از حرکات او چند برگ خشک که هنوز لای شاخهها بند بود، رها شد و پائین افتاد. سرانجام به شاخهای جست که آفتاب به آن تابیده بود. بالاتر از آن دیگر شاخهای وجود نداشت. آسمان آبی بود و دیگر هیچ، کلاغها هم هنوز پرواز میکردند.لحظهای بخورشید نگاه کرد. کوهها برای بلعیدنش دهان گشوده بودند و قناری کوچک هنوز خودش را گرم نکرده بود که آنرا فرو بردند. سردی باد بیشتر میشد و لحظهای بعد انگار گرد خاکستری رنگی به همهجا پاشیده باشند، جز تیرگی چیزی معلوم نبود و قناری کوچک ناگهان خودش را میان تاریکی یافت. پاهایش میلرزید، میترسید نتواند خودش را روی شاخه نگاه دارد. هوا تاریک شده بود. دیگر نمیتوانست روی درخت بند شود. پشتبامی را در نظر گرفت و به آنسو پرواز کرد. بالهایش سنگین بود و باد او را باینطرف و آنطرف میبرد و وقتی به آن بام رسید دیگر بالی برایش نمانده بود. انگار بالهای سبک او را ناگهان با بالهای آهنین عوض کرده بودند. مدتی به اینسو و آنسو نگاه کرد. از آسمان آبی خبری نبود و جای آن را سیاهی هراسانگیزی گرفته بود. ناگهان صدائی بگوش قناری کوچک رسید. صدائی که مثل صدای خودش بآن آشنا بود. صدای آن گربهی سیاه که همیشه از سوراخ بالای راهرو سر میکشید و او هرگز نتوانسته بود بچشمانش نگاه کند. صدای گربه لحظه بلحظه نزدیکتر میشد. باد به شدت خود افزوده بود و کمکم لای درختها و روی شیروانیها زوزه میکشید. برقی در چشمهای گربه درخشید و همینکه پرندهی کوچک آنرا دید بهوا برخاست. دیگر جائی را نداست که فرود آید. از گربه میترسید. از تاریکی میترسید. با بالهای سخت و سنگینش بهمراه باد در آسمان چرخ میزد و راهی را میجست. زیر و بالا میشد و گاهگاه باندازهای بالهایش خسته میشد که بناچار خود را در فضا رها میکرد و باد او را باینطرف و آنطرف میبرد. سرگردان شده بود. دیگر چشمانش هم چیزی را نمیدید. در میان ظلمت چرخ میزد و در جستجوی قفسش بود. راهی را میجست که باز او را به آن راهروی تنگ، بکنار آن کاسهی آب، بکنج قفسش برساند. اما باد او را با خود میبرد و در میان تاریکی چرخش میداد. . . انتشار در «مد و مه»، هفدهم اسفند ۱۳۹۰ 1 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 دی، ۱۳۹۱ آرتورمیلر/ ترجمه: لاله خاکپوراین تک گویى به عنوان جلوهاى از همبستگى با واسلاوهاول، براى اجرا در فستیوال تئاتر آوینیون در ۲۱ جولاى ۱۹۸۲ نوشته شده. *** نویسنده وارد مىشود. پیراهن و شلوار به تن دارد. دستهاى نامهی پستى به همراهش است. مىنشیند، نامهها را یکى پس از دیگرى مرور مىکند؛ از یک مشت نامه، دو تاى مهّم را جدا مىکند و بقیه را-بعد از لحظهاى دو دلى-توى سبد زباله مىاندازد. بىدرنگ، یک محبوس وارد مىشود، چهل واندى است، لباس خاکسترى چروکى پوشیده. مىنشیند. نویسنده به چهرهی او، رودررو نمىنگرد.نویسنده: بله.[مکث مختصر]عجیبه! اغلب به تو فکر مىکنم، درحالىکه ما باهم دیدار مختصرى داشتهایم، آن هم خیلى وقت پیش.[به سبد زباله دست مىبرد، نامههایى را که در آن ریخته، دوباره برمىدارد. ]فکر مىکنم هر وقت که یک خروار از این مزخرفات به دستم مىرسد، آن اتفاق مىافتد. هر ماه پنجاه پوندى از اینها مىرسد. ظاهرا من جزو لیست اصلىام. این را نگاه کن. . . [اسامى فرستندهها را مىخواند] “انجمن تحریم بمب” ، “انجمن خانواده” ، “نجات کودکان” ، “بنیاد سرخپوستان آمریکا” ، “دوستداران هنر” ، “سازمان ملّى بانوان” ، “مبارزه با کو کلاس کلانها” ، “عضو بین الملل” ، “حفاظت سنترال پارک” -یک همچنین چیزهایى، “نجات حیوانات” ، “نجات آفریقا” ، “نجات جنگلهاى انبوه” ، نجات، نجات، نجات، نجات، . ذهن نمىتواند به سادگى همهی اینها را جدّى بگیرد. چیزها نمىتوانند درست به همین بدى باشند.[مکث مختصر]گرچه-باید بگویم، همهی اینها تو را به خاطرم مىآورد. وضعیت تو، به نظر بدتر از دیگران است، اگرچه. . . دقیق نمىدانم چرا. شاید به واسطهی سرمایهگذارى گزافى است که خیلى از ماها روى سوسیالیسم کردهایم. آنهایى که فقط نام خود را سوسیالیست گذاشتهاند باید پندار را محبوس کنند. . . دقیقا همین است، نه؟ -نبرد بر سر پندارها. شاید هم به این دلیل است که محبس تو غربتر از وین است. تو تقریبا در میدان برد صداى ما قرار دارى. تقریبا مىتوانى صداى ما را بشنوى. فکر مىکنم. واقعا. دلیلش هرچه باشد، من به واقع خیلى به تو فکر مىکنم.[مکث مختصر] مرا به یاد نویسندهی دیگرى که سالها پیش در نیویورک مىشناختم مىاندازد. نهایت هنرمندى-اینطور فکر مىکردیم. شاعر و بازى نویس. سرشار از وعده و وعید، اما شدیدا دچار ترس از مکانهاى بسته بود. نمىتوانست سوار آسانسور شود. و چون زن و شوهر پولى در بساط نداشتند، هر دو در این اتاق تنگ زندگى مىکردند، که عاقبت هم کارش را به جنون کشاند-نیمى از شب را در خیابانها قدم مىزد. (آن وقتها قدم زدنهاى شبانه ایمنتر از این روزها بود. ) بههرحال. . . در بیچارگى، به نوشتن متن آگهى براى. . . فکر مىکنم جنرال موتورز پرداخت. که به او اجازه داد تا به آپارتمان بزرگترى اسبابکشى کند، و هیجانهایش فروکش کرد. سالها گذشت و من او را باز دیدم و طبیعتا مىخواستم بدانم روى چه چیزى کار مىکرد. اما، شاعرى، مرده بود، بازىنویسى هم، همینطور، چیزى که او مىخواست نشانم دهد این پروندهی نازک آگهى بود. در حقیقت آنقدر محبوب شده بود که شرکت دفتر ویژهاى در طبقهی همکف آسمانخراششان به او داده بود تا بتواند از آسانسور دورى کند. دیگر مرد میانسالى شده بود، و این. . . واقعا. . . تکان دهنده بود وقتى آدم مىدید آنقدر به کارهایى که در تملّق جنرال موتورز کرده افتخار مىکند. در واقع پیشنویسهاى مختلفش را نشانم داد و متذکر شد که آنقدر ایدههاى گوناگون را جابهجا کرده تا مفهوم کلّى کامل شده. من همچنان نگاه پیروزى را در سیمایش مىدیدم. نمىشد براى او خوشحال نبود-اویى که آن همه فضا در دور و برش به دست آورده بود. روشن است که دیگر با هیجانهاى کهنهاش زندگى نمىکرد. به نظرم حالا واقعا از زندگى خشنود بود، و با حسى نیرومند از فضیلت. زندگى او حالا زندگى به وضوح موفقى بود که جایگزین یک شاعر شده بود. [مکث مختصر] بعد، به تو فکر کردم. فضایت را از تو گرفتهاند، نه؟ -براى اینکه از نوشتن آگهیهایشان سرپیچى کردهاى. در حیرتم که چرا بیشتر از هر چیز، قدرت به ستایش عشق مىورزد، امّا آدم مىتواند پنجاه راهحل دیگر هم از این میان بیرون بکشد و هیچ کدام هم چیزى را برایت تغییر ندهد. در نتیجه، فکر مىکنم باید همهچیز را به سطح معیارهاى اخلاقى ارتقاء بدهیم. معیار اخلاقى جایى است که در آن هیچ چیز تغییر نمىپذیرد. هر چیزى، هم هست و هم نیست؛ درست مثل فکر کردنهاى گهگاهى من به تو. در واقع، این فکر کردنها، ما را به طریقى به هم پیوند مىزند. به شکلى غیر قابل بیان، ما ادامه یکدیگریم. . . تو، در آن تاریکىاى که، بر پندارهایت پنجه مىکشند، و من در این بیرون، در فضایى که به. . . خیلى. . . فکر مىکنم. [او انبوه درخواستها را درون سبد مىاندازد. ] انبوه دیگرى فردا خواهد رسید. و روز دیگر و دیگر. [مکث مختصر]تصورش را بکن. . . اگر تمامش کنند! یعنى ممکن است؟ البتّه که نه. همچنانکه روزها پىدرپى از راه مىرسند، پست هم این درخواستهاى نیکوکارى را خواهد آورد. و بالاخره به طریقى، این کارهاى نیک خواهند شد. پس دوست عزیز، ما جاى تو را برایت نگاه خواهیم داشت. نویسنده به سمت ماشین تحریرش مىرود و ماشین مىکند. محبوس، بعد از لحظهاى، برمىخیزد و بیرون مىرود. نویسنده به نوشتن ادامه مىدهد. کلک – ۱۱ ارتور میلر به همذاه همسرش مرلین مونرو که چند سالی همسرش بود لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 دی، ۱۳۹۱ سلام – گیتی دیروز که جمعه بود برگشت ولی خدا کند این کاغذ زودتر به دستت برسد چون قرار بوده دوازده روزی در یونان بماند که توی یکی از این جزایر الان هر چه فکر میکنم اسمش یادم نمیآید خلاصه استراحت کند و مثلاً بگردد یعنی حق دارد چون این جا که بود زیاد خوش نگذشت اول که مرگ پدرش بود و بعد هم که این حادثهی مادرش و از این حرفها گر چه نماندنش ربطی به این چیزا نداشت ولی همه اش بدبیاری بود چون بدبیاری باورش نبود و خلاصه نشد که نشد.نمیخواستم از این حرفها بزنم که خبری چیزی داده باشم ولی حالا این عادت شده یعنی اگر این جا بودی هر شب توی روزنامه میدیدی همه اش زنی که با تریاک خودکشی کرد و مردی که خواهرش را با دو ضربهی چاقو به قتل رساند و خلاصه یعنی نه فکر کنی که چیز مهمیشده فقط این هست که راستش حالم زیاد خوب نیست یعنی از بقایای عصبانیت دیروز.میخواهم حالت را بپرسم چون با این که کاغذهایت مرتب میرسد از خودت چیزی نمینویسی و همه اش از نمیدانم تئاتر و این حرفها مینویسی فقط برایم نوشته بودی که بالاخره وارد دانشگاه شدی من خیلی خوشحال شدم و با این که حالا دیگر خیلی دیر شده و تا کاغذم به دستت برسد لابد سال اول دانشگاه را تمام کردی و یکپا شدی آقای دکتر دلم میخواهد تبریک بگویم و معذرت هم باید بخواهم از این که خیلی وقت است برایت چیزی ننوشتم دلم هم برایت تنگ شده ولی از گیتی هم که حالت را پرسیدم حرف درستی نمیزد و تو هم که برای من ننوشته بودی بالاخره با هم میخواهید عروسی کنید یعنی اگر با هم عروسی کنید چون گیتی این طور که من دیدم دختر خوبیست خلاصه مطمئنم که خوشبخت میشوییعنی اگر میشد ببینمت این حرفها را برایت میگفتم این طوری که نمیشود یعنی با این که گیتی که این جا بود تا دلت بخواهد از این کتابهای رومان طوری و این مجلههای ادبی که نمیدانم از کجا پیدایشان میکرد خواندم و مگر میشد چیزی فهمید ولی حالا همین طور ماندم که تو لابد توی دلت میخندی که منوچهر که توی مدرسه روزی دو دفعه دعوا راه میانداخت و همان وقت که تو مدرسه را ول کردی رفتی فرنگ شد کاپیتان تیم فوتبال و حالا که گذشته ولی اگر من کاپیتان نشده بودم و نزده بودم توی سر بچهها تیم ما از مدرسههای دخترانه هم میخورد و خلاصه حالا ادبیات چی شده ولی به قول یک بابای مردنی که توی ادارهی ما کار میکند و گیتی کشف کرد که شعر میگوید مرتب ورد زبانش این است که مسئله آقا مسئلهی کلام است و نه زیبایی کلام بلکه تمامیت کلام حیف که یعنی تو نمیدانی چه وضعی دارد دلم به حالش میسوزد خلاصه درست همین چیزها را میخواهم برایت بنویسم فقط درست نمیدانم که این نویسندههای … پس چه طور این چیزها را مینویسند.گیتی هم همین طور حرف میزد اول که من اصلا معنی حرفهایش را نفهمیدم و رویم نمیشد بپرسم یعنی چی بعد که دیدم نمیشود شروع کرده بودم به پرسیدن و از این حرفها نه فکر کنی که توی این هفت سال همدیگر را ندیدیم من مثلاً خنگ شدم یا چیزی فقط این بود که عادت نداشتم چون برایت که نوشتم این که زنی با یک ضربهی چاقو توسط مرد ناشناسی به قتل رسیده دیگر این حرفها را ندارد و ما هم همین را مینویسیم با حروف درشت سیاه خواننده هم نگاه میکند میخواند و میفهمد برو برگرد هم ندارد حالیش میشود که زنی مرده ولی مگر حرفهای گیتی را میشد فهمید تازه باز این روزهای آخر روز اول توی فرودگاه که هیچ یعنی خلاصه روزهای آخر تغییر کرده بود روزهای اول که قیامتی بود.تو که نوشته بودی یعنی همه اش ادبیات بود و از این بازیها و فلان و بهمان خلاصه من هم رفتم فرودگاه و قبلاً هم تحقیق کرده بودم که با چه طیاره یی میآید وقتی رسیدم فرودگاه دیدم یک لشکر آدم آمده فرودگاه همه با لباسهای سیاه و فهمیدم که فامیلهایش هستند که مثلاً آمدند پیشواز با چه قیافههایی که من وحشت کردم یعنی زار زار گریه و از این حرفها این بود که رفتم گفتم از طرف روزنامه آمدم و روزنامه این فایدهها را هم دارد و یک آشنا هم داشتم که صدایش کردم و با هم رفتیم توی گمرک ولی من که اصلاً نمیشناختمش و ناچار پرس و جو کردم مسافرها هم میآمدند و میرفتند سرد هم بود و تازه غروب شده بود من داشتم نا امید میشدم که دیدم از صحن فرودگاه به دو میآید و یک طوری راه میآمد و گفتم که غروب شده بود خلاصه شناختمش و رفتم جلو گفتم که دوست تو هستم و اگر کاری چیزی هست و خلاصه اول پرسید چه طور آمدم تو و من گفتم که توی ادارهی روزنامه کار میکنم که لابد فکر کرد مثلاً روزنامه نویسی چیزی خلاصه آدمیهستم و شروع کرد تند تند راجع به این جا حرف زدن یعنی راجع به پدرش و از این حرفها و من دیدم یک کلمه از حرفهایش را هم نمیفهمم.یهنی یک کلمه را که میفهمیدم ولی یک طور خاصی بود میخواستم دلداریش بدهم که آره فوت پدر ناراحت کننده است ولی به خاطر مادرش هر طور شده خلاصه از این حرفها مثلاً میخواستم یک کمیحاضرش کرده باشم یعنی خودش که خبر داشت فقط همین که لباس سیاهها یک دفعه نریزند سرش و طفلک از ترس سکته کند بعدش داشتیم حرف میزدیم و رفیقم داشت کمکش میکرد خلاصه همین طورها بود که کارهای گمرکی تمام شد و من دیدم دیگر هیچ کاری ندارد و خداحافظی کردم یک کمیهم تعارف کردم که دوست تو دوست من هم هست و اگر کاری چیزی باشد من هستم بعدش هم آمدم.الان که دارم این کاغذ را برایت مینویسم توی اتاقم نشستم و یک قدح بزرگ پر از آب یخ گذاشتم کنارم و مرتب یخ را توی آب میچرخانم و توی گرمای بعد از ظهر خیلی کیف دارد حیف که تو لابد فرنگی شدی و نمیشود گفت جایت خالیست گر چه با این سر و صدای بچههای داداشم زیاد هم جایت خالی نیست خلاصه آدم خیلی راحت تر است که اصلا توی اداره بماند.بعدش خلاصه از این حرفها و همین طور تا یک بعد از ظهر سرد لامذهب که به من تلفن کرد و درست نمیدانم یعنی یادم نیست چه طور توانسته بود پیدایم کند خلاصه گفت که میخواهد تشکر کند و چرا نرفته بودم ببینمش یعنی ده دوازده روزی گذشته بود و راستش حوصلهی عزاداری نداشتم یعنی حوصله نداشتم قاطی این حرفها بشوم و تازه خانه اش را هم نمیدانستم کجاست خلاصه گفتم یعنی اول گفتم اگر میخواهد میتوانم تهران را نشانش بدهم در ضمن فکر میکردم که این طوری فقط سلام و علیک و خداحافظی یک سری هم مثلاً به موزهی ایران باستان میزدیم بعد گفت حتماً یعنی نگذاشت حرفم را بزنم و پرسید کارم چه ساعتی تمام میشود که بیاید عقبم میخواستم این را گفته باشم که خلاصه گفت با تاکسی میآید و بعد هم گوشی را گذاشت و من هم گوشی را گذاشتم و یک کمیهم جا خورده بودم و باران مثل چی میآمد.توی اداره من اتاقی چیز نداشتم یعنی این جا از این حرفها نداریم و کار روزنامه است و من زیاد اصلاً توی اداره نیستم و کارم را همان گوشه کنارها میکنم این بود که دیدم اگر گیتی بیاید توی اداره و راست بیاید سراغ من بچهها هزار و یک فکر میکنند خلاصه کارها را یک طوری جور کردم و بارانی یکی از بچهها را گرفتم آمدم پایین بیرون صبر کردم تا با تاکسی رسید میخواست پیاده شود که من اشاره کردم و سوار شدم بعدش هم به شوفر تاکسی گفتم برود شمیران یعنی همین طور هیچ جای دیگری به فکرم نرسید.توی تاکسی اول ساکت بود بعد شروع کرد باز از پدرش حرف زدن و قضیهی تصادف ماشین و از خانه شان که شمیران بود این جا که رسید یک دفعه گفت شمیران را که دیده بود میخواست جاهای دیگر را ببیند به شوفر تاکسی گفت برگردد شهر و برگشتیم شهر و باران هم که ول کن نبود به شوفر گفت برویم توپخانه شاید هیچ اسم دیگری یادش نیامد رفتیم میدان توپخانه و گفت پیاده شود خلاصه آمدیم پایین و همین طور زیر باران راه افتادیم توی خیابانها که مثلاً تهران را ببینیم اولش همه اش مردم را تماشا میکرد و من از فرنگی بازیش عصبانی بودم و یک طوری بود که دلم میخواست توی این حرفها کشیده نشوم ولی پا به پای من میآمد و ذوق کرده بود و مرتب میگفت چه خوب بعد دیدم نه نمیشود و باران هم که بود داشتم بیشتر عصبانی میشدم و لج کرده بودم خلاصه توی دلم گفتم یک راه رفتنی نشانش بدهم و پیچیدم پایین و افتادیم به رفتن و حسابی تماشا کردن و من هم شروع کردم به توضیح دادن طوری که آدم از سر غیظ توضیح میدهد و اول هم پرس و جو کرده بود که من کدام مقالهها را مینویسم زیر باران که بودیم شروع کردم به گفتن این که توی روزنامه چه کار میکنم و خبرهای همان روز را هم برایش تعریف کردم که خوب یادم هست یک بابای زده بود مادر و خواهر و بچه اش را زخمیکرده بود یادم نیست چرا ولی درست که حرف نمیزد و همه اش انگلیسی بود با این که ما کلی توی مدرسه انگلیسی خوانده بودیم بعدش هم رفته بودیم کلاس خصوصی مرتب باید میپرسیدم یعنی چی تازه بعدش هم میگفت این را نمیشود به فارسی گفت و همه اش از این بازیها بود یعنی این قدر هم بد نبود و یک حالتی داشت که نمیدانم چه طور بنویسم.مثلاً همه اش از شاعرهای زن حرف میزد و شعرهایشان را میخواند الان که فکر میکنم میبینم هنوز اسم خانم ***تن یادم هست چیزی که بود نه فکر کنی که میخواهم بگویم ادا در میآورد چون معلوم بود که میخواست حتی عین من حرف بزند و نمیشد ولی چیزی که بود این بود که زیر باران لامذهب ما همین طور راه میرفتیم و چیزی که بود درست این نبود که نوشتم و نمیدانم چه طور بنویسم که چیزی که بود دلخوری بود یعنی بدتر از دلخوری یک طوری بود که من نمیشد که یعنی نمیتوانستم خودم را کنار بکشم و همین شد با این که من درست حرفهایش را نمیفهمیدم و همه اش داشت یا برای من شعر انگلیسی میخواند یا مردم را تماشا میکرد و خانهها را تماشا میکرد این را حس میکردم یعنی میدیدم که کم کم توی همهی اینها یک طوری یاس بود ترسیده بود یک طوری کوچک شده بود و زیر باران به من چسبیده بود و این بود که خودش نمیفهمید و من که میفهمیدم یعنی تا شب ما داشتیم راه میرفتیم ولی خلاصه کسی را تا به حال این طور ندیده بودم و طور غریبی بود یعنی نه این که اصلاً ندیده باشم دیده بودم گر چه این طور دیگری بود.بدیش این است که این حرفها خبر نیست یعنی تکلیف آدم روشن نیست چون این جا وقتی داشتم زیر باران میرفتم و میرفتم هیچ چیز این طور ساده نبود و نمیشود نوشتش یعنی شاید من درست بلد نیستم مثل این نویسندههایی که گیتی همان هفتههای اولی که این جا بود کارهایشان را پیدا کرده بود و مجلههایی پیدا کرده بود که من اصلاً نمیدانستم وجود دارند ولی مگر میشد نوشتههایشان را خواند همه اش اسم فرنگی بود و همه اش نقطه بود و خط و کلمه به کلمه و مثلاً شعر گر چه فکرش را که میکردم کسی هم این حرفها را نمیخواند ولی داشتم این را میگفتم که لابد اقلاً این چیزها را میتوانستند بنویسند و از این حرفها ولی نه فکرکنی که من افتادم دنبال ادبیات بازی و هر چه باشد تو که منوچهرت را میشناسی و خلاصه قضیه این بود که من عصبانی شده بودم چون داشتم یک طوری کشیده میشدم این تو در ضمن دلم به حال گیتی میسوخت یعنی دل سوختن نبود شاید کاغذهای تو هم بود یعنی اول بار کاغذهای تو نبود ولی وقتی بالاخره بردم رساندمش شمیران و خیس خیس شده بودیم و گیتی مثل بچهها شده بود با موهای صاف خیس صورتش یک حالتی داشت و خلاصه وقتی برگشتم خانه و یک دعوای مفصل با مادر و زن داداشم داشتیم که چرا میخواهم خودم را مریض کنم و مگر عقلم را از دست دادم و وقتی گردنم زیر کرسی و یک قوری چای با یک استکان گذاشتند جلویم که بخورم مثلاً گرم بشوم یاد کاغذهای تو افتادم و پا شدم رفتم از توی اتاقم کیسهی نایلنی که کاغذهایت را تویش میگذارم آوردم و نشستم به خواندن و از این جا بود که دلم به حال یعنی باز دل سوزی نبود دلم به شور افتاد چون میدیدم تو … همه اش حرفهای قشنگ میزنی. چیزی که میخواهم بگویم همین است که تو چه میفهمیزندگی اصلاً چه طور چیزی است تو خیال میکنی که چه یعنی فقط همین را نمیخواستم بنویسم که خیلی خیلی خوب اگر میخواهی احسنت دکتر بشو چه میدانم جراح بشو و بیا ولی تا وقتی نیامدی حرف نزن فقط حرف نزن اصلاً حرف نزن چون درست همین طور شد یعنی این طوری شد که من دلم و زندگی شور افتاد و حسابی برای گیتی نگران شدم و همان طور که زیر کرسی خوابیده بودم و چای را خورده بودم و همهی کاغذهای تو را خوانده بودم که همه اش مینویسی زنده باد زندگی و زندگی چنین است و چنان و به و چقدر و خوب و زنده باد تئاتر و نمیدانم مرگ پدر گیتی حلقه ای ست که دخترش را به زندگی واقعی باز میگرداند و نمیدانم چی خلاصه این بود که دلم برای گیتی شور میزد و میدانستم که تو مرتب از این حرفها به خورش دادی و عصبانی بودم و میخواستم سر به تنت نباشد و میخواستم یک طوری میشد حتی یک دفعه خوابش را هم دیدم خلاصه یک طوری میشد میتوانستم توی گوشت فریاد بزنم که وقتی تو داری حرف میزنی من این جا دارم زهر مار یعنی حتی اگر این را هم نمیفهمیاصلا ولش. داشتم میگفتم که خلاصه بعد یک دفعه این جا چنان سرمایی شد که یادم نیست توی نمیدانم چند سال اخیر سابقه نداشت مرتب برف میآمد و یخبندان خبرش به فرنگ هم که رسید تصادف پشت تصادف و کار ما خلاصه شده بود این تصادفها فکر میکنم گیتی یکی دو بار به اداره تلفن کرده بود و نتوانسته بود پیدایم کند من هم میخواستم تلفن نکنم در ضمن گرفتار هم بودم و بعد هم که مادر زد سینه پهلو کرد خوابید چون رفته بود که مثلاً پشت بام را خودش پارو کند بعد یک روز یادم هست که بالاخره آفتاب شد من دیدم بیکارم به گیتی تلفن کردم و یکی گوشی را برداشت خواستم خودم را معرفی کنم که دیدم از آن طرف یکی یعنی صدای یک زن بود خلاصه شروع کرد به پرت گفتن من گوشی را گذاشتم و نیم ساعت بعد باز تلفن کردم این دفعه کلفت گوشی را برداشت و گفت گیتی خانم دو سه روز است رفته سر کار ولی شمارهی تلفنش را نمیدانست خلاصه شماره اش را یک طوری پیدا کردم و تلفن کردم همین طور بی مقدمه گفت خیلی دلش میخواهد امروز را با من نهار بخورد و من گفتم موافقم تازه هم حقوق گرفته بودم و وقتی از اداره آمدم بیرون دیدم آفتاب افتاده روی برف پیاده رو و درختها یک حالتی داشتند. بعد که رفتم ناهار بخوریم گفت باید یک چلوکبابی جایی که همه جور مردمیمیآیند شاید نمیخواست زیاد توی خرج بیاندازدم ولی من میخواستم ببرمش یک جای حسابی با این حال آخر سر رفتیم چلوکبابی و از شانس من رئیسم هم آن جا بود بعدش هم الان یادم نیست کجا رفتیم چون روزهای بعد هم میرفتیم همین چلوکبابی ولی یکی از همین دفعهها بود که گفت مادرش مریض است فکر میکنم همین دفعهی اول بود چون من هم داشتم راجع به مریضی مادر حرف میزدم خلاصه من اول چیزی نگفتم ولی وقتی گفت مادرش تا به حال دو بار خواسته خودش را بکشد و میخواست ببردش بیمارستانی چیزی و از این حرفها من یک دفعه فهمیدم و حرف را عوض کردم راجع به کارش حرف زدیم و من به شوخی گفتم که پس این جا ماندگار خواهد شد و از این حرفها. الان یادم نیست که همین دفعه بود یا یک دفعه دیگر ولی این یادم هست که یکی از همین دفعهها به فکرم رسید که با گیتی راجع به هیچ چیز یعنی راجعه به هیچ چیزی که دور و برش بود نمیشد حرف زد چون نه میشد راجع به مادرش حرف زد که روز به روز حالش بدتر میشد و حتماً یک دفعهی دیگر بود چون کارش را هم ول کرده بود یعنی یک طوری شد که تو درست نمیفهمییعنی وارد نیستی خلاصه راجع به کارش و این چیزها هم نمیشد حرف زد و الان یادم آمد که توی یکی از همین دفعهها بود که گیتی یک دفعه شروع کرد به حرف زدن ازهاملت یا نمیدانم هملت و میگفت یعنی فیلمش را هم آورده بودند و من هم فیلمش را دیده بودم و یک بابایی هست که توی ادارهی ما مثلاً خبرهای هنری جمع و جور میکند خلاصه این بابا میگفت بازیها قیامت بود و نمیدانم از این حرفها خلاصه تااین که گیتی شروع کرد که باید کتابش را بخوانی و از این حرفها که باید کتاب کی و کی را هم بخوانی و شعرهای نمیدانم کی که تنها اسمیکه یادم مانده خانم ***تن است و شعرهای یک بابای خیلی قدیمیکه میگفت انگلیسیهای امروز هم درست از شعرهایش سر در نمیآورند و من هم میگفتم خوب. این قضیه هملت را دارم برایت مینویسم مگر گیتی ول میکرد خلاصه این را مینویسم چون تو اهل تئاتر و این بازیهایی و مرتب بر میداری مینویسی که نمیدانم این دختر تئاتر نمیفهمد یا این که گیتی از وقتی با تو بوده فهم تئاترش خوب شده برای همین هم که شده تو حتماً این حرفها حالیت میشود خلاصه این طورها بود و گیتی را مرتب میدیدم که مرتب پیله میکرد به هملت و خوب یادم نیست یا یکی از همین روزها بود یا روزی که زن عمویش را توی خیابان دیدیم که من گفتم که دلم برایش شور میزد خلاصه یک دفعه دیدم قضایا دارد بد طوری میشود و هیچ طور هم نمیشه جلویش را گرفت این بود که به فکرم رسید همه اش تقصیر توست و شروع کردم پیش خودم به تو فحش خواهر و مادر دادن. بعد خلاصه آخر سر رفت توی یک بیمارستان دولتی نمیدانم چه کار میکرد و شاید هم مجانی میرفت ولی بیمارستان جای خوبی نبود من آن جا رفته بودم و میدانستم چه طور جایی است حتی یک شب خوابش را دیدم یعنی خواب دیدم با گیتی توی حیاط پایین پلهها ایستادیم و مریم صف بسته اند من مرتب میپرسیدم نان نام فامیل مردم یکی یکی جواب میدادند و بعد میرفتند توی بیمارستان گیتی هم پشت سر من روی زمین نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود یک طوری مثل این که از حال رفته بود خلاصه مرتب اینها را روی کاغذ مینوشت و همین طور گریه میکرد ولی توی بیداری در عوض از چیزهای دیگر حرف میزد از هملت و نمیدانم از خانم ***تن و از این حرفها. از کاغذهای تو هم که چیزی معلوم نبود چون راجع به گیتی هیچ چیز نمینوشتی و من نمیخواستم از گیتی چیزی بپرسم و نمیدانستم برایت باید چی بنویسم این بود که اصلاً جواب کاغذهایت را نمیدادم و میخواستم از گیتی بپرسم و همه اش خلاصه توی این فکر بودم که شما بالاخره با هم نامزد شدید یا نه و هر چه باشد این را میدانستم که گیتی از این دخترهایی که من دیده بودم نبود یعنی مثلاً عین دختری که قبل از این که گیتی بیاید میشناختم و اول هم خوشم میآمد و از این دخترهایی بود که خلاصه با همه هستند و یک مدت با من بود و همه اش میخواست تلکه کند و خسته شده بودم تا این که به نظرم یک روز گیتی را با من دیده بود بعد تلفن کرد و ادا و از این حرفها خلاصه راحت شدم یعنی میخواستم بگویم که اینها را میدانستم و یک قضیهی دیگر هم بود که من میدانستم و مثل قضیهی کارش راستش نمیخواستم برایت تعریف کنم ولی به درک خلاصه قضیه این بود که یک بابایی بود زن و بچه هم داشت و بند کرده بود به گیتی و آخ و ناله و از این حرفها و مرتب مریض میشد و تلفن میکرد که برای آخرین بار و فلان و بهمان زنش هم مثل این که یک نسبتی با گیتی داشت خلاصه یارو نامههای هفت هشت صفحه ای به فرانسه مینوشت و گیتی باورش شده بود که باید یارو را ببیند و برایش توضیح بدهد که این عشق نیست و مثلاً طوری نباشد که یارو ناراحت بشود ولی یارو چنان … یی بود که من کیف میکردم از این که از رو نمیرفت و همه اش ادبیات مینوشت و درسش را خوب بلد بود و خلاصه همهی این حرفها بود تا این که یک روز زن عمویش را توی خیابان دیدیم. گیتی سلام کرد و ما ایستادیم زنک مرتب به من نگاه میکرد و میپرسید آقا کی باشند آقا دانشجو هستند آقا چه کار میکنند در اروپا با آقا آشنا شدی و یک وضع بدی بود ول هم نمیکرد حال مادر گیتی را میپرسید و راجع به دیوانگی حرف میزد بعد یک دفعه حال برادر گیتی را پرسید و من اصلاً نمیدانستم گیتی برادر دارد تو هم که چیزی ننوشته بودی حتماً نمیدانستی یعنی تو … که هیچ چیز نمیدانی خلاصه گیتی گفت هنوز زندان است که از شر زنک راحت بشود و زنک میگفت جوانها باید این بازیها را ول کنند بعد باز به من بند کرد که چرا آقا را نمیآوری منزل ما و من نزدیک بود توضیح بدهم که من دوست دوست گیتی خانم هستم که دیدم خیلی ابلهانه است و زنک میزند زیر خنده و خلاصه ناراحت شدیم. الان که رفتم پایین قدح را از نو پر از آب بکنم مادر پرسید دارم بالا توی گرما چه کار میکنم وقتی گفتم دارم برای تو کاغذ مینویسم یک دفعه کلی احساساتی شد و گفت باید از قولش سلام برسانم و از این حرفها. قبلاً نوشتم یعنی فکر میکنم نوشتم چون حوصلهی زیر و رو کردن صفحههایی را که نوشتم ندارم که خلاصه توی خط ادبیات بازی نیستم اگر این چیزها را مینویسم شاید یعنی حتماً دنبالهی عصبانیت دیروز و گر چه تو این حرفها را میخوانی و بر میداری مینویسی که کاغذهایت عین داستانهای مجلههای هفتگی شده بود و از این حرفها ولی من هم همین را میخواهم بگویم و همین را آخر سر به گیتی گفتم گیتی هم خلاصه همین را هم حالا میخواهم برایت بگویم که آره همین طور هم هست میخواستی چه طور باشد این که مردک برای گیتی آه میکشید هم درست همین است یعنی مثل زهر مار یعنی همین لجنی که میبینی عین این چیزهایی که من دارم مینویسم آره عین حوادث شهری برای همین هم دارم به تو میگویم که تو … چه میفهمیول یمن کاری به این حرفها نداشتم و میخواستم سر به تن هیچ کس هم نباشد فقط به گیتی فکر بودم که فکر میکرد زندگی این جا نمیدانم چه طور چیزی است و نمیدانم چه کارش میشود کرد و باورش نمیشد که همین باشد و بالاخره همین هم شد همین حرفهایی که دارم مینویسم چرا نمیفهمی. این را میخواستم بگویم که دفعهی آخر که رفتم بیمارستان دیدم گیتی همان حالی بود که روز اول زیر باران شده بود یعنی دیگر همیشه همان حرفها بود و فلان و بهمان این بود که این قضیه را برایش گفتم که کاش این چیزها را ول میکرد و وقتی برایش میگفتم از این خیلی بهتر گفتم ولی این را که میگفتم گیتی باز رسید به هملت در عوض خوبیش این بود که کم کم قرار بود فقط کتابهای شعر فارسی بخوانم و همه اش به اصطلاح شعرهای نو بودند گیتی مرتب این کتابها را میداد من بخوانم خیلی جالب بود که ما یک بابایی داشتیم توی ادارهی روزنامه که مثلاً متصدی خبرهای هنری و اینها بود همان که نوشتم راجع به هملت داد سخن میداد همان طور مردنی بود یعنی عرق و چیز و هزار زهر مار یک طور اصلاً مثل این بود که سوزانده بودش از ریشه خشکش کرده بود از وقتی که من آمده بودم این جا بچهها بیشتر از شش هفت برده بردندش بیمارستان و چه فایده خلاصه بعد معلوم شد که این بابا با یک اسم مستعار نمیدانم یک چیزی شعر میگوید و گیتی شعرهایش را برایم خواند یکی دوتایش را همه اش حرفهای گنده ای زده بود عین حرفهای تو چیزهای خیلی قشنگی راجع به نمیدانم خوبی و بزرگی و عشق و من خنده ام گرفته بود و بعد هم نمیدانستم به روی بابا بیاورم یا این که و خیلی دلم میخواست به رویش میآوردم و یقه اش را میچسبیدم در ضمن گیتی هم همه اش حرفهای انسانی تحویلم میداد سر همین شد که بحث در گرفت ولی مثل این بود که رویش اسید ریخته باشند اگر تکانش میدادی ور میآمد و نمیشد یقه اش را گرفت یعنی این طور بود که نمیشد که نمیشد که نمیشد و به جای این حرفها و به جای دل سوزیهای گیتی و این بیمارستان بازیها باید ولش میکردیم راحت دراز میکشید و میمرد و همین و از این حرفها. بعد از اینها بود که گیتی یک طوری عوض شد باز نمیدانم چه طور برایت بگویم شاید چون تهران نبودم و درست نمیدانم یعنی اول مادرش را برده بودند تیمارستان چیزی ولی باز هم خواسته بود خودش را بکشد آخر سر گیتی تصمیم گرفته بود بفرستندش به یک بیمارستان امراض روحی توی فرنگ و شروع کرده بود به فروختن اسباب و اثاثیه ولی مثل این که خودش هم میدانست بی فایده است چون هر وقت میخواستیم راجه به اینها حرف بزنیم فقط میگفت اسید پوساندتش مثل یارو شاعر ادارهی ما که باید ولش میکردیم و همه همین طوری بودیم و کسی هم نبود و از این حرفها که همه اش مال شب عید بود و بعداً که من باید با یکی از رفقا رفته بودم شیراز که مثلاً تعطیلات را بگذرانیم و کتابهای گیتی را هم با خودم برده بودم که بخوانم و رفیقم میدید که من مرتب جان میکنم و هم از دستم عصبانی بود و هم خنده اش میگرفت. بعد که برگشتم دیدم این طور نمیشود و رفتم سراغ یک بابایی که توی ادارهی ما مترجم بود خلاصه قرار گذاشتم پهلویش از نو انگلیسی بخوانم هفته ای سه ساعت اول گفتم میخواهم هملت را بخوانم و دیدم یارو هم چیز زیادی سرش نمیشود این بود که گفتم یعنی رفتم ترجمهی فارسی اش را خریدم و شروع کردم به ورق زدن کتاب و راستش یک هفته ای کتاب را ورق میزدم و تکه تکه یک جاهایش را میخواندم. از همین حرفها بود تا گیتی تلفن کرد که مادرش را فرستاده و تنهاست و قرار شد بروم ببینمش رفتم باغ بزرگی بود یعنی جداً جای بزرگی بود که پر بود از درخت میوه و وقتی من رفتم دیگر بهار بود و باغ همه اش شکوفه بود و از این حرفها که گیتی آمد باغ را نشانم بدهد افتادیم به گشتن توی باغ الان دوباره یاد باغ افتادم به خصوص شکوفهها که یک رنگ عجیبی داشتند خلاصه از پدرش حرف زدیم گیتی باز شروع کرد و من گفتم تصادفهای ماشین همه مثل همدیگر هستند بعد چیز شد یعنی یک دفعه من دیدم داریم راجع به پدر هملت حرف میزنیم و گفتم دارم هملت را میخوانم که بقیهی حرف همه اش هملت بود که نمیدانم توی هملت قضیهی انتقام و این بازیها اصلاً مطرح نیست و نمیدانم فلان و بهمان گفتم که اینها را همه اش یادم نیست ولی هر چقدرش را که یادم هست برایت مینویسم چون تو حالیت میشود خلاصه میگفت هملت توی دانمارک حالت یک زندانی را دارد و نمیدانم حالا که به وطنش برگشته خلاصه از این چیزها ولی من داشتم باغ را تماشا میکردم و یک طوری بود که دیگر نگران گیتی نبودم و بی رودربایستی بگویم یعنی نمیتوانم این را نگویم یعنی خلاصه توی باغ که بودیم میخواستم ازش خواستگاری کنم و توی دلم میگفتم تو که شعورت نمیرسد و خلاصه نمیدانم از همین حرفها و نتیجه این شد که تقریباً هیچ نتیجه ای نداشت فقط با یارو مترجم روزنامه قرار گذاشتم هر روز درسم بدهد. تا سه شنبه نزدیکیهای غروب که تلفن کرد و بلیط گرفته بود من یک دفعه یاد برادرش افتادم و فکرکردم که بعد از این اگر بشود لابد من باید به دیدنش بروم شاید از همین جا بود که عصبانی شدم یعنی درست نمیدانم خلاصه این بود که پشت تلفن حرفی نزدم پرسیدم سر راه کجاها میرود گفت فقط یونان بعد پرسیدم حالا کجاست چون میدانستم باغ را فروخته بود یعنی تخلیه کرده بود چون خیلی وقت بود که فروخته بود خلاصه گفت منزل زن عمویش و من پرسیدم همان زن عمویی که دیده بودیم گفت آره و سر این قضیه خندیدیم و قرار شد فرودگاه نروم چون از خداحافظی خوشش نمیآمد و در عوض صبح جمعه بروم ببینمش. کاش این قضیهی دیروز را اول نوشته بودم حالا دیگر خسته شدم و باید دیگر آرام آرام به اداره برسم و فقط یعنی تازه این حرفها را هم نمیشود برایت فرستاد اگر این جا بودی حالیت میشد یعنی درست نمیدانم. خلاصه دیروز صبح پنج و نیم گذشته بود که رسیدیم در زدم و گفتم من منوچهرم میخواهم با گیتی خانم خداحافظی کنم بعد دیدم که از ته راهرو به دو آمد برایش یک جعبه گز از این جعبههای بزرگ و یک دستبند و یک گوشواره کار اصفهان یعنی وقتی داشتم میخریدم فکر میکردم که خلاصه ولی وقتی دیدم یک طوری میآمد و عین شب اول توی فرودگاه شده بود خلاصه پشیمان شدم یک طور بدی و دستبند را که اصلاً از جیبم در نیاوردم فقط جعبه گز را از دست من گرفت داد دست کلفت و گفت تا صبحانه حاضر شود چند دقیقه ای توی خیابان قدم میزنیم بعد دست مرا گرفت و آمدیم بیرون لب جوی آب و هوای قیامتی بود یعنی صبح بود هیچ کس هم توی خیابانها نبود فقط یک سپور بود که در خانهها را میزد و سطل خاکروبهها را میگرفت و پشتش به ما بود. پرسید چه کار میکنی من گفتم هیچ چیز همان چیزها و از روی خنگی خبر پنج شنبه را نخوانده بود برایش تعریف کردم یک پسر بچه افتاده بود توی چاه مستراح و خفه شده بود توی یکی از این مستراحهای قدیمییعنی من آن جا بودم که جنازهی بچه را بالاخره در آوردند و از این حرفها ولی تا شروع کردم مثل سگ پشیمان شدم و این بود که مثلاً راه افتادم که قدم بزنیم در ضمن یک طوری بود که حس میکردم زن عمو از پشت شیشه مواظب ماست خلاصه گیتی پرسید بچه چند سالش بود گفتم سه سال و نیم و این طوری بود یعنی سر همین سوال که یک دفعه از کوره در رفتم الان یادم نیست چی میگفتم ولی یادم هست که شروع کرده بودم به داد زدن توی خیابان و یک طوری بود که حرفی را که میخواستم بزنم نمیتوانستم بزنم و مثل این بود که یک حرف خیلی خصوصی چه طور بنویسم خلاصه خیلی خیلی خصوصی را گفته باشم مثل این بود که به خاطرش قاطی شده باشم یا مثلاً پریده باشم توی لجن در حالی که به خاطر کسی نبود خلاصه نمیدانم عین جر زدن بود میدیدم تنها ماندم یعنی قضیهی تنهایی هم نبود از این عصبانی شدم گه چرا قضیهی پسر بچه را گفته بودم چرا حتی قضیه را به من گفته بودند چرا اصلاً جنازه اش را در آورده بودند باید ولش میکردند باید همه را ول میکردند مگر قضیه تمام نشده بود خلاصه داد میزدم حسابی کفری شده بودم و توی دلم هم به تو فحش میدادم و میخواستم برایت یک تلگراف فوری بفرستم که تو … دیگر لازم نکرده که اصلاً نمیخواهم دیگر دوستهایت را بفرستی سراغ من تو … که حالیت نیست. خلاصه اول یعنی بعد دیگر چیزی نگفتم و گیتی هم ساکت ساکت بود تا آخر سر که کلفت صدا کرد که صبحانه حاضر است و من گفتم باز هم کتابی چیزی هست که باید بخوانم میخواستم پیش از خداحافظی مثلاً شوخی کرده باشم گیتی گفت چرا این قدر عصبانی شدی و میفهمید چرا بعد گفت این شعر نیما یوشیج را شنیدی میدانست که نشنیدم و برایم خواند و تا شروع کرد من دیدم که این هملت نبود و از این حرفها نبود و یک طوری بود که راحتم کرد تا امروز ظهر هم دو سه خطش یادم بود اگر برایت مینوشتم حالیت میشد ولی بعد یادم رفت. بهار ۴۴ 1 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 دی، ۱۳۹۱ همیشه سوار خط شبرو میشوم. همهی شش روز هفته را. تا ماربل آرچ پیاده میروم و سوار خط ۲۹۴ میشوم که مرا میبرد خیابان فلیت. هیچ با مردهای تو اتوبوس حرف نمیزنم. بعد هم میروم تو سیاه و سفید که تو خیابان فلیت است. گاهی هم دوستم میآید آنجا. یک فنجان چایی میخورم. دوستم قدبلندتر اما لاغرتر از من است. گاهی وقتها میآید و با هم مینشینیم پشت میز بار. همیشه جا براش نگه میدارم، اما آدم همیشه هم نمیتواند جا نگه دارد. با آدمهایی که جای دوستم را میگیرند، هیچ حرف نمیزنم. بعضیها فکر میکنند هیچ به حرفهاشان گوش نمیدهم. گاهی مردی روزنامهی صبح را سُر میدهد سمت من، روزنامهی اول صبح را. به من گفته که قبلاً چه کاره بوده. من هیچ وقت نمیروم تو بارِ نزدیک اِمبنک مِنت. یک بار فقط رفتهام آنجا. آدم از همان پشت شیشه میتواند ببیند که سرِ آن میزها چه خبر است. محوطهی آنجا اغلب پر از کامیون است. همیشه عجله دارند. اغلب هم همان راننده کامیونها. گاهی رانندههای دیگری هم هستند. داداشم همین جوری بود. عادت داشت برای همان کارها برود آن جا. اما من شب که نباشد، بهتر میتوانم به کارم برسم، تاریک که میشود، همیشه چراغهای سیاه و سفید روشن است. گاهی هم چراغهاش آبیاند، که خوب نمیتوانم ببینم. تو سرما، سرما که نباشد بهتر میتوانم. همیشه سیاه و سفید گرم است. گاهی هم کوران میشود و من آن جا نمیخوابم. ساعت که پنج میشود، کرکرهها را میکشند پایین تا زمین را تی بکشند. همیشه دامن طوسی و روسری قرمزم را میپوشم. هیچ وقت مرا بدون ماتیک نمیبینی. گاهی دوستم میآید، همیشه با دو تا چایی میآید. هر وقت یک مردی جایش را میگیرد، بهش میگوید که بلند شود. از من بزرگتر اما لاغرتر است. سرما که باشد، سوپ میگیرم. این جا سوپهای خوبی گیر آدم میآید. یک تکه نان هم میدهند. با چایی یک تکه نان نمیدهند، ولی با سوپ چرا. برای همین سرما که میشود، سوپ میگیرم. آدم این جا همیشه خط شبرو میبیند که میرود وسط شهر. همهی خطها همین دور و برها هستند. هیچ وقت راه دیگری نمیروم، نه راهی که بعضی از این خطها میروند. خیابان لیورپول رفتم، آن جایی که آخرِ خط بعضی از همین اتوبوسهاست. صورتش رنگپریدهتر از من است. این نورها آدم را یک کم دلمرُده میکنند. یک بار مردی ایستاد به سخنرانی. پاسبان آمد تو. بیرونش کردند. بعد، پاسبان آمد پیش ما. ما زود دَکَش کردیم، دوستم دَکَش کرد. آن وقت دیگر ندیدمش، هیچ کدام از آنها را. با پاسبانها نمیپرند. دوستم به پاسبان گفت که من یک کم برای این کار پیرم. پاسبان از من پرسید: راست میگه؟ دوستم بهش گفت: واست زیادی پیره. پاسبان رفت. اهمیتی ندادم، سر و صدای زیادی نیست، همیشه یک کم سر و صداست. یک بار چند تا جوان با تاکسی آمدند. دوستم قهوه دوست ندارد. من هیچ وقت قهوه نمیخورم. تو ایستون که بودم، قهوه میخوردم، یکی دو بار وقتِ برگشتن، رفتم آن جا. سوپ سبزی را بیشتر از سوپ گوجهفرنگی دوست دارم. بعد یک کاسه سوپ گرفتم و این مردک تکیه داده بود به میز، مستِ خواب بود، رو آرنجش خوابش برده بود و مدام سرش میخورد به میز و موهاش میریخت تو سوپم، مستِ خواب بود. کاسهام را کشیدم کنار. اما ساعت پنج کرکرهها را میکشند پایین تا زمین را تی بکشند. نمیگذارند آدم بماند تو بار. دوستم هیچ وقت نمیماند، اصلاً اگر باشد. آدم نمیتواند یک فنجان چایی بخرد. ازشان خواستهام، ولی نمیگذارند آدم بنشیند آن جا، هیچ وقت، حتا اگر سرِ پا باشی. ولی میشود همان دور و بر چهار ساعتی پلکید. فقط ساعت یک و نیم در را میبندند. آدم میتواند برود بارِ نزدیک امبنک منت، ولی فقط یک بار رفتم آن جا. همیشه هم روسری قرمزم را سرم میکنم. هیچ وقت مرا بدون ماتیک نمیبینی. بهشان نگاهی میاندازم. هیچ وقت مرا بلند نمیکنند. یک بار دوستم را بردند تو کامیون. خیلی نگهش نداشتند. دوستم گفت ازش خوششان آمده بوده. من که برای این چیزها سوار کامیون نمیشوم. آدم باید خودش را پاک و پاکیزه نگه دارد. ولی دوستم برای هیچ کدام از آنها نیست که میرود سیاه و سفید. البته آنها هم خیلی دنبالش نیستند. من حواسم پی نگاههایشان هست. اغلب هیچ کس نگاهم نمیکند. خیلی نمیشناسمشان، بعضیها را این دور و بر دیدهام. زنی با کلاه بزرگ سیاه و چکمههای بزرگ سیاه میآید تو. هیچ سر در نیاوردهام که چه کاره است. مردک روزنامهی صبح را سُر میدهد سمت او. راهش خیلی طولانی نیست. آدم میتواند پیاده برود و برگردد. هوا که روشن میشود، میروم. دوستم منتظر نمیماند. او هم میرود. اهمیتی نمیدهم. یکی هست که خیلی حالم ازش بهم میخورد. یک بار با یک کت پوستی آمد این جا. دوستم میگوید اینها به آدم تزریقی میدهند، همهشان از وایت هال میآیند، دوستم میگوید فکر همه جایش را هم کردهاند. نفست را میبُرند. پشت گوشَت تزریق میکنند. بعد، دوستم آمد. یک کم عصبی بود. آرامَش کردم. روشن که باشد، پیاده میروم تا آلدویچ. دارند روزنامه میفروشند. روزنامه خواندهام. یک روز صبح پیاده رفتم تا پل واترلو. اتوبوس آخرِ خط ۲۹۶ را دیدم. حتماً آخری بود. تو روزِ روشن، هیچ شبیه خطهای شبرو نبود.داستان “سیاه و سفید” از هارولد پینترترجمه شعله آذر لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 دی، ۱۳۹۱ نخستین تجربهی پینتر در داستاننویسی در نوجوانیاش در ۱۹۴۵ است. او ابتدا کولوس را به صورت شعر و سپس داستان کوتاه نوشت و در یک مجلهی محلی به چاپ رساند. پینتر معتقد بود نوشتن برای تاتر به خاطر نقش محوری زبان و محدودیتهای صحنه و نیز به این دلیل که جوهر تفکر را باید با ایجاز و خست کامل بیان کرد، سختتر است تا نوشتن رمان و داستان. مؤلفههایی که از ویژگیهای پینتر در نمایشنامهنویسی است، در داستانها و طرحهای وی نیز وجود دارد. حضور دو نفر در یک محیط بسته، چالش هویت فردی، سکوتها و مکثها، طنز سیاه، مسئلهی قدرت و سلطه در سطوح فردی و اجتماعی، دغدغههای سیاسی و اجتماعی، و ایجاز و اختصار از شاخصههای مشترک قالبهای متنوع نوشتاری پینتر است.به هر صورت او گهگاه دستی در داستان و رمان برده و در کارنامهی هنری خود سه مجموعه داستان کوتاه و طرح و یک رمان به جای گذاشته است. جرالد پاترتون در سال ۱۹۶۹ از برخی طرحها و داستانهای پینتر از جمله، سیاه و سفید، متقاضی و سختیهای کار، یک مجموعه انیمیشن ساخت که مورد توجه منتقدان قرار گرفت. کوتولهها تنها رمان پینتر و یکی از گیجکنندهترین آثار اوست که موضوع تثبیت و هویت درون مایهی اصلی اثر به حساب میآید. صداهایی در تونل، تس، از این بابت متأسفم، و دختران از آخرین داستانهای کوتاه او هستند.پینتر سیاه و سفید را در فاصلهی سالهای ۱۹۵۴ تا ۱۹۵۵ نوشت، ولی انتشار این داستان کوتاه به ۱۹۶۶ بازمیگردد. لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۱ هیچ لازم نبود که در را باز کنند: در خودش باز بود، و همچنین هیچ لازم نیست که بگوییم اول کدام یک به درون آمدند:معلوم است- اول خانمها و بعد آقایان.خانم “رؤیا” خانم، مادر و کدبانوی خانه و مشاور رییس خانواده، پیشاپیش همه میآمد و اگر اغراق نباشد به زحمت توانست داخل بشود؛ کاملا به زحمت، برای اینکه آن قدر چاق بود، آن قدر بیانصافانه چاق بود که تنها از درهای گشاد و بزرگ-مثل در وزارتخانهها و مؤسسات بینالمللی-میتوانست آمد و شد کند.پس از او، “درة التاج” دختر چهارده سالهی خانواده که بیش از اندازه لاغر بود و به یکی دو ماه رژیم احتیاج داشت، با حجب و حیای ذاتی به درون آمد و محترمانه راه داد که پدرش هم وارد شود. . . رییس خانواده، آقای “جرائد” که نام فامیلش یادگار اوایل دوران مشروطیت بود- همان دورانی که پدر و پسرعموهایش جانفشانی کرده بودند-سیمایش از غرور درخشید و در دل به شیوهی تربیت سوئدی آفرین گفت که چنین تنایج درخشانی داده بود (خانوادهای مظهر احترام به اصول و مبادی تربیت بشری) و در عین حال سرش را همراه با زن و دخترش به طرف در برگرداند و مشتاقانه منتظر شد. از گوشهی مقابل مغازه سرهای دیگری هم به انتظار، به طرف در برگشته بود: سر کتاب فروش و شاگردانش. . . و بالاخره انتظار به پایان رسید:آخرین فرد خانواده، پسر ده سال و نیمهای که همه بالاتفاق نامش را “ویکتور” گذاشته بودند با همان لباس معهودش؛ شورت و پیراهن سفید و پاپیون مشکی، در حای که دستش را به پشتش گذاشته بود، با وقار و آرامی به درون مغازه قدم گذاشت.همه سرها به جای خود برگشت. رؤیا خانم که از بوی کتابها و گرمای گیجکننده کمی تهیج شده بود و دانههای عرق میخواست از صورتش بیرون بزند به سختی نفس میکشید. با آن که مثل همیشه عینک ذرهبینی ضخیمش را (به تصویر صفحه مراجعه شود) بخشی از دستنویس داستان چاپ دومبه چشم داشت و لبهای کلفت و چینهای مختصر پیشانیش بیتغییر مانده بود، معلوم نیست چرا حالت متفکر چهرهاش دم به دم عظمت و شکوه بیشتری به خود میگرفت. خانم رؤیا خانم ساعتش را نگاه کرد و رفت به طرف شوهرش:-آقای جرائد، بهتر نیست شروع کنیم؟خانم رؤیا خانم، طبیعی است که صدای کلفت مردانهای داشت و این به علت چاقیش نبود چون در آزمایشهایی که پیش از این از حنجرهاش کرده بودند معلوم شده بود که قدرت تارهای صوتیاش حتی از مال مردها هم اندکی بیشتر است. آقای جرائد (همچنین ضمن آزمایشات طبی معلوم شده بود که کوتاهی قد در خانوادهی آقای جرائد ارثی است و متخصصین برای اثبات نظر خود کوتاهی آقای جرائد و علی الخصوص ویکتور را دلیل قانعکنندهای میدانستند) انگشتهایش را از جیب جلیقهاش درآورد، اول دستی به سبیلهای مربعیاش کشید و بعد به نوبهی خود ساعت جیبیاش را بیرون آورد و نگاه کرد. شیوهی سوئدی بر پایهی احترام به عقاید استوار شده بود و آقای جرائد دخترش را مخاطب قرار داد:-درة التاج عزیز، عقیدهی شما چیست؟ درة التاج از این پا به آن پا شد و ضمن آن چون عدم تعادلی در پشتسرش حس کرده بود به آرامی دستش را به موهایش کشید: گرچه هنوز له نشده بود. با حیای خانوادگی جواب داد: -موافق هستم. بهتر است شروع به انتخاب کتابهای موردنظرمان بکنیم. ویکتور! ویکتور آزادمنشتر و دموکراتتر از آن بود که با کسی مخالفت بکند. همیشه در کمیسیونهای خانوادگی که برای رسیدگی به جزئیات امور تشکیل میشد، چه در لحظات بحرانی و ساعات تصمیم و چه در دقایقی که در دستور مذاکرات چیزی باقی نمانده بود او موافقت میکرد، موافقت صرف و یکپارچه که هرکس دیگر را ممکن بود به فکر سوء استفاده بیندازد. اما رؤیاخانم و آقای جرائد و درة التاج هرگز در این فکر نبودند که سوء استفاده کنند. . . همیشه در انتظار نظر قطعی او چشم به راه میماندند. ویکتور چند قدم جلو آمد و با همان وقار و سنگینی خاص خودش به خواهرش جواب داد: -هیچ مخالفتی ندارم. بهتر است وقت را غنیمت بشماریم. همه سرهایشان را به علامت تحسین و تصمیم تکان دادند و پس از آن با حفظ تقدم و تأخر، چند قدم برداشتند تا به جلو میزی رسیدند که روی آن کتابهای گوناگونی چیده شده بود. خانم رؤیاخانم دستهایش را به هم قفل کرد و آنها را روی پستانهایش تکیه داد چون مطمئن بود که پستانهایش قدرت تحمل این بار گران را خواهند داشت. قیافهاش همچنان متفکر بود. درة التاج با شرم دخترانهای نگاهش را روی کتابها لغزاند. آقای جرائد دستچپش را به کمر زد و شست دست راستش را در جیب جلیقهاش کرد و بار دیگر انگشتهایش روی آن ضرب گرفت چون مطمئن بود که صدایش را تنها خودش خواهد شنید. ویکتور به علت اینکه دوربین بود چند قدم به عقب رفت، پاپیونش را مرتب کرد و برای اینکه نور مهتابیها چشمش را نزند دست راستش را همچون سایبان بالای ابروهایش نگاه داشت. کتاب فروش که شب پیش فیلم “حملهی ملاحان” را دیده بود با دیدن ویکتور به یاد دزددریایی سرخپوشی افتاد که روی عرشهی کشتی میایستاد و دستش را بالای ابروهایش میبرد تا بتواند دشمن را صدها فرسنگ دورتر ببیند و دشمن که از عقبسر آمده بود فقط با یک گلوله کارش را ساخته بود. دقایق همراه با گرمای مبهمی که آمیخته با بوی کتاب بود میگذشت و گاه مشتریهای تازهای میآمدند یا میرفتند. سرانجام اولین انتخاب، پس از تفکر و مطالعهی طولانی توسط آقای جرائد به عمل آمد: “چگونه ناتوانیهای جنسی خود را با غذاهای ایرانی معالجه کنیم. ” هیچکس نگاه نکرد، چون در کشاکشی که در مغز هر کس برپا بود فرصت برگشتن و نگاه کردن باقی نمانده بود. خانم رؤیا خانم پیش خودش میگفت: “حتما باید این دو کتاب را در کتابخانه داشته باشیم، هفتهی آینده که زیزی خانم و مستوره خانم و آقای ملاذ با خانوادههایشان به منزل ما میآین مسلما پس از مراسم شبنشینی، انجمن ادبی خواهم داشت و برای ما شکستی خواهد بود که این کتابها زیب کتابخانهمان نباشد. . . اما افسوس که هنوز از چاپ دوم کتاب “آخرین تلاشهای ادبی” خبری نیست. . . ” چون به التهاب افتاده بود کمی مکث کرد و پس از آن دنبالهی افکارش خودبهخود قطع شد و بالاخره دستهایش را از روی پستانهایش برداشت و انتخاب کرد: “جلوگیری از آبستنی به طریقهی علمی” – “اسلام و مسئله بکارت” – “فلسفه و ادبیات در آفریقای مرکزی” درة التاج هنوز مردد بود. علاقهاش به تاریخ نمیگذاشت کتابهای دیگر هم در این میان سهمی داشته باشند و در عین حال کتابهای تازه چاپی که به زیبای گلها بود قلب کوچکش را به تپش در میآورد چه میتوان کرد، باید چنان رفتار کرد که هیچکدام از علاقهها خدای ناکرده آسیبی نبینند. این بود که پا به پا شد دست لاغرش را پیش برد و در حالی که زیر چشم، خجالت زده، همهجا را نگاه میکرد کتابهای “بخوان تاریخ عربستان قرن بیستم را” و “ناپلئون، سربازی که زنها را به یک حمله فتح میکرد” و “خاطرات شب عروسی” را برداشت. بار مسئولیتها اندکی سبک شده بود اما همچنان بر دوشن ناتوان ویکتور سنگینی میکرد. ویکتور هنوز هم به همان حال ایستاده بود و نگاه کنجکاوش مثل گنجشکهای تیزهوش که از شاخهای به شاخهی دیگر میپرند از روی کتابها پر میزد. خانم رؤیاخانم، ناگهان به صدا درآمد. معلوم است، وقتی که کسی مدتی حرف نزند اگر یکباره به سخن درآید صدایش قوت و طنین بیشتری خواهد داشت و اگر به یاد بیاوریم که محقق شده است تارهای صوتی رؤیاخانم قوت و قدرت فراوانی دارد باور خواهیم کرد که (به تصویر صفحه مراجعه شود) کتابفروش و شاگردانش و چند مشتری ناآگاه یکباره قلبشان فروریخت. اما برای آقای جرائد و درة التاج و حتی ویکتور که مخاطب قرار گرفته بود این موضوع علی السویه بود. (و همین مطلب مسئله عادت را توجیه میکند” رؤیا خانم به پسر یگانهاش چنین گفته بود: -ویکتورجان، پسرم، هنوز در تردید هستی؟ باید کمی عجله کنی که به منزل برسیم و فرصت خواندن کتابها را داشته باشیم. ویکتور این استدلال را پسندید چون میدانست که پس از خرید کتاب بلافاصله به وسیلهی تاکسی به خانه خواهند رفت و به مجرد اینکه روی صندلیهایشان نشستند به مطالعه خواهند پرداخت. این بود که خیرهتر شد و سرش را جلوتر بود و بعد به سرعت فاصلهای را که تا میز کتابها داشت دوید و با شتاب مقدسی کتابش را انتخاب کرد: “اتم و فریضههای نسبیت” خانواده آرامش خود را بازیافت و با حضور قلب و با توجه به مرتبهی افراد به طرف کتابفروش راه افتاد. کتابفروش لبخند زد: -خیلی خوشوقتم، مطابق سلیقه بود؟ آقای جرائد دستی به سبیلش کشید: -بله بله، فعالیتهای ادبی کم نظیری در مملکت شروع شده است. کتابفروش به یکی از شاگردهایش اشاره کرد: -کتاب “آمار فعالیتهای ادبی ممکلت” را بدهید خدمت آقا. آقای جرائد گفت: -تازه درآمده است؟ -بله قربان-همین یک ساعت پیش در چاپخانه بود. -عجب. . . متشکرم! چه جلد قشنگی دارد، اما رؤیاجان بهتر نیست سبزش را بخریم؟ رؤیا خانم جواب داد: -اجازه بدهید فکر بکنم. قکر کرد: “کتاب جلد سبز خیلی داریم” و گفت: -جلد خاکستری باشد بهتر است. شاگرد کتابفروش خودش میدانست چه کار بکند. نردبان را برداشت و به سرعت به یک گوشهی مغازه رفت و درست وقتی به آخرین پله نردبان رسید کتاب جلد خاکستری را جست. به همان سرعت برگشت گرد و خاکش را پاک کرد و آن را جلوی آقای جرائد گذاشت. آقای جرائد گفت: -مرسی! متشکرم! کتابفروش لبخندی زد که دامنهاش تا چشمهای ویکتور کشیده شد و گفت: -حضت آقا! برای آقا کوچولو هم کتابهای جالبی داریم از قبیل “مسافرتهای ملا نصر الدین” و “قصههای سرخپوستان. . . ” حرفش ناتمام ماند. رؤیا خانم با چنان صدای عنیفی گفت: “چه گفتی؟ ” که کتابفروش در چنان لحظهی تبآلود و بحرانی یک مرتبه به یاد فیلم “حملهی ملاحان” و بلافاصله به یاد کلانتری افتاد و در این میان نگاهش روی کتابی که در دست ویکتور بود ثابت شد: “اتم و فرضیههای نسبیت” خوشبختی یک بار به انسان رو میکند و خوشبختی کتابفروش در این بود که آقای جرائد و درة التاج و از همه مهمتر درست نشنیده بودند که او چه گفته است و رؤیا خانم هم نتوانسته بود بین شک و یقین یکی را برگزیند، اما کتابفروش هوشیار بود: -عرض کردم که این کتابها و لولهای در عالم ادب به راه انداختهاند و شما که همیشه در جستجوی چیزهای تازه هستید لازم است که از موضوع با خبر بشوید. ویکتور گفت: -راستی؛ معذرت میخواهم، تحولات تازهای روی نداده است؟ نویسنده و شاعر تازهواردی خودنمایی نکرده است؟ کتابفروش جواب داد: -چرا آقا کو. . . آقای. . . محترم! البته شما که اهل کتاب هستید از آخرین نویسندگان و شاعران لابد با خبرید، اما در این یکی دو روز اخیر چند نفر تازه ظهور کردهاند. درة التاج آهسته گفت: -باعث خوشوقتی است، از تیپ جوان هستند؟ -بله خانم. یکی دو نفرشان اصولا هنوز بچه هستند. -از خانمها هم؟ -بله اتفاقا. آقای جرائد به یکی از شاگردها اشاره کرد که کتابها را ببندد و حساب بکند، اما پیش از آن که او مشغول شود تقریبا فریاد زد: -لطفا! اوه لطفا دست نگه دارید! چه خوب شد یادم آمد، راستی کتاب “خانههای اجارهای” خدمتتان هست؟ رؤیا خانم به همان عجله گفت: -معذرت میخواهم! چاپ دوم “آخرین تلاشهای ادبی” درنیامده است؟ ما همه جا را گشتهایم. . . آقای جرائد باز سؤال کرد: -خانههای اجارهای. . . رؤیا خانم همچنان میگفت: -همه جا گشتهایم و تمام شده است. چه مصیبتی. . . آقای جرائد با عصبانیت به او رو کرد: -خانم وسط حرف من صحبت نکنید. -موضوع مهمی است حتما باید با خبر شوم. اما نه وقتی که من هم میخواهم از موضوع مهمتری با خبر شوم. -زن و مرد باید حقوق متساوی داشته باشند. -منکر نشدم. -عملا انکار میکنید. -خانم. . . کتابفروش جواب داد: -قربان کتاب “خانههای اجارهای” را نداریم، کتاب “خانم صاحبخانه” را تقدیم کنم؟ آقای جرائد با خونسردی دهانش را به گوش زنش نزدیک کرد و آهسته گفت: -تربیت سوئدی. و بعد به کتابفروش جواب داد: -بپیچ. . . معذرت میخواهم، بپیچید. رؤیت خانم وارفته بود. چه فاجعهای! به تربیت سوئدی توهین شده بود. کتابفروش به رؤیا خانم که اکنون در اندوه و رنج و پشیمانی به سر میبرد رو کرد: -متأسفم هنوز چاپ دوم در نیامده است. چند لحظه بعد که خانواده آرامش خود را باز یافته بود هرکدام کتابهایشان را که در کاغذهای ضخیم بسته شده بود به دست گرفته بودند و خارج میشدند. کتابفروش آنها را نظاره میکرد. اول از همه رؤیا خانم با هیکل فیل مانندش آهسته قدم برمیداشت و پس از او درة التاج که یک سروگردن از او کوتاهتر بود مثل شاخهی خشکی که به سرش چند دسته مو چسبانده باشند با شرم و خجلت راه میرفت و به دنبال آنها آقای جرائد و ویکتور با قدهای کوتاه و سنگینی و وقار ابدیشان قدم میزدند. به زودی به خیابان رسیدند و هنوز از نظرگاه کتابفروش محو نشده بودند که همکار کتابفروش با چند باربر ورزیده که بستههای سنگینی به دوش داشتند به دورن مغازه آمد. همکار کتابفروش دستهایش را باز کرد و همچنان که اشک شوق در چشمهایش حلقه زده بود رفیقش را در آغوش گرفت: -مژده! بالاخره موفق شدیم! کتابفروش به زحمت خودش را از چنگ همکارش نجات داد و به سرعت بطرف خیابان دوید. خانواده در انتظار تاکسی ایستاده بود. فریاد زد: -قربان! قربان! چاپ دوم کتاب “آخرین تلاشهای ادبی! انگار صاعقه بود. رؤیا خانم داد زد: زیزی! آقای جراید جویده جویده با خود گفت: تحولات؟ علاقه. . . درة التاج تقریبا به حال اغما افتاد و به روی خود خم شد: واه! مستوره خانم! ویکتور سرش را فیلسوفانه تکان داد: آقای ملاذ! کتابفروش برگشت و خانواده درهم و برهم بنا کرد دویدن. یک دفعه رؤیا خانم دست آقای جرائد را که جلوتر از همه میدوید گرفت و او را نگاه داشت، سرش را پیش برد و آهسته گفت: تربیت سوئدی. آقای جرائد گفت: “متأسفم” و آهسته به محل مناسب خود رفت و وقتی ترتیب قرار گرفتن منظم شد با همان علاقهی نخستین همه شروع کردند به دویدن. کتابفروش و همکارش با غرور و افتخار به آنها تعظیم کردند. چند ثانیه گذشت و همه سرها را به طرف در برگرداندند و به انتظار ماندند. بالاخره انتظار به پایان رسید: آخرین فرد خانواده، ویکتور که گویا شلوغی خیابان مانع زود رسیدنش شده بود دواندوان وارد شد. همه آرامش خود را بازیافتند. بهرام صادقی ۱۱- ۳ – ۱۳۳۷ تهران لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده