mani24 29665 مالک ارسال شده در 6 اسفند، 2012 مـن دیـگه عــــادت کــــردم بـه پایــــیزی کـه نـه بـــارون داره نه چـتـــر داره و . . . نـه مـــــــــــَـــرد !!! 1
mani24 29665 مالک ارسال شده در 13 اسفند، 2012 تو گفتی برمی گردی گفتی این آیینه های سوت و کور را چراغانی می کنی! گفتی تمام ترانه های پابرهنه را به میهمانی دریا می بری! امروز به تقویم ترانه هشت ترانه از رفتنت گذشته است! هشت ترانه ی بی تو... من هر شب ِ ترانه کنار آوازهایت شمعی روشن می کنم و تا طلوع شیشه ای اشک از پشت افق مه گرفته نگاهم هم آوایت می شوم! آه صدای غصه ات می آید یادت هست؟ وقتی می رفتی نوزاد بود ببین چقدر شبیه تو شده! بزرگ شده به بزرگی آوار تنهایی که هنوز هم از درو دیوار می بارد! اما هنوز صبورم! مطمئن باش تا آخرین ترانه کنار یادگارت -همین غصه ی نوزاد را می گویم- خواهم ماند! باز ترانه به سکوت می رسد من به تو! گفته بودی برمی گردی.... 1
mani24 29665 مالک ارسال شده در 13 اسفند، 2012 تنها نگاه بود و تبسم میان ما تنها نگاه بود و تبسم! *** دیگر تو رفته ای از لابه لای این غم دیرینه ی بزرگ از پشت پرده ی اشکم که بعد تو تزیین پنجره ی چشم من شدست دیدم که می روی... دیگر تو نیستی ولی یاد و اسم تو -چون قطره های خون- تضمین زندگانی این خسته تن شدست... *** تنها نگاه بود و تبسم میان ما بعد از تو گرچه نگاهم به راه توست اما برای همیشه تبسمم در آن غروب درد در گریه های غریبانه ام شکست! بعد از تو جای تبسم عزیز دل یک قطره اشک گوشه ی لبهای من نشست! *** ما پاک زیستیم هر چند روزگار هم آرزو نبود ما خواستیم عشق جاودان شود تقصیر او نبود! *** تو نیستی ولی من مانده ام همینجا به انتظار مومن به اینکه می گذرد روزگار غم تو می رسی ز راه من مومنم به آمدنت حتی هزار سال دگر هم!!! 1
mani24 29665 مالک ارسال شده در 13 اسفند، 2012 بگذار اسوده کنم خیالتو بگذار اول بگم حرف اخرو عزیزم گریه نکن تا بتونم تو چشمات نگاه کنم بگم برو رد پای من هنوز رو دلته خاک بریز روش تا به یاد تو نیام نمیخوام به پای من حروم بشی اینو به خاطر خودت میخوام نخواه از من بمونم پیش دلت بگذار دل را بسپارم به دست باد نمیتونم تو را دوست داشته باشم اخه من از خودم هم بدم میاد رفتن و گذشتن از خاطره ها خیلی سخته من اینو خوب میدونم اما وقتی که بهت میگم برو هی نگو نمیتونم نمیتونم من و با تنهاییام تنها بگذار بگذار یادم بره رنگ خنده هات بگذار تو گذشته زندگی کنم بگذار گم بشم تو شهر خاطرات 1
mani24 29665 مالک ارسال شده در 13 اسفند، 2012 منتظر نباش که شبی بشنوی، از این دلبستگی های ساده دل بدیده ام! یا در آسمان، به ستاره ی دیگری سلام کرده ام! توقعی از تو ندارم! اگر دوست نداری، در همان دامنه دور ِ دریا بمان! هر جور تو راحتی! همین سوسوی تو از آنسوی پرده دوری، برای روشن کردن ِ اتاق تنهائیم کافی ست! من که اینجا کاری نمی کنم! فقط, گهگاه گمان آمدن ِ تو را در دفترم ثبت می کنم! همین! این کار هم که نور نمی خواهد! می دانم که مثل ِ همیشه، به این حرفهای من می خندی! حالا، هنوز هم وقتی به آن روزیهای زلالمان نزدیک می شوم، باران می آید! صدای باران را می شنوی؟ از یغما گلرویی 1
mani24 29665 مالک ارسال شده در 13 اسفند، 2012 نامت را که می نویسم تشبیه و تمثیل و استعاره را گم می کنم! به چشمانت که می رسم واژه های بکر آفتاب ندیده ام در حرارت تابستان چشمان جادوییت آب می شوند! وقتی ملودی خنده هایت-مثل لالایی آرام بخش کودکی هایم - از آنسوی سیم و سکوت به گوش می رسد… صدایم شبیه پرنده هایی می شود که از سفر دور آنور دریا به خانه بازگشته اند! پر می شوم از زمزمه ی ترانه ی نام تو! *** به چه فکر می کنی؟ مگر چه می شود که تا آخر دنیا از تو بنویسم و تو آنسوی خیابان بغض و بوسه بایستی و برایم دست تکان بدهی؟ و فقط لبخند بزنی! *** آخر قصه را تو نگفتی اما می دانم برای رسیدن به امنیت پاک آغوش تو بعد شبهای دلهره و دوری باید هزار و یک قصه ی ناب و ناگفته برایت بگویم! می دانم پرستوی دل ناگران من! برای همیشه ماندنت اینبار باید آسمان باشم.... 1
