رفتن به مطلب

نگاهی دیگر به شکوه زیستن و بهارجاودانگی در شعر فروغ


moein.s

ارسال های توصیه شده

[h=1]داریوش معمار[/h]

این خانه سیاه نیست.

 

خوش بینی یک وظیفه است ( کارل پوپر). در بر خورد اول با این کلام اینطور بنظر می آید که ما با ایده ای آرمانی و ازلی ابدی به منزله ی روشی برای تنظیم نگاه ورفتار خود برای زندگی کردن رو برو هستیم. اما بعد تر با دقت و توجه در این کلام به عمق تناقض موجود در آن پی می بریم . حضورِ حضوری که نه تنها با استناد به همین خوش بینی بیشتر از هر مورد مرتبط با سعادت انسان به رانده شدگی او پرداخته بلکه به صورتی ژرف با پنداشتی که در داوری خویش تجربه ی ابدی گناه را نادیده می گیرد نیز پیوسته به چالش بر می خیزد و با فاصله گرفتن ازآنچه انگار واقعیت پیش روی ماست قلمرویی فراتر را در برابر مان می گذارد .

 

خوشبینی وظیفه ایست که ما را به سمت اندوه دائم بشر راهنمایی می کند. همانگونه که شایداندوه پیش از آنکه تاییدی بر حضور خود باشد به منزله ی خاستگاه و تشویقی برای تشخیص نیکی جاری در هستی محسوب می شود و البته برعکس آن نیز صادق است و از همین جا حدود درک ما، واسطه گری و نوع طلقی رایج ارزشی که با خوب وبد کردن، ابزار تسلط خاستگاهی مقتدر از بودن می گردد را پس زده و بی هیچ واسطه ای بر ما نمایان می شود بنا بر این شاید بتوان گفت: وظیفه ی خوشبینی نوعی قضاوت گری نیست بلکه تلاشی دوباره و دوباره برای دیگر دیدن و بی واسطه دیدن است و این مورد یکی از خصوصیات مهم شعر فروغ فرخ زاد محسوب می شود . دست یابی به نگره و بستری که از بین سرگشتگی نشانه ها سر بر آورده و با تشویش دائمی اشیاء پیرامون خود و خیشی اش، رستگاری و اندوه را از محیط درک و فهم ما از آنها جلوتر می اندازد و به این ترتیب جهان دیگری را روبروی ما می گذارد که در آن هرچند پرنده مردنیست اما آنچه درخاطر ما می ماندپروازاست و پرواز فاصله ایست که کثرت شباهت ها و فرق ها را عریان می سازد . همانطورکه عشق حافظ نیز در این بیت:

 

فاش می گویم از گفته خود دل شادم

 

بنده عشقم از هر دو جهان آزادم

 

 

بیش از آنکه پیامبر سعادت او باشد، نشاط اندوه وی در طریق هستی است ، رسوایی شاعر در این بیت و ارتباطی که بین نیستی در شوق وصل و فصل از حیات دوجهان وجود دارد همان بی واسطه گی است که طی بر فراز شدن فروغ و ایستادن بر ایوان و انگشت کشیدن بر پوست کشیده شب رخ می دهد. کثرت تعارضی که خوشبینانه به وظیفه بودن خود یعنی رد آنچه اقتدار ارزش ها در جانب نیستی و هستی است دست یافته و این وجه سوم رهایی یا بهار دنیای شاعرانگی اوست .

 

درشعر« پرنده مردنیست» از مجموعه ی ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد با جستجوی زندگی و بهار مدخلی تازه برای راه یابی به لایه های دیگر ذهن و اندیشه ی سطرها پیدا شده و به ما رخ می نمایاند (( دلم گرفته است / دلم گرفته است/ بر ایوان می روم و انگشتانم را / بر پوست کشیده شب می کشم/ چراغ های رابطه تاریکند/ چراغ های رابطه تاریکند/ کسی مرا به آفتاب/ معرفی نخواهد کرد/ کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد / پرواز را بخاطر بسپار / پرنده مردنیست)) اوج شکوفه باران جهان و خوش بینی را درسهم این شعر از غیاب حضور ها و شدن ها بخوبی می توان درک نمود. ابتدا در زمان رفتن و ایستادن بر فراز بلندی ایوانی که از ارتفاع حقیر بودن، مارا جدا نموده و رها ساخته بعددستی که بر پوست کشیده شب و آرامش نهفته در آن می کشیم و سپس پرواز در میان حجمی از تاریکی و گرفتگی ها . فروغ طی این شعر به درکی از سعادت زیستن و گناه آن می رسد که اندوهش را بیشتر از هر شوق دیگری بال و پرداده و بر فراز هر آنچه نیست و هست به پرواز در می آورد و به این وسیله نقشی رقم می خورد که بر نقش خود فایق آمده و ساده تر اینکه در وضعیتی تازه که نتیجه وقوع نگاه بدیع شاعر به زندگی است به وقوع می پیوندد . بهار تولد و تازه شدن در آنجا که کسی شاعررا به آفتاب معرفی نمی کند ، امید واری که با ظرافت، جنبه های پوشیده و زیبایی را در همهمه ی مرگ اندیشی و رستن طی ژرفنای نا مکررشدن زبان بر ملا می سازد. اینجاست که فروغ را باید شاعری دانست که بلوغش در فراتر رفتن از فرصت های معمول رابطه و به جریان انداختن جسورانه ی بستر های پوشیده اتفاق افتاده است.

 

 

بی شک مفاهیم همیشه و در هر شکل و بستری که ما با آن بر خورد کنیم حضوردارند هر چند آنجا که هنر رخ می دهد معنا برابر بازی بی قراری می شودو تکثیری از شیوه های فهمیدن ، چه این انگاره در شعر کسی چون براهنی مورد بررسی قرار گیرد که با تمام توابع عادات ما در روال دریافت بودن واژگان به ستیز بر خواسته تا خود را شکسته و هزار بار و البته بیشتر ما را در برابر ما بگذارد و یا رویایی که در شعر ش رویا را از صورت آن تهی کرده و بعد در حجمی از ناباوری ها ی فلسفی کشف نموده و رو می نماید .

 

 

فروغ اما، مفاهیم و اشیاء را جاودانه می کند با این فرق که در کمال سادگی چنان گوهرشان را بر ضد خود شورانده و دگرگون می سازد( در اشعار موفقش) که مبدل به زیستنی دائم و مکرر می گردند . او مرگ را آنچنان به پرواز در می آورد که از خود تهی می شود و سپس در حجمی از زیستن وبهاری از رویش ها متحول گردیده و مانند پرنده ای سبک از دور زمین فاصله می گیرد و همینطور شب را انگار لطافتی بی انتها از اوج بودن خود لمس می نماید و در با روال حضور آن به ستیز بر می خیزد تا به درک دیگرش که جلوه ای از روشنایی و بودن می باشد دست یابد و آن را در حضور چنین مکرر شدنی جاودانه سازد .

 

 

به تفاوط در شعر فروغ از مجرای چنین بر خورد هایی می توان دست یافت . فرصتی که تسلط و خودمختاری مرگ اندیشی یا زیستن را خوش بینانه به کار می گیرد و کنار می گذارد تااز بند خودی و بی خودیشان آنها را برهاند. وی با این گونه جدا گردیدن ، دیگر شدن و خلاقیت هاست که در عین مشاهده ی تلخی و رنجوری زمانه اش آن را به تعویق می اندازد و ماهیت هراسش را به بازی می گیرد تا همه چیز در زبان و نگاه شعر دچار رستاخیزی دوباره ، مستمر و دائمی شود.

 

 

تاکید بر گرفتگی و تاریکی وسیاهی دوره ای که در آن روابط انسانی کم رنگ تر می شوند و اعتراض به درون مایه ها و مظاهر جهان حال رادر شعر «پرنده مردنیست» و حتا در کل مجموعه آثار فروغ به گونه ای دیگر نیز می توان مرتبط با خوش بینی در نگاه و احساس وی محسوب کرد. برای درک بهتر اینگونه ی تناقض آمیز باید برای مثال به فیلم « خانه سیاه است» اشاره نمود و تشخیص روح زندگی و امید در میان حجمی ازگرفتگی و انزوای حاکم بر جامعه ی جذامیان که در آن به نمایش گذاشته می شود . او می گوید؛ خانه سیاه است، اما بی پرده به زیبایی رابطه و حضور جذامیان در کنار هم می پردازد و به پوست کشیده شب دست می کشد ولی نور کودکانه زیستن را پشت نیمکت های مدرسه به ما نشان می دهد و تمام اینها آنچنان عمل می کنند که در عین ایجاز وفور گوناگونی قصد و تلاش برای بودن را در برابر ما می گذارند. به این ترتیب مفاهیم هم خودشان را و هم ما را جا می گذارند و دور می زنند و نه اینکه لوده بافی در کار باشد و یا نگاه و احساسی در سطح عواطف آنی و سطحی شاعر و فیلم ساز، بلکه دگرگونی اتفاق افتاده که فراتر از شیوه های رایج و معمول طلب کردن ماست. و اینجا نوشدنی که فرق میان دیدن و متفاوط دیدن است روشن می شود؛ از دل تاریکی نور به ارمغان می آورد و در عین روشنی روز اشاره ایست به تباهی و تاریکی خود طلبییِ خواستن های ما ، آنجا که چراغ های رابطه تاریکند و زیستن نیز مردنیست.

 

 

در آخر اینکه فروغ شاعری عصیان گر است که به نقش خود و رنج خود پی برده او برای رهایی و رسیدن به بهار زیستن عصیان می کند و( جهان را زیبا می خواهدآنچنان که شایسته زیستن باشد) فروغ عشق و زندگی را تحقیر نمی کندیا برایش سوگواری نمی نماید بلکه به عقیده نگارنده این سطور با نفسی عمیق آنچه هست را کنار می زند تا به آنچه شکوه زیستن است دست یابد و در پرتو همین هاست که استمرار و همینطور بودن شعر وی به تفاوط خود دست یافته و جاودانگی را لمس می نماید.

منبع: آتی بان

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...