رفتن به مطلب

شرط بندی اثری از چخوف


ارسال های توصیه شده

[TABLE=width: 100%]

[TR]

[TD=width: 100%][TABLE=width: 100%]

[TR]

[TD=class: abstractnews, width: 100%, align: justify][TABLE=width: 100%]

[TR]

[TD=class: abstractnews, width: 100%][TABLE=width: 100%]

[TR]

[TD=class: mainbodytextnews, width: 100%]یك شب دلگیر پاییزی بود. بانكدار در اتاق كارش بالا و پائین می رفت و مهمانی یی را به خاطر می آورد كه پانزده سال پیش در چنین شبی برگزار كرده بود. آدم های باهوش بسیاری در مهمانی حضور داشتند و گفتگوهای جالبی در گرفته بود. در خلال گفتگوها در باره مجازات مرگ صحبت كردند. اكثر مهمان ها كه میانشان افراد روشنفكر و روزنامه نگار بسیار بودند اعدام را محكوم كردند. آنها این نوع مجازات را منسوخ، غیر اخلاقی و مغایر با مسیحیت می دانستند. به نظر عده ای باید حبس ابد در همه جا جایگزین اعدام می شد.

بانكدار؛ میزبان آنها گفت: «من با شما موافق نیستم. من نه اعدام و نه حبس ابد را تجربه كرده ام اما اگر قرار بر پیش داوری باشد من اعدام را بسیار اخلاقی تر و انسانی تر از حبس ابد می دانم. اعدام بلافاصله می كشد اما حبس ابد به تدریج. كدام جلاد انسانی تر عمل می كند. آنكه شما را در عرض چند دقیقه می كشد یا آنكه طی سال های متمادی جانتان را می گیرد؟

 

یكی از مهمان ها گفت: هر دو این ها به یك نسبت غیر اخلاقی هستند. چون هر دو یك هدف دارند؛ گرفتن جان. تعیین كننده خداوند نیست. گرفتن چیزی كه بازگرداندن آن وقتی كه بخواهی ممكن نباشد درست نیست .

 

در جمع مهمان ها یك وكیل جوان بیست و پنج ساله حضور داشت. وقتی نظر وی را پرسیدند، گفت: «مجازات مرگ و حبس ابد به یك نسبت غیر اخلاقی هستند اما اگر به من حق انتخاب بدهند كه بین اعدام و حبس ابد یكی را برگزینم مطمئناً دومی را انتخاب خواهم كرد. زندگی به هر صورت بهتر از مرگ است.»

 

بحث داغی در گرفت. بانكدار كه جوان تر بود و آن روز ها بسیار عصبی ناگهان كنترل خود را از دست داد، مشت محكمی بر میز كوبید و سر مرد جوان فریاد كشید: « این درست نیست، من سر دو میلیون شرط می بندم كه نمی توانید پنج سال حبس انفرادی را تحمل كنید.»

مرد جوان گفت: «اگر صادقانه بگویید من شرط را می پذیرم اما نه پنج سال بلكه پانزده سال.»

بانكدار فریاد زد: «پانزده؟ باشد. آقایان من دو میلیون می دهم.»

مرد جوان گفت: «توافق شد. شما پول را می دهید و من آزادیم را.»

 

و بدین ترتیب این شرط نامعقول و مسخره تصویب شد. بانكدار كه در آن زمان میلیون ها در حساب بانكی اش داشت بازیگوشانه و بی اختیار به وجد آمد. طی صرف شام او را مسخره كرد و گفت:«تا فرصت باقی است سر عقل بیائید مرد جوان. دو میلیون برای من پولی نیست اما شما سه چهار سال از بهترین سال های عمرتان را از دست خواهید داد. می گویم سه چهار سال چون بیش از این دوام نخواهید آورد. فراموش نكنید مرد بدبخت كه تحمل حبس داوطلبانه بسیار دشوارتر از حبس اجباری است. پیوسته این فكر كه حق دارید آزادانه بیرون قدم بزنید تمام دوران حبس تان را زهرآگین خواهد كرد. برای شما متاسفم.»

 

و حالا بانكدار در طول اتاق بالا و پائین می رفت و تمام این جریان را به خاطر می آورد و از خود می پرسید: «هدف این شرط چه بود؟ چه نفعی داشت كه آن مرد پانزده سال از زندگیش را از دست بدهد و من دو میلیون را دور بریزم؟ آیا این ثابت می كند كه مجازات اعدام بهتر یا بدتر از حبس ابد است؟ نه، نه. همه اش یاوه و بی معناست. تا آنجا كه به من مربوط می شود هوی و هوس یك مرد شكم سیر بود و سهم او هم حرص محض برای پول.....»

 

بعد او اتفاقات دیگر آن شب را به خاطر آورد: تصمیم گرفته شد مرد جوان سال های حبس خود را تحت نظارت شدید در اتاق یكی از كلبه های باغ ییلاقی بانكدار سپری كند. مقرر شد در این پانزده سال قدم از آستانهٔ اتاق بیرون نگذارد، كسی را نبیند، صدای انسانی را نشنود، نامه و روزنامه دریافت نكند.

 

او اجازه داشت كه یك آلت موسیقی و كتاب هایی داشته باشد، نامه بنویسد، شراب بنوشد و سیگار بكشد. طبق قرارداد تنها راه ارتباط زندانی با دنیای بیرون پنجره كوچكی بود كه به همین منظور ساخته شد. او می توانست با نوشتن یك یاد داشت هر مقدار كه مایل است كتاب، دفتر موسیقی، شراب و غیره را در خواست كند. اما آنها را فقط از طریق پنجره می توانست دریافت كند.

 

قرار داد با در نظر گرفتن تمام جزئیات تنظیم شد كه طبق آن زندانی ملزم می شد دقیقاً از ساعت دوازده روز چهاردهم نوامبر ۱۸۷۰ تا ساعت دوازده روز چهاردهم نوامبر ۱۸۸۵؛ پانزده سال تمام را كاملاً تنها در آن كلبه سپری كند.

 

كوچكترین تلاش زندانی در نقض قرارداد حتی دو دقیقه پیش از پایان زمان مقرر، بانكدار را از قید پرداخت دو میلیون رها می كرد.

 

در سال اول حبس تا جایی كه می شد از یادداشت های كوتاه زندانی قضاوت كرد او از تنهایی و دلتنگی به شدت رنج می برد. شب و روز، پیوسته صدای پیانو از كلبه اش شنیده می شد. شراب و سیگار را رد كرده بود. او نوشت: شراب محرك تمنا هاست. و تمناها خطرناكترین دشمنان زندانی هستند. به علاوه چیزی ملال آورتر از این نیست كه شراب خوب را تنها بنوشی. سیگار هم هوای اتاق را آلوده می كرد. كتاب هایی كه در سال اول برایش فرستادند عمدتاً معمولی بودند؛ رمان های عشقی پیچیده، داستان های هیجان انگیز، تخیلی و غیره.

 

در سال دوم صدای پیانو شنیده نشد. زندانی تنها آثار ادبیات كلاسیك را تقاضا می كرد. در سال پنجم صدای موسیقی دو باره شنیده شد و زندانی تقاضای شراب كرد. كسانی كه از پنجره او را می دیدند گفتند كه تمام آن سال او جز خوردن، نوشیدن و دراز كشیدن در رختخواب هیچ كاری نكرد. پیوسته خمیازه می كشید و خشمگین با خود صحبت می كرد. كتاب نمی خواند. گاهی شب ها می نشست و می نوشت. ساعت ها می نوشت و صبح تمامی نوشته هایش را پاره می كرد. بارها صدای گریه اش شنیده شد.

 

در نیمهٔ سال ششم زندانی مشتاقانه شروع به مطالعهٔ زبان های گوناگون، فلسفه و تاریخ كرد. چنان با ولع آنها را می خواند كه بانكدار به سختی فرصت می یافت كتاب های سفارشی اش را تهیه كند. در طول چهار سال حدود ششصد جلد كتاب به درخواست وی تهیه شد. در همین دوران بود كه بانكدار نامه زیر را از زندانی دریافت كرد:

«زندانبان عزیزم. من این سطور را به شش زبان برای شما می نویسم. آنها را به افراد زبان دان نشان دهید. بگذارید آنها را بخوانند. چنانچه یك غلط هم نیافتند تمنا دارم گلوله ای در باغ شلیك كنید. شلیك گلوله به من نشان خواهد داد كه تلاش هایم بی ثمر نبوده اند. نوابغ تمام عصرها و تمام سرزمین ها به زبان های گوناگون صحبت می كنند. اما در دل همگی آنها یك شعله مشتعل است. آه اگر بدانید حال كه قادر به درك آنها هستم چه سعادت آسمانی یی احساس می كنم.»

 

خواسته زندانی انجام شد. بانكدار دستور داد دو گلوله در باغ شلیك شود. بعد از سال دهم زندانی بی حركت مقابل میزش می نشست و فقط انجیل می خواند. بانكدار متعجب بود كه چطور مردی كه در چهار سال بر ششصد جلد كتاب عالمانه تسلط یافته قریب به یك سال را صرف یك كتاب كم حجم قابل فهم می كند. پس از آن نوبت به الهیات و تاریخ دین رسید.

در دو سال آخر حبس، زندانی تعداد بسیار زیادی كتاب جورواجور خواند. یك مدت گرم خواندن علوم طبیعی بود، بعد كتاب های با یرون و شكسپیر را در خواست كرد. همزمان یادداشت هایی می فرستاد و كتاب هایی در بارهٔ شیمی، راهنمای پزشكی، رمان، رساله هایی در باره فلسفه و الهیات می خواست. خواندن او آدم را به یاد مردی می انداخت كه در دریا میان تخته پاره های كشتی شكسته اش شنا می كرد و در تلاش برای نجات، مصرانه از تخته پاره ای به تخته پاره دیگر چنگ می زد.

 

بانكدار تمام این ها را به خاطر آورد و فكر كرد: «فردا ساعت دوازده او دوباره آزادی اش را به دست می آورد. طبق قراردادمان باید دو میلیون به او بدهم. اگر این پول را كه كل دارئیم است بپردازم برای همیشه نابود خواهم شد....»

 

پانزده سال پیش ثروت او بیشتر از برآوردش بود. حالا می ترسید از خود بپرسد كه قرض هایش بیشتر است یا دارایی اش. قمار در بورس سهام، سرمایه گذاری های خطرناك و بی پروایی هایی كه نمی توانست حتی در پیری خود را از شرشان خلاص كند به تدریج از ثروت وی كاسته بودند و آن میلیونر مغرور، بی پروا و متكی به خود حالا بانكدار درجه دویی شده بود كه با هر افت وخیز بازار بر خود می لرزید.

 

مرد پیر با نا امیدی به موهایش چنگ زد و زمزمه كرد: «شرط لعنتی! چرا مرد نمی میرد؟ او حالا فقط چهل سال دارد. تا آخرین شاهی مرا می گیرد، ازدواج می كند، از زندگیش لذت می برد و در بورس سهام شركت می كند. در حالی كه من مانند یك گدا با رشك به اونگاه خواهم كرد و هر روز این جمله را از او خواهم شنید: «من سعادت زندگیم را به شما مدیونم. اجازه بدهید خدمتی بكنم.»

نه، این خیلی ناگوار است. تنها راه رهایی از ورشكستگی و رسوایی مرگ این مرد است.

 

بانكدار گوش كرد. ساعت سه ضربه نواخت. همه افراد خانه خواب بودند. تنها صدایی كه از بیرون به گوش می رسید خش خش درختان یخ زده بود. سعی كرد سر و صدا نكند. كلید در خانه ای را كه پانزده سال باز نشده بود از جای امن اش برداشت. بالاپوش اش را پوشید و از خانه بیرون رفت.

 

باغ سرد و تاریك بود. باران می بارید. باد مرطوب گزنده در باغ به سرعت می دوید، زوزه می كشید و درختان را می آشفت. بانكدار چشمانش را تنگ كرد با این حال نه زمین، نه مجسمه های سفید، نه كلبه و نه درختان را دید. با نزدیك شدن به كلبه دو بار نگهبان را صدا زد. پاسخی نشنید. مسلماً نگهبان پناهی جسته بود و حالا جایی در آشپزخانه یا در گلخانه خوابیده بود.

[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=width: 100%, colspan: 3][TABLE=width: 50%]

[TR]

[TD=width: 50]break.gif[/TD]

[TD=width: 100][/TD]

[TD=width: 100%][/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=width: 100][/TD]

[TD=width: 100%][/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[/TD]

[TD=width: 15][/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD][/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: abstractnews, width: 100%, align: justify][TABLE=width: 100%]

[TR]

[TD=colspan: 5][/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=width: 40][/TD]

[TD=width: 1][/TD]

[TD=width: 10][/TD]

[TD=class: abstractnews, width: 100%]نوشته:آنتوان چخوف

ترجمه: منصوره وحدتی احمدزاده

«شرط بندی» عنوان داستانی كوتاه از نویسنده نامدار "آنتوان چخوف" است كه "منصوره وحدتی احمدزاده" دست به ترجمه آن زده است .این مترجم ساكن كشور ایران،متولد۱۳۳۴و فارغ التحصیل رشته مترجمی زبان انگلیسی از دانشگاه علامه طباطبایی است.[/TD]

[TD=width: 40][/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=colspan: 5][/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: abstractnews, width: 100%, align: justify][TABLE=width: 100%]

[TR]

[TD=width: 40][/TD]

[TD=width: 1][/TD]

[TD=width: 10][/TD]

[TD=class: abstractnews, width: 100%]پایگاه اطلاع رسانی آتی بان

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...