Sepideh.mt 17530 اشتراک گذاری ارسال شده در ۷ مهر، ۱۳۹۱ درود خب یه راست بریم سر مسابقه از همه دوستانی که تو مسابقه شرکت کردن سپاسگزاریم چون تعداد کمه فقط به یک نوشته میتونین رای بدین نظرسنجی تا روز سه شنبه بازه رای دوستانی که زیر 50 پست ارسالی دارن از تعداد آرا کم میشه اینم قوانینی که هیچوقت کسی نمیخونه : قوانین عمومی شرکت در مسابقات تالار ادبیات با تشکر از حضورتون 14 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در ۷ مهر، ۱۳۹۱ خاطره شماره 1 خواهر کوچیک من به خاطر ته تغاری بودنش معمولا خیلی بهش حق داده میشد و فکر میکرد که چه خبــــره از اونجایی که از دست نق زدناش و خبرچینیاش گاهی عاصی میشدم با خودم فکر میکردم که باید تنبیه و تربیتش کنم اولش باهاش مهربون میشدم و خاله بازی میکردم و اون هر بار بهم میگفت چه مهربون شدی آبجی ولی خبر نداشت که چه نقشه ای براش کشیدم بعدش آروم آروم به اجرای عملیات نزدیک میشدم:gnugghender: بهش میگفتم: آبجی اون فیلمه یادته که بچه رو گذاشته بودن پشت در خونه؟!! میگفت: آره ...آره.... و حالا زمان اجرای نقشه بوووووووووود بهش میگفتم : توام وقتی بچه بودی پشت در خونه پیدات کردیم خواهرمم با اشک نگام میکرد تا بقیه نقشه رو اجرا کنم بعدش میگفتم:ببین من شبیه بابام ولی تو نه....ببین اون روز واسه من چیپس خریدن و.....اینا همش واسه اینه که تو خواهر واقعی من نیستی بعدش آبجیم با اشک و آه میرفت پیش مامانم تا حقیقت رو کشف کنه اون لحظه احساس آرامشی پیدا میکردم که نگـــــــــــو خلاصه تا یه چند هفته ای با این تصور که بچه سر راهیه تو لاک خودش میرفت و دیگه کاری به کارم نداشت خاطره شماره 2 ابتدایی بودم. حیاط مدرسه ما خیلی بزرگ بود یه شیلنگ کنار شیر آب خوری بود فردا هم قرار بود اردو هم بریم شیلنگ وصل کردم به شیر آبخوری. هوا هم خیلی گرم بود . شیر آب رو باز کردم شروع کردم دوستام رو خیس کنم با هم کلی آب بازی کردیم کل حیاط رو خیس کردم ناظم مدرسه اومد گفت کی اومد این کار رو کرد منم شیلنگ دستم مونده بود به من و همه دوستام گفتن فردا اردو نیاین. فرداش که همه رفتن اردو ما بچه ها مدرسه نرفتیم و فردا بعد از اردو معلم به ما گفت چرا اردو نیومدین ما هم گفتیم شما به ما گفتین نیاین ما هم نیومدیم خاطره شماره 3 سلام به همه. یادمه 6 سالم بود، یکی از فامیلامون اومده بودن خونمون، دلم میخواست زودتر برن از خونمون نشستم واسه خودم فکر کردم چه کنم که برن، در اخر به این نتیجه رسیدم یه بلایی سر پسرشون که 1 سالم از من بزرگتر بود بیارم. رفتم تی شرتشو ورداشتم با ماژیک و مداد شمعی روش نقاشی کشیدم، اومد دید شروع کردیم به کتک کاری.......... چند وقتی بود دلم پرنده میخواست ، بابام واسم نمیخرید ینی مامانم نگران کثیف شدن خونه توسط پرنده ها بود. وسط دعوام با اون پسره این مسئله یهو یادم اومد، پیش خودم گفتم از طریق این پسره پرنده دار شم و... رفتم از حیاط یه چوب اوردم هی زدم تو سرش که از اون پرنده ها که تو کارتون تام وجری بالای سرشون در میاد بالا سرش در بیاد اما نیومد ، سرش شکست و اونام از خونه ما رفتن....... الان که یادم میافته کلی میخندم. خاطره شماره 4 من و داداشم با هم 3 سال اختلاف سنی داریم، این اختلاف سنی کم باعث شده بود که تو بچگی دست به کارهای خارق العاده ای بزنیم یا به قول مامانم آتیش بسوزونیم. یکی از این انفجارات من و داداشی::gnugghender: یه روز یکی از دوستای بابا به همراه خانوم و 2عدد بچه از یه شهر دیگه اومده بودن خونه ی ما! اون 2تا بچه هم 1دختر و 1پسر هم سن و سال ما بودن.