رفتن به مطلب

کتاب زندگی من


پیرهاید

ارسال های توصیه شده

آقای پورقاسم وارد کلاس شد و از ما خواست بای اولین بار کتابی بخوانیم که در سیلابس درسیمان نیست

من 12 ساله بودم

کتاب سنگینی بود

در تکاپوی معنا / ترینا پالاس

داستان کرمی بود که با کرم ابریشم دیگری سعی میکنند به سمت شهری بروند که در آن ملیون ها قله از کرم شکل گرفته بود تا به آسمان صعود کنند ، انها پس از چندین روز تلاش دریافتند هرگز با این ازدحام به قله مرتفع نمیرسند

پشیمان به سرزمین خود بازگشتند ، کرم دوست ، شخصیت اصلی داستان را رها میکند ، تا ماهها بعد که به شکل پروانه ای به سمت او بر میگردد ، کرم اول وقتی زیبایی و پرواز کرم پیشین را می بیند که امروز پروانه شده است

او هم راه دوست خود را پیش میگیرد در حالی که دوستش به عنوان استاد او را در این راه تعلیم میدهد تا بتواند پیله ببند و در نهایت پرواز کند ، آندو که دو پروانه بالغ میشوند به سمت شهر ها قله های کرمی حرکت می کنند و دیگر کرم های ابریشم را به حقیقت می خوانند و در تصویر پایانی کتاب میبینیم که قله های کرمی شکل از هم می پاشد

 

 

کودک بودم آقای پورقاسم از من خواست تا آن را بخوانم و خلاصه نویسی کنم و در کلاس بخوانم وقتی خواندم و صدای کف زدن بچه ها را شنیدم به غرور کودکانه ی زیبایی رسیدم ، ولی در عمق این کف زدن ها خود را آن کرم ابریشمی یافتم که باید پیله بدرم این تفکر باعث شد حدود ده سال بعد به این اتفاق برسم و کمی پروانگی کنیم

بگذریم که از مقال این بحث سخن من دراز تر است

 

همین

 

 

 

 

پ.ن: واژه های امروزم را مدیون نگاه پورقاسم هستم ، دستانش را می بوسم

لینک به دیدگاه

17 ساله بودم خود را بستم به نهیلیسم که شاید فرجی شود تا بتوانم کمی انسانیت کنم و خود را از عقاید 1400 ساله ای که در آن پا گرفتم و مدیون آن بودم رها کنم

راهم بیراهه بود

فقط گول ظاهرش را خوردم و بس

کتابی بمن تلنگر زد

روی ماه خدا را ببوس / مصطفی مستور

وقتی مستور را در انتشارات کارنامه بعنوان مهمان دیدم ، از حجمه دوست داشتن قلمش تنها سکوت کردم و لال ماندم

جمله ای در کتاب می گوید:

خداوند به قدری وجود داره که تو بهش ایمان داری

حال شاید جمله من نقل به مضمون باشد اما حدودش همین بود

منه جوان آن موقع از این خیمه ی جاهلی و منم منم ها رها شدم و آفتاب لایزالی را بهتر دیدم

شکر

لینک به دیدگاه

ممنون از پیرهاید بابت تاپیک :icon_gol:

 

اول دبیرستان که بودم کتاب گفتگو با خدا از ریتا استریکلند که خاله ام برام خرید خیلی برام آرام بخش بود وقتی نگران بودم با اون آرامش می گرفتم.

 

کتاب کیمیاگر پائولو و کتاب آیا تو آن گمشده ام هستی ؟ باربارا دی آنجلیس و کتاب 40 فکر سمی دکتر لازاروس خیلی دوره زمانی خاصی بهم کمک کرد. یه جورایی به بزرگ شدنم کمک کرد.

 

کتاب معصومه شیرازی از جمال زاده که 6 سال پیش خوندم اگر چه داستان بود ولی دیدمو عوض کرد.

 

کتاب آیین دوستیابی دیل کارنگی که 2 ماه پیش خوندم روی ارتباطم با دور و بری هام اثر گذاشت.

لینک به دیدگاه

زوربا !

 

ما مانند آفتی هستیم که به شکل لکه های باریک برگ کوچک از درختی عظیم مینشیند.

این برگ کوچک زمین ماست و برگهای دیگر ان درخت ستارگانند که شبها میبینی.

ما روی برگ خودمان حرکت میکنیم و آن را با دقت مطالعه میکنیم .آن را بو میکشیم .

برای بعضی بوی خوب و برای بعضی بوی بد میدهد

بعضی از ما بی باک ترن به کناره برگ میروند .از آن سرک میکشند و به پهنای لایتناهی چشم میاندازند ........

همان لحظه س که شعر و ادبیات آغاز میشود....................

 

زوربای یونانی.نیکوس کازانتزاکیس

 

.

.

.

 

این چند خط یکی از الهام بخش ترین ها برای اینکه قلم نوشتن و قلم زندگی رو جور دیگر به دست بگیرم

:icon_redface:

لینک به دیدگاه

وقتی دکتر حسابی در پاسخ به ذهن پرسشگر پسرشون در مورد این همه مطالعه با چشم ضعیف پاسخ میدن:

 

 

"در دنيا دانسته هاي انسان، در مقايسه با آن چه نمي داند، خيلي ناچيز است. حيف است، وقت را تلف كنيم. آدم وقتي مي بيند،كساني هستند كه چشم شان سالم است و چيزي نمي خوانند، حيفش مي آيد. زمان مي گذرد و براي هيچ كس هم متوقف نمي شود. انسان وقتي كمي مطالعه مي كند، تازه مي فهمد كه چيزي نمي داند! چه بهتر كه آدم مواظب باشد و قدر لحظه لحظه ي عمرش را بداند. بخصوص وقتي سالم است. وقتي جوان تر است و حوصله دارد، بايد بيش تر از وقتش استفاده كند. وقتي انسان چيزي مي آموزد آن گاه مي فهمد كه هيچ چيزي در زندگي، ارزشي بالاتر از آموختن ندارد. خواندن، فهميدن، آگاه شدن، مثل يك نوع عبادت و تشكر از زحمات و دستاورد هاي خداوند است."

 

من سال ها پیش این کتابو (استاد عشق...زندگی نامه دکتر حسابی...نویسنده ایرج حسابی) خوندم .... هیچ وقت عرق شرمی که بعد از خوندن این سطور بر پیشانیم نشست رو فراموش نمی کنم:hanghead:

 

این کتابو واسه خودم هدیه گرفتم.:hapydancsmil:

لینک به دیدگاه

توقف در مرگ ژوزه ساراماگو که دائیم بهم هدیه داد واقعا برام جالب بود

 

و کتاب روی ماه خدا را ببوس از مصطفی مستور که استاد ادبیاتم بهم معرفی کرد

 

این کتابا از جمله کتابایی بودن که وقتی کلمه آخرش رو خوندم و کتاب و بستم واقعا به فکر فرو رفتم ....!:icon_redface:

 

 

توقف در مرگ : قسمت هایی برام جالب بود که عجز آدما از نمردن رو نشون میداد که حتی نمیتونم از بینشون گلچین کنم و اینجا بنویسم:5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

روی ماه خداوند را ببوس:قسمتی از کتاب که باعث شد من گریه کنم درست زمانی هستش که علی رضا ، مهرداد و یونس توی رستوران هستن و فردی به اسم عباس قضیه شبی رو براشون تعریف مییکنه که زنی رو سوار ماشینش میکنه و یه اتفاقایی بینشون میوفته که باعث میشه اون همون شب صدای سوسک هارو بشنوه و کمکشون کنه و....

 

بابت تاپیکم ممنونم دوستای گلم:icon_gol:

لینک به دیدگاه

تمام آنچه را در اطراف خود می بینید و گمان می کنید که خودشان ایجاد شده اند، باز تاب اندیشه های خودتان است.

حضرت علی (عیله السلام) می فرمایند:

 

((جهان هر کس به اندازه ای وسعت فکر اوست.))

 

انسان به طور مستقیم نمی تواند اوضاع و شرایط را انتخاب کند، اما می تواند اندیشه هایش را آگاهانه انتخاب نماید و درنتیجه، بطور قطع اوضاع و شرایط دلخواهش را بیافریند. پس شما همان چیزی خواهید شد که فکر می کنید. به قول مولانا:

 

ای برادر تو همه اندیشه ای* مابقی تو استخوان و ریشه ای

گر بود اندیشه ات گل، گلشنی* ور بود خاری، تو هیمه گلخنی

 

اندیشه های شما اجباری نیستند، بلکه این شما هستید که تصمیم می گیرید به چه چیزی فکر کنید و اتفاقات، شرایط و دنیای اطراف شما نتیجه همین تصمیم آگاهانه و اختیاری شماست. زندگی مانند آیینه ای است که اندیشه های شما را به خودتان باز می گرداند. به قول مولانا:

 

این جهان کوه است و فعل ما ندا* سوی ما آید نداها را صدا

 

این سطور از کتاب معجزه ذهن برای رسیدن به آرزوها نویسنده مرتضی احمدی منش هست.

خوندنش باعث شد تلاشمو صرف اصلاح خودم کنم نه شرایط:ws37:

این کتابو آقای احمدی منش به من هدیه دادن:icon_gol:

لینک به دیدگاه

کتاب ها بیشتر از نیمی من رو ساختن

 

 

کتاب هایی زیادی هستن که می تونم نام ببرم اما دوست دارم اولین کتابی که می گم دزیره باشه متن کاملش ترجمه مهدی علوی

اندیشه ناپلئون و اتفاقات اون کتاب هر روز زندگی من رو می گردونه قشنگ ترین قسمت کتاب برام اونجاییه که ناپلئون و اوژنی تا پرچین مسابقه می ذارن و وقتی به پرچین می رسن ناپلئون همونطور که نفس نفس می زنه می گه اوژنی من یه روز آدم بزرگی می شم ...

و کمتر از ده سال بعد این اتفاق می افته:ws37:

 

کتاب الموت از بارتول هم از نظر عقیدتی خیلی من رو تکون داد و مجبورم کرد که به فکر برم و ...

 

کوه پنجم کوئیلو هم که دیگه هیچی ...

 

اما ما با خدا مبارزه کردیم . همان گونه که با مردان و زنان محبوبمان در زندگی مبارزه می کنیم. زیرا نبرد با الوهیت است که ما را برکت می بخشد و رشد می دهد. ما به فرصت به دست آمده در یک فاجعه چنگ می زنیم و وظیفه خود را نسبت به او انجام می دهیم. به او ثابت می کنیم که می توانیم از فرمان حرکت کن پیروی کنیم. حتی در بدترین شرایط ما به پیش می رویم.

لینک به دیدگاه

من هیچ وقت ، وقت خودم رو صرف خوندن کتاب های داستانی و... نکردم.

فقط کتاب های علمی!!

دوست دارم با تکنولوژی و علم روز دنیا و افکار مهندسین و دانشمندان آشنا بشم تا با افکاره یه نویسنده!!

کاش یه جایی راجع به این هم بحث میشد. دوست دارم نظر بقیه رو هم بدونم. که البته تو این تاپیک جاش نیست!

لینک به دیدگاه
من هیچ وقت ، وقت خودم رو صرف خوندن کتاب های داستانی و... نکردم.

فقط کتاب های علمی!!

دوست دارم با تکنولوژی و علم روز دنیا و افکار مهندسین و دانشمندان آشنا بشم تا با افکاره یه نویسنده!!

کاش یه جایی راجع به این هم بحث میشد. دوست دارم نظر بقیه رو هم بدونم. که البته تو این تاپیک جاش نیست!

 

:w16: می تونید کتابایی که در این مورد رو خوندین معرفی کنید و یکی از قسمت هایی که واستون جالب بود یا این که باعث تاثیر گذاری تو زندگیتون شده رو اینجا بنویسین.

 

کتاب استاد عشق داستان نیست. زندگی نامه و سخنان و افکار یکی از بزرگترین اساتید جهان و اعجوبه ایرانه:a030:

 

یکی از کتابای علمی که خوندم کتاب دانسته های علمی برای نوجوانان بود این کتابو وقتی ابتدایی بودم خوندم و واقعا درکش واسم سخت بود. نمی دونم چرا ولی کتابه واسم خیلی هیجان داشت بارها خونده بودمش واسه همین تو ذهنم نقش بسته ولی نا مفهوم بود. وقتی بزرگتر شدم راهنمایی دبیرستان و ... سر کلاس درس که معلم درس می داد سطر سطر کتاب جلو چشام رژه می رفتن:hapydancsmil: خیلی حس شیرینی بود رو هوا حرفای معلم رو می گرفتم و مثال می زدم. کلی معلمم و خودم ذوق می کردیم:ws3:

 

این کتابو بابا هدیه داد بود:icon_gol:

لینک به دیدگاه

کتابای جبران خلیل جبران هم جالب بودن. بعدش خوندن کتاباش تفکراتم اندیشمندانه و فلسفی می شد:ws3:

 

 

یک بار به مترسکی گفتم:

لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای؟!

گفت: لذت ترساندن، عمیق و پایدار است و من از آن خسته نمی شوم.

و من اندیشیدم و گفتم:درست است، چون من هم مزۀ این لذت را چشیده ام.

گفت: تنها کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند!

آنگاه من از کنار او رفتم و ندانستم که منظورش ستایش من بود یا خوار کردن من... .

یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد!

هنگامی که از کنار او گذشتم، دیدم دو کلاغ در کلاهش لانه می سازند.

 

 

این متن از کتاب پیامبر و دیوانه است.:icon_gol:

لینک به دیدگاه

کتاب شازده کوچولو نوشته آنتوان دوسنت اگزوپری خیلی خیلی جالبناک بود مخصوصا اون قسمت ملاقاتش با روباه:ws37: واقعا لذت بردم.

 

در این هنگام بود که سر وکلّه ی یک روباه پیدا شد.

روباه گفت : « سلام . صبح بخیر »

شازده کوچولو مؤدبانه پاسخ داد : « سلام ، صبح بخیر .» ولی هر چقدر اطراف را نگاه کرد ، چیزی ندید.

صدا گفت : « من اینجام ، زیر درخت سیب ...»

شازده کوچولو گفت : « تو کی هستی ؟ چقدر خوشگلی!»

روباه گفت : « من یک روباه هستم. »

شازده کوچولو به او گفت : « بیا با من بازی کن . من خیلی دلم گرفته و غمگینم .»

روباه گفت : « من نمی توانم با تو بازی کنم . آخه اهلی نیستم »

شازده کوچولو آهی کشید و گفت : « مرا ببخش.» بعد کمی فکر کرد و پرسید : « اهلی یعنی چی ؟»

روباه گفت : « تو این طرفها زندگی نمی کنی. دنبال چی می گردی؟ »

شازده کوچولو گفت : « در جستجوی آدمها هستم. نگفتی اهلی یعنی چی ؟ »

روباه گفت : « آدم ها تفنگ دارند و شکار می کنند . این کارشان واقعاً عذاب آور است . آنها همچنین مرغ وماکیان پرورش می دهند و تنها فایده شان هم همین است. تو دنبال مرغ می گردی؟ »

شازده کوچولو گفت : « نه . من دنبال دوست می گردم . اهلی چه معنایی دارد ؟ »

روباه گفت : « اهلی کردن چیزی است که مدتهاست فراموش شده. اهلی کردن یعنی ایجاد علاقه کردن...»

_ ایجاد علاقه کردم ؟

روباه گفت : « درسته . مثلاً در حال حاضر تو برای من فقط یک پسر بچه هستی مانند هزاران پسر بچه ی دیگر ومن هیچ احتیاجی به تو ندارم و تو هم هیچ احتیاجی به من نداری. من هم برای تو فقط یک روباه هستم مانند هزاران روباه دیگر ؛ اما اگر تو من را اهلی کنی ، ما به یکدیگر نیازمند خواهیم شد. آن وقت تو برای من منحصر به فرد ویگانه می شوی و من برای تو منحصر به فرد ویگانه. »

شازده کوچولو گفت : « دارم یواش یواش می فهمم . یک گلی هست... که فکر می کنم من را اهلی کرده ... »

روباه گفت : « امکان داره . چون روی کره ی زمین همه جور چیز می شود دید .»

شازده کوچولو گفت : « اوه نه ! آن روی زمین نیست. »

روباه که به نظر می رسید تعجب کرده ، گفت : « روی یک سیاره ی دیگه است؟ »

_ آره .

_ روی آن سیاره شکار چی هم پیدا می شود ؟

_ نه .

_ وای ، چه جالب! و مرغ وپرنده چطور ؟

_ نه.

روباه آهی کشید و گفت : « هیچ جای عالم کامل و بی نقص نیست .»

لینک به دیدگاه

با دیدن این تاپیک بی اختیار نگاهم رفت سمت کتابخونه انم...

 

نگاهشون که می کنم نمی تونم بگم کدومشون بیشتر روی باورهام،روی کتایونی که الان هستم تاثیر گذاشتن...

 

اما می تونم بگم دوران دبیرستانم رومن گاری و ژوزه ساراماگو رو تازه پیدا کرده بودم...عاشق زندگی در پیش رو بودم...عاشق همه ی نام ها...

 

بعد ها اوریانا فالاچی مرا برد به سمت و سوی نوشتن...بهش رشک بردم...با پنولپه به جنگ میرود اشک ریختم با یک مرد متحول شدم...

 

نادر ابراهیمی اما شاید عاشقم کرد...بهش مدیونم...

 

کاش میشد بگم برگ برگ کتاب ها با من چه کردند...تک تک واژه ها...من با کتاب زنده ام...

لینک به دیدگاه
کتاب شازده کوچولو نوشته آنتوان دوسنت اگزوپری خیلی خیلی جالبناک بود مخصوصا اون قسمت ملاقاتش با روباه:ws37: واقعا لذت بردم.

 

در این هنگام بود که سر وکلّه ی یک روباه پیدا شد.

روباه گفت : « سلام . صبح بخیر »

شازده کوچولو مؤدبانه پاسخ داد : « سلام ، صبح بخیر .» ولی هر چقدر اطراف را نگاه کرد ، چیزی ندید.

صدا گفت : « من اینجام ، زیر درخت سیب ...»

شازده کوچولو گفت : « تو کی هستی ؟ چقدر خوشگلی!»

روباه گفت : « من یک روباه هستم. »

شازده کوچولو به او گفت : « بیا با من بازی کن . من خیلی دلم گرفته و غمگینم .»

روباه گفت : « من نمی توانم با تو بازی کنم . آخه اهلی نیستم »

شازده کوچولو آهی کشید و گفت : « مرا ببخش.» بعد کمی فکر کرد و پرسید : « اهلی یعنی چی ؟»

روباه گفت : « تو این طرفها زندگی نمی کنی. دنبال چی می گردی؟ »

شازده کوچولو گفت : « در جستجوی آدمها هستم. نگفتی اهلی یعنی چی ؟ »

روباه گفت : « آدم ها تفنگ دارند و شکار می کنند . این کارشان واقعاً عذاب آور است . آنها همچنین مرغ وماکیان پرورش می دهند و تنها فایده شان هم همین است. تو دنبال مرغ می گردی؟ »

شازده کوچولو گفت : « نه . من دنبال دوست می گردم . اهلی چه معنایی دارد ؟ »

روباه گفت : « اهلی کردن چیزی است که مدتهاست فراموش شده. اهلی کردن یعنی ایجاد علاقه کردن...»

_ ایجاد علاقه کردم ؟

روباه گفت : « درسته . مثلاً در حال حاضر تو برای من فقط یک پسر بچه هستی مانند هزاران پسر بچه ی دیگر ومن هیچ احتیاجی به تو ندارم و تو هم هیچ احتیاجی به من نداری. من هم برای تو فقط یک روباه هستم مانند هزاران روباه دیگر ؛ اما اگر تو من را اهلی کنی ، ما به یکدیگر نیازمند خواهیم شد. آن وقت تو برای من منحصر به فرد ویگانه می شوی و من برای تو منحصر به فرد ویگانه. »

شازده کوچولو گفت : « دارم یواش یواش می فهمم . یک گلی هست... که فکر می کنم من را اهلی کرده ... »

روباه گفت : « امکان داره . چون روی کره ی زمین همه جور چیز می شود دید .»

شازده کوچولو گفت : « اوه نه ! آن روی زمین نیست. »

روباه که به نظر می رسید تعجب کرده ، گفت : « روی یک سیاره ی دیگه است؟ »

_ آره .

_ روی آن سیاره شکار چی هم پیدا می شود ؟

_ نه .

_ وای ، چه جالب! و مرغ وپرنده چطور ؟

_ نه.

روباه آهی کشید و گفت : « هیچ جای عالم کامل و بی نقص نیست .»

 

آره شازده کوچولو عالیه :a030:

 

اینجا تاپیکش رو داریم :

شازده کوچولو...

لینک به دیدگاه

کتاب " 4 اثر" فلورانس اسکاول شین ...

.

مادرم برام خریده بود ... نزدیکای امتحان نهایی...

من و یه عالمه بازیگوشی دبیرستانی ... یه عالمه ترس و دلهره از درسایی که تابحال نگاهشونم نکرده بودم ... درس منفوری مثل فیزیک .... در کنار درس شیرینی مثل شیمی ...

.

با این حال، توی همون فرصت کوتاه و ترس و اضطراب امتحانا، نشستم کتابو خوندم ، فوق العاده س این کتاب، حتما بخونیدش ... .

.

مهم نیس اونی که نوشتتش مسیحیه یا چیه ، مهم اینه بعد از خوندن این کتاب، می فهمی فلورانس اسکاول شین بهتر از هر آدم دین دار و دین ندار و مذهبی و غیر مذهبی ای بهتر بلده با خداش حرف بزنه ...

دیدم رو نسبت به همه چی عوض کرد ...

بهم فهموند که تصور همه ی ما از " دعا کردن" و حرف زدن با خدا اشتباهه ...

یادم داد چجوری حرف بزنم و چی بخوام ...

.

یادم داد تو وجود همه ی انسان ها خدا هست ، یادم داد هروقت از کسی ناراحت شدم، هروقت جایی بودم که آدما نگران و معذبم می کردن ، یه لحظه چشمامو ببندم ، بعد آروم تو دلم بگم :

من به الوهیت باطن تک تک آدمایی که توی این اتاقن درود می فرستم و براشون طلب خیر و برکت می کنم ...

.

یادم داد وقتی تو وجودم ، از هر چیز بزرگ یا کوچیکی نگرانم، واسه چند لحظه همه ی اون نگرانی رو توی ذهنم مرور کنم و بعد، یه نفس عمیق بکشم و بگم : همه چیز رو به الوهیت باطنم میسپرم و مطمئنم که همه چیز به بهترین شکل پیش میره ....

.

یادم داد دعا نکنم که خدایا چی بده بهم چی نده بهم ، باور داشته باشم که فقط خدا می دونه چی برام بهترینه ...

.

نوشتن این حرفا ، اینجا ، برای شما ، تا وقتی که کتابو نخونده باشین اثر و معنای خاصی نداره .... این کتاب به همه یاد میده که چطور میتونن ضمیر ناخودآگاهشونو پرورش بدن ...

فقط یه جمله میگم راجع بهش : اگر می خواید معنی واقعی آرامشو بدونید و حس کنید، حتما این کتابو بخونید ... بخونید و باور کنید ...

.

در زمین سلامتی و در میان مردم رضامندی باد ...:icon_gol:

لینک به دیدگاه

نادر ابراهیمی و کتاباش یه دنیای دیگه ای می ذارن جلوی چشم آدم ....

.

خط به به خط کتابش یه دینا حرف دارن واسه گفتن ...

آخرین کتابی که ازش خوندم " بار دیگر شهری که دوست می داشتم" ...

.

یه کتاب 100 صفحه ای و کوجیک ... با یک عالــــــــمه حرف ... سنگینی حرفاش خــــــــیلیِ... خیـــــلی...

چند تا از جملات این کتابو می نویسم براتون .

.

.

تو مرگ سبز می دانی چیست ؟ هیچ قانونی از رنگ سبز و بوی بهار حمایت نمی کند ... ورق ها را دور بریزید ، اینجا زلزله خواهد شد ...

.

.

اینک آرامشی ست خاکستری که به من باز می گردد ... آرامشی ست غریب که نه رسیدن را می گوید نه اختتامِ دردناکِ یک مجلس سوگواری را؛ نه می گوید نه توان گفتن در اوست؛ نه ارزشِ ابتدایی یک داروی مسکّن را دارد و نه از تسلیم شدگیِ نهایی در برابر حسی ترین درد ها حکایت می کند ؛ آرامشی که جنجال خیابان ها، نورها و زوایا در آن فرو می نشیند و رسوب می کند. بگذار تا در میان گرگ ها و ترسوترین مردم، پیـــــوندی بیافرینم. راهـــــــی ست که باید رفت . راهی ست بازگشتنی. رفتن ستایشگرِ ایمان است و بازگشت، مداحِ تقدیر ... .

.

.

رجعتی باید .

شهرها را نبودِ ما غریب نمی کند. شهرها در فقدان انسان امتداد می یابند.

.

.

بگذار که رُستنی ها به دست خویش برویند.

از تمام دروازه ها آن را باز بگذار که دروازه بانی ندارد . یک طرفه است به سوی درون.

از تمام خنده ها آن را بستان که جانشین گریستن شده است.

.

.

هیچ پیامی آخرین پیام نیست و هیچ عابری آخرین عابر.

کسی مانده است که خواهد ماند. باورکن ! کسی که امکانِ آمدن را زنده نگه می دارد.

بنشین به انتظار!

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

کتاب پندارها نوشته شادروان کسروی

این اولین و اخرین کتابی بود که تونست به کل منو تحت تاثیر قرار بده بقیه کتابها نه اینکه تاثیری نداشته باشند ولی فقط یه دریچه بودند وبس

کتاب پندارها باعث شد همه چیز رو از نو شروع کنم

هروقت هم بخوام دوباره شروع کنم یادی از مطالب عمیق اون میکنم حیف بعضی ها تو زندگی خیلی زود به دنیا میان

بعد از اون فقط نوشته های نیچه بود که میتونست بارمعنایی داشته باشه بقیه همه سعی دارن تورو قانع کنن که خوب اینه بد اونه ولی نیچه فقط میخواد تو خودت باشی

خودت که باشی خیلیه

هم خیلی سخت هم خیلی شیرین وهم خیلی وحشتناک!

از چنین گفت زرتشت تا انسانی زیادی انسانی وتفسیر نابود کننده نیچه از معنا وقدرت

ابرمرد و انسان رو هم تفسیرکرد هرچند اونقدر بد تداعی شده که ظواهر نوشته هاش میتونه دلیل محکومیتش باشه

از بین رمان نویس ها هم فقط داستایوسکی به دلیل بیرحمی خاص او دربیان حقایق وقدرت عظیم روانشناسیش وبوکوفسکی به دلیل اینکه کاری میکنه نمیتونی کتابش رو زمین بزاری!

لینک به دیدگاه
  • 11 ماه بعد...

کتابهای زیادی رو زندگی من تاثیر گذاشتن

کلا حس میکنم هرچی میخونم یه تاثیری تو زندگیم دارن

حال هرکدوم به نوعی تاثیر میذارن

از جمله:

روی ماه خداوند را ببوس...مستور

نه آبی نه خاکی...موذن

من او....امیرخانی

شازده کوچولو...اگزوپری

مردی در تبعید ابدی....ابراهیمی

کتاب های رامین کریمی

کتاب های قیصر امین پور

خسی در میقات...آل احمد

کتاب های دکتر شریعتی هم تا جایی که بتونم درک کنم

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...