moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۳۹۱ پیرمرد پشیمان نوشته: آناماریا ماتوته ترجمه: رامین مولایی کافه دلگیر و تاریک بود. نمای اصلی کافه رو به جاده و در پشتی آن مشرف به ساحل بود. دری که به ساحل باز می شد، با پرده ای حصیری پوشیده شده بود که با هر نسیم تکانی می خورد و همانند ساییده شدن دو تکه استخوان به یکدیگر، صدا می داد. تومئوی پیر بر آستانه در نشسته بود و به آرامی کیسه توتون چرمی سیاه رنگ و کهنه ای را میان دست هایش بازی می داد و به دوردست ها و به ساحل دریا نگاه می کرد. صدای موتور قایقی همراه با صدای برخورد امواج با صخره های ساحلی به گوش می رسید. کنار اسکله یک لنج قدیمی که رویش را چادری کهنه کشیده بودند، آرام بالا و پایین می رفت. تومئو غرق در افکار خود گفت: - پس این طور…! کلماتش به قدری آهسته و سنگین بودند که انگار مانند سنگ جلو پاهایش به زمین می افتادند. چشم هایش را بالا آورد و به روتی چشم دوخت. روتی، جوانی عینکی و لاغراندام بود که پشت شیشه های عینک خود، چشم های آبی معصومی داشت. روتی جواب داد: - همین طوره و نگاهش را به زیر انداخت. تومئو با انگشتان باریک و تیره اش ته کیسه توتون را جورید، برگ توتونی را با نوک انگشتانش خرد کرد و همین طور که به دریا چشم دوخته بود، دوباره ادامه داد: - چه قدر به من وقت می دی؟ - نمی دونم… نمی توان دقیقا زمانش را مشخص کرد. می خوام بگم آن چنان هم قطعی نیست. - ببین روتی! تو من رو خیلی خوب می شناسی، پس حرف بزن. روتی سرخ شد و به نظر آمد لب هایش می لرزند: - یک ماه… شاید هم دو ماه… . - روتی از تو ممنونم. متوجهی. آره از تو خیلی متشکرم. حالا خیلی بهتر شد. روتی ساکت بود. تومئو گفت: - روتی… دوست دارم چیزی بهت بگم. هر چند که می دونم تو خیلی حساس و وسواسی هستی، اما می خوام، چیزی رو بهت بگم. روتی! من خیلی بیشتر از اونی که مردم حدس می زنند، پول و پله دارم. تو خوب می دونی یه آدم فقیر، یه ماهیگیر قدیمی، صاحب یه کافه بین راهی… اما من پولدارم، پول زیادی ام دارم. روتی به نظر ناراحت می رسید، سرخی گونه هایش تندتر شده بود. - اما دایی،… من ، نمی دونم چرا اینارو به من می گین؟ - تو تنها قوم و خویش من هستی، روتی. و در حالی که غرق در خیالات خود به دریا خیره شده بود تکرار کرد: - من همیشه به تو علاقه داشته ام. - روتی اندوهگین گفت: این رو خوب می دونم. شما همیشه به من لطف داشته این. - برگردیم سر حرف قبلی مون. من پول زیادی دارم. همیشه آدم ها اون جوری که نشون می دن، نیستن. روتی خنده ای کرد و پیش خود گفت: شاید می خواد برام از جریان قاچاق هایی که کرده تعریف کنه. تصور می کنه من خبر ندارم! شاید خیال می کنه هیچکس از اون ها باخبر نیس؟… تومئوی پیر! همه به اندازه کافی تو را می شناسن! اما او چطور خودش را راضی کرده بود تا مخارج تحصیل مرا بدهد، در حالی که اصلا اهل گشاده دستی نیست؟ 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده