- Nahal - 47858 مالک ارسال شده در 13 بهمن، 2012 ما چند نفر در کافهای نشستهایم با موهایی سوخته و سینهای شلوغ از خیابانهای تهران با پوستهایی از روز که گهگاه شب شدهاست ما چند اسب بودیم که بال نداشتیم یال نداشتیم چمنزار نداشتیم ما فقط دویدن بودیم و با نعلهای خاکی اسپورت ازگلوی گرفتهی کوچهها بیرون زدیم درختها چماق شده بودند و آنقدر گریه داشتیم که در آن همه غبار و گاز اشکهای طبیعی بریزیم ما شکستن بودیم و مشتهایی را که در هوا میچرخاندیم عاقبت بر میز کوبیدیم و مشتهامان را زیر میز پنهان کردیم و مشتهامان را توی رختخواب پنهان کردیم و مشتهامان را در کشوی آشپزخانه پنهان کردیم و مشتهامان را در جیبهامان پنهان کردیم... باز کن مشتم را ! هرکجای تهران که دست میگذارم درد میکند هرکجای روز که بنشینم شب است هرکجای خاک... دلم نیامد بگویم ! این شعر در همان سطر های اول گلوله خورد وگرنه تمام نمیشد 4
- Nahal - 47858 مالک ارسال شده در 13 بهمن، 2012 زنبورها را مجبور کرده ایم، از گلهای سمی عسل بیاورند!!! و گنجشکی که سالها، بر سیم برق نشسته از شاخه های درخت می ترسد!!! با من بگو چگونه بخندم؟ هنگامی که دور لبهایم را، مین گذاری کرده اند!! ما کاشفان کوچه های بن بستیم حرفهای خسته ای داریم، این بار، پیامبری بفرست، که تنها گوش کند.......................! 4
mani24 29665 ارسال شده در 7 اسفند، 2012 پرندگان پشت بام را دوست دارم دانههایی را که هر روز برایشان میریزم در میان آنها یک پرندهی بیمعرفت هست که میدانم روزی به آسمان خواهد رفت و برنمی گردد. من او را بیشتر دوست دارم 3
mani24 29665 ارسال شده در 7 اسفند، 2012 باد که می آید خاک نشسته برصندلی بلند می شود می چرخد در اتاق دراز می کشد کنار زن . فکر می کند به روزهایی که لب داشت ... 3
mani24 29665 ارسال شده در 7 اسفند، 2012 هوا که پیرهن پوشیده هوا که میز صبحانه را می چیند هوا که گوش می دهد به شعرهام هوا که لب بر لبم می گذارد هوا که داغم می کند هوا که هوایی ام کرده هوا که حواسش نبود،این شعر است و از پنجره بیرون رفت . 4
sam arch 55879 ارسال شده در 6 آذر، 2013 درياي بزرگ دور يا گودال كوچك آب فرقي نمي كند زلال كه باشي آسمان در توست 4
sam arch 55879 ارسال شده در 6 آذر، 2013 ما كاشفان كوچهي بنبستيم حرفهاي خستهام داريم اين بار پيامبري بفرست كه تنها گوش كند 4
sam arch 55879 ارسال شده در 6 آذر، 2013 پرواز هم دیگر رویای این پرنده نبود دانه دانه پرهایش را چید تا بر این بالش خواب دیگری ببیند! 4
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 17 اردیبهشت، 2014 غذا به شکل احمقانه ای ما را سیر می کند لیوان از دست هایم افتاد و هزار لحظه شد. همیشه چیزی کسی باید بمیرد که این فیلم طرفدارانش را از دست ندهد گفتند چیزی نیست چیزی نیست من اما طوری تنها بودم که ماندنم همه را تنها می کرد در خیابان استخوان ها راه می روند گوشت ها راه می روند کت و شلوار ها راه می روند در مغازه کسی دارد استخوانی را با ساطور نصف میکند خیابان زوزه می کشد سگی روحم را به دندان گرفته می دود در پاییز درختان را حرص می کنند انگشت های اضافه را حرص می کنند پاییز در اتاق های سیمانی دربسته قرمز تر است شهر در حاشیه سرد است متن از خط زدن خونی ست از متن از حاشیه از کاغذ بیرون افتاده ام و ماهی مرده ای دارد رودخانه را با خود می برد 1
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 17 اردیبهشت، 2014 درسایهی چیزی که نیست نشسته است و چیزی که نیست راورق میزند او تکه تکه بیدار میشودو تکه تکه راه میافتدو تکههای بسیارش، مرگ را کلافه کرده است انگشتِ کوچکش که ازآسمان میگذرداجازه میگیرداز او میپرسد: - غروب، جز برای غمگین کردنبه چه درد میخورد؟- همین! پرسشی که پاسخ است تا ابد زنده میماندپس رهایش کن، بگذار برود! 1
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 17 اردیبهشت، 2014 دیوانه است او که هربار حرف میزند دیوار به سمتِ دیگرش نگاه میکنددیوانه است اوکه همچنان به کندنِ شب ادامه میدهد و خُرده های تاریکی رازیرِتخت پنهان میکنددیوانه است اوکه گفته بود میرودامّا رفت و گفته بود میماند امّا ماند و گفته بود میخنددامّا خندید دیوانه است اوکه رفتن و ماندن و خندیدن را بیخیال شده به کندنِ معنیِ «امّا» فکر میکنددیوانه باید باشدکه با طناب او را به سپیده دم بسته انددیوانه است او که دیروز تیربارانش کرده اند و هنوز به فرار فکر میکند 3
- Nahal - 47858 مالک ارسال شده در 26 خرداد، 2014 خورشیدِ روزهای رفتگی ! تاریکی، از نبودنت نشت میکند به اتاق پلک میزنم و کاسهی چشمانم با اولین قطره پر میشود کبریت میکشم ! 3
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 21 تیر، 2014 باد که می آید خاکِ نشسته بر صندلی بلند می شود می چرخد در اتاق دراز می کشد کنار زن ، فکر می کند به روزهایی که لب داشت. 2
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 6 مرداد، 2014 فراموش کن مسلسل رامرگ را و به ماجرای زنبوری بیندیش که در میانه ی میدان مین به جستجوی شاخه گلی است ... 2
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 7 اسفند، 2014 دره ها گلوله خورده اند جنگل گلوله خورده است خون همین حالا دارد در انارها جمع می شود من اما بر تپه ای نشسته ام بهمن کوچک دود می کنم. یعنی تنهایم یعنی نام هیچکس در دهانم نیست و اندوه را مثل عینکی دودی بر چشم گذاشته ام باید بروم این بهمن کوچک را ترک کنم اسفند را بهار را هم... نه با مرگ که چیز مسخره ای است... آن راهِ کوچک که بعد از درخت ها لخت می شود هوسِ بیشتری دارد... 1
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 3 فروردین، 2015 ایستادهام در اتوبوس چشم در چشمهای نگفتنیاش .. یک نفر گفت : « آقا جای خالی بفرمایید .. » چه غمگنانه است وقتی در باران به تو چتر تعارف کنند ..
sam arch 55879 ارسال شده در 15 مرداد، 2016 باران باشد تو باشی یک خیابان بی انتها باشد به دنیا می گویم .... خداحافظ !
ارسال های توصیه شده