parniann 110 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آبان، ۱۳۹۱ مرد جواني به نزد (( ذوالنون مصري)) آمد و شروع كرد به بدگويي از صوفيان . ذوالنون انگشتري را از انگشتش بيرون اورد و به مرد داد و گفت : (( اين انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببين قيمت ان چقدر است ؟ )) مرد انگشتر را به بازار دستفروشان برد ولي هيچ كس حاضر نشد بيشتر از يك سكه نقره براي ان بپردازد . مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جريان را براي او تعريف كرد . ذوالنون در جواب به مرد گفت : (( حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببين آنجا قيمت ان چقدر است .)) در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قيمت هزار سكه طلا مي خريدند . مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قيمت پيشنهادي بازار جواهرفروشان مطلع ساخت . پس ذوالنون به او گفت : (( دانش و اطلاعات تو از صوفيان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست فروشان از اين انگشتر جواهر است . )) قدر زر زرگر شناسد ; قدر گوهر , گوهري ! برگرفته از كتاب اين نيز بگذرد 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده