parniann 110 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آبان، ۱۳۹۱ بلوهر حكيم گويد: شنيدم مردى از فيل مستى مى گريخت و فيل به دنبال او مى دويد و خود را به وى نزديك مى ساخت .آن مرد بناچار خود را در چاهى آويخت و به درختى كه در كنار چاه روئيده بود چنگ زد. ناگهان مشاهده نمود دو موش بزرگ يكى سياه و ديگرى سفيد، مشغول جويدن و قطع ريشه آن درخت هستند. زير پاى خود را نگريست ، چهار مار افعى سر از سوراخ بيرون آورده بودند، و هر لحظه ممكن بود او را نيش بزنند. به قعر چاه نگاهى انداخت ، ديد اژدهائى دهان گشوده و منتظر افتادن او است تا او را فرو بلعد. سرش را بلند كرد، ديد مقدارى عسل به شاخه درخت آلوده شده است . پس از همه چيز غافل شد و مشغول ليسيدن عسل شد. در بيان حقيقت اين داستان گفته اند: آن چاه عميق ، دنياى پر از آفات و مصيبات است . آن شاخه درخت ، عمر آدمى است . آن دو موش سياه و سفيد، شب و روز است كه ريشه عمر را قطع مى كند. آن چهار افعى ، اخلاط چهارگانه مزاج (سوداء، صفراء، بلغم و خون ) هستند كه به منزله زهرهاى كشنده اى است كه انسان را هلاك مى كنند. آن اژدها مرگ است كه پيوسته انتظار مى كشد. آن عسل كه فريفته آن شد و او را از همه خطرات و مهلكات غافل ساخت ، لذتهاى دنيوى و خواهشهاى نفسانى است هر دم از عمر مى رود نفسى چون نگه مى كنم نمانده كسى اى كه پنجاه رفته در خوابى مگر اين پنج روزه دريابى خجل آنكس كه رفت و كار نساخت كوس رحلت زدند و بار نساخت لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده