رفتن به مطلب

نظرسنجی مســـابقه طنز ( خاطره ای از کودکی )


خاطره ای از کودکی  

29 کاربر تاکنون رای داده است

  1. 1. خاطره ای از کودکی



ارسال های توصیه شده

درود f8912dd8135b50a1dd9db3a457d439de.gif

 

خب یه راست بریم سر مسابقه

 

از همه دوستانی که تو مسابقه شرکت کردن سپاسگزاریم

 

چون تعداد کمه فقط به یک نوشته میتونین رای بدین

 

نظرسنجی تا روز سه شنبه بازه

 

رای دوستانی که زیر 50 پست ارسالی دارن از تعداد آرا کم میشه

 

اینم قوانینی که هیچوقت کسی نمیخونه : قوانین عمومی شرکت در مسابقات تالار ادبیات

 

با تشکر از حضورتونf8912dd8135b50a1dd9db3a457d439de.gif

 

  • Like 14
لینک به دیدگاه

خاطره شماره 1

 

خواهر کوچیک من به خاطر ته تغاری بودنش معمولا خیلی بهش حق داده میشد و فکر میکرد که چه خبــــرهicon_razz.gif

 

از اونجایی که از دست نق زدناش و خبرچینیاش گاهی عاصی میشدم با خودم فکر میکردم که باید تنبیه و تربیتش کنم113217_rolleye0017.gif

 

اولش باهاش مهربون میشدم و خاله بازی میکردم و اون هر بار بهم میگفت چه مهربون شدی آبجی ولی خبر نداشت که چه نقشه ای براش کشیدم721120_biggrin.gif

 

بعدش آروم آروم به اجرای عملیات نزدیک میشدم:gnugghender:

 

بهش میگفتم: آبجی اون فیلمه یادته که بچه رو گذاشته بودن پشت در خونه؟!!hanghead.gif

 

میگفت: آره ...آره....sigh.gif

 

و حالا زمان اجرای نقشه بوووووووووود587020_JC_pokerface.gif

 

بهش میگفتم : توام وقتی بچه بودی پشت در خونه پیدات کردیمhanghead.gif

 

خواهرمم با اشک نگام میکرد تا بقیه نقشه رو اجرا کنم599819_crying.gif

 

بعدش میگفتم:ببین من شبیه بابام ولی تو نه....ببین اون روز واسه من چیپس خریدن و.....اینا همش واسه اینه که تو خواهر واقعی من نیستی433019_sardonic.gif

 

بعدش آبجیم با اشک و آه میرفت پیش مامانم تا حقیقت رو کشف کنهw821.gifw821.gif

 

اون لحظه احساس آرامشی پیدا میکردم که نگـــــــــــو89019_Emoticons_102.gif

 

 

خلاصه تا یه چند هفته ای با این تصور که بچه سر راهیه تو لاک خودش میرفت و دیگه کاری به کارم نداشت780019_blissysmile.gif

 

629738j9c5orq9aa.gif

 

خاطره شماره 2

 

ابتدایی بودم. حیاط مدرسه ما خیلی بزرگ بود یه شیلنگ کنار شیر آب خوری بود فردا هم قرار بود اردو هم بریم شیلنگ وصل کردم به شیر آبخوری. هوا هم خیلی گرم بود . شیر آب رو باز کردم شروع کردم دوستام رو خیس کنم با هم کلی آب بازی کردیم کل حیاط رو خیس کردم ناظم مدرسه اومد گفت کی اومد این کار رو کرد منم شیلنگ دستم مونده بود به من و همه دوستام گفتن فردا اردو نیاین. فرداش که همه رفتن اردو ما بچه ها مدرسه نرفتیم و فردا بعد از اردو معلم به ما گفت چرا اردو نیومدین

ما هم گفتیم شما به ما گفتین نیاین ما هم نیومدیم

 

629738j9c5orq9aa.gif

 

خاطره شماره 3

 

سلام به همه.

یادمه 6 سالم بود، یکی از فامیلامون اومده بودن خونمون، دلم میخواست زودتر برن از خونمون نشستم واسه خودم فکر کردم چه کنم که برن، در اخر به این نتیجه رسیدم یه بلایی سر پسرشون که 1 سالم از من بزرگتر بود بیارم. رفتم تی شرتشو ورداشتم با ماژیک و مداد شمعی روش نقاشی کشیدم، اومد دید شروع کردیم به کتک کاری.......... چند وقتی بود دلم پرنده میخواست ، بابام واسم نمیخرید ینی مامانم نگران کثیف شدن خونه توسط پرنده ها بود. وسط دعوام با اون پسره این مسئله یهو یادم اومد، پیش خودم گفتم از طریق این پسره پرنده دار شم و... رفتم از حیاط یه چوب اوردم هی زدم تو سرش که از اون پرنده ها که تو کارتون تام وجری بالای سرشون در میاد بالا سرش در بیاد اما نیومد ، سرش شکست و اونام از خونه ما رفتن....... الان که یادم میافته کلی میخندم.:ws28:

 

629738j9c5orq9aa.gif

 

خاطره شماره 4

 

من و داداشم با هم 3 سال اختلاف سنی داریم، این اختلاف سنی کم باعث شده بود که تو بچگی دست به کارهای خارق العاده ای بزنیم یا به قول مامانم آتیش بسوزونیم:ws3:.

 

یکی از این انفجارات من و داداشی::gnugghender:

 

یه روز یکی از دوستای بابا به همراه خانوم و 2عدد بچه از یه شهر دیگه اومده بودن خونه ی ما!

اون 2تا بچه هم 1دختر و 1پسر هم سن و سال ما بودن.( سمیرا و معین 4 و 6ساله)

 

اینا اونقد ساکت بودن که کم کم داشت حوصله ی من و داداشم سر میرفت که ناگهان نقشه ی شومی به ذهن هردوی ما خطور کرد...:ws50::thk:

با داداشی تصمیم گرفتیم که این 2 کودک ساکت رو ببریم بیرون و بستنی و پفک بخریم...

مامان که مارو میشناخت و چشمش از ما ترسیده بود مانع شد ولی ما هی اصرار میکردیم تا بلاخره قبول کرد و گفت زود برگردین که ناهار آماده ست!

 

ما به راه افتادیم...:gnugghender:

 

1کوچه...

2کوچه...

1خیابون...

2خیابون...

دور ودورتر شدیم...evilsmile.gif

 

حالا وقتش بود!

به داداشی اشاره کردم،

من دست سمیرا رو ،و داداش دست معین رو ول کرد و...

 

فرااااااااااااااااااااااا اااااارررررررررth_running1.gifth_running1.gif

 

تا جایی که تونستیم با سرعت دویدیم و بیخبر از اون 2تا طفل معصوم ،خودمون رو به خونه رسوندیم!

شاد و خجسته به این فکر میکردیم که عجب کار جالبی کردیم2i1d1co.gif2i1d1co.gif

 

وارد خونه که شدیم دیدیم ناهار آماده ست و با پر رویی تمام سر میز نشستیم.:ws3:

منم هی داد میزدم مامان؟؟؟ بدو من گشنمهw000.gif

 

همه اومدن سر میز ،با تعجب به ما نگا کردنw58.gifw58.gifw58.gifw58.gif

 

یهو مامان گفت:

پس سمیرا و معین کجان؟؟؟

 

من و دادشم یه نگاهی به هم کردیم و ...====>>>:ws51:th_scratchhead.gif

 

مامان جریان و گرفت:ws38:

 

یه دفعه همه پا شدن و از خونه زدن بیرون.

من موندم و داداش و یه میز غذا...

