رفتن به مطلب

حکایت ولطایف نغز وشنیدنی


ارسال های توصیه شده

يك روز هارون الرشيد و بهلول به حمام رفتند. در ضمن شستشو هارون از بهلولپرسيد:اگر من برده بودم تو به چه قيمتي حاضر ميشدي مرا بخري ؟ بهلول فكريكرد و پاسخ داد:10دينار!!!!

هارون داد زد:چه مي گويي مردك ديوانه!!!!!قيمت لنگي بر كمر بسته ام از10 دينار بيش تر است!!

بهلول خنديد و گفت:منظور من هم قيمت لنگ توست و گرنه خودت 1 دينار هم ارزش نداري!!!!

  • Like 2
لینک به دیدگاه

حکایت

انیشتین می‌گفت : « آنچه در مغزتان می‌گذرد، جهانتان را می‌آفریند. »

 

 

استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام ازهمین حرف انیشتین است که می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابطشخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی درزندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید .»

 

 

او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند:« صبح یک روزتعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود.بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضاییسرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی بابچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه‌هایش دادو بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی ازبچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آنمی‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌هاکه دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرقدر افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که:«آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شمانمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چهاتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق باشماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم که همسرم،مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم ونمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنمو ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.»

 

 

استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد:« صادقانه بگویید آیااکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلیبه جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامهمی‌دهد که:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مردگفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و....

 

 

اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می‌تواند تا ایناندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من ازصمیم قلب می‌خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم .»

 

 

 

« حقیقت این است که به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض می‌شود. کلیدیا راه حل هر مسئله‌ای این است که به شیشه‌های عینکی که به چشم داریمبنگریم؛ شاید هرازگاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشتیا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ایببینیم و تفسیر کنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیرما از آن است

  • Like 1
لینک به دیدگاه

حکایت1

 

 

يك استاد با شاگردانش به صحرائي رفتند و در راه به آنها گفت كه : بايدهميشه به خدا اعتماد كنند ؛ چون او از همه چيز آگاه است ؛ شب فرا رسيد وآنها تصميم گرفتند كه اطراق كنند ؛ استاد خيمه را بر پا كرد و به شاگردانگفت كه ميبايست اسبها را به سنگي ببندند و سپس يكي از شاگردان را فرستادتا اين كار را بكند و شاگرد وقتي به سنگي رسيد و با خود گفت : استادميخواهد مرا آزمايش كند و اگر او مي گويد خدا از همه چيز آگاه است پسنيازي نيست من اسبها را ببندم و او خودش مراقب اسبهاست ؛ استاد ميخواهدبداند كه من ايمان و توكل دارم يا نه!!!

 

سپس بجاي بستن ؛ شروع كرد به خواندن دعا و افسارها را به خدا سپرد .

 

صبح وقتي بيدار شدند ؛ اسبها رفته بودند ؛ شاگرد كه نا اميد و ناراحت بود؛ نزد استاد رفت و شكايت كرد و گفت : ديگر هيچ وقت حرف او را قبول ندارم ؛چون خداوند از هيچ چيز مراقبت نميكند و فراموش كرد كه از اسبها مراقبت كندو استاد جواب داد :

 

تو اشتباه ميكني !!!!! خداوند مي خواست از اسبها نگهداري كند ولي براي اينكار نياز به دستان تو داشت تا افسارها را به سنگ ببندي ...

  • Like 1
لینک به دیدگاه

حکایت 2

 

 

حكايتي از زبان مسيح نقل مي كنند كه بسيار شنيدني است . مي گويند او اينحكايت را بسيار دوست داشت و در موقعيت هاي مختلف آن را بيان ميكرد . حكايتاين است

 

مردي بود بسيار متمكن و پولدار روزي به كارگراني براي كار در باغش نيازداشت . بنابراين ، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد تا كارگراني را برايكار اجير كند . پيشكار رفت و همه كارگران موجود در ميدان شهر را اجير كردو آورد و آن ها در باغ مشغول به كار شدند . كارگراني كه آن روز در ميداننبودند ، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند . روز بعد و روزهاي بعدنيز تعدادي ديگر به جمع كارگران اضافه شدند . گر چه اين كارگران تازه ،غروب بود كه رسيدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام كرد . شبانگاه، هنگامي كه خورشيد فرو نشسته بود ، او همه ي كارگران را گردآورد و به همهي آنها دستمزدي يكسان داد . بديهي ست آناني كه از صبح به كار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند : اين بي انصافي است . چه مي كنيد ، آقا ؟ ما از صبحكار كرده ايم و اينان غروب رسيدند و بيش از دو ساعت نيست كه كار كرده اند. بعضي ها هم كه چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند . آن ها كه اصلاً كارينكرده اند

 

مرد ثروتمند خنديد و گفت : به ديگران كاري نداشته باشيد . آيا آنچه كه به خود شما داده ام كم بوده است ؟

 

كارگران يكصدا گفتند : نه ، آنچه كه شما به ما پرداخته ايد ، بيش تر ازدستمزد معمولي ما نيز بوده است . با وجود اين ، انصاف نيست كه ايناني كهدير رسيدند و كاري نكردند ، همان دستمزدي را بگيرند كه ما گرفته ايم

 

مرد دارا گفت : من به آنها داده ام زيرا بسيار دارم . من اگر چند برابراين نيز بپردازم ، چيزي از دارائي من كم نميشود . من از دارايي خويش ميبخشم . شما نگران اين موضوع نباشيد . شما بيش از توقع تان مزد گرفته ايدپس مقايسه نكنيد . من در ازاي كارشان نيست كه به آنها دستمزد مي دهم ،بلكه مي دهم چون براي دادن و بخشيدن ، بسيار دارم

من از سر بي نيازي ست كه مي بخشم

مسيح گفت : بعضي ها براي رسيدن به خدا سخت مي كوشند . بعضي ها درست دمغروب از راه مي رسند . بعضي ها هم وقتي كار تمام شده است ، پيدايشان ميشود . اما همه يكسان زير چتر لطف و مرحمت الهي قرار مي گيرند

 

شما نميدانيد كه خدا استحقاق بنده را نمي نگرد ، بلكه دارائي خويش را مينگرد . او به غناي خود نگاه مي كند ، نه به كار ما . از غناي ذات الهي ،جز بهشت نمي شكفد . بايد هم اينگونه باشد . بهشت ، ظهور بي نيازي و غنايخداوند است . دوزخ را همين تنگ نظرها برپا داشته اند . زيرا اينان آنقدربخيل و حسودند كه نميتوانند جز خود را مشمول لطف الهي ببينند

  • Like 1
لینک به دیدگاه

دروغ و حقیقت

 

روزی دروغ به حقیقت گفت : میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم .حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد . آن دو با هم به کنار ساحل رفتند .وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را درآورد . دروغ حیله گر لباسهایاورا پوشید و رفت . از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است . اما دروغ درلباسهای حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود .

  • Like 1
لینک به دیدگاه

حکایت ماهیگیر خنده رو

 

 

 

روزی مرد ماهیگیری در ساحل زیبای رودخانه ای آرام لم داده بود ودر حالیکهمثل خمیر وا رفته بود و به امواج آرامش بخش خیره شده بود، می خواست تا دیرنشده از گرمای آفتاب غروب لذت ببرد.

او چو ب ماهیگیری اش را محکم در شن های ساحل فرو کرده بود و منتظر بودقلاب تکانی بخورد تا بلند شود وماهی به دام افتاده را صید کند. در همینموقع سر و کله مردی تاجری پیدا شد. او آمده بود از آرامش ساحل رودخانهاستفاده کند و کمی گرفتاری هایش را فراموش کند.

مرد تاجر که متوجه ماهیگیر شده بود، شاخک هایش حساس شد و از خود پرسید:"چرا این مرد اینقدر بی خیال لم داده و بلند نمی شود تلاش کند و ماهیبیشتری بگیرد ؟"

برا ی همین به ماهیگیر نزدیک شد و گفت: گمان نمی کنی فقط با فرو کردن چوبدر شن ها ماهی زیادی بگیری ! بهتر نیست چوب را بیرون بکشی و بیش تر فعالیتکنی ؟"

مرد ماهیگیر لبخندی زد و گفت: " چوب را بیرون بکشم که چی؟"

- کوفت که چی! اگر چوب رو بیرون بکشی و بیش تر عرق بریزی، می توانی تور بزرگی بخری و ماهی های زیادی بگیری .

مردماهیگیر دوباره با لبخند تکرار کرد:" که چی بشود؟"

مردتاجر جواب داد:" می توانی با فروش ماهی زیاد، پول زیادتری کاسب شوی ویک قایق بخری تا با آن ماهی های بیشتری صید کنی. اگر هم حال قایق سوارینداری ، اقلا می توانی چوب ها ی بیشتری بخری و در همه جای ساحل فرو کنی."

ماهیگیر دوباره پرسید:" بالاخره که چی؟"

مردتاجر که رفته رفته عصبانی می شد ، گفت:" آخر چرا نمی فهمی ؟ فکرش رابکن. اگر یک قایق بخری کم کم وضعت توپ می شود و می توانی چوب ها و قایق های بیشتری بخری و برا ی خودت کارگر استخدام کنی تا با چو بها و قایق هایتکارکنند و تا دلت بخواهد ماهی بگیرند."

مردماهیگیر با همان لحن آرام و لبخندی که از لبش محو نمی شد ، برای چندمینبار تکرار کرد:" فرض کن که قایق ها ی بسیاری خریدم و چو بهای زیادی در همهجا ی ساحل فرو کردم . آخرش چی؟"

مردتاجر که از کوره در رفته بود و رنگش سرخ شده بود، فریاد زد: " چه جوریبه تو حالی کنم ؟ اگر مثل بچه آدم حرف گوش کنی ، آنقدر پولدار می شو ی کهبه یک میلیارد بگویی تتمه حساب و مجبور نشوی برا ی امرار معاش کار کنی .آن وقت می توانی بقیه عمرت را در این ساحل زیبا لم بدهی و بی خیال دنیا ،غروب خورشید را تماشا کنی و تا دیر نشده ، از زندگی لذت ببری!"

مرد ماهیگیر که هنوز لبخند می زد، گفت: " فکر می کنی الان دارم چه کار می کنم؟!"

  • Like 1
لینک به دیدگاه

"پیرمرد ومرگ "

 

 

هیزم *** پیری که از سختی روزگار و کهولت، پشتش خمیده شده بود، مشغول جمعکردن هیزم از جنگل بود . دست آخر آنقدر خسته و نا امید شده بود که دستههیزم را به زمین گذاشت و فریاد زد:" دیگر تحمل این زندگی را ندارم ، کاشهمین الان مرگ به سراغم می آمد و مرا با خود می برد."

همین که این حرف از دهانش خارج شد ، مرگ به صورت یک اسکلت وحشتناک ظاهر شدو به او گفت : " چه می خواهی ای انسان فانی ؟ شنیده ام که مرا صدا کردهای" هیزم *** پیر جواب داد :" ببخشید قربان ، ممکن است کمک کنید تا من ایندسته هیزم را روی شانه ام بگذارم."

نتیجه: گاهی ما از اینکه آرزویمان بر آورده شوند، سخت پشیمان خواهیم شد.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

"حکایتی زیبا و آموزنده "

 

 

 

یک سقا در هند ، دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از یک سر میلهای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت. د ریکی از کوزه ها شکافی وجودداشت ، بنابراین وقتی که کوزه سالم ، همیشه حداکثر آب ممکن را از رودخانهبه خانه ارباب می رساند ، کوزه شکسته فقط نصف این مقدار را حمل می کرد .

برای مدت دو سال ، این کار هر روز ادامه داشت . سقا فقط یک کوزه و نیم آبرا به خانه ارباب می رساند . کوزه سالم به موفقیت خودش افتخا ر می کرد.

موفقیت در رسیدن به هدفی که به منظور آن ساخته شده بود اما کوزه شکسته ،بیجاره از نقص خود شرمنده بود وا زاینکه تنها می توانست نیمی ا زکا رخودرا انجام دهد ، ناراحت بود . بعد ا زدو سال ، روزی در کنار رودخانه، کوزهشکسته به سقا گفت: "من ا زخودم شرمنده ام و می خواهم از تو معذرت خواهیکنم"

سقا پرسید:" چه می گویی؟ از چه چیزی شرمنده هستی ؟"

کوزه گفت : د راین دو سال گذشته من تنها توانسته ام نیمی از کاری را که ازعهده ام گذاشته شده است را انجام دهم ، چون شکافی که د رمن وجود داشت ،باعث نشتی آب در راه بازگشت به خانه اربابت می شود. به خاطر ترکهای من تومجبو رشدی این همه تلاش کنی باز هم به نتیجه مطلوب نرسیدی.

سقا دلش برای کوزه شکسته سوخت و برای همدردی گفت: از تو می خواهم د رمسیربازگشت به خانه ارباب ، به گلهای زیبا ی کنار راه توجه کنی .

د رحین بالا رفتن از تپه، کوزه شکسته خورشید را نگاه کرد که چگونه گلهایکنا رجاده را زندگی می بخشد و این موضوع، او را کمی شاد کرد. اما د رپاینراه با زهم احساس ناراحتی می کرد. چون دید که بازهم نیمی از آب نشت کردهاست. برای همین دوباره از صاحبش عذ رخواهی کرد.

سقا گفت: من از شکافهای تو خبر داشتم و ا زآنها استفاده کردم . من در کنارراه گلهایی کاشتم که هر رو ز وقتی از کنا ررودخانه بر می گشتیم، تو بهآنها آب داده ای . برای مدت دو سال ، من با این گلها، خانه اربابم راتزئین کرده ام .

 

" بی وجود تو ، خانه ارباب نمی توانست اینقدر زیبا باشد "

  • Like 1
لینک به دیدگاه

ملای مکتب

 

 

وزیرگفت:« ملا این چوب چیست ؟» گفت:« اگر کسی سرش را بلند کند چوب به زمینمی افتد من می فهمم . باید همینطور باشند تا درس شان تمام بشود ومرخص شوند» دراین اثنا دید نخی از پشت بام آویزان است ملا دستی به نخ زد و در پشتبام زنگی به صدا درآمد . گفت:« ملا این چیست ؟» جواب داد :« پشت بام ارزنآفتاب کرده ام گنجشک هامی آیند ارزن را میخورند چون زنگ صدا کند پرندگانفرارمیکنند .» باز دید بیرون توی ایوان گربه ای را به نردبان بسته و بهپای حیوان هم نخ دیگری بسته ونخ جلو اوست هر وقت آن را می کشد فریاد آنحیوان بلند می شود. گفت :« ملا این دیگرچیست؟» گفت :« هر موقع فریاد گربهبلند شود بچه های من می فهمند که من با آنهاکاری دارم ؛ پیش من می آیند.»گفت :« شاه شما رامیخواهد باید با من به دربار برویم تا از هوش شمااستفاده بشود .» ملا را براه انداخت چون به دربار رسیدند وزیر کارهائی راکه ازملا دیده بود بعرض رسانید. شاه فرمود :« ملا نامت چیست ؟» جواب داد:« نام من نیم من بوق » گفت:« پسرکی هستی ؟» عرض کرد :« پسر(پشم پانزده)»شاه سوال کرد :« نیم من بوق ؛ پشم پانزده چه نام هایی است یعنی چه ؟ مگرملا دیوانه ای ؟» عرض کرد :« نه قبله عالم ، اسم من منصوراست . پیش خودمفکرکردم دیدم بنده « من » که نیستم حتما نیم منم . صور که نیستم حتما کهبوقم . به این دلیل نام خودرا نیم من بوق گذاشتم . اما اسم پدرم موسی است. فکر کردم پدرم مونیست حتما پشم است ؛ سی نیست حتما پانزده است به اینجهت نام پدر خود را پشم پانزده می گویم .» گفت :« آفرین برتو» شاه پرسید:« ملا ستارگان آسمان چندتاست ؟» عرض کرد :« به اندازه موی سرو بدن هرانسانی » گفت :« دروغ گفتی » جواب داد :« شما بشمارید » گفت :« از زمین تاآسمان چند سال راه است ؟» جواب داد :« به مسافت دور زمین . اگر دروغ میدانید گز کنید » شاه را ازکردارو رفتاراو خوشش آمد وبه اوانعام داد .

  • Like 1
لینک به دیدگاه

دوستم هانس زيمر حادثه شديدي با موتور سيكلت داشت و دست چپش از كار افتاد."خوشبختانه من راست دستم" او اين را در حالي گفت كه داشت با مهارت برايم يك فنجان چاي مي ريخت. "چيزهايي كه مي توانم با يك دست انجام دهم شگفت آور است."

با وجود آنكه انگشتهاي دستش را از دست داده بود در كمتر از يك سال آموخت كه با يك هواپيما پرواز كند.اما يك روز در هنگام پرواز در يك منطقه كوهستاني ، هواپيمايش دچار مشكل موتوري شد و سقوط كرد. او زنده ماند، اما از سر تا پا فلج شد.

من او را در بيمارستان ملاقات كردم. او به من لبخند زد . گفت"چيز مهمي اتفاق نيفتاده كه خيلي مهم باشد." "چه چيزي است كه من بايد تصميم بگيرم كه انجام دهم!"

زبانم بند آمده بود.فكر كردم كه دوستم دارد فقط تظاهر مي كند، و وقتي كه من بروم او شروع به گريه كرده و به وضع خود تاسف مي خورد. اين ممكن است همان چيزي باشد كه او در آن روز انجام داد ،اما او هنوز تمام نشده بود. زندگي هنوز بعضي شگفتيهاي ظريف برايش ذخيره كرده بود.

او زن زندگيش را در طي كنفرانس افراد معلول ملاقات كرد. او يك سيستم نوشتن ديجيتال كه به دستورات صوتي پاسخ مي داد اختراع كرد، و ميليونها كپي از كتابي كه بسط سيستم جديد نوشته بود فروخت.

در پشت جلد كتابش اين نكته كوتاه را نوشت: "قبل از آنكه فلج شوم، مي توانستم يك ميليون كار مختلف را انجام دهم، اما اكنون فقط مي توانم 990000 تاي آنرا انجام دهم. اما چه شخص معقولي بخاطر 10000 چيزي كه ديگر نمي تواند انجام دهد نگران است در حالي كه 990000 تا باقي مانده است؟"

  • Like 1
لینک به دیدگاه

در آرام ترين ساعات شب ، هنگامي كه در عالم خواب و بيداري بودم ، هفت خويشتن من دور هم نشستند و نجوا كنان چنين گفتند :

خويشتن اول : من در تمام اين سالها در تن اين ديوانه بوده ام ، و كاري نداشتم جز اينكه روز دردش را تازه كنم و شب اندوهش را بر گردانم .

من ديگر تاب تحمل اين وضع را ندارم و اكنون شورش مي كنم .

خويشتن دوم : برادر ، حال تو از من بهتر است ، زيرا كار من اين است كه خويشتن شاد اين ديوانه باشم .

من خنده هاي او را مي خندم و سرود ساعت هاي خوش او را مي سرايم و با پاهايي كه سه بال دارد انديشه هاي روشن او را مي رقصم .

منم كه بايد بر اين زندگي ملال آور شورش كنم .

خويشتن سوم : پس تكليف من ، خويشتن عشق ، چه مي شود كه داغ مشعل سوزان شهوات وحشي و اميال خيال آميز هستم ؟

منم كه بيمار عشقم و بايد بر اين ديوانه بشورم .

خويشتن چهارم : از ميان شما ، من از همه نگون بخت ترم ، چون كاري جز نفرت پليد و انزجار ويرانگر به من نداده اند .

منم آن خويشتن طوفاني كه در سياه ترين دركات دوزخ به دنيا آمده ام و بايد سر از خدمت اين ديوانه بپيچم .

خويشتن پنجم : نه ، منم آن خويشتن انديشمند ، خويشتن خيال باف ، خويشتن گرسنگي و تشنگي ، آن كه مدام

در پي چيز هاي نا شناخته و چيز هاي نيا فريده مي گردد و دمي آسايش ندارد . منم آنكه بايد شورش كند ، نه شما!!!

خويشتن ششم : من خويشتن كارگرم ، خويشتن زحمت كشي كه با دستان شكيبا و چشمان آرزومند ، روز ها را صورت مي بخشم و

عناصر بي شكل را به شكل هاي تازه و عديدی درمي آورم ، منم آن تنهايي كه بايد بر اين ديوانه بشورم .

خويشتن هفتم : شگفتا! كه همه شما مي خواهيد در برابر اين مرد سر به شورش بر داريد ، زيرا

يكايك شما وظيفه مقدري بر عهده داريد كه بايد به انجام برسانيد.

آه ! اي كاش من هم مانند شما بودم، خويشتني با تكليف معين ! ولي من تكليفي ندارم ، من خويشتن بي كاره ام ،

آنكه در لامكان و لازمان خالي و خاموش نشسته است ، هنگامي كه شما سر گرم بازسازي زندگي هستيد.

اي همسايگان ، آيا شما بايد شورش كنيد يا من؟

هنگامي كه خويشتن هفتم اين گونه سخن گفت ، آن شش خويشتن ديگر با دلسوزي به او نگريستند ولي چيزي نگفتند .

و هر چه از شب بيشتر گذشت ، يكي پس از ديگري در آغوش تسليم و رضاي شيريني به خواب رفتند.

اما خويشتن هفتم همچنان چشم به هيچ دوخته بود ، كه در پس همه چيز است.

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

[h=2]حشمت خانم[/h]

حشمت خانم ) مادر می گفت : پسر حشمت خانم تبریز قبول شده. حقوق! حالا چی هست این حقوق؟!گفتم : مادر جان یعنی وکالت.گفت : مثل همین هایی که سر سفره عقد حاج اقا می پرسید وکیلم؟! یعنی بعد از دانشگاه دفترخونه می زنه؟!گفتم : چیزی شبیه همین که می گید!عباس تک فرزند حشمت خانم و همه ی سهمش از دنیای فانی بود. شوهر حشمت خانم سال های پیش از انقلاب با وانتی که از شمال برنج می آورد، رفت ته دره های گردنه کوهین و دیگر هم بر نگشت. حشمت خانم هم مادر بود برای عباس و هم پدر.چه ولیمه ای داد سر قبولی عباس. آبگوشت! همسایه ها انگار عروسی دعوت بودند.یک محله بود و یک عباس که دانشگاه قبول شده بود. تمام ِبود و نبود حشمت خانم همین عباس بود. می گفتند که بچه دار نمی شد و نذر کرده بود اگر بچه دار شود و پسر بزاید، اسمش را بگذارد عباس ... عباس حین اعزام به جبهه دانشگاه قبول شده بود. به خان جان(مادربزرگ من) گفته بود : میرم جبهه و از ترم دوم هم میرم دانشگاه ولی مادرم راضی نیست ، شما راضیش کنید.خان جان هر وقت اسم عباس می آمد گریه می کرد. ریز ریز گریه می کرد. روسریش را می گرفت جلوی چشمانش. حشمت خانم راضی نمی شد ولی شد. فقط به احترام خان جان.و عباس رفت ... هرچند برنگشت ... جسدش هم ماند آنور مرز. این اواخر هم چند تکه استخوان آورده بودند و به حشمت خانم می گفتند که عباس است ! ولی خدابیامرز اصلن یادش نبود که عباس پسرش بوده. آلزایمر امانش رو بریده بود. ولی من فکر می کنم خدا می خواست این زن آخر عمری کمتر عذاب بکشد. تمام ذهنش پاک شده بود ... فقط نگاه می کرد. سیخ می شد تو چشمای آدمها. ته چشماش تنهایی داد می زد ...خان جان هر پنج شنبه می رفت بهشت زهرا سر قبر عباس. این اواخر می گفتم : "خان جان! سرما برات بده. چه اصراری داری بری سر قبر؟! از همین جا فاتحه بخون براش."گریه می کرد ، می گفت : عباس که پدر نداشت نمی خوام بدون مادر هم باشه.(یکی از همین زندگی های اطراف ما که دیگر نیست)

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...