mani24 29665 مالک ارسال شده در 13 اسفند، 2012 تو گفتی برمی گردی گفتی این آیینه های سوت و کور را چراغانی می کنی! گفتی تمام ترانه های پابرهنه را به میهمانی دریا می بری! امروز به تقویم ترانه هشت ترانه از رفتنت گذشته است! هشت ترانه ی بی تو... من هر شب ِ ترانه کنار آوازهایت شمعی روشن می کنم و تا طلوع شیشه ای اشک از پشت افق مه گرفته نگاهم هم آوایت می شوم! آه صدای غصه ات می آید یادت هست؟ وقتی می رفتی نوزاد بود ببین چقدر شبیه تو شده! بزرگ شده به بزرگی آوار تنهایی که هنوز هم از درو دیوار می بارد! اما هنوز صبورم! مطمئن باش تا آخرین ترانه کنار یادگارت -همین غصه ی نوزاد را می گویم- خواهم ماند! باز ترانه به سکوت می رسد من به تو! گفته بودی برمی گردی.... 1
دختر اسمان 167 ارسال شده در 27 اسفند، 2012 تـو کـه نـیـسـتـے . . خـاطـراتـت را در ِ کـوزه هـا مـے گـذارم ..، و غـصـه اَت را مـے خـورَم . . 1
mani24 29665 مالک ارسال شده در 10 فروردین، 2013 هر زمان که بخواهی از کنارت خواهم رفت تا بفهمی چه باشم چه نباشم ، عاشقم هر کجا باشم در قلبم خواهی ماند و به عشق تو، با یاد تو، با عکسهای تو، با مهری که از تو در دلم جا مانده زنده خواهم ماند تا زمانی که نفس میکشی ، نفس میکشم به عشق نفسهایت که هر نفس آرامش من است ، هر نفس امیدی برای زندگی عاشقانه ی من است وقتی نیستی گرچه سخت است سرکردن با اشکهایی که میرزد از چشمانم اما این عشق تو است که به من شوق اشک ریختن را ، شوق غم و غصه لحظه های دور از تو بودن ، شوق دلتنگی و انتظار را میدهد این عشق تو است که به من فرصتی دوباره میدهد میترسم ، میترسم ، میترسم ! یک سوال در دلم مانده که میترسم از تو بپرسم! میخواستم بپرسم که : عزیزم هنوز مرا دوست داری؟ 1
mani24 29665 مالک ارسال شده در 10 فروردین، 2013 قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب. دور خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند. قایق از تور تهی و دل از آروزی مروارید، همچنان خواهم راند نه به آبیها دل خواهم بست نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند و در آن تابش تنهایی ماهی گیران می فشانند فسون از سر گیسوهاشان همچنان خواهم راند همچنان خواهم خواند «دور باید شد، دور. مرد آن شهر، اساطیر نداشت زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود دور باید شد، دور شب سرودش را خواند، نوبت پنجره هاست.» همچنان خواهم راند 1
mani24 29665 مالک ارسال شده در 10 فروردین، 2013 ابرها می گريند تا پشت پايت را خيس کنند من انتظار را حس می کنمابرها می گريند تا پشت پايت را خيس کنند من انتظار را حس می کنم صبر را ياد گرفته ام از باغچه کوچکمان زير آفتاب تابستان برای روزی که اندوه آسمان از آتش عشق افروخته اش باران بياورد ودوری ها را پاک کند و مدام برای برگ ها بخواند که آسمان نزديک است دوباره دست هايمان را خيس کند من رهايت نمی کنم آنچه را که روزهای بلند و شب های بارانی به من آموخته اند از ياد نمی برم صبر را ياد گرفته ام از باغچه کوچکمان زير آفتاب تابستان برای روزی که اندوه آسمان از آتش عشق افروخته اش باران بياورد ودوری ها را پاک کند و مدام برای برگ ها بخواند که آسمان نزديک است دوباره دست هايمان را خيس کند من رهايت نمی کنم آنچه را که روزهای بلند و شب های بارانی به من آموخته اند از ياد نمی برم 1
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 20 اردیبهشت، 2014 باورت داشتم نه باورت دارم میگویند آنها را خواستی من که میدانم دلت پیش من بوده بگذار هرچه آنها میگویند باد هوا ببردشان هرچند که تو الان دست یکی از آنها را گرفتی اما من هنوز باورت دارم raziyeh.j
ارسال های توصیه شده