 

2 ساعت ونیم بعد در خونه باز شد، مامان اینا به همراه سمیرا و معین که به شدت گریه میکردن وارد خونه شدن.TAEL_SmileyCenter_Misc%20(305).gifTAEL_SmileyCenter_Misc%20(305).gif

من و داداش====>>>:whistle::whistle:

مامان اینا====>>>97.gif97.gif97.gif97.gif

همه اومدن به سمت ما و دیدن... به به،

اشتهامونم خوب بوده، گوشت تو خورشتا نمونده.(50).gif

ما همچنان سر میز داشتیم غذا میخوردیم:ws28::ws28:

 

من وداداشم بعد اون جریان تا 1هفته تنبیه شدیم ولی هنوز کلی نقشه ی شوم تو کلمون بوووود...:gnugghender::gnugghender:

 

629738j9c5orq9aa.gif

 

خاطره شماره 5

 

دوست خانوادگی سانتی مانتالی داشتیم که خیلی به خودش میرسید و اون وقتایی که کسی زیاد تو نخ تیپ و شکل و ظاهر نبود اون همه جوره آلا مد بود،شوهرشم فوت کرده بود و خلاصه فقط سر کار میرفت و پولاش و خرج خودش میکرد

 

یه روز مامانم تمام دوستای خانوادگی رو دعوت کرد خونمون که دور هم باشن وبهشون خوش بگذره،از قضا دوست دیگه ای داشتیم که از همسرش جدا شده بود و با این خانوم خوشگله به نظر میومد که فکرایی برای آیندشون دارن و درواقع یکی از مقاصد این دعوت هم همین بود که یه جورایی این دو نفر تشویق بشن و ماجرا علنی بشه

 

ساعت دعوت رسید و مهمونا اومدن،خانوم X که همیشه گل مجلس بود دیگه این دفعه دوبله سوبله به خودش رسیده بود و میدرخشیدآقای y هم که چشم ازش برنمیداشت...

 

منم 5-6 ساله بودم و اون وسطا واسه خودم ول میچرخیدم که یهو پاهای خانوم X توجهم و جلب کرد....چن دقیقه ای بهش خیره شدم شدم و کم کم شروع کردم به گریه کردن وسه 4 دقیقه بعدم که دیگه عر میزدم ....حالا نزن و کی بزن!

 

همه جمع شده بودن که چی شدههههههه؟منم فقط با انگشت پای خانم X ونشون میدادم و عربده میزدم،اون بدبختم هی رنگ به رنگ میشد و میگفت آخه عزیزم چیه؟تا میخواست بیاد جلو و مثلا من و ناز کنه من جیغم بنفش تر میشد

 

بالاخره لابه لای جیغ و فریاد و گریه مامانم فهمید که از جورابای رنگ پای خانوم ترسیدم ،مامانمم قه قهه زنان گفت فک میکنه پاهات مصنوعیه ،از جورابات ترسیده

 

بدبخت بیچاره تا بناگوش سرخ شد،جماعت خواستن من و ببرن تو اتاق که خانوم جورابش و دربیاره و نشونم بده که پاهاش واقعیه

ولی ازاونجا که من به هیچ صراطی مستقیم نبودم دسته مبل و چسبیده بودم و هرکی میومد سمتم وسط گریه نعره میزدم

 

نیم ساعتی همه علاف من بودن تا بالاخره خانوم Xمجبور شد جلوی همه جوراباش و دربیاره و به من نشون بده که پاهاش واقعیه وقاعله رو ختم کنهlol.gif

  • Like 15
لینک به دیدگاه
  hasti۱۹۸۸ گفته است:
رای دادیم فقط شماره 4 چرا رنگش با بقیه فرق داره...:banel_smiley_4:

نویسنده اش این رنگی فرستاد منم همونجوری کپی کردم hanghead.gif

  • Like 5
لینک به دیدگاه

به 5 رای دادم...:ws37:

نسبت به بقیه از شیطنت مثبت تری برخوردار بود...

بقیه اگه یک جور دیگه تموم می شد...الان اینقد راحت نمی خندیدیم بهش...

با اینکه من حتی نیشم هم وا نشد و با خوندن بعضی هاش حتی ناراحت هم شدم..

 

موید باشین:icon_gol:

  • Like 6
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.
×
×
  • اضافه کردن...
AM 00 : 1

Hour
Minutes
AM PM
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12