رفتن به مطلب

چند حکایت کوتاه از بهلول


ارسال های توصیه شده

بهلول وداروغه:

 

دو همسایه بانزاع کرده نزد داروغه آمدند .

 

داروغه سبب نزاع را ازآندو سوال کرد وهر کدام ازآنها ادعا می کرد که :

 

لاشه سگ مرده ای که در کو چه افتاده ، به خانه طرف نزدیک تراست وباید

 

 

آن را از کوچه بردارد .

اتفاقا بهلول هم درآن محضربود.

 

داروغه ازبهلول سوال کرد :

 

دراین باب عقیده شما چیست؟

 

بهلول گفت :

 

کوچه مال عموم است وبه هیچکدام ازاین دو نفر مربوط نیست واین کار بعهده داروغه شهراست که باید دستور دهد تا لا شه سگ رااز میان کوچه فوری بردارند .

 

 

آمدن بهلول از قبرستان وسوال از او:

 

 

روزی بهلول ازقبرستان می آمد، از او پرسید ند:

 

 

ازکجا می آیی ؟ گفت :

 

 

ازپیش این قافله که دراین سرزمین نزول کرده اند . گفتند :

 

 

آیا از آنها سوالا تی هم کرده ای ؟ فرمود :

 

 

آری ، از آنها پرسیدم کی از اینجا حرکت و کوچ خواهید نمود ،جواب دادند که: ما انتظار شما را داریم تا هروقت همگی به ما ملحق شدید،حرکت کنیم .

 

 

 

بهلول وشاعر:

شاعری که درحضوربهلول به یاوه سرایی مشغول بود ، گفت:

می خواهم اشعارم رابه دروازه های شهرآویزان کنم .

بهلول در جواب گفت:

کسی چه می داند که این اشعار را شما سروده اید،مگر اینکه تو راهم با اشعارت به دروازه ها آویزان کنند تا مردم بدانند که این اشعار راشماگفته اید

 

بهلول ودعای باران:

بهلول روزی عده ای از مردم رادید که به بیابان می روند تا از خداوند طلب باران کنند، چونکه چند

 

سالی بودباران نیامذه بود.

مردم عده ای از اطفال مکتب را همراه خود می بردند.

بهلول پرسید که :

اطفال را کجا می برید؟

درجواب گفتند:

چون اطفال گنا هـــکــــ ارنیستند،دعای آنها حتما مستجاب خواهد شد .

بهلول گفت: اگر چنین است،پس نباید هیچ مکتبداری تا کنون زنده باشد.

 

گفتگوی بهلول با مرد عرب :

بهلول روزی با عربی همراه شد .

از عرب پرسید :اسم شما چیست ؟

عرب در جواب گفت :مطر .یعنی (باران ).

بهلول گفت : کنیه تو چیست ؟

عرب گفت :ابوالغیث . یعنی ( پدر باران ) .

بهلول پرسید : پدرت نامش چیست ؟

عرب گفت : فرات .بهلول پرسید : کنیه پدرت چیست ؟

عرب گفت : ابوالفیض . یعنی (پذر اب باران )

بهلول پرسید :نام مادرت چیست ؟

عرب جواب داد : سحاب . یعنی (ابر).

بهلول پرسید : کنیه او چیست ؟

عرب گفت : ام اابحر. یعنی ( مادر دریا )

بهلول گفت : تو رو به خدا صبر کن تا کشتی پیدا کنم و سوار شوم ، وگر نه می ترسم در همراهی تو غرق شوم .

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...