- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آبان، ۱۳۹۱ از قدیم و ندیم تصور غالب و باور عمومی بر این بوده که فردوسی در شاهنامه، هیچ کلمه غیر فارسی به کار نبرده و حتی برخی با استناد به بعضی اشعار او گاه بر این مضمون تلویحا تاکید کرده اند. طبعا چنین نیست. البته شکی در این نباید داشت که فردوسی به معنای واقعی کلمه، عجم را بدین پارسی زنده کرده است و خدمتی که با شاهنامه به ادبیات پارسی روا داشته قابل قیاس با هیچ چیز و هیچکس نیست. اما این بدان معنا نیست که او از بکار گیری کلمات عربی به کلی بی نیاز بوده است. متن حاضر با یادآوری بخشی از کلمات عربی است که فردوسی به ناچار در اشعار شاهنامه از آن ها بهره جسته و حاصل بررسی نگارنده در این باره است. تلاش شده کلمات در دل ابیات مربوط ارائه شوند. بدیهی است آگاهی از این معنا می تواند به درک بهتر این اثر سترگ و خالق بزرگش کمک کند و قطعاً از ارزش های والای این اثر عظیم و فردوسی بزرگ نخواهد کاست. طبعا نگارنده بنا ندارد این موضوع را ارزشگذاری کند و ترجیح می دهد دراین باره با احترام به تمامی زبان ها، صرفا بحث های تخصصی و نه متعصبانه و یا قومیتی درگیرد. البته مرحوم سید محمد علی جمال زاده نیز در مرداد ماه 1345 در نشریه زبان و ادبیات فهرستی الفبایی از 686 کلمه عربی که در شاهنامه به کار رفته را ذکر کرده است. در زیر بخش اول از این کلمات را در ابیات مربوط به آن بخوانید. در آینده نزدیک بخش های دیگر این بررسی نیز تقدیم خواهد شد. با این توضیح که کلمات عربی را سیاه تر می بینید: جهان سربه سر حکمت و عبرت است / چرا بهره ما همه غفلت است * به چشمش همان خاک هم سیم وزر / کریمی بدو یافته زیب و فر * همیشه من آباد با تاج و تخت / ز درد و غم آزاد و پیروز بخت بزرگان که بودند با او بهم / به رزم و به بزم و به شادیّ و غم پیاده شد و برد پیشش نماز / غمی گشته از رنج و راه دراز پشیمان شد از درد دل خون گریست / نگر تا غم و مهر فرزند چیست * که او را فروغی چنین هدیه داد / همین آتش آنگاه قبله نهاد * ز کتّان و ابریشم و موی قَز / قصب کرده پرمایه دیبا و خز قَز = ابریشم خام / قصب = نوعی پارچه کتانی * یکی محضر اکنون بباید نوشت / که جز تخم نیکی سپهبد نکشت چو برخواند کاوه همه محضرش / سبک سوی پیران آن کشورش * برآن سان کجا بردمد روز جنگ / ز نفسش به دریا بسوزد نهنگ * به اسب و به گرز و بپای و رکیب / سواد از فراز اندر آمد به شیب رکیب = مرکب، اسب * برفتی و دیدیّ و کردی سلام / فراوانش دادی درود و خرام * جهان شد چو آبار بهمن سیاه / ستاره ندیدند روشن نه ماه آبار = چاه ها، جمع کلمه بئر * همی شرم دارم من از تو کنون / تو آگه تری بیشک از چند و چون * چو چرخ بلند از شبه تاج کرد / شمامه پراکنده بر لاژوَرد شمامه = بوی خوش * قضا گفت گیر و قدر گفت ده / فلک گفت احسنت و مه گفت زه * وزین روی کاموس بر میمنه / پس پشت اوژند و پیل بنه * ابر میسره لشکر آرای هند / زرهدار با تیغ و هندی پرند * عنان راگران کرد و او را به نعل / همی کوفت تا خاک او کرد لعل * چو قطره برِ ژرف دریا بری / به دیوانگی ماند این داوری * مشو غرق زآب هنرهای خویش / نگهدار بر جایگه، پای خویش * همه دیده بر مغفر من نهید / چون من بر خروشم دمید و دهید کفن شد کنون مغفر و جوشنش / زخاک افسر و گرد پیراهنش مغفر = کلاه خود * چپ لشگرش را به گشتاسب داد / ابر میمنه سام یل با قباد * رده بر کشیده زهر سو سپاه / منوچهر با سرو در قلبگاه گریزان بیامد سوی قلب گاه / بر و بر نظاره زهر سو سپاه به قلب اندرون جای خاقان چین/ شده آسمان تار و جنبان زمین * ز بیشه به هامون کشیدند صف / ز خون جگر بر لب آورده کف * وز آن ژنده پیلان هندی چهار / همه جامه و فرش کردند بار * که بار نمک هست آنجا عزیز / به قیمت از آن به ندارند چیز * به تخت منوچهر بر بار داد / بخواند انجمن را و دینار داد * فروماند کاوس و تشویر خورد/ از آن نامداران روز نبرد تشویر = شرمساری * همی شد بر شهر هودج کشید / همی رفت تا شهر توران رسید ز هودج فروهشته دیبا جُلیل / غلام ایستاده رده خیل خیل هودج = کجاوه، پالکی / جُلیل = پوشاک اسب * به زرین عماریّ و زیبا جُلیل / برفتند با خواسته خیل خیل * یک از یکدگر ایستادند دور / پر از درد باب و پر از رنج پور * همی آز کمتر نگردد به سال / همی روز جوید به تقویم و فال * به یکسان نگردد سپهر بلند / گهی شاد دارد گهی مستمند * که امروز باد افره ایزدیست / مکافات بد را ز یزدان بدیست * نبیند دو چشمم مگر گَرد رزم / حرام است بر من می و جام و بزم * به مردی نباید شد اندر گمان / که بر تو دراز است دست زمان * مرا آزمودی بدین رزمگاه / همین است رسم و همین است راه * کشانی و شگنی و وهری نماند / که منشور شمشیر رستم نخواند شوم باز گویم به گردان همین/ به منشور و شنگل به خاقان چین مر این مرد را نام کافور بود / که او را بر آن شهر منشور بود * نگه کن که سگزی کنون مرگ توست / کفن بیگمان جوشن و ترگ توست * به دل گفت پیکار با ژنده پیل / چو غوطه است خوردن به دریای نیل * دم آتش تیز و باران تیر / هزیمت بُوَد زان سپس ناگزیر * ستاره بدان دشت نظّاره بود / که این لشکر از جنگ بیچاره بود * چو بنمود خورشید تابان درفش / معصفر شد آن پرنیان بنفش معصفر = زرد رنگ * طبقهای زرین پر از مشک و عود / دو نعلین زرین و زرین عمود * مکافات این کار یزدان کند / که چهر تو همواره خندان کند * بیاید کشیدن یکایک سلیح / که این کار بر ما گذشت از مزیح سلیح = سلاح و ساز جنگ / مزیح = خوش طبعی و شادی * غلامان روهی به زرین کمر/ پرستندگان نیز با طوق زر * به نزدیک رستم فرستاد شاه / که این هدیه با خویشتن بر براه * میاندر قدح چون عقیق یمن / به پیش اندرون لاله و نسترن * که گر بر خرد چیره گردد هوا / نباید ز چنگ هوا کس رها بدو گفت گر کارزارت هواست / چنین بر خرد کام تو پادشاست * خریدار دیبا و فرش و گهر / به درگاه پیران نهادند سر * به غُلّ و به مسمار و بند گران / همی مرگ خواهد ز یزدان برآن مسمار = میخ * دو پنجه پری روی بسته کمر / دو پنجه پرستار با طوق زر * مرا بود برمهتران دسترس / عنان مرا بر نتابید کس کسی کاو بساید عنان و رکیب / نباید که یابد به خانه شکیب در و دشت و کوه بیابان سنان / عنان بافته سر بسر با عنان سنان = نیزه نوک تیز * طلایه بیامد برِ ترجمان / سواران ایران همه بدگمان * سلیحم همیدون بکار آیدت / چو با اهرمن کارزار آیدت * چنین گفت پیش پدر رزمساز / که ما را به درع تو ناید نیاز درع = زره * ابراهیم کثیریان: شاعر، پژوهشگر ادبیات 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده