parniann 110 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آبان، ۱۳۹۱ دهقاني با زن و تنها پسرش در روستايي زندگي مي كرد. خدا آنها را از مال دنيا بي نياز كرده بود . مرد دهقان هميشه پسرش را نصيحت مي كرد تا در انتخاب دوست دقت فراوان كند و افراد مناسبي را براي دوستي برگزيند . سالها گذشت تا اينكه پدر از دنيا رفت. تمام اموال و املاكش به پسرش رسيد . پسر كم كم نصيحت هاي پدر را فراموش كرد و شروع به ولخرجي كرد و در انتخاب دوستان بي دقت شد . هر هفته مهماني مي داد و خوش مي گذراند . روزها مي گذشت و پسر براي تامين هزينه هاي خود هر بار تكه اي از زمينهاي پدرش را مي فروخت . مادرش كه شاهد كارهاي او بود ، سعي مي كرد پسرش را متوجه اشتباهش بكند . يك روز پسر براي اينكه خيال مادرش را راحت كند به او قول داد كه دوستانش را آزمايش كند تا به وي نشان دهد در مورد دوستانش اشتباه مي كند و او دوستان خوبي دارد . فرداي آنروز پسر در حاليكه مشغول غذا خوردن با دوستانش بود ، گفت : چند هفته اي است كه موشي نابكار در منزل ما لانه كرده است و امان ما را بريده است . ديشب نيز دسته هاون را با دندانهايش ريز ريز كرده است. آنها در دلشان به ساده لوحي او خنديدند و او را مسخره كردند كه چطور ممكن است موش يك جسم فلزي را بجود ، وليكن حرفهاي او را تاييد كردند و گفتند: حتمأ دسته هاون چرب بوده و اشتهاي موش را تحريك كرده است . پسر نزد مادرش رفت و گفت : ماجراي عجيبي را تعريف كردم ولي آنها به من احترام گذاشتند و به روي من نياوردند . مادر گفت: دوست خوب كسي هست كه حقايق را بگوييد نه آنكه دروغ تو را راست پندارد ولي پسر نپذيرفت. مادر مُرد و پسر به كارهاي خود ادامه داد تا تمام ثروتش را به باد داد . روزي خيلي گرسنه بود، به دوستانش رسيد كه در كنار سفره اي مشغول غذا خوردن بودند در كنار آنها نشست به اميد آنكه تعارفي بكنند و او هم بتواند از آن سفره لقمه اي بردارد و ليكن آنها به روي خود نياوردند . پسرك شروع به تعريف كرد كه : قرص ناني و تكه اي پنير ديشب كنار گذاشته بودم و ليكن موشي تمام آنرا خورد . دوستانش او را مسخره كردند و گفتند : چطور ممكنست موشي يك نان درسته را بخورد . پسر به آنها گفت : چطور موش مي تواند دسته هاون را بخورد ولي نمي تواند يك نان درسته را بخورد . به ياد پندهاي مادرش افتاد و فهميد چقدر اشتباه كرده است و ليكن افسوس كه ديگر دير شده بود و راهي نداشت 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده