sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۱ (از مجموعه داستان «حکايت آن که با آب رفت») چاقويِ اين داستان به «گاچو»هايِ داستانهایِ بورخس تعلق دارد، گيرم قهرمانِ داستان ادعا ميكند كه آن را در كوچهاي بنبست، در زيرِ برگهایِ مُرده و نيمهجانِ پاييزی، پيدا كرده است. ــ خوب، اين هم چایِ دبشِ كلكته برای جنابِعالی. من سراپا گوشم. داشتی میگفتی! ــ آره داشتم میگفتم كه ظهر بود، يعنی از ظهر گذشته بود، و مثل ِهمۀ روزهایِ پاييز از همان سر ظهر هوا مثلِ هوایِ دم ِغروب بود. نه اين كه ابر باشد، اما خورشيد رمقی نداشت. ساعتِ ديواری، كه قابِ قهوهایرنگش از چوبِ ساج بود، چهار ضربه زد. ضربۀ چهارم بلند و کشداربود. ــ يونس جان، تصدقت بروم. چرا لِفت و لعابش میدهی؟ وقت تنگ است. من بايد بروم دنبالِ مينا. يونس پاكتِ سيگارش را از جيبِ پيرهن درآورد و سيگاری به لبش گذاشت و با فندكی كه روی ميز بود سيگار را روشن كرد و تكيهاش را داد به پُشتیِ صندلی. ــ خوب، باشد. بگذاریم واسه یک وقت دیگر. ــ حالا نميخواهد تو لَب بروی. اما تو را به جدت زودتر برو سر ِاصلِ مطلب. يك نخ هم بده به من. این طور هم بربر نگاهم نکن! ــ ببین حاتم، اگر میخواهی از همچین نقلی سردربیاوری باید دندان روی جگر بگذاری! پیشانی حاتم چین افتاد. با فندكِ يونس، كه كنارِ زیرسیگاری ِصدفی بود، سيگارش را روشن كرد. قلّاجی زد و گفت: به جایِ کَلکَل كردنِ با من بگو اين چاقویِ لعنتي را از كجا آوردهای! يونس سيگار را از گوشة لب برداشت و از لایِ پلكهاش به حاتم نگاه كرد. رويِ صندلیهای خیزرانی، روبهروی ِهم، پشتِ ميزِ مدوري كه پایههای چوبی ِ زمخت و روكشِ مخملِ سفيدِ سوزندوزیشده داشت، نشسته بودند. میانشان قابِ پنجرۀ اُرسيِ بزرگي بود كه شيشههایِ رنگیِ هلالیاش با پردة تور حجاب شده بود و شاخههایِ خشكيدۀ چناري از پشتشان دیده ميشد. ساعتِ دیواری ِ شماطهدار، بالای قاب پنجره، چسبيده به سقف، از دو قلاب برنجی آویزان بود. حاتم دستش را به طرفِ ميز دراز كرد. ــ اجازه میدهی نگاهی بهاش بيندازم؟ يونس روی ميز خم شد، و دستِ حاتم در هوا ماند. ــ نه. ــ چرا؟ ــ بعدش ميتواني هر چه دلت خواست این بیصاحبمانده را نگاهش كني. در سكوت به هم نگاه كردند. چاقو وسطِ ميز بود و قسمتی از قبضۀ صدفی و كهربايیرنگشِ، كه لای روزنامه پيچيده شده بود، پیدا بود. حاتم به سيگارش پُك زد و حلقهای دود از دهناش بيرون داد. ــ خوب، چرا معطلي! من سراپا گوشم. يونس به صندلی تكيه داد و از فنجان جرعهاي چاي نوشيد، گفت: وقتي آدم يك خواب را سه بار تو يك شب، آن هم پشتِ سرِ هم، ببيند به خودش و به آنچه تو خواب ديده شك ميكند. اما آنچه میخواهم بگویم كابوس و بختک نيست. تو بايد چهار فصلِ كوچۀ ما را خوب به خاطر داشته باشي. حاتم هيچ نگفت. چند تارِ سبيلش را به دندان گرفته بود. ــ تو پاييز، از همان اول آذر، كفِ كوچه پُر میشود از برگهايِ زرد و ارغواني. همانطور كه گفتم كمی از ظهر گذشته بود. داشتم ميرفتم خانه و برگها زيرِ پاهام صدا ميكردند. هيچكس تو كوچه نبود. نميدانم از كجا ميآمدم. اما همينقدر میدانم كه خُرد و خسته بودم و لخلخ قدم برمیداشتم. تو هيچوقت تهِ كوچۀ بنبستِ روبهرویِ ديوار ِحياطِ خانۀ ما دیدهای؟ حاتم كه دستِ راستش را زيرِ چانه گذاشته بود و سيگار لای انگشتهاش دود میكرد پلكهاش را تنگ كرد و به چشمهای يونس خيره شد؛ انگار به تهِ كوچۀ بنبست نگاه میكرد تا چيزی را به ياد بياورد. يونس گفت: ته كوچه يك درِ دولتهایِ چوبي هست كه روش گُلميخ و كندهكاري دارد و تو بهار زير برگهایِ نيلوفر و پيچك گُم ميشود. تو خواب باريكتر و بلندتر بود و پوشیده از برگ. یکهو صدايی شنيدم؛ از آن صداهایِ گنگی كه آدم فقط تو خواب میشنود و دلش از شنيدنِ آن ميتپد. بعد فهميدم كه صدايِ پا و نفسنفسزدنِ چند تا آدم است. انگار كسی نفسهایِ آخرش را بكشد، يا نگذارند نفس بكشد. نفسی كه به خِرخِر بيفتد. يونس فنجانش را سر كشيد و خاكسترِ سيگارش را تو زیرسيگاری ِصدفی تكاند. به چشمهای حاتم خيره نگاه ميكرد. ــ صدا از ته كوچه بود، از سه تا آدم كه با هم گلاويز شده بودند و دستها و پاهاشان تو هم گره خورده بود. معلوم نبود كدام دست مالِ كی است. دوتاشان پيرهنِ سياهِ گشاد پوشيده بودند و پيرهنِ آن يكي، كه ميانهباريك و كوتاه بود، سفيد و چسبِ تنش بود. سياهپوشها چارشانه و بلند بودند و چكمههايِ چرمِ سياه پاشان بود و شلوارشان نميدانم چه رنگي بود، اما ميدانم كه سياه يا سفيد نبود. خاكی يا شايد خَردلی بود، يا چيزی ميانِ اينها. اما يادم هست هر دوشان يك رنگ پوشيده بودند و برگها را لگد ميكردند. آن كه پيرهنِ سفيد تناش بود و آستينهاش لك شده بود سكندري خورد و رويِ پای چپش پيچيد و از آن دوتای ديگر جدا شد و وقتی سرش را به طرفِ دهنۀ كوچه چرخاند چشمش به من افتاد. زود برگشت؛ يعني آنها كه سياه پوشيده بودند هر كدام يكي از دستهاش را گرفتند و كشيدند. قيافة مردِ سفيدپوش به نظرم آشنا میآمد. شاید تو خوابهامِ ديده بودمش. خم شد و باز سرش را چرخاند، اما نتوانست، نگذاشتند، نگاه كند. آنوقت بود كه دیدم يك پاكتِ انار دستم است، چون پاكت از دستم افتاد و يكي از انارها كه درشت بود و لكههایِ سياه داشت تركيد و چند تای ديگر روی شيبِ نرمِ كوچه قِل خوردند و قِل خوردند تا رسيدند به کمرکش كوچه، همانجا كه آنها با هم گلاويز بودند و نفسزدنها و صدايِ خرد شدن برگها زيرِ پاهاشان شنیده ميشد.ِ يك لحظه واايستادند روشان را برگرداندند و ديدم كه چشمهایِ سياهپوشها انگار دو قدحِ خون است و لبهاشان از كف سفيد میزند. آن كه پيرهنِ سفيد داشت گونهاش كبود شده بود و از گوشة دهناش خون راه افتاده بود. تا آمدند برگردند خودش را از چنگ آنها درآورد و بنا کرد دويدن به طرفِ تهِ كوچه و سكندری خورد، اما دستش را به ديوار گرفت و خيز برداشت به طرفِ درِ دولتهایِ چوبی، و وقتی چشمش به قفلِ بزرگِ زنگزدۀ رویِ در افتاد پا سست كرد و برگشت با آستين خون لبهاشِ را پاك كرد . يونس آخرين پُك را به سيگارش زد و سيگار را تو گودی ِ صیقلی ِصدف خاموش كرد. حاتم به جلو خم شده بود و آرنجش را روی ميز گذاشته بود و با دهنِ نيمهباز به يونس نگاه ميكرد. ــ نگاهِ مردِ بیچاره رویِ ديوارهای بلندِ كوچه چرخيد و بعد مشتهاش به حالتِ دفاع گره شد. همچین كه ديدند حريفشان راهِ فرار ندارد با قدمهايِ آرام به طرفش رفتند. پشتشان به من بود، اما حس ميكردم دارند ميخندند. هر دو، بي آن كه به هم نگاه كنند، دستشان را تو جيبِ عقبِ شلوارشان كردند. آن كه طرف راستِ كوچه بود يك زنجيرِ دانهدرشتِ بلند، و آن یکی، كه شانۀ پهن و گردن ِكوتاهي داشت، يك چاقویِ دستهچوبیِ تيغه بلند از جيبشان بيرون آوردند. به ته كوچه که نزديك شدند مرد به طرفشان خيز برداشت. با آن دهنِ باز پيدا بود نعره ميزند، اما من صدايی نشنيدم. يونس سيگارِ ديگری به لب گذاشت. بيآن كه به ميز نگاه كند دست دراز كرد و فندك را از جلوِ حاتم برداشت. سيگارش را که روشن كرد گفت: اگر جایِ من بودی چه ميكردی؟ حاتم به پشتی ِ صندلي تكيه داد و گفت: تو خواب آدم اختيارش دست خودش نيست. هميشه از تماشایِ يك دعوایِ كثيف اُقَّم نشسته. ــ شايد برای همین بود كه دويدم وسطِ معركه. نميخواستم آن کابوس تا آخر عمر دست از سرم برندارد. اما همان طور كه گفتي آدم تو خواب اختيارش دست خودش نيست. بی آن كه بویی ببرند از وسط كوچه گذشته بودم، و به موقع خودم را رساندم، درست پشتِ سرِ مردی كه چاقو دستش بود و داشت تيغهاش را حوالۀ آبگاهِ مرد ميكرد. خوب، فكر میكنی چه اتفاقی افتاد؟ حاتم هيچ نگفت. پيشانی مرطوب از عرقش را با كفِ دست پاك كرد. جوری به يونس نگاه ميكرد كه انگار حرف او را نشنيده باشد، يا كسی روبهرویش نباشد و دارد به خلا نگاه ميكند. يونس به سيگارش پُك زد. ــ همانطور كه پشتِ سرش واايستاده بودم مچش را تو هوا گرفتم و نعرهای زدم و از خواب پريدم. اما بيدار نشدم، چون داشتم تو خواب خواب میديدم، و آن وقت نفسِ راحتی كشيدم. حاتم سيگاری به لب گذاشت و روشناش كرد و چند پُك زد و از دهن و سوراخهایِ بينی ابری از دود روی ميز راه انداخت. چشمهاش را ماليد و بنا کرد به سرفه كردن. ــ بعدش باز به سراغم آمد. داشتم به طرفِ خانه میرفتم كه آن صداها را شنيدم و بعد سرِ كوچۀ بنبست واايستادم و باقیِ ماجرا؛ درست مثلِ بار پیش، همهچیزعین هم. بازِ از خواب پريدم، همان وقتی كه آن لندهور ميخواست تيغۀ چاقوش را حوالۀ آبگاهِ مردِ بيچاره كند و بندِ دستش تو مشتِ من بود. کاش ميتوانستم بيدار بمانم. هول برم داشته بود که نتوانم خودم را به موقع برسانم. نمیدانم از ترس بود یا از سرما که میلرزیدم. سگلرز میزدم. همين كه چشمم گرم شد، حس كردم تو خلاِ خواب رها شدهام، بار ِسوم، همانجور كه انتظار ميكشيدم، همه چيز از نو، اين بار كُندتر ازِ پيش، تكرار شد: باز همان ظهرِ پاييز و كوچۀ خلوتِ پوشيده از برگ و صدایِ نفسزدنهایِ بُريدهبُريده، كه اين بار انگار گريهای ــ گريۀ مرد يا زن، يا بچه، نميدانم ــ قاطياش بود، و منخسته و هلاک قدم برميداشتم. از آن چه گذشته بود، از آن چه تو خوابهایِ قبلی ديده بودم، رمقی برايم نمانده بود. داشتم سر میگرداندم ببینم صدای گریه از کجاست که ديدم پيرهنسياهها مردِ بيچاره را، كه روی زمين ميغلتيد، زيرِ مشت و لگد گرفتهاند و او صداش درنمیآید، و وقتی چار دست و پا بلند شد پیشسینۀ پيرهنِ سفيدش سرخِ سرخ بود، و من چشمم پی ِ تيغۀ خونآلودِ چاقو بود كه تو دستِ هيچكدامشان نبود. وقتی مردك از دستشان گريخت و رفت همانجايی كه بايد ميرفت ــ پشتِ درِ چوبی ِ دولتهای ــ فهميدم كه سرخی ِ نوچِ ِ پيرهناشِ از آب انارهایِ لگدكوبشدهای است كه از خوابِ اول تو كفِ كوچه قِل خورده بودند. مرد به سرخی پيرهناش نگاه كرد و دهناش واماند. پيدا بود جا خورده، به شكم و سينه و پهلوهاش دست كشيد، و نگاهش جلدی روی ديوارهایِ بلند چرخيد و مشتهاش را به حالتِ دفاع گره كرد. پيرهنسياهها با قدمهایِ آرام به طرفش رفتند و هر دو دست به جيبِ عقبِ شلوارشان بردند، و من بندِ دلم لرزيد وقتی چشمم به تيغة صيقلی ِ چاقو افتاد. ديدم لبها و شانههایِ مردك هم میلرزند، و انگار از تكرارِ اين بازی خسته شده باشد چشمهاش را بست و دستهاش را پايين آورد. پيرهناش را كه از آبِ نوچ ِ انار به تناش چسبيده بود، و یکدرمیان دكمه شده بود، یکضرب از بالا تا پايين باز کرد و با چشمهایِ دريده سينۀ برهنهاش را جلوِ تيغۀ چاقوی حريف گرفت. من سرِ جام، تو دهنۀ كوچه، خشكم زد وقتی ديدم آن جور واداده. يونس تهِ سيگارش را توِ كاسۀ صدف انداخت و آرنجِ دو دستش را رویِ دستۀ صندلی گذاشت، انگار بخواهد پا شود. ــ خوب، بعدش؟ بعدش چی شد؟ ــ نتوانستم قدم از قدم بردارم، انگار استخوانهام را از سرب پُر كرده باشند. وقتی خودشان را رساندند به او پريدم ازخواب. مثلِ اين بود كه دارند تیغه را حوالۀ خودم میکنند. حاتم نفسِ بلندی كشيد و روی صندلی جابهجا شد. ــ اگر آخرِش همين باشد كه گفتی، پس قهرمانِ سفيدپوش ِ خوابت جان به در برده. ــ نه نبرده. ــ چرا همچین حرفی میزنی؟ ــ من نتوانستم، دلش را نداشتم، آخرش را ببينم. همانطور كه گفتم پريدم از خواب. ــ خوابِ تو همين است كه گفتی. سياهپوشها قبل از آن كه دستشان به آن مردك برسد خوابِ تو به آخرش رسيده. پريدنِ تو هم از خواب دستِ خودت نبوده. ــ کاش این جور بود که میگویی. ــ فرض بگيريم آن مرد به دستِ آن دوسياهپوش كشته شده باشد. حالا بگو اين چاقو كه لایِ روزنامه پيچيدهای چه دخلی دارد به اين خواب؟ يونس شقيقهاش را با دو انگشتِ دستِ راستش ماليد و سرش را پايين انداخت. ــ دیشب كه از خواب پريدم بعدش ديگر پلكهام رو هم نرفت. سپيده که زد پا شدم از خانه زدم بيرون. گفتم بروم هوایی بخورم. یکهو دیدم سر از كوچۀ بنبست درآوردهام. حاتم خندۀ كوتاهی كرد. ــ لابد ميخواهی بگويی اين چاقو مالِ همان دو سياهپوش است و آن را در محلِ وقوعِ جنايت پيدا كردهای! يونس بیآنكه سر بلند كند گفت: خودت میتوانی ببينی. حاتم خاموش ماند و بعد خم شد رویِ ميز، و تایِ روزنامه را باز كرد، و بیهوا دستش را پس كشيد. ــ اين كه خوني است. ــ وسطِ كوچه لایِ برگها پيداش كردم. همان چاقويی است كه آنِ قُلتَشَنِ سياهپوش دستش بود. ــ اين خون... ــ وقتی با دلِ انگشت رویِ تيغهاش كشيدم خون هنوز گرم بود. ساعت پنج ضربه زد و حاتم از روِ صندلی پا شد. نگاهش را از چاقو گرفت و عصايش را از كنارِ ديوار برداشت. دستش ميلرزيد. ــ من ديگر بايد بروم. مينا چشم به راه است. يونس سرش پايين بود و به تيغۀ بلندِ خونآلودِ چاقو نگاه ميكرد. وقتی صدایِ بسته شدنِ در را شنيد پلكهاش را روی هم گذاشت. آبان 1372 برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده