moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آبان، ۱۳۹۱ [h=1]علی خانبان زاده[/h] شعر در هسته ی خود،برداشتی زود باورانه از واژه های سیال و متلاطم و بازتاب برخورد آنها با قواعد نا خودآگاهانه ی همنشینی و جانشینی است ، که شاعر بر حسب شبهه ای میان درونگرایی و برونگرایی روانی_ که تا حدودی سنجه ی روانپریشی نیز به آن دامن می زند _ با درونه ای نیمه پنهان به نام مخاطب در گیر می شود. با در نظر گرفتن اینکه هیچگاه مضامین بوطیقایی تن به صافی یک تعریف جامع ( از آنگونه که در علوم منطقی رایج است ) نداده اند، تعریف به عنوان پیش فرضی که مکانی ثابت برای استقرارو ایجاد ساختار فراهم می کند( حتی با خطر افزایش خطا پذیری و نقد شدن ان هم در بلبشوی ساختار گریزی دوستانم ) ، همیشه بستر نیکی برای عملکرد گروهها به مثابه جدل گری است . از این رو به خود شهامت این را دادم که با وجود نو پردازان هم سال خود که عموماً سرشان برای بحث های عمیقشان! با کسی که تعریف از خود ارائه می دهد درد میکند، در آغاز این نوشته تن به تعریف بدهم. ارائه ی تعریف به خودی خود، در بازار امروز نقد شعر که همه از تعریف گریزان اندکاری عجیب محسوب می شود و عجیب تر از آن: ۲ چنین گسسته نوشتن در زمینه ادبیات چه معنایی در بر دارد؟ مخاطبانی که دستی و نگاهی بر فلسفه دارند می دانند که گزین گویی و گزین نویسی فصلی شگرف در تاریخ فلسفه یِ نقاد و رمانتیک غرب به شمار می آید؛ با در نظر گرفتن این نکته که همیشه انسان های پرگو را به گزافه گویی متهم کرده ام ، با رویکردی خرد گرایانه بر ویرانشهر نقد ایران زمین به خود این اجازه را می دهم که به انضمام بحران وقت( آن هم نزد ایرانیان!) چنین نگارشی را انتخاب کنم؛ چرا که این روز ها همه زیاده گویی پیشه کرده اند و بی معنایی. باشد که دوستانم را پذیرا افتد. ایدون باد. گفتنی است که قزوین و طیف نوگرای شعرش که هنوز از جن زدگی ادبیِ جوانی خارج نشده اند بستر چنین سخنانی محسوب می شوند. پس پیشاپیش متذکر می شوم که پدران و پدرنمایان شعر این استان با خواندن چنین مقاله ای جز چرکین دل شدن و در نیافتن، چیزی نصیبشان نمی شود._ ۳ سر اغاز شعر دری مُهر مَدح بر پیشانی دارد ( رودکی ، فرخی ، منوچهری، … و عنصری به عنوان آینه ی تمام نمای این قضیه ).پنداری نطفه ی این شعر با همت دیگری غیر از شاعر نیز مرتبط است و اگر در سرزمین شعر پا را فراتر بگذاریم، ریشه یابی تاریخی به همراه کمی روانشناسی ساده ی فردی از حضور _ شاید بیش از۵۰ در صدی _ مخاطب سخن میگوید.( حتی بدون مطالعه ، شاعر مرد کهن در قبایل بدوی را تصور کنید، همو که اولین رگه های مضمون پیامبری را در تاریخ به دوش می کشد او که ساحرانگی را نیز یدک می کشد و در مقابل چشمان مردمان از خود بیخودش به داستان پردازی اساطیری و آواز خانی مشغول است). چیزی گنگ ودور از ذهن در این میانه اعوجاج می کند: تاریخِ مخاطب به عنوان کتابی که هرگز به رشته ی تحریر در نیامده است، از خسروان تا چاکران، از ابروان پرپشت و پیوسته تا چهره های متکامل امروزی، تکاملی با مضامین مدرنیته در کشوری سنت گرا، که با هیچ بنیانِ فلسفه ی هنرِ کلاسیک همخوانی ندارد. ۴ شعر، فرزند_والد زبان است. هم زاده از زبان ، هم زایاننده ی زبان و فلسفه ی زبان در دل خود مفهوم ارتباط را گنجانده است. یعنی حداقل دو نفر. و در جایی که زبان فرم و تعریف شعر به خود می گیرد ، وارد تاریخ بشر می شود و رسالت می یابد . این حد اقل ، مجموعه ی وسیع تری را در بر می گیرد. ۵ مخاطب کیست؟ بهتر آن است که مطرح کنیم مخاطب چیست : سقراط در پاسخ به شخصی که ماندگاریش او را در آتن نکوهش می کرد می گوید: درختان بیرون شهر به من چیزی نمی آموزند . شاعری که برای درخت، بیشه و صخره ، … و یا خودش شعر می گوید، یعنی به مخاطبی جز اینها ، مخاطبی بشری ، احساس نیاز نمی کند، می تواند دیوانش را در تیراژ یک جلد انتشار دهد و در کتابخانه اش آرشیو کند. من ، این را به او اجازه می دهم. این اواخر تمامی تئوری های استثمار بشر و کار و سرمایه داری برایم عینیت یافته و به شدت عصبی شده ام. و لابد حق هم دارم (مانند مابقی هم قطارانم که دخلشان با خرجشان نمی خواند)؛ پس مثالی به مانند عصبناکی خود بزنم: وقتی شاعری آنقدر مردم شناس نیست که وضعیت مردمی را که در کنارشان زندگی می کند بفهمد،وقتی در فضای اروتیک شب های شعر این خراب آباد برای مخاطب خاص خود( منظورم را خوب می فهمید چه مخاطبی را می گویم، می دانم) جان می دهد، و آن وقت شعار هنر برای هنر ، شعر برای ذات شعر را سر می دهد، مثل این است که کسی به شخصیتم توهین کند و قرارداد های اجتماعی و خویشاوندی مانع از آن شود که صورتش را له کنم. ۶ ریشه چنین دور افتادگی کجاست؟ هه، پرسش کلیشه ای و همیشگی.بیا یید از درد دلهای نا به هنگام بگذریم، تاریخ گرا شویم، به اساطیر و زبان گیر دهیم، بازی کنیم: آیا تحولی که نیما تئورسین آن بود، یک انحراف، یک جهش اشتباه نبود؟ هرگز منکر شخصیت نیما ، کارکرد او ، و نیاز شعر زمانه ی او به تحول نمی توان شد؛ اما اگر نیما شعر هجایی آغاز شده در فضای سیاسی یکی دو دهه قبل از خود را تئوریزه کرده بود شعر معاصر در حال حاضر در کجا قرار داشت؟ بر این باورم که جای سر هم کردن سه چهار اسم خوشگل و راحت الادای غربی طرح چنین پرسش بی مغزی پر مغزتر است. ۷ لطفاً بیایید فرزند روند تکاملِ !یک پروسه ی ادبی را ببینید وآن را برای مردی که بیل به دوش در سحرگاه خنک پائیزی به سمت جالیزش می رود ( و حافظ را هم خوب می فهمد) صرف کنید: دارم دوباره کلاغ می شوم… یا نه! یک تصویر تراژیک دیگر ارائه دهم: شاید ۷۰۰ یا ۸۰۰ سال دیگر دخترکان روستایی ایران زمزمه کنند: از من به دبستان سارا از من به بده بستان من و سارا من و سا من و رای مفعول بی واسطه. در این بین ما همیشه در گیر پرسشی عبث میگردیم: آیا زیادی مخاطب را تنزل نداده ام؟ پاسخ بماند برای بحث های صد تا یک غاز شبهای شعر پست مدرن! ۸ آیا وقت آن نشده که نیما را به صلیب بکشیم؟ آه چه اندازه این کدخدای روستایی منش را دوست دارم.نیما اگرسطح درک توده را می شناخت ، به دهاتی بودن خود نیز معترف بود.نیما از بی خردی توده کناره گرفت اما منکر توده نشد.او شاعرانگی به معنای ناب آن را درک کرده بود . شاعر ، در اولین مرحله ، خود ، شاعر است نه بوجود آورنده ی شعر؛ و نیما شاعر بود. اما چیزی غریب و نا به هنجار در پدیده ای که او معمار و تئوریسین آن بود وجود دارد؛ چیزی که نا مانوس بودن آن را حس می کنم اما نمی دانم چیست. شاید او در مقابل ایمان مردمش به ادبیات کلاسیک تنها به میدان رفته بود و با سلاحی نه بیش از آنها؛ و کسانی که بعد از او به میدان آمدند ، شوالیه گری نمی دانستند. ۹ آیا سروده ی دختری از طبقه ی بالارا برای معشوقش با زبان باب امروز می توان به عنوان یک پروسه ی ادبی_ تاریخی در نظر گرفت و یا برای آن هزینه کرد تا در همایشی هر چند کوچک بررسی شود؟ و آنگاه مدعیان ساختار شکنی با چهره هایی که در طبقه ی لمپن خود هرگز ندیده ام از پایتخت بکوبند و به این شهر غنی المعنی! افتخار دهند؟ ۱۰ همیشه تمایز فلسفه و شعر آزارم داده است ؛ که هر دو را از جان دوست دارم .اما یافتن سنتز این دو موجود زیبا خود کشفی است .دیری است در این اندیشه ام که حق سخن گفتن درباره ی بحران مخاطب شعر معاصر را باید از شاعران گرفت؛ و خوب که چشمانمان را باز کنیم ، این گره تنها دندان تیز فلاسفه را می طلبد. اصولاً تصویر شاعر و گوشت، هر چه قدر هم که در هم تنیده باشند رسالت شاعرانه ندارد. شاعر گیاه خوار است؛ و درست همین جاست که حق نقد را از دست می دهد؛ چرا که طبیعت دندان های او را سابیده است. نقادی ، نخست ، بلعیدن می خواهد به نشان اینکه معده ای قدرتمند در پس این دهان هر دم بلعنده است که از هضم بیشتر از اینها نیز بر می آید. و فیلسوف(بر خلاف موجودات جونده همانند دانشمندان) کروکودیلی است بلعنده. زنده باد هیولا های رودخانه ی آمازون. ۱۱ نگاهی به این شهر بیفکنیم: قزوین ، نه آنقدر نامی،نه آنقدر گم نام. شهری معمولی، سطحی مذهبی ، با مردمی بی معنی، روزمره، کشاورز. حال با پرش از معرفی حجم بالای ! بزرگان ادبیات این سرزمین( نه عموماًًًً اطراف اکنافش) بپردازیم به پیشروان شعر نوی ایران، که متشکل اند از تعدادی گوشه گزین و تعدادی کم سن و سال تر از معتکفان در جلساتی از قبیل توتم،حوزه ی هنری ، اشراق و …از کلیه مردمان خوب و خونگرم قزوین که دچار پوسیدگی تفکر اند دعوت به عمل می آید در این جلسات حضور به هم رسانند.کنش آنان با شاعران نوپرداز دیدنی است.متوجه می شوید؟ ایجاد چنین هم نشینی هایی یک نقد اساسی، یک نقد کارساز محسوب می شود. پس زنده باد دست فروشان بازار علاف ها در شب شعر توتم.که نیما برای مردم پایین دست ، فقط یک نام فانتزی است؛ و هیچ تداعی را شامل نمی شود. آنها را ایرج در هزلیاتش به وجد می آورد. شاعران نوی ما به خود ببالند که حد اقل آثارشان نیشخند را در چهره ی آنان بوجود می آورد. ۱۲ لطیفه ی چندش آور بوطیقای زمان ما : شاعر معاصر ما، آقا و خانم جوانی که شلوار جین پایش به اندازه ی تمامی تاریخ خانوادگی نو خرده بورژوایی چون من و ما می ارزد، ذهنش آشفته ی عشقی پست مدرن شده است؛ و هر چه قی می کند گزاره های ناقص الخلقه ی زبانی بیمار( یا به گفته ی قدما ی کنون زنده: فخیم) است. ۱۳ همیشه به دسته بندی مخاطب معتقدند! پس رسالت تاریخی شاعر ، این معمار زبان چه می شود؟ احمقانه است بحران مخاطب را در جایی غیر از موطن مخاطب نا خردمند جستجو کنیم. برویم در خیابان های پایین و برای پسر بچه های کچل و کله خراب که از سر و کولمان بالا می روند و مسخره مان می کنند بخوانیم: مردم ده بالا دست چه صفایی دارند. ۱۴ شعر همیشه موجودی رها بوده است. موجودی ظریف و زهرآگین در دستان تمامی اقشار جامعه؛ اما همیشه مُثُل شاعر در طبقه ی پایین یافت می شود. گویی طبقه بالایی ها رهایی و دلاورانگی شاعرانگی را ندارند. شاعر موجودی لمپن_ پرولتاریا_ انتلکتوئل است و می باید باشد. او را نگاه کنید که در عمق فقر چه لبخندی دارد . از آنگونه لبخند ها که لبان زئوس را به لرزش وا می داشت.شاعر بین غذای شب و سیگار ، سیگار را بر میگزیند ؛ چه بهتر که هوا بارانی باشد.انسانی با معده ی همیشه پر ،موجودی همیشه تامین ، نمی تواند بزرگ ترین وزنه ی تاریخ شعر را به حرکت در آورد: رنج ۱۵ چه اندازه بایستی خرج کنی تا دوباره لذتی را که اولین بار از شنیدن این کار به تو دست داد تجربه کنی؟ ”آخرین حرف سفر نامه ی باران این است که زمین چرکین است.” کدکنی چرا به عمق سوررئالیسم در سبک هندی پی نمی برند؟ چرا باده گساری سبک خراسانی و شاد زیوی آن تو را به یاد جشن های دیونیزوسی نمی اندازد؟ چرا لمپنیزم ایرج میرزا باب می شود؟ چرا مشیری ساده گو را بیهوده نقض می کنند؟ مگر نه این است که تاریخ نشان خواهد داد او موفق تر است( متاسفانه) ؟ چرا به موج بودن شاملو و مندگاری کویر گونه ی سپهری اعتراف نمی کنند؟ ۱۶ تعریف ارائه شده در ابتدای این مطلب ، نوشته ای بی معنا ، و بدون تعمق است،( اما جذب کننده، گویی مخاطب در اولین خوانش محکوم به تمرکز برای فهم چیزی است که وجود ندارد) پس به خود اجازه دادم کلمات به راحتی پشت هم صف بکشند، استفاده از تداعی معانی واژگان، استفاده از آن به عنوان اساسی ترین تکنیک و ابزار، ساده بگویم: ساده است.این مورد در کنار ما بقی حواشی موجب این می شوند که این حکم بر اساس تداعی معانی در ذهن صادر شود: شاعر امروز ، سطحی ، راحت طلب و تهی مایه است. در مورد کسانی که این گزاره را توهین تلقی می کنند حرف خود را پس می گیرم. منبع: هفته نامه حدیث قزوین برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده