آریودخت 43941 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۹۱ خزان آمد به این بستان و گلزارم چه ویران شد خداوندا چرایارم چنین بشکسته پیمان شد دلم از اینهمه اندوه دیگر غرق خون گشته دلی آسوده خاطر داشتم آن هم پریشان شد نگار نازنین ما که حرف با وفایی زد وفا را برد از یاد و به راه بی وفایان شد نه مهری دید دل از او نه لبخندی به روی لب همه خوبی ز خاطر برد و از نا مهربانان شد قرارم بود تا مردن بمانم بر سر عهدش ولی او خود گسست آن عهد و عشق ما به پایان شد به او گفتم رفاقت را ز خاطر برده ای دیگر بگفتا رسم این دنیا مرام نارفیقان شد به او گفتم وفا رابین به پایت سوختم عمری بسوزاند او مرا بدتر ز دیدارم گریزان شد به او گفتم پشیمان می شوی از رفتنت جانا تو می آیی ولی آندم که عمر من به پایان شد زمان دوستی چو عمر گل کوتاه بود اما به یادت تا ابد قلبم چه سرگردان و نالان شد کنون چون رفت بی همره خداوندا نگهدارش ولی با رفتن لیلی دل مجنون چه ویران شد [flash=quality='high' width='216' height='116'] برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 1 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۹۱ تـو رفـتـﮯ انـگـار ڪـﮧ مـن از اولـش نـبـودم ! مـن ولـﮯ مـﮯمـانـم انـگـار ڪـﮧ تـو تـا آخـرش هـسـتـﮯ ! . . / . 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۹۱ کـولـه بـارم را بـسـتـه بـودم کـه تـنـهـایـَت بـگـذارم . . امـا یـک نـفـر رفـیـق نـیـمـه راه بـود . . . "دلـم" نـیـامـَد . . . ! 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۹۱ از آن شب که میان اس ام اس هایمان خوابت برد سال ها می گذرد ... من هنوز منتظرم از خواب بیدار شوی .. 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۹۱ هـــــوایـــت دستــــان سنــگینــی داشــــت ، وقــتـی بـه ســـرم زد فـهمیدمــــــــ ...! 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۹۱ دیگــر نـمی نــویسـمت ... هــرکـس بــه چشــم هــایــم نگــــــاه کنــدتـــو را خــواهــد خــوانـد.... 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۹۱ بعضـے ها خود را یکـرنگ مے پنــدارند آرے بہ راسـتے یک رنـگند اما سـپـــیـــد کافیســت یکــبار با منشــورِ گذرِ زمـان دیدشـان تا فهمــید همہ رنـــگهاےعالم را بلــدند 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۹۱ این روزهآ ... خیلـے چیزها בست من نـےست !... مثلا .. בستآنت !!! 1 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۹۱ یه " فنجان خالی " ... ؟ را که نگاه میکنم گلـویم به خاطر چای هایی ... که با تو نخورده ام چقدر میسوزد ... 1 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۹۱ تمــــــام فنــــجان های قـــهوه دروغ می گـــــفتند ،.. تـــــو بر نـــــــمی گردی .. 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۹۱ چقدر سخته تمام اعضای بدنت بخواهند حرف بزنند اما ندانند چه می خواهند بگویند... 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۹۱ مثل کشیدن کبریت در باد دیدنت دشوار است من که به معجزه ی عشق ایمان دارم می کشم آخرین دانه ی کبریتم را در بادهر چه بــــــادا بــــــــــاد! 3 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۹۱ خواستن ،همیشه توانستن نیست گاهی فقط، داغ بزرگی است که تا ابد بر دلت می ماند 3 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۹۱ [flash=quality='high' width='216' height='116'] برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۹۱ تن-خسته از خوابهای آشفته ، بقچه بر دوش ذهن پریشان کرده و راهی میشویم در پی تعبیر . انتهای مقصد بیداری تو باشی شاید ... 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۹۱ پی آینه نگرد برای دیدن خودِ گم شده ات. تو در لا به لای تمام حرفهای نزده خاطرات ننوشته نامه های بی تمبر و نگاه های فرو افتاده من پیدا میشوی. 3 لینک به دیدگاه
Z@laL 6664 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 بهمن، ۱۳۹۱ هی دیر میکنی و هی نمیرسی که خواب آشفته جهان را تعبیر کنی به خیر! مادر نشدی آخر برایم و این همه گریه نه آغوش عاشقانهای به خود دید نه چاه ِ خاموشی 1 لینک به دیدگاه
Z@laL 6664 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 بهمن، ۱۳۹۱ من را شمعدانیای بدان، در گلدانی کوچک که بیشتر از آب و آفتاب به تو نیاز دارد 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 بهمن، ۱۳۹۱ پیراهن نگاه مرا مکش از پشت که برمیگردم وبی خیال عزیزهای مصری و یعقوب های چشم براه چنان به خود می فشارمت که هفتاد و هفت سال تمام باران ببارد و گندم درو کنیم. 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 بهمن، ۱۳۹۱ رنگ آرزوهایم این روزها خیلی پریده تو اگر دستت به آسمانش رسید چند تکه ابر نقاشی کن تا دل من به ابرها خوش باشد... ! برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده