رفتن به مطلب

عاقبت‌اندیشی


ارسال های توصیه شده

پیرمرد زرگری به دکان همسایه زرگر رفت و گفت : ترازویت را به من بده تا این خرده‌های طلا را وزن کنم.

همسایه‌اش که مرد دوراندیشی بود گفت: ببخشید من غربال ندارم.

پیرمرد گفت: من ترازو می‌‌خواهم و تو می‌گویی غربال نداری، مگر کر هستی؟

همسایه گفت: من کر نیستم، ولی درک کردم که تو با این دست‌های لرزان خود چون خواهی خرده‌های زر را به ترازو بریزی و وزن کنی

مقداری از آن به زمین خواهی ریخت، آن وقت برای جمع‌آوری آنها جاروب خواهی خواست و بعد از آنکه زرها را با خاک جاروب کردی

آن وقت غربال لازم داری تا خاک آنها را بگیری، من هم از همین اول گفتم که غربال ندارم.

به قولی مولوی :

هر که اول بنگرد پایان کار اندر آخر، او نگردد شرمسار

  • Like 5
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...