( سمیرا و معین 4 و 6ساله) اینا اونقد ساکت بودن که کم کم داشت حوصله ی من و داداشم سر میرفت که ناگهان نقشه ی شومی به ذهن هردوی ما خطور کرد...:thk: با داداشی تصمیم گرفتیم که این 2 کودک ساکت رو ببریم بیرون و بستنی و پفک بخریم... مامان که مارو میشناخت و چشمش از ما ترسیده بود مانع شد ولی ما هی اصرار میکردیم تا بلاخره قبول کرد و گفت زود برگردین که ناهار آماده ست! ما به راه افتادیم...:gnugghender: 1کوچه... 2کوچه... 1خیابون... 2خیابون... دور ودورتر شدیم... حالا وقتش بود! به داداشی اشاره کردم، من دست سمیرا رو ،و داداش دست معین رو ول کرد و... فرااااااااااااااااااااااا ااااااررررررررر تا جایی که تونستیم با سرعت دویدیم و بیخبر از اون 2تا طفل معصوم ،خودمون رو به خونه رسوندیم! شاد و خجسته به این فکر میکردیم که عجب کار جالبی کردیم وارد خونه که شدیم دیدیم ناهار آماده ست و با پر رویی تمام سر میز نشستیم. منم هی داد میزدم مامان؟؟؟ بدو من گشنمه همه اومدن سر میز ،با تعجب به ما نگا کردن یهو مامان گفت: پس سمیرا و معین کجان؟؟؟ من و دادشم یه نگاهی به هم کردیم و ...====>>> مامان جریان و گرفت یه دفعه همه پا شدن و از خونه زدن بیرون. من موندم و داداش و یه میز غذا... 2 ساعت ونیم بعد در خونه باز شد، مامان اینا به همراه سمیرا و معین که به شدت گریه میکردن وارد خونه شدن. من و داداش====>>>:whistle: مامان اینا====>>> همه اومدن به سمت ما و دیدن... به به، اشتهامونم خوب بوده، گوشت تو خورشتا نمونده. ما همچنان سر میز داشتیم غذا میخوردیم:ws28: من وداداشم بعد اون جریان تا 1هفته تنبیه شدیم ولی هنوز کلی نقشه ی شوم تو کلمون بوووود...:gnugghender::gnugghender: خاطره شماره 5 دوست خانوادگی سانتی مانتالی داشتیم که خیلی به خودش میرسید و اون وقتایی که کسی زیاد تو نخ تیپ و شکل و ظاهر نبود اون همه جوره آلا مد بود،شوهرشم فوت کرده بود و خلاصه فقط سر کار میرفت و پولاش و خرج خودش میکرد یه روز مامانم تمام دوستای خانوادگی رو دعوت کرد خونمون که دور هم باشن وبهشون خوش بگذره،از قضا دوست دیگه ای داشتیم که از همسرش جدا شده بود و با این خانوم خوشگله به نظر میومد که فکرایی برای آیندشون دارن و درواقع یکی از مقاصد این دعوت هم همین بود که یه جورایی این دو نفر تشویق بشن و ماجرا علنی بشه ساعت دعوت رسید و مهمونا اومدن،خانوم X که همیشه گل مجلس بود دیگه این دفعه دوبله سوبله به خودش رسیده بود و میدرخشیدآقای y هم که چشم ازش برنمیداشت... منم 5-6 ساله بودم و اون وسطا واسه خودم ول میچرخیدم که یهو پاهای خانوم X توجهم و جلب کرد....چن دقیقه ای بهش خیره شدم شدم و کم کم شروع کردم به گریه کردن وسه 4 دقیقه بعدم که دیگه عر میزدم ....حالا نزن و کی بزن! همه جمع شده بودن که چی شدههههههه؟منم فقط با انگشت پای خانم X ونشون میدادم و عربده میزدم،اون بدبختم هی رنگ به رنگ میشد و میگفت آخه عزیزم چیه؟تا میخواست بیاد جلو و مثلا من و ناز کنه من جیغم بنفش تر میشد بالاخره لابه لای جیغ و فریاد و گریه مامانم فهمید که از جورابای رنگ پای خانوم ترسیدم ،مامانمم قه قهه زنان گفت فک میکنه پاهات مصنوعیه ،از جورابات ترسیده بدبخت بیچاره تا بناگوش سرخ شد،جماعت خواستن من و ببرن تو اتاق که خانوم جورابش و دربیاره و نشونم بده که پاهاش واقعیه ولی ازاونجا که من به هیچ صراطی مستقیم نبودم دسته مبل و چسبیده بودم و هرکی میومد سمتم وسط گریه نعره میزدم نیم ساعتی همه علاف من بودن تا بالاخره خانوم Xمجبور شد جلوی همه جوراباش و دربیاره و به من نشون بده که پاهاش واقعیه وقاعله رو ختم کنه 15 لینک به دیدگاه
vahid88 9651 اشتراک گذاری ارسال شده در ۷ مهر، ۱۳۹۱ حالا همین جوری هر شماره ای رو که خواستیم انتخاب کنیم یا خاره ای هم موجود هست؟ 5 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در ۷ مهر، ۱۳۹۱ شماره 4 خیلی شبیه خاطرات بچگیه خودم بود 6 لینک به دیدگاه
Mr.101 27036 اشتراک گذاری ارسال شده در ۷ مهر، ۱۳۹۱ شماره 4 کارش کمتر از جنایت نبود خدا را شکر با اینها فامیل نبودم 3 لینک به دیدگاه
hasti1988 22046 اشتراک گذاری ارسال شده در ۷ مهر، ۱۳۹۱ رای دادیم فقط شماره 4 چرا رنگش با بقیه فرق داره... 2 لینک به دیدگاه
سـارا 20071 اشتراک گذاری ارسال شده در ۷ مهر، ۱۳۹۱ گزینه 5 وقتی اضافه شد که من رایمو داده بودم! 5 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در ۷ مهر، ۱۳۹۱ hasti۱۹۸۸ گفته است: رای دادیم فقط شماره 4 چرا رنگش با بقیه فرق داره... نویسنده اش این رنگی فرستاد منم همونجوری کپی کردم 5 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در ۷ مهر، ۱۳۹۱ سـارا گفته است: گزینه 5 وقتی اضافه شد که من رایمو داده بودم! میشه ویرایشش کرد 6 لینک به دیدگاه
سـارا 20071 اشتراک گذاری ارسال شده در ۷ مهر، ۱۳۹۱ Sepideh.mt گفته است: میشه ویرایشش کرد نه همون قبلیه بیترتره 5 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در ۸ مهر، ۱۳۹۱ تاپیک آپ بیاین رای بدین دوستان...شرکت که نکردین بیاین رای بدین 5 لینک به دیدگاه
moein.s 18984 اشتراک گذاری ارسال شده در ۸ مهر، ۱۳۹۱ به 5 رای دادم... نسبت به بقیه از شیطنت مثبت تری برخوردار بود... بقیه اگه یک جور دیگه تموم می شد...الان اینقد راحت نمی خندیدیم بهش... با اینکه من حتی نیشم هم وا نشد و با خوندن بعضی هاش حتی ناراحت هم شدم.. موید باشین 6 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در ۹ مهر، ۱۳۹۱ ما نیز رای مان را در صندوق انداختیم :hapydancsmil::hapydancsmil: 5 لینک به دیدگاه
zahra-d 4993 اشتراک گذاری ارسال شده در ۱۰ مهر، ۱۳۹۱ منم رای دادم خاطره 5 خیلی باحال تر بود به نظرم 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده