sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ برگردان از: صفدر تقی زاده یکی از شگردهای لازم برای کارآگاه شدن این است که آدم همیشه ی خدا، شانههایش را بالا بگیرد و قدری قوز کند. به همین علت بود که وقتی این موجود فلکزدهای موسوم به «ورد بابکوک» ترسان و لرزان به دفتر کار من آمد و کارت شناساییاش را روی میز گذاشت، میبایست فیالفور به آن احساس سرمایی که ستون فقراتم را یکهو لرزاند، اعتماد میکردم. گفت:«کایزر شما هستین؟ کایزر لوپوویتس؟» آشکارا اعتراف کردم:«بله، تو شناسنامهم که اینجور نوشته.» ـ دستم به دامنتون، آقای کایزر. توطئه چیدن، میخوان ازم باج کلونی بگیرن. توروخدا به دادم برسین! مثل خواننده ی اول یک دسته ارکستررومبا، پیچ و تاب میخورد. لیوانی را که روی میز بود و بطری مشروبی را که معمولاً برای مقاصد غیر طبی دم دستم نگه میدارم، به طرفش روی میز سراندم. ـ حالا چهطوره یه کم آروم بگیری و از سیر تا پیاز قضیه رو برام تعریف کنی؟ ـ شما… شما قول میدین چیزی به عیالم نگین؟ ـ باید با هم روراست باشیم، ورد. همچین قولی نمیتونم بدم. خواست لیوانی پرکند، اما دستش طوری میلرزید که صدای برخورد بطری و لیوان را تا آن طرف خیابان هم میشد شنید، بیشتر مشروبها را هم پخش و پلا کرد و ریخت روی لباسهاش. گفت:«من کارگر فنیام. کارم ساخت تعمیر دستگاههای سرگرمکننده است، از اون جغجغههای تفریحی را که محض شوخی یکهو میپرن و سروصدا راه میاندازن. حالیتون هست کدوما را میگم که؟ همون اسباببازیهای کوچولوی گولزنک که وقتی آدمها با هم دست میدن، ناغافل از جا میپره، مردم رو زهره ترک میکنه.» ـ خُب مقصود؟ ـ هیچی. خیلی از رؤسا و مدیرکلا از این اسباببازیها خوششون میآد. به خصوص تو خیابون وال استریت. ـ اصل موضوع رو بگو. ـ راستش من زیاد سفر میرم. حالیتون هست چی میگم. آدم از تنهایی دق میکنه. اما یه وقت از اون فکرهای بدبد نکنی ها! من ذاتاً یه انتلکتوئلم. درسته که آدم میتونه هر وقت میلش کشید با هر کدوم از اون حضرات هنرمند و انتلکتوئل تماس بگیره و با اونا خوش و بش کنه، اما راستش پیدا کردن و همکلوم شدن با یه دختر جوون و روشنفکر نابغه، کار هر شیرپاکخوردهای نیست. ـ خُب، بعدش. ـ بعدش نمیدونم چطور شد که نشونی یه دختر جوون هفده هیجده ساله رو بهم دادن. دانشجوی دانشگاه واسار. گفتند این ذخیره حاضره یه جزیی پولی بگیره. بیاد سراغت و درباره هر موضوعی که بخوای بات بحث کنه: پروست، ییتز، انسان شناسی. خلاصه آدم اختلاط و تبادل نظر هم میکنه. حالیتون هست که چی میخوام بگم؟ ـ درست نه! ـ میخوام بگم یه وقت فکرهای بدبد نکنین ها! زن خود من جداً یه فرشته است. مبادا خیال بد بکنین. اما راستش زنم نمیتونه با من درباره پوند و مثلاً الیوت حرف بزنه. خوب، چهکارش باید کرد؟ وقتی باش ازدواج کردم تو فکر این چیزا نبودم. حالیتون هست که وضع چه جوریه؟ این بود که همیشه حس میکردم به یه زن یا یه دختر فهمیده احتیاج دارم، زنی که بتونه منو از لحاظ فکری هم تحریک کنه، کایزر، پول هم بهش میدادم. البته هیچوقت دوست نداشتم باهاش زیاد قاطی بشم، برای خودم دردسر درست کنم. میخواستم فقط یه تجربه روشنفکری کوتاه زودگذر باشه بعدش هم ولش میکردم به امون خدا. باور کن، کایزر، من از زن خودم و از ازدواجمون خیلی خیلی هم راضیام. ـ چند وقته این جریان ادامه داره؟ ـ شش ماهی میشه. هر وقت دلم میگیره، به خانم فلوسی تلفن میزنم تا ترتیبش را بده. خودش فوق لیسانس ادبیات تطبیقی داره. اونوقت یکی از اون انتلکتوئلاش رو برام میفرسته. حالیتون هست چی میگم؟ سرانجام فهمیدم که او هم، یکی از آن موجودات فلک زدهای است که دلشون برای یک زن فهمیده و اهل ادبیات لک زده. دلم برایش سوخت. اما کمی که با خودم فکر کردم، دیدم اینطور آدمها یکی دو تا نیستند. خیلیها هستند که روحشان برای یک ذره ارتباط روشنفکری با جنس مخالف پرپر میزند و حاضرند همه داروندارشان را نثار یک همچین زنی کنند. گفت:«حالا داره تهدیدم میکنه. میخواد همه چیزو به زنم بگه.» ـ کی تهدیدت میکنه؟ ـ همین فلوسی. ظاهراً تو اتاق هتل، ضبط صوت کار گذاشته بودهن و از بحثهای ما درباره ی «سرزمین ویران» و «شیوههای مربوط به اصلاحات اساسی» و همچنین وارد شدن به مقولههای دیگه نوار برداشتهن. تهدید کردن که یا ده هزار دلار بدم یا میرن سراغ کلارا. کایزر جون، توی بد مخمصهای گیر کردهم. جان مادرت هر طور شده کمکم کن! کلارا اگه با خبر بشه که چهطور خودش نتونسته قبلاً مچم را بگیره، حقیقتاً دق مرگ میشه. فهمیدم که خانم فلوسی باید یکی از آن دخترهای تلفنی آتشپاره باشد. قبلاً جستهگریخته شنیده بودم که بروبچههای ستاد مرکزی، سرنخ یک گروه از زنهای تحصیل کرده را بهدست آوردهاند اما تا آن لحظه نتوانسته بودند کاری بکنند. گفتم:«یالا به فلوسی تلفن کن، منباش صحبت میکنم.» ـ چی؟ ـ پیشنهادت را پذیرفتم. حقالزحمش میشه روزی پنجاه دلار به اضافه هزینههای متفرقهش. به گمونم حالا دیگه مجبوری تعداد زیادتری از اون جغجغههای سرگرمکننده تعمیر کنی. ـ هرچی جون بکنم که هیچوقت نمیتونم اون دهتایی رو که اونا ازم خواستن، جور کنم. باقیشو از قبر پدرم بیارم؟ زهرخندی زد و گوشی تلفن را برداشت و شمارهای گرفت. گوشی را از دستش قاپیدم و بهش چشمکی زدم. داشت ازش خوشم میآمد. چند لحظه بعد، صدایی به لطافت حریر، از پشت تلفن جواب داد. مقصودم را به او حالی کردم. شنیدهم جنابعالی میتونید به من کمک کنید یک ساعتی بحث خوب و شیرینی داشته باشم. ـ البته که میتونم. چه موضوعی رو دوست داری؟ ـ دلم میخواد درباره ملویل بحث کنم. ـ موبی دیک یا داستانهای کوتاش. ـ فرقی میکنه مگه؟ ـ حقالزحمهش فرق میکنه. بحث درباره سمبولیسم هم جداست. ـ چهقدری در میآد؟ ـ پنجاه تا. درباره موبیدیک شایدم صدتا. بحث تطبیقی اگه بخوای، ملویل و مثلاً هاتورن، شاید بشه معامله را با صدتاجور کرد. گفتم:«پولش مهم نیست.» و شماره اتاقم را در هتل پلازا به او دادم. ـ موبور میخوای یا مو خرمایی؟ گفتم:«خودت سورپریزم کن.» و گوشی را گذاشتم. ریشی تراشیدم و جزوهای از سری جزوههای نقد و تحلیل کوتاه آثار ادبی کالج مونارک را مروری کردم و فنجانی قهوه سیاه سرکشیدم. هنوز یک ساعتی نگذشته بود که در زدند. در را باز کردم و در آستانه در دخترک جوانی دیدم با موهای شرابی که لباس گل و گشادی عین دو تا بستنی قیفی بزرگ وانیلدار روی تنش انداخته بود. ـ سلام. من شریام. الحق که فوت و فن نمایش تصورات خواب و خیالهای آدم را خوب بلد بودند. موهای صاف و بلند، کیف چرمی، گوشوارههای نقرهای بدون آرایش غلیظ. گفتم:«تعجب میکنم چهطور با یک همچو لباسی به هتل رات دادهند و کسی مزاحمت نشده. کارآگاههای خصوصی و خانوادگی معمولاً خیلی زود اینجور دخترهای انتلکتوئل را تشخیص میدند. ـ بیخیالش. یه پنج تایی حالشون را جا میاره. با دست اشاره کردم رو مبل بنشیند. گفتم:«خوب، میتونیم شروع کنیم؟» سیگاری آتش زد و یکراست رفت سر موضوع. ـ به گمونم میتونیم بحث رو با «بیلی باد» به عنوان نوعی توجیه ملویل از رابطه انسان با خدا شروع کنیم، براتون انترسان نیست؟ ـ چرا جالبه، هر چند نه از دیدگاه میلتونی. من هم قمپزی در کردم. میخواستم ببینم در این موضوع هم سررشتهای دارد یا نه؟ گفت:«نه، «بهشت گمشده» فاقد زیربنای بدبینانه است.» زیر لب زمزمه کردم:«راست میگی به خدا. حرف درستیه.» ـ من فکر میکنم ملویل، فضیلت معصومیت را با بینشی نائیو و در عین حال غامض و هنرمندانه به ثبوت رسونده. قبول ندارین؟ گذاشتم خوب حرفهایش را بزند. هنوز نوزده سالش نشده بود اما به آن مرحله پختگی ظاهرفریب و زبانبازیهای سادهدلانه روشنفکرنمایان رسیده بود و یاد گرفته بود نظریههایش را با بیانی روال و سیال، تندتند اما ضبطصوتوار بروز دهد. هرگاه من مطلب تازهای مطرح میکردم جا میزد و جواب میداد:«وای، آره کایزر جون، آره عزیز دلم، به نکته عمیقی اشاره کردی، یه نوع دریافت ادراک افلاطونی از مسیحیت. عجیبه که من زودتر متوجهش نشدم!» یک ساعتی گپ زدیم و بعد گفت که دیگر باید برود. بلند شد و من یک اسکناس صدی تقدیمش کردم. ـ متشکرم عزیز جون. ـ اگه بگی از کجا میآی، از این بیشترهاش هم تقدیم میکنم. ـ مقصودت چیه؟ حس کنجکاویش را برانگیختم. دوباره نشست. گفتم:«فرض کن من بخوام یه ضیافتی بدم.» ـ چه نوع ضیافتی مثلاً؟ ـ فرض کن بخوام دو تا دختر با هم نوآم چومسکی را برام تحلیل کنند. ـ وای، معرکه است! ـ خوب، حلا فراموشش کن… گفت:«باید با فلوسی تماس بگیری. به گمونم برات گرون تموم بشه. حالا دیگر وقتش رسیده بود که ضربه را فرو بیاورم. مثل برق کارت کارآگاه خصوصیام را در آوردم و بهش فهماندم که تودام افتاده است. ـ چی؟ ـ همهش ساختگی بود، جیگرجون، بحث درباره ملویل در ازای پول، شامل ماده ۸۰۲ قانون مجازات عمومی میشه: حالا فکراتو بکن. ـ ای نکبت! ـ آروم باش و از خر شیطون بیا پایین. مگر اینکه دوست داشته باشی از سیر تا پیاز قضیه رو تو دفتر آلفرد کارین تعریف کنی که گمون نکنم زیاد هم از شنیدنش خوشش بیاد. یکهو گریه را سرداد. گفت:«کایزر جون! توروخدا آبروم رو نریز. به همون خدا قسم من به یه کم پول احتیاج داشتم که فوق لیسانسمو تموم کنم. درخواستمو برای کمک هزینه تحصیلی نپذیرفتند. این بار دومه. وای، خدایا چه خاکی به سرم بریزم… همه چیز برملا شد. همه ماجرا. بزرگ شده و پرورش یافته سنترال پارکوست، اردوهای تابستانی سوسیالیستها، موسسه براندیس. از آن نوع دخترهایی که نخود هر آشی بودند و همهجا سروکلهشان پیدا میشد، تو شهر الگین یا محافل ادبی و شعر و شاعری، از آنهایی که در حاشیه کتابهایی درباره کانت با مداد مینویسند:«بله، کاملاً درسته.» این بار، دست برقضا، فریب خورده بود و از مسیر اصلی منحرف شده بود و به این راه افتاده بود. ـ دستم تنگ بود. به پول احتیاج داشتم. دوست دخترم گفت که یک آقای زنداری رو میشناسه که زنش آنقدرها هم فوقالعاده نیست یا نمیدونم خنگه. سخت به بلیک علاقه داره. دوست دخترم خودش از عهدهش بر نمیاومد. این بود که قبول کردم، گفتم اگه پول و پلهای توکار باشه درباره بلیک باش حرف میزنم. اولش میترسیدم و عصبی بودم. مثل چی پرت و پلا میگفتم اما اهمیتی نمیداد. دوست دخترم گفت که آدمای دیگهای هم هستن. وای، خدایا، من یه بار دیگهم گیر افتادهم. یه بار که تو یه ماشین پارک شده داشتم «تفسیر» رو میخوندم. بار دوم هم تو «تنگلوود» جلوام را گرفتند و سرتاپام رو دستمالی کردند و دنبال اسلحه گشتند. اینم دفعه سومش. چی میگن. تا سه نشه، بازی نشه. ـ حالا که اینطوره منو ببر پیش فلوسی. لبش را گاز گرفت و گفت:«صورت ظاهر دفتر کارش کتابفروشی هانتر کالجه.» ـ راست میگی؟ ـ به خدا. مثاون قمارخونههایی که بیرونشون دکون سلمونیه. واسه رد گم کردنه. خودت میری میبینی. با عجله تلفن کوتاهی به ستاد مرکزی کردم و بعد گفتم:«خیلی خوب، عزیزجون، این دفعه به سلامت از خطر جستی اما عجالتاً از شهر خارج نشو.» صورتش را پیش آورد و یک وری کج کرد تا از من تشکر کند. گفت:«اگه بخوای میتونم چند تا عکس از دوایت مکدونالد در حال خوندن کتاب برات بیارم.» ـ یه دفعه دیگه، خدا بخواد. قدم زنان داخل کتابفروشی هانترکالج شدم. فروشنده مرد جوانی بود که چشمهای حساس و تیزی داشت. به سراغم آمد و گفت:«امر بفرمایید.» ـ دنبال یه چاپ مخصوص کتاب تبلیغات برای خودم میگردم. شنیدهم نویسندش چند هزار جلد زرکوب چاپ زده و بین رفقاش تقسیم کرده. گفت:«اجازه بدین بپرسم. ما با خونه میلر ارتباط مستقیم داریم. با یک نگاه، سرجا میخکوبش کردم و گفتم:«شری منو فرستاده.» گفت:«ها فهمیدم. پس برین اون پشت.» دکمهای را فشار داد و دیواری که از کتاب پوشانده شده بود باز شد و من مثل برهای به درون قصر پرجنبوجوش فلوسی راه یافتم. کاغذ دیواریهای سرخ ودکور ویکتوریایی به فضای آن عشرتکده حال و هوای غریبی داده بود. دخترهای رنگ پریده و عصبی با عینکهای قاب مشکی و موهای کوتاه وز کرده روی مبلها ولو بودند و به نحو برانگیزانندهای کتابهای پنگوئن کلاسیک را نرم و ظریف ورق میزدند. یکی از دخترهای موبور با خنده ی گل و گشادی به من چشمک زد و با اشاره ی سر اتاقی را در طبقه ی بالا نشانم داد و گفت:«با والاس استینوس چهطوری، ها؟» اما کار فقط منحصر به مسائل روشنفکری و ادبی نبود. با موجودات نازک نارنجی و عاطفی هم سروکار داشتند و معامله میکردند. فهمیدم که با پنجاه دلار میشود بدون نزدیک شدن، ارتباط برقرار کنی. با صد دلار، دختری میآمد و صفحات بارتوکش را به تو قرض میداد و با تو شامی میزد و بعد اجاره میداد در یک حالت شور و جذبه عاشقانه، تماشایش کنی. با صدوپنجاه تا میتوانستی دو نفری با هم به موزیک اف.ام گوش بدهید. با سیصد تا این کارها انجام میشد: یک دختر لاغر اندام یهودی سبزهروی مومشکی وانمود میکرد تو را در موزه هنرهای معاصر بلند میکند و اجازه میدهد تز فوقلیسانسش را بخوانی و بعد با تو درگیری پیدا میکند و دعوا و مرافعه پر سروصدایی تو الین برسر ادراک فروید از مفهوم زن راه میاندازد و آن وقت یک خودکشی ساختگی به انتخاب خودت ترتیب میدهد. برای بعضیها، یک ماجرای معرکه است. یک واقعه خاطرهانگیز در آن شهر بزرگ، نیویورک. صدائی پشت سرم گفت:«از این یکی خوشت میآد؟» سربرگرداندم و ناگهان خودم را رودرروی یک هفتتیر کالیبر ۳۸ دیدم. کلکم کنده بود. من ذاتاً آدم باجربزهای هستم با بنیه قوی و دل و جرأت زیاد. اما این دفعه البته با نامردی از پشت حمله کردند. خودش بود، فلوسی. بیبرو و برگرد با همان صدائی که شنیده بودم اما فلوسی مرد بود. صورتش را با نقاب پوشانده بود. گفت:«باورت نمیشه؟ من حتی کالجم رو هم تموم نکردهم. چون نتونستم نمره بیارم، اخراجم کردند.» ـ واسه همینه که نقاب زدهی؟ ـ نقشه پیچیدهای طرح کردم که مدیریت مجله نیویورک رویوآویوکس رو به چنگ بیارم، اما لازمهش این بود که شکل لیونل ترینگ بشم. رفتم مکزیک عمل جراحی کنم. اونجا تو خووارز یه دکتری هست که آدمرو به شکل لیونل تریلینگ در میآره؛ با پول کلون البته. اما یه اشتباهی پیش اومد. شبیه اودن از کار دراومدم با صدای ماری مکارتی. اینجور شد که شروع کردم به کارهای اونور قانون. فیالفور، پیش از آنکه بتواند ماشه هفتتیرش را بکشد، دست به کار شدم. خیزی برداشتم و به رویش پریدم و گردنش را محکم گرفتم و بازویم را زیر چانهاش قلاب کردم و مثل یک بار آجر زمین خورد. پلیس که آمد، هنوز داشت مینالید. گروهبان هولمز گفت:«دست مریزاد، بابا. کار این یکی رو که تموم کردی، اف.بی.آی. میخواد بات صحبت کنه، کایزر. یه مورد کوچولو مربوط به چند تا قمار باز و به نسخه حاشیهنویس شده فرد اعلا از دوزخ داشته. یالا بچهها، این یارو رو ببرنش بیرون. آن شب، دیروقت رفتم سراغ یکی از معشوقههای قدیمیام به نام گلوریا. موبور بود. دوره دانشگاهیاش را با امتیاز عالی گذرانده بود با این فرق البته که فارغالتحصیل رشته تربیت بدنی بود. خوش خوش شدم. برگرفته از مجله ی آدینه شماره ۳۹ آذرماه ۱۳۶۸ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده