رفتن به مطلب

به رنگ من...به رنگ بنفش...به رنگ پاييز!


ارسال های توصیه شده

  • 1 ماه بعد...
  • پاسخ 196
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

  • B nam o neshan

    197

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

دستت را به من بده

بیا...

بیا؛ ببین چقدر شبیه تو شده‌ام!

شبیه خنده‌هایت

شبیه گریه‌هایت

حتی روزگارم هم شبیه تو شده

راستی...

توام شبیه من شده‌ای؟

 

940802

17:48

  • Like 3
لینک به دیدگاه

می توانی با «عشق» هر کاری که دلت می‌خواهد، بکنی...

می‌توانی مثل یه گل شمعدانی، آن را قلمه بزنی و تکثیرش کنی؛

تا همه وجودت لبریز از عشق شود.

یا...

می‌توانی مثل یک حسن‌یوسف، جوانه تازه نورسته‌اش را ببری و مسیر تکثیرش را قطع کنی؛

تا همین اندازه که عشق ورزیدی، کافی است.

 

تو می‌توانی! هر کاری که دلت می‌خواهد با «عشق» بکنی...

 

940803

00:18

  • Like 3
لینک به دیدگاه

موهای بیچاره

همه را زدم

آنقدر که صدای اعتراض کسی بلند نشود، کوتاهشان کردم

آنقدر که کسی نگوید دختره یک چیزی‌اش شده! افتاده به جان موهای بی‌زبانش

کسی که نمی‌داند...

موهایم مرا یاد تو می‌انداخت

که دوستشان داشتی

حالا هم که کوتاهشان کردم، به من دهن‌کجی می‌کنند که از که فرار می‌کنی؟ از خودت؟؟ هه...

حالا

موهای کوتاهم مرا یاد تو می‌اندازد

عجب موهای عجیبی دارم من

زبان مرا نمی‌فهمند

اما

زبان تو را خوب از بر شده‌اند...

 

940803

00:38

 

 

ما زن‌ها رسم خوبی داریم

زمانه که سخت می‌گیرد، شروع می‌کنیم به

کوتاه کردن ناخن‌ها، موها، حرف‌ها، رابطه‌ها...

 

_ ویرجینیا وولف _

  • Like 5
لینک به دیدگاه

خدایا عاشقتم!!!:hapydancsmil:

خیلی خیلی بیشتر از قبل :hapydancsmil:

یه وقتایی دستمو گرفتی و بلندم کردی که اصلا انتظارشو نداشتم!:hanghead:

تو چقدر بزرگی و من چقدر کوچیک :hanghead: که گاهی وقتا یادم میره فقط و فقط باید بیام سراغ خودت! فقط تو!

خدایا ممنونم که منو فراموش نمی‌کنی (با اینکه بد ام...)

 

دوستت دارم خدای من :icon_gol:

 

940809

01:53

  • Like 5
لینک به دیدگاه

پاییز... پاییز... فصل شورانگیز

 

پاییز دوست داشتنی من

 

کسی چه می‌داند که چه آرامش‌ها و ترس‌هایی که در پس روزهای سرد تو نداشته‌ام

چه شوق‌های کودکانه که در هوای سرد تو تجربه کردم

دلتنگ می‌شوم برای روزهای رفته‌ام...

برای سال‌های دور

_______________________

 

یاد بابام افتادم

اون وقتا که تازه رفته بودم مدرسه

بعضی روزا که بابا منو می‌برد مدرسه

دستای کوچیک و سردمو می‌گرفت تو دستای بزرگ و مردونه‌اش

دستاش همیشه گرم بود!

می‌خندیدم و می‌گفتم بابا دستاش مثل بخاری همیشه گرمه :icon_redface:

 

دلم تنگه بابا...

خیلی زیاد

 

940815

1:08

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

آتیش حسادت خیلی چیزا رو می‌سوزونه!

همیشه سعی کردم حسود نباشم! برای آرامش خودم...

و خدا رو شکر که اکثر اوقات هم نبودم

ولی گاهی وقتا...

و حالا...

 

خدایا به دلم آرامش بده :icon_gol:

 

 

940827

17:31

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

دیشب یه خواب خنده‌دار و در عین حال ترسناک و اکشن دیدم! :w58::ws28:

خواب دیدم مثل قدیما، پنج‌تایی‌مون توی خونه هستیم :icon_redface: و دوتا حیوون (یه مار و یه تمساح کوچولو) اومدن توی خونه‌مون:w58::sad0:

همه داریم تلاش می‌کنیم که بگیریم و بکشیم‌شون:ws28:

بابام اول مار رو گرفت و با یه حرکت گردنشو شکست :w58::w58::w58: (البته در دنیای واقعی هم ازین کارا زیاد کرده بودا...:icon_pf (34):)

بعد تمساحه رو گمش کردیم! :icon_pf (34)::sad0: بعد کلی گشتن، پیدا شد! اول خواهرم دستش گرفته بود و مثلا سعی می‌کرد مهارش کنه:ws28: بعد افتاد دست مامانم! :icon_pf (34)::ws28:

آخر سرم ناجی همیشگی، بابام گرفتش و تلاش می‌کرد که بکشتش:hapydancsmil:

خنده‌دارترین صحنه خواب اینجا بود که بابام تلاش می‌کرد دل و روده تمساح رو از توی دهنش بیرون بکشه!!!:w58::icon_pf (34)::ws28::ws28::ws28:

تا به حال خواب به این مسخرگی و خنده‌داری ندیده بودم!:ws28:

ولی خوبی‌اش این بود که بابام اومد به خوابم:icon_redface:

 

خیلی کیف داد:ws3:

دلم خواست یه جایی بنویسم که یادم نره

همین...:icon_redface:

 

940924

01:03

  • Like 4
لینک به دیدگاه

سخته که آدم پای قولش وایسته!

باهم تعارف که نداریم!!! سخته دیگه :ws3:

ولی من دارم تلاشمو می‌کنم که پای قولم وایستم :icon_redface:

 

سخته!!!:ws3: ولی من می‌تونم (إن‌شاءالله) :icon_redface:

 

940926

01:16

  • Like 5
لینک به دیدگاه

رسیدن به جایی که احساس کنی "سکوت" از حرف زدن بهتر است

این یعنی "تنهایی"

 

باید کسی باشد که بخواهی برایش حرف بزنی

تنهایی‌ات را قسمت کنی...

 

940929

14:00

  • Like 6
لینک به دیدگاه

فرصت نشده بود که فال حافظ شب یلدامو بنویسم :icon_redface:

____________

خیال نقش تو در کارگاه دیده، کشیدم

به صورت تو نگاری، نه دیدم و نه شنیدم

 

اگرچه در طلبت، هم‌عنان باد شمالم

به گَردِ سروِ خرامان قامتت نرسیدم

 

گناه چشم سیاه تو بود و گردن دلخواه

که من چو آهوی وحشی، ز آدمی برمیدم

 

به شوق چشمه‌ی نوش‌ات، چه قطره‌ها که فشاندم

ز لعل باده‌فروشت، چه عشوه‌ها که خریدم

 

ز غمزه بر دلِ ریشم، چه تیرها که گشادی

ز غصه بر سر کویت، چه بارها که کشیدم

 

ز کوی یار بیار ای نسیم صبح، غباری

که بوی خونِ دلِ ریش، از آن تراب شنیدم

 

چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسیمی

که پرده بر دل خونین به بوی او بدریدم

 

امید در شب زلفت به روز عمر نبستم

طمع به دور دهانت ز کام دل ببریدم

 

به خاک پای تو سوگند و نور دیده‌ی حافظ

که بی رخِ تو، فروغ از چراغ دیده ندیدم

 

941003

01:49

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

×
×
  • اضافه کردن...